- اعجاز القرآن
مؤلّف: سيد حسن بن محمدتقی اصفهانی
تحقيق و تصحيح: محمّدجواد نورمحمدی
مقدمه تحقيق
آنچه در اين گرامی نوشتار پيشكش بزرگان خرد میگردد، رسالهای كوتاه پيرامون اعجاز قرآن كريم و بيان وجوه اعجاز در كريمه: (وَ قِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ يَا سَمَاءُ أَقْلِعِی) میباشد. در ابتدا به شرح حال مؤلف بزرگوار اثر پرداختهايم و سپس كلامی كوتاه پيرامون تحقيق اثر آوردهايم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
شرح حال مؤلّف اعجاز القرآن
سيد محمدحسن مجتهد اصفهانی، فرزند عالم ورع متقی و جامع معقول و منقول سيد محمد تقی مشهور به مستجاب الدعوه، عالم فاضل جليل، و محقّق كامل بی بديل، مجتهد اصولی و جامع معقول و منقول بوده است.
آن جناب در حدود سال 1207 متولّد شد و در اصفهان نزد پدر گرامی خود و نيز آخوند ملّا علی نوری، و ميرزا ابوطالب صاحب حاشيه سيوطی و حاجی محمد ابراهيم كلباسی، تحصيل كرد ]الکرام البررة، ص 315. [آن جناب از جمعی از علما، همچون: آقا سيد محمدرضا بن علامه سيد مهدی بحرالعلوم (1189 ـ 1253 ق) به تاريخ 1251 ق و آقا محمد رضی وآقا سيد صدرالدين محمد بن سيد صالح موسوی عاملی و ملّا محمد مهدی بن محمد صادق قُمبُوانی ]قُمْبُوان روستايی است در ناحيه سميرم از توابع اصفهان.[ و ميرزا محمد مهدی نايب الصدر بن سيد محمد كاظم حسينی عاملی اصفهانی (متوفای 1267 ق)، اجازه روايت و اجتهاد گرفت و به مقامات عاليه در علم واجتهاد رسيد. وی حوزه درس و بحث ارزشمندی تشكيل داد و به مناسباتی به طهران مهاجرت میكرد، و دو سال نيز در تهران ساكن بوده، و به تدريس در حوزه تهران اشتغال داشت.
تأليفات
از ايشان آثار و تأليفات ارزنده زيادی برجای مانده است كه بررسی آن مهم است. آثار ايشان با تأسّف كمتر مورد توجه واقع گرديده است و چيزی از آنها تصحيح وتحقيق تراثی نشده و در پيرامون آن و شخصيت ايشان نيز تحقيقی صورت نگرفته است. در اين مجال به بررسی آثار ايشان میپردازيم.
1ـ حواشی غير مدوّن بر حاشيه ميرزا ابوطالب بر سيوطی؛
2ـ حواشی غير مدوّن بر شرح لمعه؛
3ـ حواشی غير مدوّن بر شوارع الهدايه حاجی كلباسی؛
4ـ حواشی غير مدوّن بر شوارق الإلهام لاهيجی؛
5ـ حواشی غير مدوّن بر قوانين ميرزای قمی؛
6ـ حواشی غير مدوّن بر رساله عدم جواز تقليد ميّت حاجی كلباسی؛
7ـ حواشی غير مدوّن بر رساله حجّيّت مظنّه سيد محمد مجاهد؛
8ـ حواشی غير مدوّن بر صمديّه شيخ بهائی؛
9ـ رساله جبتيّه، در تطبيق جبت و طاغوت بر اوّلی و دوّمی؛
10ـ رساله در اختلاف معانی الفاظ شرعيّه؛
11ـ رساله در حكم شيربها؛
12ـ رساله در جنايت امّ ولد؛ تاريخ تأليف اين اثر 1260 ق میباشد.
13ـ رساله در ردّ مظالم؛
14ـ رساله در حكم زنی كه خود را بلامانع برای ازدواج معرّفی كند؛ اين رساله ناتمام مانده است.
15ـ رساله در احيای موات؛
16ـ رساله در شرط ضمن عقد؛
17ـ رساله در جواز تسامح در ادّله سنن؛
18ـ رساله ديگری در جواز تسامح در ادلّه سنن؛ دو رساله فوق در تهران در سال 1245 ق تأليف شده است.
19ـ رساله در معرفت خدا و پيغمبر و امام عليهماالسلام؛ اتمام تأليف اين اثر 1241 ق میباشد.
20ـ رساله در انفراد طلاق به عوض خلع؛
21ـ رساله در اعجاز قرآن، كه رساله حاضر است و پيرامون آن نكاتی را خواهيم آورد.
22ـ سؤال و جواب در ارث و غير آن؛
23ـ شرح مبحث شكوک كتاب منهاج استادش حاج محمد ابراهيم كلباسی؛
24ـ شرح كتاب مراح الارواح، در صرف؛ مؤلف موفق به اتمام اين اثر نگرديده است.
25ـ شرح تهذيب منطق تفتازانی؛
26ـ يک دوره كامل فقه استدلالی در 6 مجلّد؛ شروع تأليف اين اثر سال 1248 و تاريخ اتمام آن ربيع الثانی، 1254 ق بوده است.
27ـ مهجة الفؤاد در شرح ارشاد علّامه در چهارده مجلّد؛ اين اثر در 29 محرم 1244 ق به پايان رسيده است.
28ـ نصايح العلماء، در نصيحت خطاب به فرزندش حاج سيد مهدی نحوی؛
29ـ مناسك حج، ناتمام؛
30ـ رساله در اصالة البرائة، ناتمام؛
31ـ شرح بر شرح رضی بر شافيه؛
از آن بزرگوار دو فرزند باقی ماند؛ يكی عالم فاضل حاج سيد مهدی نحوی است كه در شوال سال 1254 ق به دنيا آمد و در روز دوشنبه دهم ذی الحجه سال 1307 ق رحلت كرد و كنار پدر بزرگوارش دفن گرديد.
فرزند ديگر ايشان سيد محمد تقی شهابالدين است كه در رجب 1262 ق به دنيا آمد و به تحصيل علوم اسلامی مشغول گشت و از علمای اصفهان گرديد. وی نيز در شب چهارشنبه اول رجب سال 1340 ق رحلت كرد و در كنار پدر و برادرش در خاک آرميد.
وفات
سرانجام سيد محمد حسن مجتهد اصفهانی در جمادی الاولی سال 1263 ق در حالی كه از سن مباركشان در حدود پنجاه و شش سال بيشتر نمیگذشت و در فصل ثمردهی و خدمات علمی بود در اصفهان وفات يافته، و در تختفولاد در كنار پدر بزرگوارش مدفون گرديد.
اعجاز القرآن و تحقيق آن
همان گونه كه در ابتدای مقدمه آمد، مؤلّف در اين اثر به بررسی اعجاز كتاب وحی شده بر پيامبر رحمت صلی الله عليه و آله ـ قرآن كريم ـ پرداخته است. علت پرداختن به اين رساله، به گفته مرحوم معلم حبيبآبادی سؤال ناصرالدين شاه قاجار از اعجاز قرآن كريم در آيه (يَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ يَا سَمَاءُ أَقْلِعِی) از جمعی از علما بوده است كه ايشان در آن جمع جواب داده و مورد پسند قرار گرفته و ناصرالدين شاه قاجار درخواست تحرير آن را كرده و ايشان جواب خود را به صورت مستوفی به نگارش درآوردهاند.
البته گويا استظهار مرحوم معلم حبيبآبادی از جمله «… زبدة الفضلاء المتبحرين، عمدة الحكماء الراسخين، قدوة الفقهاء و المتكلمين… ناصر الملّة و الدين…» ناصرالدين شاه قاجار بوده است و شاهد ديگری بر آن وجود ندارد. به همين دليل با توجه به قرينه القاب مناسب با علمای علوم اسلامی ـ و نه شاهان ـ ممكن است اين شخصيت ناصرالدين شاه قاجار نباشد و يكی از فقهای حوزه تهران در آن عصر بوده است.
گذشته از آن كه ولادت ناصرالدين شاه در سال 1247 قمری بوده است وتاجگذاری وی در سال 1264 قمری و يک سال پس از فوت مؤلف رساله بوده است ودر هنگام فوت ايشان ناصرالدين شاه 16 ساله بوده و وليعهد بوده است نه شاه ايران. بنابراين به احتمال قريب به يقين اين شخصيت يكی از علمای دوره قاجار بوده است نه ناصرالدين شاه قاجار.
در اين رساله وجوه اعجاز قرآن را در ابتدای رساله آوردهاند و در ثلث پايانی رساله، وجوه اعجاز آيه شريفه را طرح كردهاند. مؤلّف اين رساله را در نيمه شب جمعه، نهم شوال 1254 قمری در حدود چهل و شش سالگی به پايان برده است.
اين رساله در حدود 70 سال پيش در سال 1365 قمری به همت معلم حبيبآبادی، تصحيح و به همت سيد مصلحالدين مهدوی چاپ شده بود؛ امّا از آنجا كه در تعدادی محدود طبع شده و نيز در حال حاضر، نيازمند تحقيق بيشتری بود، در اين مجموعه به زيور طبع آراسته شد.
اميد است چاپ اين رساله در اين مجموعه، شروعی باشد برای چاپ آثار فراوان ايشان و پدر بزرگوارشان. از همه كسانی كه در اين تحقيق، حقير را رهين لطف خويش قرار دادند صميمانه سپاسگزارم. به خصوص از حضرت استاد، حاج شيخ هادی نجفی كه لطف فرموده نسخه سال 1365 قمری را در اختيارمان قرار دادند، سپاس فراوان دارم.
اميد است اين تلاش اندک مورد رضايت خدای سبحان و حضرت ولی عصر ـ روحی له الفداء ـ قرار گيرد و مشمول عنايت حضرتش قرار گيريم. آمين.
والسلام
اصفهان ـ مركز تحقيقات رايانهای حوزه علميه اصفهان
محمد جواد نورمحمدی
بسم الله الرحمن الرحيم و به ثقتی
]المقدمة[
الحمد لله الذی وفّقنا للوصول إلی معرفة دقايق المعانی و نكات البيان؛ و أرشدنا بالاهتداء إلی أسرار القرآن و دلائل الفرقان. و الصلاة و السلام علی سيدنا محمد خير الإنس و الجان و علی آله الطاهرين الآمرين بالعدل و الإحسان الناهين عن المنكر والبغی و الطغيان.
و بعد؛ فيقول السالک فی الطريق المستوي، محمدحسن بن محمدتقی الموسوي: أما من نعمائه الله الرؤف المنّان، صرف أوقاتنا و آناتنا فی ترويج الرسوم المرعية و العلوم الشرعية فی بلدة إصفهان ـ صانها الله سبحانه عن نوائب الزمان ـ التی هی مجتمع العلماء الأعيان.
]علة تأليف الرسالة[
ثم من الفيوضات الإلهيّة و الألطاف السبحانيّة الغير المتناهية، ما اتّفق لنا من المسافرة إلی بلدة طهران ـ حرسها الله عن طوارق الحدثان ـ للتشرف بالوصول إلی خدمة المولی المعظم و المخدوم المكرم، المشتهر بين العرب و العجم، زبدة الفضلاء المتبحّرين، عمدة الحكماء الراسخين، قدوة الفقهاء و المتكلمين، أسوة المتقدمين و المتأخرين، ناصر الملة و الدين، رزقه الله من سعادة الدارين و رياسة النشأتين.
ثم بعد الوصول، تفضل علينا بأنواع الإكرام و خصّنا بأصناف الإعظام و الاحترام، فبينما جلساء يوماً عند حضرته، سألنا عن مسئلة، قال: يا علماء إصفهان! قد ذكر جماعة من العلماء الماضين و الفضلاء السابقين، وجوهاً لكون القرآن معجزة لسيد المرسلين، منها: بلاغته؛ و البلاغة هی مطابقة الكلام لمقتضی الحال مع فصاحته؛ و ذكروا أنّ أفصح الآيات و أبلغها هی آية: (يَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ يَا سَمَاءُ أَقْلِعِی) ]سورة هود، الآية 44.[ إلی آخره.
و نحن نؤدّی و نبيّن هذا المضمون بعينه بالعبارة العجميّة من غير زيادة و لا ]کذا فی المخطوطة و فی نسخة حبيب آبادی «زيادة و نقيصة». [نقيصة، فما السِّرّ فی كون الأول معجزاً دون الثاني؟ و ما تقولون فی وجهه؟
فأجبنا عند ذلک بما يقتضيه الحال علی سبيل الإجمال، فأمرنا بتفصيل الجواب بالكتابة، لأنّها بدل الخطابة.
فشرعت فيه ـ مستعيناً بالله متوكلاً علی الله ـ فإن أصبت، فحری بالقبول و إن أخطأت، فإصلاحه من جنابه المأمول.
فنقول: لنا فی حل الشبهة طريقان؛ إحديهما إجمالية و ثانيهما تفصيلية.
أما الأولی: ]الطريقة الإجمالية[
فنقول؛ إنّ بلاغة القرآن من الوجدانيات و لايعقل مطالبة الدليل عليها، فلو قيل لک: ما الدليل علی حلاوة العسل و مرارة الحنظل و أشباه ذلک، فما هو جوابک عن هذا؟ فهو جوابنا عن ذلک.
فإن قيل: مثل هذا علم لا يحصل إلّا بالذوق، فلا يدخل تحت حد و لايقوم عليه دليل.
قلت: و هذا مثل ذاک.
فإن قيل: قد عرف البلاغة علماء المعانی و البيان، فإما لا تكون من الوجدانيات؛ و إما يمكن تحديدها.
قلت: إنّ تعريفها المذكور فی كلمتهم، ليس علی حدها، بل ]نسخة حبيب آبادی: ـ «علی حدها بل».[ علی رسمها و آثارها و لوازمها.
و لو سلّم قلنا: إنّ بلاغة القرآن شيء و كونه فی حد الإعجاز و صيرورته معجزاً شيء آخر، فهما متغايران بالذات؛ إلّا أنّ الأول سبب للثانی و لا ينافی امكان تحديد الأول، عدم امكان تحديد الثاني.
فإن قيل: إنّ الوجدانيات لم تكن حجة علی الخصم.
قلت: نعم، لو لم يعترف بحصولها له أيضاً و قد اعترف خصماء القرآن بكون الآية علی حد الإعجاز، فتكون حجة عليهم.
ثم إنّ حصول العلم بإعجاز القرآن بعد ملاحظة بلاغته، إما من باب الاضطرار بمجری عادة الله؛ أو من باب التوليد؛ أو من باب الإفاضة من المبدأ الفيّاض علی اختلاف الآراء فی حصول العلم بالنتيجة بعد ملاحظة المقدمتين عند الأشاعرة و المعتزلة و الحكماء.
و أما الطريق الثانية أعنی التفصيلية :
فنقول: كون القرآن من معجزات سيد الإنس و الجانّ ـ عليه صلوات الرحيم الرحمن ـ من ضروريات الدين القويم و من بديهيّات الشرع المستقيم و المدرک لذلک هو الذوق السليم، لا غير، كما حكی عن السكاکی ]مفتاح العلوم، ج 1، ص 181، فی الكناية؛ قال السكاكي: و مدرک الإعجاز عندی هو الذوقليس إلّا و طريق اكتساب الذوق طول خدمة هذين العلمين… .[؛ و لحصول هذا الذوق أسباب:
منها: فصاحته و بلاغته.
و منها: إعجاز الله تعالی معارضيه و صرفه تعالی قلوبهم و سدّه أذهانهم و عدم اقدارهم بها.
و منها: غرابة أسلوبه. ]تفسير الصراط المستقيم، ج 2، ص 258؛ فيه: «و منها: نظمه العجيب و أسلوبه الغريب الذی لايشبه شيئاً من أساليب الكلام للعرب العرباء، و لا صنفاً من صنوف تركيبات مصاقع الخطباء، و لا فنّاً من فنون توصيفات بلغاء الأدباء، بحيث تنادی كل جزء منه من الآيات و السورما يشبه نقد الكلام البشر».[
و منها: عدم اختلافه، كما قال تعالی: (وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا) ]سورة النساء، الآية 82.[
و منها: اشتماله علی الحِكَم السبحانيّة و المعارف الربّانيّة.
و منها: اشتماله علی الآداب الكريمة و الشرايع القويمة، مع عدم معاشرة نبيّنا صلی الله عليه و آله أحداً من علماء عصره.
و منها: اشتماله علی قصص الأنبياء السالفة و الأمم الماضية و القرون الخالية، مع اختصاص علمها بأهل الكتاب.
و منها: اشتماله علی الإخبار بالمغيبات التی لا يعلمها غير الله سبحانه.
و منها: خواص السور و الآيات، و أنّه شفاء لكل مرض و الأمن من المخاوف؛ إلی غير ذلک و لكن أقويها أولها، فحينئذٍ لايخلو. ]هکذا فی المخطوطة: و المراد «لا يخلو عن صور».[
فإن كان الناظر فيه من أهل اللسان، فيكفيه معرفة مواقع الألفاظ و محالها، حقايقها ومجازاتها، منطوقها و مفهومها، عمومها و خصوصها، مطلقها و مقيدها، مجملها و مبينها، ظاهرها و تأويلها، محكمها و متشابهها، و أنّ هذا الكلام مطابق لمقتضی الحال خالٍ عن صنف التأليف و تنافر الكلمات و التعقيد، و أنّ مفرداته خالية عن تنافر الحروف و الغرابة و مخالفة القياس و أنّ لكل مقام مقالاً و لكل مقال مقاماً.
كما يری فی الخبر أنّه يأتی علی وجوه مختلفة و طرق متفاوتة كما يقال مرة: «زيد قائم»، ]فی المخطوطة: «قايم».[ و أخری: «زيد يقوم»، و آونة: «زيد القائم» ]فی المخطوطة: «القايم».[، و رابعة: «يقوم زيد»، و خامسة:
«القائم زيد»، و سادسة: «زيد هو القائم»، و سابعة: «زيد هو قائم».
و كذا فی الشرط و الجزاء نحو: «إن تكرم أكرم»، و «إن أكرمت أكرمت»، و «إن تكرم فأَنَا مكرم».
و كذا الحال نحو: «جاء زيد مسرعاً أو يسرع أو و هو يسرع أو و قد أسرع» ]فی نسخة حبيبآبادی: ـ «أو و قد أسرع».[، إلی غير ذلک.
و إنّ موضع «ما» النافية، ما كان المطلوب فيه نفی الحال و كذا «ليس» و موضع «لن» ]فی نسخة حبيبآبادی، «من».[ ما كان نفی الاستقبال.
و إنّ «ما» الحجازية، تدخل علی النكرة و المعرفة و «لا» مختصة بالأولی.
و إنّ موضع «إن» الشرطية، ما كان وقوعه مشكوكاً.
و موضع «إذا»، ما كان متحقق الوقوع.
و إنّ موضع العطف ب «الواو»، غير موضعه ب «الفاء»، و موضعه ب «ثم» و كذا «أو و إما وحتی و أم».
و إنّ موضع «الفصل» غير موضع «الوصل» و بالعكس.
و مقام كل من التعريف و التنكير و التقديم و التأخير و الذكر و الحذف و التكرار والإظهار و الإضمار و الإيجاز و الإطناب، غير موضع الآخر.
و إنّ حصول هذه العوارض بسبب المعانی و الأغراض التی يصاغ لها الكلام.
و إنّ لكل كلمة مع صاحبتها مقاماً، ليس لها مع مايشارک تلک الصاحبة فی أصل المعنی، مثلاً الفعل الذی قصد اقترانه بالشرط له مع كل من أدوات الشرط، مقام ليس له مع الآخر و لكل من أدوات الشرط مع الماضی مقام ليس له مع المضارع.
و كذا كلمات الاستفهام و النداء و المسند إليه، كزيد مثلاً له مع المسند المفرد إسماً أو فعلاً ماضياً أو مضارعاً مقام و مع الجملة الاسمية أو الفعلية أو الشرطية أو الظرفية، مقام آخر.
و أيضاً له مع المسند السببی مقام و مع الفعلی مقام آخر إلی غير ذلک، فمن علم ذلک ولاحظ تأليف الكلم القرآنية و شاهد الألفاظ الفرقانية، المترتبة المعاني، المتناسقة ]نسق: يدل علی تتابع فی الشيء، و كلام نسق: جاء علی نظام واحد قد عطف بعضه علی بعض؛ معجم مقاييس اللغة، ج 5، ص 420، مادة: «نسق».[
المباني، المتناسبة الدلالات مع غاية الإيجاز الخالی عن الإخلال و حسن البيان فی تصوير الحال؛ و اشتماله علی الدقايق و الأسرار و الخواص الخارجة عن طوق البشر، يدرک بحسب الذوق إعجازه و لا يضر جهله بعلم البلاغة و اصطلاحات أربابه إذ هو عالم و إن كان غير عالم بعلمه.
و إن لم يكن الناظر من أهل اللسان، فيحصل له معرفة إعجاز القرآن بالمزاولة ]المزاولة: المعالجة، و زاولته أی عالجته، لسان العرب، ج 11، ص 315، مادة «زول».[
والممارسة فی علمی المعانی و البيان.
و أما إدراک وجه الإعجاز و بيانه بحقيقته، فلا يمكن لغير علّام الغيوب، لامتناع الإحاطة بفهم الدقايق المعتبرة فی علم البلاغة لغيره تعالی، فلا يدخل كنه بلاغته إلّا تحت علمه الشامل، كما صرّح به جماعة من أرباب علم البلاغة. ]أنظر: التبيان، ج 1، ص 147، تفسير سورة البقرة؛ تفسير مجمع البيان، ج 1، ص 158، تفسير سورة البقرة.[ ثم إنّه اشتهر آية (يَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَک) إلی آخره، أنّها قد بلغت أعلی درجات البلاغة و وصلت أسنی طبقات الفصاحة ]تلخيص البيان، ص 162؛ تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان، ج 4، ص 24؛ تفسير روح البيان، ج 4، ص 137.[، بحيث أذعن بالعجز عن الإتيان بمثلها الفصحاء و اعترف بعدم امكان المجيء بمعارضتها البلغاء و كفاها فضلاً شهادة الخصماء؛ و الفضل ما شهد به الأعداء.
و روی أنّ كفار قريش أرادوا أن يتعاطوا بمعارضة القرآن، فعكفوا علی لباب البر ولحوم الضأن و سلاف الخمر أربعين يوماً لتصفوا أذهانهم، فلما أخذوا فيما أرادوا، سمعوا هذه الآية، فقال بعضهم لبعض: هذا كلام لايشبه بشيء من كلام المخلوقين و تركوا ما أخذوا فيه و افترقوا مع أنّهم أفصح العرب. ]تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 282، تفسير سورة هود.[
ثم معنی كون الكلام فی حد الإعجاز هو أن يرتقی فی بلاغته إلی أن يخرج عن طوق البشر و يعجزهم عن معارضته.
]الشواهد الدالة علی أنّ القرآن فی حد الإعجاز[
ثم إنّ ثبوت كون القرآن فی حد الإعجاز مع قطع النظر عن الضرورة و الأدلّة السابقة له شواهد و دلايل أخر و إن كان بعضها راجعاً إلی بلاغته أيضاً.
]1[ فمنها: أنّ ذلک راجع إلی المسايل اللغوية بمعنی أنّ هذا الكلام مصداق لمفهوم هذا اللفظ، أعنی أعلی درجات البلاغة و كونها فی حد الإعجاز.
و بعبارة أخصر، هذا المعنی مدلول هذا اللفظ، كما يقال: مثل ذلک فی الجرح و التعديل و التوثيقات الرجاليّة فی علم الحديث و الرجال.
و يكفی فی المسايل اللغوية، الظن و لو بإخبار واحد من أهل الخبرة و كيف بالشهرة العظيمة التی تلقاها الفحول بالقبول، فيحصل الظن القوی المتأخم للعلم ـ لو لم يحصل العلم ـ بصدق الخبر و كفانا؛ إذ المدار علی الظن، بل أدنی مراتبه و كيف بأعلاها.
و القول باعتبار العلم فی مثل ذلک، جزاف و اعتساف، بل و يكفی الظن و لو كان من باب الخبر، لا من باب الظنون الاجتهادية أيضاً.
و مع قطع النظر عن الأدلّة الخاصة لحجية الخبر، إذ من لاحظ أمور أهل الأعصار فی جميع الأمصار، فهم أنّ مبنی أمورهم فی السياسات و الديانات، علی العمل بالأخبار المحفوفة بالقراين المفيدة للظن، بل كان أمور أهل العالم و أساس عيش بنی آدم، من لدن خلقة آدم إلی عصرنا هذا علی ذلک، إذ لايتم أمورهم إلّا به.
لا يقال: إنّ المسئلة موضوعية بمعنی أنّها راجعة إلی حصول هذا الموضوع، أعنی بلوغ هذه الآية هذا المبلغ و المدار فی الموضوعات الصرفة، علی العلم قطعاً إلّا ما خرج بالدليل و ليس هذا بذاک.
لأنّا نقول: ذلک ممنوع، إذ ليس اتصافها بذلک مسبوقاً بالعدم و لم يكن حصول الوصف مدرجاً حتی ترجع إلی ذلک، بل كان حصولها ابتداء مع هذا الوصف، فتكون راجعة إلی كون هذا المعنی، مدلول هذا اللفظ، فلم تخرج عن اللغوية.
]2[ و منها: قضاء العادة لحصول التحدی و الإعجاز، إذ العادة قاضية بأنّه لو كان الإتيان بمثله ممكناً، لأتوا به لكثرة المعاندين لسيد المرسلين و المعارضين للقرآن المبين و لو أتوا به، لنقل لتوافر الدواعی و لم ينقل و هو دليل العدم.
]3[ و منها: اشتهار عجز البلغاء الذين بلغوا فی البلاغة ما بلغوا عن الإتيان بالمعارض، مع صرف عنايتهم و شدة اهتمامهم به و حرصهم عليه.
]4[ و منها: أنّ البلاغة عبارة عن مطابقة الكلام لمقتضی الحال، مع فصاحته ]10[ و جعل الكلام فی أعلی درجات البلاغة، فرع الإحاطة بجميع دقايق العلم و أسراره ورعايتها الكلام و هی متعذرة لغير علّام الغيوب.
]5[ و منها: أنّ جعل الكلام فی هذه المرتبة، فرع الاطلاع علی كمّيّة الأحوال و كيفيتها كما هو حقها ليراعی الاعتبارات اللايقة بحسب المقامات و هو أيضاً متعذر لغير علّام الغيوب.
]6[ و منها: أنّا لو خلّينا و طبعنا، وجدنا بحسب الذوق و السليقة أنّ القرآن فوق كل كلام و كل لغة فی البلاغة و إن كنّا عاجزين عن وصفه كالملاحة و لنعم ما قيل:
نكات الكتاب بعد البيان
كوصف الطعوم و ظل العذاری ]لم نعثر على قائله.[
]7[ و منها: شهادة المتبحرين فی علم البلاغة بكونه فی أعلی درجات البلاغة، و من هنا انقدح عدم امكان تأتی ذلک لو أدی هذه المطالب المشتمل عليها القرآن بعبارة أخری عربية كانت أو عجمية.
و السّر فی ذلک: أنّ العجم ألفاظه قليلة فله ضيق فی أداء المطالب و العرب له توسعة فی الألفاظ، حتی أنّ لكل معنی من المعانی مع اختلاف يسير فيه لفظاً موضوعاً، بل وألفاظاً مترادفة بحيث لو أريد أداء مطلب واحد بعبارات متعددة مختلفة فی الحسن والوجاهة بعضها أعلی من بعض لامكنه، سواء كانت ألفاظه حقايق أو مجازات بأصنافها مرسلاً أو استعارة أو كناية.
و لا يخفی أنّ المطلب الواحد لو أمكن أداؤه بطرق مختلفة بعضها فوق بعض و كان قابلاً للارتقاء إلی أعلی درجات ]11[ البلاغة و روعی فيه جميع النكات وصل إلی ما لايمكن الإتيان بمثله إلّا بعين هذه العبارة، فيصير الكلام فی أعلی درجات البلاغة و هو حد الإعجاز مع أنّ كل مجاز يمكن اعتباره فی لغة العرب لايجب امكان اعتباره فی لغة العجم إذ المجازات توفيقية كالحقايق.
و كذا العلايق أنواعها و أصنافها، فلايمكن التخطی عمّا ثبت نوعها أو جنسها من العرب و ليس كل علاقة معتبرة عند العرب معتبرة عند العجم، بل لايمكن التخطی عند العرب أيضاً عمّا ثبت نوعها أو صنفها، كما فی النخل و الجدار و الشبكة و الصيد و الأب والابن و بالعكس مع وجود العلاقة بالمشابهة و المجاورة و السببية و المسببية مع أنّ كثيراًما يری اللفظ الواحد بالنسبة إلی المعنی الواحد، يحسن إيراده فی فقرة أو بيت أو مصرع؛ و لا يحسن إيراده لهذا المعنی بعينه فی فقرة أخری أو بيت أو مصرع آخر.
و قد حكی عن الشيخ عبد القاهر ]دلائل الإعجاز، ص 368 ـ 369، فصل فی اللفظ و الاستعارة و شواهد تحليلية للمعنی.[ أنّ تبيّن إنسان من إنسان، كما يكون بخصوصية فی هذا دون ذاک، كذلک يوجد بين المعنی فی بيت و بينه فی بيت آخر فرق؛ و هذا تمثيل وقياس لما ندركه بعقولنا علی ما ندركه بأبصارنا، فعبرنا عن ذلک الفرق بأن قلنا: للمعنی فی هذا صورة غير صورته فی ذاک و ليس هذا من مبتدعاتنا بل هو مشهور ]12[ فی كلامهم.
و قال: إنّ فضيلة الكلام للفظه لا لمعناه، حتی أنّ المعانی مطروحة فی الطريق، يعرفه العجمی و العربی و القروی و البلدی و لا شک أن الفصاحة من صفاته الفاضلة، فتكون راجعة إلی اللفظ دون المعنی.
و لايخفی أن البلاغة فی الكلام وصف به يقع التفاضل و يثبت الإعجاز و لا كلام فی أن الموصوف بها عرفاً هو اللفظ، إذ يقال: لفظ فصيح و بليغ؛ و لايقال: معنی فصيح و بليغ.
و إنّما الكلام فی أن منشأ هذه الفضيلة و محلها هو اللفظ أم المعنی أو لا ذاک و لا هذا، بل هنا واسطة و تفصيل؟
فالشيخ علی الثالث، قال: الكلام الذی يلاحظ بدقيق النظر و يقع به التفاضل، هو الذی يدلّ بلفظه علی معناه اللغوي، ثم تجد لذلک المعنی دلالة ثانية علی المعنی المقصود فهناک ألفاظ و معانی أُوَل و معانی ثواني، فيطلق علی المعانی الأُوَل، بل علی ترتيبها فی النفس.
ثم ترتيب الألفاظ فی النطق علی حذوها اسم النظم و السور و الخواص و المزايا والكيفيات.
و يحكم بأنّ البلاغة من الأوصاف الراجعة إلی المعانی الأول و إنّ الفضيلة التی بها يستحق الكلام أن يوصف بالبلاغة إنّما هی فيها، لا فی الألفاظ المنطوقة التی هی الأصوات و الحروف؛ و لا فی المعانی الثوانی ]13[ التی هی الأغراض التی يريد المتكلم إثباتها أو نفيها، إذ هذه المعانی مطروحة فی الطريق يعرفها كل أحد عربياً أو عجميا، قروياً أو بلدياً.
و لقد بالغ فی النكير علی من زعم أن البلاغة من صفات الألفاظ المنطوقة، كل مبلغ وشدد النكير فی ذلک عليه.
قال: و سبب الفساد و عدم التميز بين ما هو وصف للشيء فی نفسه و بين ما هو وصف له لأجل أمر عرضی فی معناه، فلم يعلموا أنّا نعنی البلاغة التی تجب للفظ من أجل لطايف تدرک بالفهم بعد سلامته من اللحن فی الإعراب و الخطاء فی الألفاظ.
ثم إنّا لاننكر أن يكون سلامة الحروف و ملائمتها، لايوجب الفضيلة و يؤكّد أمر الإعجاز.
و إنّما ننكر أن يكون الإعجاز به و يكون هو الأصل و العمدة؛ و الفصاحة عبارة عن كون اللفظ علی وصف إذا كان عليه، دلّ علی تلک الفضيلة، فيمنع أن يوصف بها المعنی كما يمنع أن يوصف بأنّه دالّ.
و محصل كلامه: أنّ البلاغة صفة للفظ لا مطلقا، بل باعتبار دلالتها علی المعانی الأُوَل التی هی طرق إلی الانتقال إلی المعانی الثواني، فكلّما كان المعانی الأُوَل أكثر كان الألفاظ الدالة علی المقصود أزيد، فإذا كان الألفاظ أزيد، كان بعضها أعلی فی الفصاحة من آخر، فيرتقی حتی ينتهی إلی منتهی البلاغة التی هی علی حد الإعجاز. ]14[
و لا يخفی أنّ هذا مختص بلغة العرب، لكثرة طرق الأداء فيها دون غيرها، فظهر أنّ ما توهّم من التناقض فی كلام الشيخ فی «دلائل الإعجاز»، حيث ذكر أنّ البلاغة صفة راجعة إلی المعنی فی مواضع و فی بعضها أنّ فضيلة الكلام للفظه دون معناه ليس علی ما ينبغي.
و بهذا يظهر أنّ فصاحة القرآن تختص بلغة العرب و لا تجيء فی غيرها من سائر اللغات، بل و لا يغيّر هذه الألفاظ من سائر الألفاظ العربية أيضاً.
و لنعم ما قيل:
و لو أنّ ليلی عريت عن أديمها
فجاءت إلی المجنون أنكرها الودا ]لم نعثر علی قائله.[
فحينئذ، يكون هذا المعنی فی قالب هذا اللفظ معجزاً، فلو جرّد اللفظ عن المعنی أو المعنی من اللفظ، لم يحصل البلاغة، كما يكون حسن ليلی فی هذه الجلدة التی تكون عليها.
أما عدم تأتيها فی ساير اللغات، فلعدم صدق حد الفصاحة عليها؛ و لأنّ أداء مطالبهم لايمكن بالطرق المختلفة، بل طرقهم محصورة لقلة ألفاظهم و ندرة مجازاتهم.
ألا تری أنّ طرق القصر الستة المعهودة عند العرب، يمكن أداء مطلب واحد بهذه الطرق فی قصر القلب و الإفراد و التعيين و فی كل قصر الموصوف علی الصفة أو الصفة علی الموصوف، فمضروب الستة فی الثلاثة، ثم الحاصل فی الاثنين يصير ستة و ثلاثين.
و ألا تری أنّ حمل الكلی علی الفرد ك «زيد العالم» يمكن اعتبار التجوز فی الكلمة والإسناد مع اختلاف يسير فی المعنی و كذا اطلاق الكلی علی الفرد فی نحو «رأيت إنساناً أو رجلاً»، فكيف يمكن ادعاء تأتی ذلک كله فی لغة العجم؟
ثم إنّ الأصوليين ]أنظر: مفاتيح الأصول، ص 2، باب مفاتيح اللغات.[ قالوا فی الرد علی الإسفرائنی ]أبو اسحاق إبراهيم بن محمد الإسفراينی الملقب بركنالدين، الفقيه الشافعی المتكلم الأصولي، وفيات الأعيان، ج 1، ص 28.[ المنكر للمجاز بأنّه يكفی فی فائدة وضع المجازات الإفادة ]15[ معها و لاسيما مع فوائد بها يرتقی الكلام أعلی طبقات البلاغة و أرفعها.
و أما عدم تأتيها بلغة العرب من غير هذه الألفاظ، فلأنّه لو أمكن لروعی و إِلّا لزم أن لايكون القرآن فی حد الإعجاز، هذا خلف؛ مع أنّ كلام الشيخ ]أنظر: التبيان، ج 10، ص 109، تفسير سورة الحاقّة.[ صريح فی أنّ البلاغة راجعة إلی اللفظ بملاحظة رعاية المعنی علی الكيفية المذكورة و هو ظاهر.
و الحاصل إنّ علم البلاغة منحصر فی علمی المعانی و البيان؛ و قد عرّفوا المعانی بأنّه: علم يعرف به أحوال اللفظ العربی التی بها يطابق اللفظ مقتضی الحال. ]مختصر المعانی، ص 27، الفن الأول: علم المعانی.[
و البيان بأنّه علم يعرف به إيراد المعنی الواحد فی تراكيب مختلفة فی وضوح الدلالة ]نفس المصدر، ص 183، الفن الثانی: علم البيان.[ بعد رعاية المطابقة لمقتضی الحال و المراد بالأحوال الأمور العارضة لللفظ من التقديم والتأخير و التعريف و التنكير و ضمير الفصل.
و بالجملة جميع الأحوال الطارية للمسند إليه و المسند و متعلقات الفعل و القصر والإنشاء و الفصل و الوصل و الإيجاز و الإطناب و إنّما خصّ الفصاحة باللفظ العربی دون غيره، لأنّ سبک لغة العرب مع رعاية الأحوال المذكورة فی المقام الطارية للكلام، يصير منشأ للبلاغة الكاملة.
و يؤيده ما قيل: لفظ لفظ عربيست؛ أی الكامل فی اللفظية نحو «أنت الرجل» أی كل الرجل علی طريق الحمل الذاتي. فارسی شِكَر است، ]16[ تركی هنر است.
و يؤيده أيضاً أنّ الحروف المطبقة و المستعلية من خصايص لغة العرب التی لها مدخلية فی الفصاحة، غاية المدخلية.
و أيضا قيل:
هشت حرف است آنكه اندر فارسی نايد همی ]من أبونصر الفراهي، صاحب نصاب الصبيان تمام الشعر هكذا:
هشت حرفست آنكه اندر فارسی نايد همی
تا نياموزی نباشی اندرين معنی معاف
بشنو از من تا كدامست آن حروف و ياد گير
ثاء و حاء و صاد و ضاد و طاء و ظاء و عين و قاف[. البيت بشهادة الوجدان السليم و الطبع المستقيم ألا يری أنّ مفرداتها و مركباتها، حقائقها و مجازاتها، إيجازها و إطنابها، لها عذوبة و حلاوة و سلاسة، لمتوجد فی غيرها من اللغات و إنّما عرف البيان بمعرفة إيراد المعنی الواحد فی تراكيب مختلفة بعد رعاية المطابقة، لأنّ هذا أيضاً مختص بلغة العرب إذ التراكيب المختلفة التی يؤدی بها المعنی الواحد إنّما هی مختصة بلغة العرب و الكلام الذی يؤدی علی الوجه المذكور يصير بليغاً حق البلاغة.
و لكن سلّمنا صيرورة غير لغة العرب بليغاً أيضاً، فالمسلّم إنّما هو صيرورته فی أدنی درجات البلاغة أو أواسطها.
و أما وصوله إلی أعلی درجات البلاغة بحيث يعجز عنه البشر، فممنوع.
إذ هو موقوف علی وجود مثل هذه التراكيب المختلفة التی أمكن إيراد المعنی الواحد فی مثل هذه التراكيب بحيث يكون بعضها أعلی مرتبة من بعض أخر، فيرتقی إلی أعلی درجاتها ليكون معجزاً، ففی لغة لم يكن إلّا تركيب واحد أو تركيبين أو ثلاثة أو أربعة، مثلاً كيف يتحقق منها مثل ذلک.
ثم إنّهم عرّفوا بأنّ المراد بالدلالة المذكورة فی الحد هی الدلالة العقلية، إذ الدلالة اللفظية ]17[ لا تختلف فی الوضوح و الخفاء، لأنّ السامع إذا كان عالماً بالوضع الخاص، لم يكن بعضها أوضح من بعض عنده و إلّا لم يكن الألفاظ دالّة عليه.
و قالوا بأنّ الإيراد المذكور يتأتی بالدلالات العقلية، لجواز اختلاف مراتب اللزوم فی الوضوح و الخفاء مع أن مجازات العرب كثيرة، حتی أنّ أبا الفتح ابن جنّی ]أنظر: قوانين الأصول، ص 29، فی أصالة الحقيقة.[ توهّم أنّ أكثر
لغة العرب مجازات.
و لكن يمكن أن يكون مراده الأعم من المجاز فی الكلمة و الإسناد و بكثرة المجازات تحصل كثرة التراكيب و بكثرة التراكيب تحصل مراتب الوضوح و الخفاء المأخوذة فی تعريف علم البيان.
و مع هذا كله، لو راجع صاحب العقل السليم و الطبع المستقيم إلی قصائد العربی، منها: القصايد السبعة المعلّقة و منها: قصيدة كعب بن زهير بن أبی سلمی و غيرها من أبياتهم وجد عذوبة اللفظ و حلاوة المعنی المؤدی بألفاظها بحيث لو أدّی هذه المضامين بالألفاظ العجمية لم يوجد فيها شیء منها مثلاً، قال امرؤ القيس:
أ تقتلنی و المشرفی مضاجعی
و مسنونة زرق كأنياب أغوال ]أنظر: تنزل الآيات علی الشواهد من الأبيات، ص 483 ـ 484.[
لو فسّر بقوله: «آيا میكشی مرا و حال آنكه شمشير فلانی هم خوابه من است. و هم چنين هم خوابه من است پيكانهای آهنگری كرده شده، كبودهائی كه مثل نيشهای غولها است».
وجد فی مثل هذا الكلام استهجاناً و ركاكة ]18[ و حزازة لفظاً و معنی، و يلومونه أهل العرف غاية الملامة و ينسبونه إلی السفاهة قطعاً، فحينئذ كيف يمكن أن يدعی أنّ كل لفظ تلفّظ به العرب لو فسّر بالعجمية، أتی فيها ما روعی فی لغة العرب من النكات و الدقائق وأسرار البلاغة.
و لنعم ما قال:
و لو أنّ ليلی عريت عن أديمها
و جاءت إلی المجنون أنكرها الودا
ألا يری لو قيل بدل قول الشاعر:
ز سم ستوران در آن پهن دشت ]شاهنامه، ص 221، كيقباد، بخش 2، فيه: «ز گرد سواران در آن پهن دشت».[
ز گرد سمندان در آن دشت پهن
يوجد حزازة المعنی بحيث لايشابه الكلام الأول علی أنّهما سيّان ]أی مثلان؛ النهاية فی غريب الحديث، ج 2، ص 435، باب السين مع الياء.[ فی أداء المطلب.
ثم أجدد المقال فی هذا المجال فی دفع الإشكال، ليظهر جلية الحال و أقوال غير آل ]اسم فاعل من: ألا يألو ألواً: قصر و أبطأ؛ لسان العرب، ج 14، ص 39.[ جهدی أنّ من المعلومات أنّ البلاغة و الفصاحة فی الحقيقة من خصائص لغة العرب؛ و أما ما يتراآی من أشعار الفصيحة فی لغة العجم، كما فی قول شاعرهم:
آنان كه خاک را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمی بما كنند؟ ]ديوان حافظ، ص 132، غزل ش 196.[
و قوله:
ای نسيم سحر، آرامگه يار كجاست
منزل آن بت عاشقكش عيّار كجاست؟
هر سر موی مرا با تو هزاران كار است
ما كجائيم و ملامتگر بيكار كجاست؟ ]همان، ص 15، غزل ش 19.[
و قوله:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
]وندران برگ و نوا خوش نالههای زار داشت[ ]ديوان حافظ، ص 54، غزل ش 77.[
و قول غيره:
سحر از كوه خاور تيغ اسكندر چه شد پيدا
عيان شد رشحه خون از شكاف جوشن دارا ]ديوان هاتف اصفهانی، ص 55، قصيده ش 1.[
و قوله:
رسد لطف يزدان به فرياد من
به محشر ستاند از او داد من ]فردوسی.[
و قوله:
كردم سراغ كوی تو، بختم نشان نداد
گفتم رسم بوصل تو، مرگم امان نداد ]عاشق اصفهانی.[
ميخواستم تلافی صدساله غم كنم
زآن جرعه می كه ساقی نامهربان نداد ]لم نعثر علی قائله.[
و قوله: ]19[
امروز ای بيدادگر ظلم تو بر ما بگذرد
امّا به پيش دادگر مشكل كه فردا بگذرد ]ديوان هاتف اصفهانی، ص 122، غزليات، ش 42. و فيه: امروز ما را گر كشى بىجرم از ما بگذرد.[
و قوله:
عندليب يک گلستانيم از ما رخ متاب
آنكه رخسار تو را گل كرد ما را خار ]فی المخطوطة: خوار.[ ساخت ]لم نعثر علی قائله.[
و غير ذلک من غزلياتهم و قصائدهم و رباعياتهم و مخمساتهم و ترجيع بنداتهم و حكاياتهم.
و هذه أحسنها، فهی فی جنب أشعار العرب، كالحلو المصنوع من الدبس العنبی بالنسبة إلی الحلو المصنوع من الدبس السكری؛ و كالبيت المصنوع من اللبن و الطين بالنسبة إلی البيت المصنوع من الآجر و الجص، كما تری فی قول الشاعر:
لو لا مفارقة الأحباب ما وجدت
لها المنايا إلی أرواحنا سبلا ]مغنی اللبيب، ج 1، ص 222، الثانی و الثالث: ما يبيّن فاعلية غير ملتبسة بمفعولية.[
و قول امرؤ القيس: أتقتلنی ]قد سبق ذكره فی الصفحة 436.[ … البيت.
و قوله:
و ليل كموج البحر أرخی سدوله
علی بأنواع الهموم ليبتلی
فقلت له لما تمطی بصلبه
و أردف أعجازا و ناء بكلكل ]إعجاز القرآن، ص 74، التشبيه الحسن، و بعض أنواع الاستعارة.[
ألا أيّها الليل الطويل ألا انجلی
بصبح و ما الإصباح منک بأمثل ]التبيان، ج 10، ص 115، تفسير سورة المعارج؛ إعجاز القرآن، ص 181، التفاضل بين أبيات امریء القيس و أبيات النابغة الذبيانی.[
و قوله:
و لا عيب فيهم غير أنّ سيوفهم
بهنّ فلول من قراع الكتائب ]التبيان، ج 2، ص 27، تفسير سورة البقرة، (وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ)؛ أحكام القرآن، الجصاص، ج 1، ص 111.[
إلی غير ذلک.
أيّها الناظر المتأمّل المتدبرّ، دع عنک كلام الخالق، فانظر إلی الصحيفة السجادية و فقراتها و مضامينها و كلماتها، تجد فی نفسک أنّ هذا كلام لايشبه كلام المخلوقين و أنّها فی أعلی درجات البلاغة، إلّا أنّها تحت كلام الخالق و بلغت بحيث لم يقدر أحد الإتيان بمثلها؛ و لاسيما بعد ملاحظة مخاطبته عليهالسلام مع الخالق حيث قال:
«وَ ذَلِّلْنِی ]20[ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَ أعِزَّنِی عِنْدَ خَلْقِکَ، وَ ضَعْنِی إذا خَلَوْتُ بِکَ، وَ ارْفَعْنِی بَيْنَ عِبادِکَ، وَ أَغْنِنِی عَمَّنْ هُوَ غَنِی عَنِّی، وَ زِدْنِی إلَيْکَ فاقَةً وَ فَقْرَاً. وَ أعِذْنِی مِنْ شَمَاتَةِ الأَعْداءِ، وَ مِنْ حُلُولِ الْبَلاءِ، وَمِنَ الذُّلِّ وَ الْعَنَاءِ، تَغَمَّدْنِی فِيمَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنِّی بِمَا يَتَغَمَّدُ بِهِ الْقادِرُ عَلَی الْبَطْشِ لَوْلا حِلْمُهُ، وَ الاْخِذُ عَلَی الْجَرِيْرَةِ لَولا أَناتُهُ وَ إِذا أَرَدْتَ بِقَوْمٍ فِتْنَةً أَوْ سُوءاً فَنَجِّنِی مِنْها لِوَاذاً بِکَ» ]الصحيفة السجادية، ص 329 ـ 330، الدعاء 47، دعاؤه عليهالسلام فی يوم عرفة.[ إلی آخر الفقرات.
و كذا قوله عليهالسلام: «اللَّهُمَّ إنَّهُ يَحْجُبُنِی عَنْ مَسْأَلَتِکَ خِلاَلٌ ثَلاَثٌ، تَحْدُونِی عَلَيْها ]فی المخطوطة «يجددنی إليها»، و ما أدرجناه من المصدر.[ خَلَّةٌ وَاحِدَةٌ…» ]الصحيفة السجادية، ص 76، الدعاء 12، دعاؤه عليهالسلام فی الاعتراف و طلب التوبة إلى الله تعالی.[ إلی آخر الدعاء.
و قوله عليهالسلام: «يا إلَـهِی لَوْ بَكَيْتُ إلَيْکَ حَتَی تَسْقُطَ أَشْفَارُ عَيْنَیَّ، وَ انْتَحَبْتُ حَتَّی يَنْقَطِعَ صَوْتِی…» ]نفس المصدر، ص 102؛ الدعاء 16، دعاؤه عليهالسلام فی الاستقالة و التضرع فی طلب العفو.[ إلی آخر الفقرات.
و قوله عليهالسلام: «اللّهُمَّ ]صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ[ ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ اجْعَلْ لِی يَدَاً عَلَی مَنْ ظَلَمَنِی، وَ لِسَاناً عَلَی مَنْ خَاصَمَنِی، وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی، وَ هَبْ لِی مَكْراً عَلَی مَنْ كايَدَنِی، وَ قُدْرَةً عَلَی مَنِ اضْطَهَدَنِی، وَ تَكْذِيباً لِمَنْ قَصَبَنِی، وَ سَلامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِی، وَ وَفِّقْنِی لِطَاعَةِ مَنْ سَدَّدَنِی، وَ مُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِی. ]اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ[ ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ وَ سَدِّدْنِی لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِی بِالنُّصْحِ، وَ أَجْزِی مَنْ هَجَرَنِی بِالْبِرِّ، وَ أثِيْبَ مَنْ حَرَمَنِی بِالْبَذْلِ، وَ أُكَافِی مَنْ قَطَعَنِی بِالصِّلَةِ، وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَی حُسْنِ الذِّكْرِ، وَ أنْ أَشْكُرَ الْحَسَنَةَ، وَ أُغْضِی عَنِ السَّيِّئَةِ…» ]الصحيفة السجادية، ص 111ـ112، الدعاء 20، دعاؤه عليهالسلام فی مكارم الأخلاق و مرضی الأفعال.[ إلی آخر الأدعية، بل يكون كلّها كذلک.
و لو تأمّلت فيها و خلّيت و طبعک، وفدت فی نفسک العجز عن الإتيان بمثلها؛ والعجب علی طرز ]21[ المخاطبة و التسلط فی المكالمة مع الخالق.
و لو قيل: نحن نقدر الإتيان بمثل هذه الفقرات.
قلنا: بعد ملاحظة أمثال هذه الفقرات، لانأبی عمّا تقول، و لكن إن كنت تقدر الإتيان بمثلها قبل الرجوع إليها، صار نقضاً عليناً و أنّی لک بذلک.
و بالجملة، سوق الكلام شاهد أيضاً بأنّ هذا كلام الخالق ]فی نسخة حبيب آبادی: «هذا لكلام الخالق».[ لا من كلام المخلوق.
ألا تری أنّ الشاه ]أی الأمير.[ منّا لو خاطب أمراؤه أو حكی لهم: أنّی أمرت بهدم بلدة كذا، و إهلاک أهلها، و سبی ذراريهم و نسوانهم، و قتل رجالهم، و نهب أموالهم، و استغنام أملاكهم بحيث لايبقی أثرٌ، و هم من المفسدين فی الأرض، و لقد أحسنّا إليهم و هم قد أساؤا علينا بكذا وكذا و كفروا بنعمائنا عليهم، فلم أعف عنهم.
و كان الشاه فی غاية الغضب و فی نهاية القدرة و السطوة و بسط اليد؛ و كان له عساكر يأتمرون أوامره و ينزجرون عن نواهيه، لايفعلون غير ما أمروا به، و يأمر بعض الأمراء أن يكتب لأهل تلک البلدة: أنّی قد قلت كذا و سأفعل ما قلت.
فكتب هذا الأمير لأهل البلدة ما سمع، فأهل هذه البلدة إذا رؤا ما كتب لهم و سمعوا، علموا علماً ضرورياً أنّ هذا الكلام قد صدر من الشاه، و جزموا بأنّه يفعل ما توعد، ومضی ما مضی و لات حين مناص، و لم يكن هذا جعلاً من هذا الأمير.
فأهل البلدة لو كانوا عقلاء، يسافرون إلی خدمة الشاه و يقدّمون إلی بابه، كبراءهم ومشايخهم و عجزتهم؛ و يظهرون العجز و الانكسار ]22[ و المذلة، و يبكون عند أمراء الشاه أو يجعلونهم وسائط و يتسلّمون ما يقولون و يقولون: بئس ما فعلنا، فالآن من غضبه لايستنقذنا إلّا عفوه و لا ينجّينا من سخطه إلّا كرمه.
مع أن إخبار ذلک الأمير من حيث هو، لا يفيد لهم إلّا ظناً ضعيفاً، و ما ذلک إلّا لأنّ سياق المخاطبة يدل علی أنّ صدور مثل هذا الكلام، ليس إلّا من الشاه، بحيث لايتمكن غيره أن يتكلم بمثل هذه المقالات، و أن يتفوه بنحو تلک المكالمات، بحيث لايحتملوا خلافه.
فقس عليه حال كلمات الله تعالی سبحانه، فمن سمع قوله تعالی: (وَ قِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِی) ]سورة هود، الآية 44.[ الآية، علم علماً ضرورياً بحيث لا يشوبه شک و لا يعتريه ريب، يشهد عليه
الوجدان، أن هذا الكلام بطوره و طرزه لم يصدر إلّا من الخالق القادر القهار، إذ مثل هذا الكلام لايحتمل أن يكون جعلاً.
فلو ورد مثل ذلک الكلام ممن أراد تخويف الناس جعلاً علی الشاه، علم كل من سمع هذه المقالة بأنّه جعل و لم يصدر من الشاه، إذ ما صدر من الشاه له استقص فوق الاستقصات. ]استقصی فی المسألة و تقصی: بلغ الغاية؛ القاموس المحيط، ج 4، ص 378، مادة «قصی».[
و هذه هی النكتة لكون هذه الآية أبلغ الآيات و أفصحها و حصول الجزم بكونها معجزة، إذ يقطع كل من سمعها، أنّ هذه المكالمة ليس إلّا من الله ـ جلّت ]22[ عظمته ـ نظراً إلی سياق مخاطبته و إخباره عمّا أخبر، فكما أن سوق كلام الشاه مفاد ألفاظه، يشهد جزماً بأنّه كلام الشاه، فكذا سوق كلام الله سبحانه، يشهد بأنّه صدر منه تعالی فی كيفية أداء الكلام.
لايقال: إنّ هذه الطريقة مع أنّها لم يقل بها أحد فی وجه كون القرآن معجزاً، خروج عمّا كنت بصدده من إثبات كونه إعجازاً من حيث بلاغته.
لأنّا نقول:
أما الجواب عن الأول: فواضح إذ ليس هذا أول قارورة كسرت فی الإسلام و كم ترک الأول للاخر و مع إقامة البرهان القطعی علی إثبات المطلب، لايضرّنا الانفراد بالدليل، وليس هذا من مسائل الشرعية المجمع علی خلافها ليضرّ، بل هو من باب زيادة الدليل علی الأمر المتفق عليه و هو شائع.
و عن الثانی: أنّ سياق الكلام، أعنی رعاية الكلام الدال علی المعانی الأول لينتقل منه إلی المعانی الثوانی، أعنی المعانی المرادة جزء من أجزاء البلاغة، بل فی الحقيقة هی نفس البلاغة، و قد سبق منّا حكاية القول بذلک عن الشيخ عبدالقاهر ]أنظر: الصفحة 433.[، فلم تخرج عن محل النزاع.
فإن قلت: فعلی هذا، يكون كلام الشاه أيضاً معجزاً.
قلنا: كلّا، إنّ كلام الشاه سوقه دليل علی صدوره من الشاه إلی غير ذلک، و كذا سوق كلام الله يدل علی صدوره منه تعالی علی تقريرنا؛ و هذا وجه الشبه.
و ما دلّ علی صدق الرسول، فهو معجزته، فسوق ]24[ هذا الكلام إذا فرضنا دلالته علی صدوره من الله، فهو معجزة له صلی الله عليه و آله لأنّه دليل صدقه مع أنّ كلام الشاه من هذه الجهة يصير بليغاً.
و ما ذكرناه ما يدلّ علی كونه فی أعلی درجات البلاغة، كما هو كذلک فی كلام الله سبحانه، و مراتب البلاغة مختلفة، إذ هی ذات مراتب كما أسلفناه.
]دقائق بلاغية فی الآية الشريفة[
ثم نتكلم فی الآية الشريفة ببعض ما سنح لنا من دقائق البلاغة علی قدر فهمنا، فنقول:
أورد سبحانه و تعالی الإخبار عن فعله تعالی علی البناء للمفعول بقوله: «و قيل»، تنبيهاً علی جلالته و عظمته، و ايماءً علی أنّه متعين مستغنی عن الذكر و أنّه متی قيل، قيل لاينصرف العقل و لايتوجه الفكر إلّا إليه، إذ تلک الأمور المخبر عنها، لاتصدر إلّا بفعل قاهر قادر، بلغ غاية القدرة و الغلبة، لا يشارک فی أفعاله أحد، فلايذهب الوهم إلی غيره تعالی و يدلّ علی أنّه يتقرر فی العقول، أنّه لا حاكم فی العالم العلوی و السفلی و لا متصرف فيها إلّا هو.
ثم صدّر القول بحرف النداء، أعنی «يا» التی ما هی موضوعة لطلب الإقبال للبعيد أو له و للقريب علی سبيل الاشتراک اللفظی و علی التقديرين هنا للبعيد تقديراً و فرضاً لبعد المرتبة منزلة بعد المكان.
ثم وجّه الخطاب إلی الأرض و السماء بما يتوجه إلی العقلاء بقوله سبحانه: «ابلعی واقلعی» و هما صيغتا الأمر، و الكلام يتعلق بها فی مقامين:
الأول: فی هيأتها، ]25[ و الثانی: فی مادتها.
أما الأول: فصيغة الأمر تستعمل فی معان ليست حقيقة فی كلها اتفاقاً و إنّما اختلفوا فی بعضها.
فقيل: إنّها موضوعة للطلب الحتمی، و هو الحق، كما اخترناه فی الأصول.
و قيل: للطلب الراجح؛ و قيل: بالاشتراک بينه و بين الإباحة لفظاً.
و قيل: معنی؛ و قيل: للندب؛ و قيل: بالاشتراک بينه و بين الأول.
و قيل: بالوقف بينهما؛ و قيل: غير ذلک.
و علی التقادير، لايمكن إرادة حقيقة الطلب هنا، لعدم قدرة الأرض و السماء علی الاتيان بما أمرا به، فتكون مستعملة فی التسخير مجازاً و صورة، إشعاراً بأنّ صيغة الأمر لمّا توجهت بحسب الظاهر علی هذه الجمادات الشديدة القويّة، تقرّر فی الوهم قدر عظمته و جلالته، تقريراً كاملاً و يدل علی سرعة ايجاد ما فعله الله تعالی فيها.
و يمكن أن يكون المجاز فی الاسناد و المخاطب بذلک الخطاب فی الحقيقة، هو الملائكة الموكّلين بمياه الأرض و السماء؛ و الملابسة هی الحالية و المحلية، إنّما أسند الخطاب إليها تنبيهاً علی كمال قدرته و عزّته ـ جلّ جلاله و عظم شأنه.
و إنّ هذه الأجرام العظيمة، منقادة لما يشاء من تكوينه فيها، غير ممتنعة عنه مسخرات بأمره، لايعصين الله ما أمرهن و يفعلن ما يؤمرن علی الفور من غير ريث، مهابة من عظمته، و مخافة من جلالته، و خشية من غضبه، و حذراً من سخطه و أليم عقابه. ]26[
وأما المقام الثانی: فالبلع لغةً: إجراء الشیء فی الحلق إلی الجوف؛ و الاقلاع: اذهاب الشیء من أصله بحيث لايری له أثر؛ يقال: قلعت ]فی المصدر «أقلعت».[ السماء: إذا ذهب مطرها حتی لايبقی منه شیء؛ و أقلع عن الأمر: إذا تركه رأساً. ]أنظر: تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 281، تفسير سوره هود.[
فحينئذ، يمكن أن يكون القلع مجازاً عن النشف؛ و العلاقة هی السببية أو المسببية؛ وأن يكون المجاز فی الاسناد لأنّه من فعل الله سبحانه لا من فعل الأرض؛ و أن يكون ذكر الأرض، استعارة مكنيّة عن العاقل المخبر العارف بجلالته و عظمته، و تعلق الأمر بها، استعارة تخييلية.
و ذكر القلع ترشيح لها و أن يكون فی الكلام استعارة تحقيقية تبعية بأن يشبه النشف بالبلع فی جذب الماء، ثم اشتق منه الفعل و أسند إلی الأرض، و إسناده إليه قرينة للاستعارة، كما فی نطقت الحال و الحال ناطقة بكذا؛ و يأتی بعض هذه الوجوه فی الإقلاع أيضا، و خير الثلاثة أوسطها، لاشتماله علی التنبيه علی أن الأرض و السماء مع كونهما من الجمادات، قد نفذا أمره و تكليفه فی حقهما، فعند هذا يحكم الوهم بأنّه إذا كان حكمه نافذاً فی الجمادات، فبأن يكون نافذاً علی العقلاء، كان أولی.
و إنّما لم يذكر جواب الأمر فی المقامين لظهوره، فكأنّه قيل: «يا أرض ابلعی ماءک الذی نبعت به العيون و اشربی حتی لايبقی علی وجهک شیء، ]27[ فبلعت؛ و يا سماء اقلعی عن مائک أو اقلعی مائک فاقلعت».
ثم إنّ إقلاع السماء مائها، إما بمعنی إمساكها عن المطر أو بمعنی جذبها إيّاه.
فعلی الأول: بقی ماء السماء بعد ابتلاع الأرض مائها و صار بحاراً و أنهاراً، كما روی. ]بحارالأنوار، ج 11، ص 305، الباب الثالث، بعثة نوح؛ تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 281،تفسير سورة هود.[
و علی الثانی: صعد إلی السماء بعد انقلابه هواء.
و أما لفظ الماء، فأصله الماه بدليل مُوَيه و مياه فی تصغيره و تكسيره ] الصحاح، ج 6، ص 2250، مادة «موه».[؛ و إنّما قلبت الهاء ألفاً لخفائها و وقوعها بعد الألف الذی هو فی غاية الخفاء، فالتقی الساكنان و القاعدة و إن اقتضت حذف أولها لكون ثانيها غير مدغم فيه، و إن كان أولها مَدّة حذراً عن الوقوع فيما فرّوا منه، فصار ماء.
و أما إضافة الماء إلی ضمير الأرض و السماء، فتجوز و ان كانت مجازاً، أنّه يكفی فيها أدنی الملابسة و هی هنا المجاورة فعلاً أو سابقاً.
و الإضافة هنا لامية، لأنها معنوية و المضاف إليه غير ظرف، فلاتكون بتقدير «فی»، إذ علی هذا التقدير، أعنی تقدير كون الأرض و السماء فی طبقين، لاتصلحان للظرفية مع إمكان إرادتها، فتأمّل.
و لايكون المضاف إليه أعم من المضاف، فلاتكون بتقدير «من» فتعين كونها لامية، واللام تجیء لمعان، منها الاختصاص و هو المراد هنا، كقولک: «حصير المسجد و جُلُّ الفرس و دار زيد»، إذا كانت فی إجارته أو ]28[ استعارته؛ و كذا بالنسبة إلی السماء، إلّا أنّها علی تقدير كون الإقلاع بمعنی الإمساک.
و أما علی تقدير كونها بمعنی الجذب، ففيها مجاز آخر، تسمية للشیء باسم ما كان، نحو: (وَ آتُوا الْيَتَامَی أَمْوَالَهُمْ ) ]سورة النساء، الآية 2.[؛ هذا علی تقدير أن نقول باشتراط بقاء المبدء فی صدق المشتق، و إلّا فليس فيها مجاز من هذه الحيثيّة.
ثم إن عطف خطاب السماء علی خطاب الأرض بالواو التی هی لمطلق الجمع لا للجمع المطلق ـ إذ بينهما فرق واضح، كالفرق بين الماء المطلق و مطلق الماء ـ و هی قد تجیء لعطف الشیء علی مصاحبه، نحو: (فَأَنجَيْنَاهُ وَ أَصْحَابَ السَّفِينَهِ) ]سورة العنکبوت، الآية 15.[؛ و علی سابقه، نحو: (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا وَ إِبْرَاهِيمَ) ]سورة الحديد، الآية 26؛ و فی سابقه: (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَی قَوْمِهِ).[؛ و علی لاحقه، نحو: (كَذَلِکَ يُوحِی إِلَيْکَ وَ إِلَی الَّذِينَ مِن قَبْلِکَ ) ]سورة الشوری، الآية 3.[ و هنا كالأول بقرينة السوق، فلايكون بين متعاطفيها تراخ، بل يكونان متقاربين.
ثم إنّه حذف مفعول (أَقْلِعِی) ]سورة هود، الآية 44.[، لظهوره بقرينة المقابلة و الاحتراز عن العبث.
قوله: (وَ غِيضَ الْمَاءُ) ]نفس المصدر.[ أی ذهب به عن وجه الأرض، يقال: غاض يغيض غيضاً، إذا نقص ]لسان العرب، ج 7، ص 201، مادة «غيض».[؛ و إنّما قال: (و غيض) إذ المراد بيان انتقاصه مدرجاً عادة، إذ أفعال الله تعالی، جارية علی وفق العادة و إلّا كان المناسب أن يقال: فقد ]فی المخطوطة: «نفقد»، و ما أدرجناه من نسخة حبيبآبادی.[ أو عدم الماء و نحو ذلک.
و يؤيّده ما روی أنّ نوح عليهالسلام ركب فی السفينة فی عاشر رجب و نزل فی عاشر محرم ]هذه رواية فی كتب أهل السنة، منها: تفسير ابن أبی حاتم، ج 6، ص 2032؛ و المصنف،ج 4، ص 290، باب صيام يوم عاشوراء. و لكن فی كتب الشيعة: «عن الصادق عليهالسلام: إنّ نوحاً ركب فی السفينة أول يوم من رجب، و أمر من معه أن يصوموا ذلک اليوم» و لم يذكروا نزوله عليهالسلام، أنظر: المقنعة، ص 371، الباب 35، صيام رجب و الأيام منه؛ و مصباح المتهجد، ص 797، و لمزيد البيان أنظر: تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 280، تفسير سورة هود.[ و إنّما أتی بالفعل المبنی للمفعول ]29[، لما تقدم فی قوله: (وَ قِيلَ)، فحينئذ المراد بنقص الماء، إما نقص تمامه، كما قيل ]تفسير الرازی، ج 17، ص 234.[، و هو مؤيّد للمعنی الثانی للإقلاع؛ أو فقد ماء الأرض و بقی ماء السماء و صار بحاراً و أنهاراً، كما قيل ]تفسير العز بن عبدالسلام، ج 2، ص 90[، و هو مؤيّد للمعنی الأول.
و قوله: (وَ غِيضَ الْمَاءُ)، معطوف علی قوله: (وَ قِيلَ) يعنی أنّ بمجرد صدور هذا القول، أخذ الماء فی الانتقاص.
و الماء اسم جنس معرّف باللام، أريد به العهد الخارجی، و نفس اللام إشارة إلی شیء يتصف بمدخولها، إما اتصافاً يستلزم الحمل الذاتی، كما فی تعريف الحقيقة و المهيّة أو الحمل المتعارفی، كما فی العهد الخارجی.
و كيف كان الماء مستعمل فی معناه الحقيقی بالنسبة إلی الحمل الضمنی، و لا ينافی ذلک، كون المعرف ]فی المخطوطة: العرف.[ باللام، حقيقة فی تعريف الجنس مجازاً فی العهد الخارجی، إذ الحمل غير الإطلاق، فتأمّل.
قوله: (وَ قُضِی الأَمْرُ)، أی انجز ما وعد من إهلاک الكافرين و إنجاء المؤمنين ]تفسير البيضاوی، ج 3، ص 236 ـ 237[؛ والقضاء عبارة عن فصل الأمر، قولاً كان أو فعلاً، عن الله أو من البشر.
قيل: إنّ القضاء من الله أخص من القدر، لأنّه الفصل بين التقدير؛ و القدر هو التقدير؛ والقضاء هو التفصيل و القطع.
و قد ذكر بعض العلماء ]مفردات غريب القرآن، ص 407، کتاب القاف و ما يتصل بها. [أنّ القدر بمنزلة المعد للكيل؛ و القضاء بمنزلة الكيل؛ و لهذا قيل: فرّوا من قضاء الله إلی قدره ]الإعتقادات، الشيخ الصدوق، ص 35، باب الاعتقاد فی القضاء و القدر؛ و فيه: «قال ]أميرالمؤمنين[ عليهالسلام: أفرّ من قضاء الله إلى قدر الله».[، تنبيهاً علی أن القدر ما لم يكن قضاء لَمَرجُوٌّ أن يدفعه الله، فإذا قضی، فلا مدفع له.
و يشهد بذلک قوله تعالی ]30[: (وَ كَانَ أَمْرًا مَّقْضِيًّا) ]سورة مريم، الآية 21.[، (وَ كَانَ عَلَی رَبِّکَ حَتْماً مَّقْضِيًّا). ]نفس المصدر، الآية 71.[ و علی هذا، فقوله، (وَ قُضِی الأَمْرُ) أی فصل، تنبيهاً علی أنه صار بحيث لايمكن تلافيه؛ و اللام فی الأمر كالعدم فی الماء و إن كان ظهورها هنا فی الجنس قوياً، كما أنّ الأول كذلک فی العهد، و هو إما عطف علی سابقه، أعنی قوله: (وَ غِيضَ الْمَآءَ) أو علی قوله: (وَ قِيلَ) بناء علی الخلاف الواقع بين النحاة فيما إذا كان المعطوف متعدداً، هل يعطف كل واحد علی سابقه أو كل معطوف علی الأول؟ علی ما صرّح به المحقق التفتازانی فی مبحث الإنشاء من شرحه المختصر ]مختصر المعانی، ص 138.[ علی التلخيص.
قوله: (وَ اسْتَوَتْ) أی استقرّت سفينة نوح علی الجودی، قيل: هو جبل بالموصل ]تفسير العياشی، ج 2، ص 150، تفسير سورة هود، ح 37.[، و قيل بالآمل ]تفسير البيضاوی، ج 3، ص 237؛ تفسير أبی السعود، ج 4، ص 211.[، و قيل بالشام ]تفسير البيضاوی، ج 3، ص 237.[، و قيل: هو اسم لكل جبل و أرض صلبة. ]تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 281.[
إلّا أنّه اشتهر فی الألسن كونه هو الأرض المرتفعة عند باب النجف فی طرف وادی السلام.
قوله: (وَ قِيلَ بُعْدًا لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ) ]سورة هود، الآية 44[، يقال بَعِدَ بَعَداً؛ و ]بَعُدَ[ بُعْداً: إذا أرادوا البعد البعيد من حيث الهلاک و الموت و نحو ذلک، و لذلک اختص بدعاء السوء ]الکشاف، ج 2، ص 271؛ تفسير جوامع الجامع، ج 2، ص 171.[، فيحتمل أن يكون القائل هو الله تعالی و معناه أبعد الله الظالمين من رحمته، لأنّهم أوردوا أنفسهم مورد الهلاک و نصبه علی المصدرية. و فيه معنی الدعاء، كما فی سقياً و رعياً. ]تنزيل الآيات، علی الشواهد من الأبيات، ص 392.[
و يجوز أن يكون قولاً للملائكة أو من قول نوح و المؤمنين، هذا ما خطر بالبال.
و قد ذكرناه ]31[ علی سبيل الإجمال لضيق المجال، لحضور جماعة من أرباب الاشتغال من الفضلاء المحصلين عندی فی كل يوم مشتغلين بالقيل والقال فی تحصيل مسائل الحرام و الحلال مع ما بی من الكلال أو تشتت الأحوال و تراكم الأهوال و تصادم أسباب الإخلال و كثرة موجبات الاختلال و وفور مقتضيات الملال، دفع الله عنّا الكريم المتعال بحق محمد و آله، و أصحابه خير أصحاب و آل، صلوات الله عليهم أجمعين عدد الرمال و زنة الجبال.
و بعد، ففی الآية الشريفة وجوه عن دقايق المعانی و نكات البيان و محسنات البديع لاتخفی علی الخبير المتدرّب المتدبر فی صناعة البلاغة.
و قد انتهی الكلام إلی هنا فی انتصاف ليلة الجمعة التاسعة من شهر شوال المكرم من شهور سنة أربع و خمسين و مأتين بعد الألف من الهجرة المقدسة النبوية علی هاجرها آلاف سلام و تحية.
اللهم اجعل خاتمة أمورنا خيراً و ارفع عنّا الهموم و الغموم و الأحزان بحق سيد الإنس و الجانّ و آله سادات أهل الإيمان عليه و عليهم صلوات الله الملک المنان.
منابع و مصادر تحقيق
1 ـ أحكام القرآن، الجصاص، تحقيق: عبدالسلام محمدعلی شاهين، الطبعة الأولی، نشر: دارالكتب العلمية، بيروت، 1415 ق.
2ـ الإعتقادات فی دين الإمامية، الشيخ الصدوق، تحقيق: عصام عبدالسيد، الطبعة الثانية، نشر: دارالمفيد، بيروت، 1414 ق.
3ـ إعجاز القرآن، الباقلانی، تحقيق: السيد أحمد صقر، الطبعة الثالثة، نشر: دارالمعارف، مصر.
4ـ بحارالأنوار، العلامة المجلسی، تحقيق: يحيی العابدی الزنجانی، عبدالرحيم الربانی الشيرازی، الطبعة الثانية، نشر: مؤسسة الوفاء، بيروت، 1403 ق.
5ـ التبيان، الشيخ الطوسی، تحقيق: أحمد حبيب قصير العاملی، الطبعة الأولی، نشر: مكتب الإعلام الإسلامی، 1409 ق.
6ـ تفسير ابن أبی حاتم، ابن أبی حاتم الرازی، تحقيق: أسعد أحمد الطيب، نشر: المكتبة العصرية.
7ـ تفسير أبی السعود، أبی السعود محمد بن محمد العمادی، دار احياء التراث العربی، بيروت.
8ـ تفسير البيضاوی (أنوار التنزيل)، البيضاوی، نشر: دارالفكر، بيروت.
9ـ تفسير الرازی، فخرالدين الرازی، الطبعة الثالثة.
10ـ تفسير الصراط المستقيم، السيد حسن البروجردی، تحقيق: غلامرضا مولانا البروجردی، الطبعة الأولی، مؤسسة أنصاريان، قم، 1416 ق.
11ـ تفسير العز بن عبدالسلام، العز بن عبدالسلام، تحقيق: الدكتور عبدالله بن ابراهيم الوهبی، الطبعة الأولی، دار ابن حزم، بيروت، 1416 ق.
12ـ تفسير العياشی، محمد بن مسعود العياشی، تحقيق: السيد هاشم الرسولی المحلاتی، نشر: المكتبة العلمية الإسلامية، طهران.
13ـ تفسير جوامع الجامع، الشيخ الطبرسی، تحقيق: مؤسسة النشر الإسلامی، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی، التابعة لجماعة المدرسين، قم، 1420 ق.
14ـ تفسير روح البيان، حقی بروسوی اسماعيل، دار الفكر، بيروت.
15ـ تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان، نظام الدين حسن بن محمد النيشابوری، تحقيق: شيخ زكريا عميرات، الطبعة الأولی، دار الكتب العلميّة، بيروت، 1416 ق.
16ـ تفسير مجمع البيان، الشيخ الطبرسی، تحقيق: لجنة من العلماء، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بيروت، 1415 ق.
17ـ تلخيص البيان، سيد رضی، برنامج جامع التفاسير للنور.
18ـ تنزيل الآيات علی الشواهد من الأبيات، محبالدّين أفندی، نشر: مكتبة مصطفی البالی الحلبی، قاهره، 1387 ق.
19ـ دلائل الاعجاز، أبوبكر عبدالقاهر بن عبدالرحمن بن محمد الجرجاني، تحقيق: د. محمد التنجی، الطبعة الاولی، دارالكتب العربية، بيروت، 1995 م.
20ـ ديوان حافظ، حافظ شيرازی، به اهتمام: محمد قزوينی و قاسم غنی، نشر: كتابفروشی زوار، تهران.
21ـ ديوان هاتف اصفهانی، احمد هاتف اصفهانی، تحقيق: وحيد دستگردی، چاپ چهارم، نشر: مؤسسه انتشارات نگاه، 1385 ش.
22ـ الصحاح، الجوهری، تحقيق: أحمد عبدالغفور العطار، الطبعة الرابعة، نشر: دارالعلم للملّايين، بيروت، 1407 ق.
23ـ الصحيفة السجادية، الإمام زين العابدين عليهالسلام، تحقيق: السيد محمد باقر الموحد الأبطحی، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة الإمام المهدی عليهالسلام، قم، 1411 ق.
24ـ القاموس المحيط، الفيروزآبادی، دارالعلم للجميع، بيروت.
25ـ قوانين الأصول، الميرزا القمی، الطبعة الحجرية.
26ـ الكرام البررة، آقا بزرگ الطهرانی، مصحح: حيدر البغدادی، خليل نايسی، الطبعة الاولی، نشر: مؤسسة الامام صادق، قم، 1385 ش.
27ـ الكشاف عن حقائق التنزيل، جار الله الزمخشری، نشر: شركة مكتبة و مطبعة مصطفی البالی الحلبی، قاهره، 1385 ق.
28ـ لسان العرب، ابن منظور، نشر: أدب الحوزة، قم، 1405 ق.
29ـ مختصر المعانی، سعدالدين التفتازانی، الطبعة الأولی، نشر: دارالفكر، قم، 1411 ق.
30ـ مصباح المتهجد، الشيخ الطوسی، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة فقه الشيعة، بيروت، 1411 ق.
31ـ المصنف، عبدالرزاق الصنعانی، تحقيق: حبيب الرحمن الأعظمی، نشر: منشورات المجلس العلمی.
32ـ معجم مقاييس اللغة، أبوالحسن أحمد بن فارس زكريا، تحقيق: عبدالسلام محمد هارون، نشر: مكتبة الإعلام الاسلامی، 1404 ق.
33ـ مغنی اللبيب، ابن هشام الأنصاری، تحقيق: محمد محی الدين عبدالحميد، نشر منشورات مكتبة آيةالله العظمی مرعشی النجفی، قم، 1404 ق.
34ـ مفاتيح الأصول، سيد محمد مجاهد، نشر: مؤسسة آل البيت عليهمالسلام.
35ـ مفتاح العلوم، السكاكی، برنامج مكتبة الشاملة.
36ـ مفردات غريب القرآن، الراغب الإصفهانی، الطبعة الثانية، نشر: دفتر نشر الكتاب، 1404ق.
37ـ المقنعة، الشيخ المفيد، تحقيق: مؤسسة النشر الإسلامی، الطبعة الثانية، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرسين، قم، 1410 ق.
38ـ النهاية فی غريب الحديث، ابن الأثير، تحقيق: طاهر أحمد الزاوی، محمود محمد الطناحی، الطبعة الرابعة، نشر: مؤسسة إسماعيليان للطباعة والنشر، قم، 1364 ش.
38ـ وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان، ابن خلكان، تحقيق: إحسان عباسی، نشر: دارالثقافة.