• تـاريخ فلسفـه

حكيم ميرزا باقر امامی متوفی (63 يا 1361 هـ .ق)

تحقيق و تصحيح: سيّد محمدعلی مدرّس مطلق

 

«مقدمه»

رساله‌ای كه در پيش‌رو داريد «فلسفه غرب يا تاريخ فلسفه» نام دارد. عنوانی كه خود مؤلّف آن، برايش برگزيده و روی اولين صفحه، تنها همين عنوان را نوشته است.

پدرم مرحوم آيت الله آقای حاج آقا علاءالدين مدرس (1344ـ1413 ق) می‌فرمود: در ايّامی كه خدمت مرحوم علّامه شيخ محمود مفيد (1297ـ1382 ق) تحصيل می‌كردم، يک روز شخصی به هيأت اهل كسب آمد و خود را داماد مرحوم آقا ميرزا باقر امامی معرفی كرد و خدمت آقای مفيد عرض كرد كه: از آن مرحوم، نوشته‌هايی باقی مانده و سپس همين دست نوشته‌ها را درآورده خواست كه خدمت مرحوم مفيد بگذارد، آن بزرگوار با اشاره دست به من اشاره فرمود و گفت: بدهيد خدمت آقا.

و مرحوم والد وقتی اين يادداشتها را در اختيار من گذاشت فرمود: من فقط تأكيدم بر اين است كه اينها به نام آن مرحوم به چاپ برسد. و چون از صاحب اثر پرسيدم، فرمود: ملّاک بود و در كوچه باغ كلم زندگی می‌كرد.

بعد از فوت مرحوم والد، من در مجله حوزه، كه با عموزاده ما آقا مرحوم آية الله مير سيد حسن مدرّس هاشمی (1329ـ1419) مصاحبه كرده بود، ديدم كه مرحوم آية الله آقا سيد حسن گفته‌اند كه: نزد ميرزا باقر امامی، اشارات شيخ‌الرئيس را خوانده. پس اخوی را گفتم كه: نزد مرحوم آية الله آقا حسن رفته از وی راجع به مرحوم ميرزا باقر سؤال كند.

مرحوم آية الله آقا سيد حسن تنها گفته بود كه: آن مرحوم سال 1361 قمری فوت شده و برای اطلاع بيشتر به مقدمه الشواهدالربوبيه مراجعه شود كه آنجا از اين مرحوم ذكری به ميان آمده؛ و نيز گفته بود كه: ميرزا باقر با مرحوم مفيد به درس ميرزا حسن كرمانشاهی می‌رفته‌اند. بعداً در كتاب تذكرة‌القبور مرحوم سيّد مصلح‌الدين مهدوی ديدم كه وی، خود را از شاگردان ميرزا باقر دانسته و فوت آن مرحوم را ماه صفر 1364 ذكر كرده و اساتيدش را آخوند كاشی و جهانگيرخان قشقايی معرفی كرده و نوشته: در يكی از اطاقهای شرقی تكيه بروجردی تخت فولاد اصفهان به خاک رفته است.

مرحوم مهدوی وی را حاج ميرزا محمدباقر امامی، فرزند سيد احمد و از سادات امامی معرفی كرده. اين عبارت اخير را از اين جهت اضافه كردم كه در سال 1385 هـ .ش كه فرهنگستان هنر، همايش مكتب اصفهان را برگزار كرد، به نويسنده اين سطور پيشنهاد كردند كه مقاله‌ای از چند حكيم متأخر در حوزه اصفهان ترتيب دهم تا در مجموعه مقالات بخش فلسفی، چاپ شود؛ و من مناسب ديدم كه يكی از اين حكماء را هم، ايشان قرار داده، ضمناً به اين رساله كه نسخه منحصر به فرد آن نزد من است بپردازم.

در اين تحقيق بر من معلوم شد كه در ميان شاگردان آخوند كاشی و ميرزا جهانگيرخان قشقايی شخص ديگری، با همين نام و با همين فاميل هست، ليكن وی از سادات دهكردی بوده، برادرزاده عالم معروف، آقا سيد ابوالقاسم دهكردی است كه در سال 1300 هـ .ق متولد و در سال 1367 قمری، وفات يافته و از او علاوه بر ديوان شعر (كه ابتدائاً «معصوم» و بعد «امامی» تخلص می‌نموده) مثنوی‌ای در شرح حديث منقول از كميل، به نام حديث حقيقت بجای مانده، بنابر اين وی را ـ كه ظاهراً مدفون در شهركرد است ـ نبايد با مؤلّف اين رساله اشتباه گرفت. (شخص اخير فرزند سيد محمّدجواد است).

حال پس از اين بحث مختصر راجع به مؤلّف اثر، می‌پردازم به نسخه تأليفی آن مرحوم. پس از فوت مرحوم والد در سال 1372 هـ .ش، من چون شتاب داشتم كه به سفارش آن مرحوم، راجع به چاپ اين اثر اقدام كنم؛ نسخه را در اختيار يكی از محققين گذاشتم تا وی آن را از طريق انتشارات ميراث مكتوب به چاپ برساند.

امّا اين خواسته نيز محقق نشد و كار با فراز و نشيب‌های بسيار به انجام نرسيد. اكنون به توفيق الهی مقرر گرديد اين رساله در ميراث حوزه علميه اصفهان به خلعت طبع آراسته گردد؛ و لله الحمد.

اين نسخه در قطع رقعی و دارای 29 ورق و 57 صفحه و يک برگه به قطع پالتويی است. خط آن شكسته نستعليق، با جوهر آبی بوده و گاهی اسامی يا عناوين را به خط نسخ تحرير نموده؛ و گاه روی جملاتی يا كلماتی خط كشيده؛ و يا كلمه‌ای بالای سطرها و گاه در حاشيه، اصلاح و اضافه كرده؛ و گاه توضيحاتی در حاشيه اضافه كرده كه اين اخير را در پاورقی با امضای «منه» آوردم.

پنج صفحه ابتدايی كه به فلاسفه قبل از يونان پرداخته را، خود از 1 تا  5 شماره‌گذاری نموده و از قسمت فلاسفه يونان شماره‌گذاری را از نو آغاز كرده به طور مرتب تا صفحه 41؛ و بعد يک و نيم صفحه بدون شماره مختص فصل 6 است كه معلوم است بلافاصله، مربوط به بعد از ص 41 است.

اما 7 ورق يعنی 14 صفحه بدون شماره؛ و موضوعاً از ابتدای اثر تا عقايد افلاطون است كه گويا قصد داشته بر اثر قبلی شرح بنويسد، (شايد هم به قرينه ناتمام بودن اثر اصلی بتوان گفت: ايشان ابتداءً مفصّل شروع نموده؛ و بعد چون ديده به اين تفصيل موفق به اتمام آن نخواهد شد، به صورت مختصر از نو به نوشتن نسخه اصل مبادرت  نموده و مع‌الأسف باز به اتمامش توفيق نيافته)، كه اين 14 صفحه را عنوان (ن .ل) داده در متن يا پانويسها، مطالب اضافی‌اش را آوردم.

و اما ورق پالتويی، مشتمل بر 8 صفحه است ـ كه ورق را دوبار تازده ـ 7 صفحه مربوط به فلسفه اسلامی و يک صفحه مربوط به فلسفه غرب كه معلوم است چكنويس اوليه مؤلّف بوده كه عيناً در آخر آوردم. تصرف من فقط در تغيير رسم‌الخط بوده و اضافات را بين [ ] آوردم. مابقی عين نوشته مؤلّف است.

                                                                                                        و السّلام

                                                                                                        سيد محمّدعلی مدرّس مطلق

بسمه تعالی شأنه

 فلسفه، به عقيده پيشينيان از حكماء، علم به معرفت خدا و ارواح مجرده و عالم ماديات است، به برهان عقل يا از راه حواس.

و فيلسوف، لغت يونانی و به معنی محبّ الحكمه (دوست دار دانش) است.

اول كسی كه ملقّب به اين لقب گرديد، فيثاغورث يونانی بود. زائيچه اين دانشمند در سال 564 قبل از ميلاد مسيح است. فيثاغورث برای «لاون» پادشاه آن عصر، مسائلی كه هر يک راجع به علمی و قابل تدقيق و بحث بود، با نهايت دقّت، شرح و بسط داده و توضيح می‌نمود.

روزی لاون ملک، از فيثاغورث سؤال كرد: كداميک از علوم اتقن و برتر است؟

جواب داد: نمی‌دانم؛ من فقط دوستدار دانش و محبّ حكمت هستم؛ بدين جهت ملقّب به فيلسوف گرديد؛ و پس از آن به هر حكيم و دانشمند، فيلسوف گفتندی و قبل از او به دانشمندان امور مذكوره، حكيم اطلاق می‌كردند. و اشيائی كه ادراک آن برای انسان ممكن است را حكمت می‌ناميدند.

قبل از يونان

علوم و صنايع در سلسله بشر، نسبت به ادوار مختلفه، مصادف با تغييرات و تقلبات بوده؛ گاهی به منتهی درجه كمال نسبت به آن دوره می‌رسيده؛ و سپس به واسطه انقلابات بنيان‌كن، انسان به منتهی درجه انحطاط و ضعف برمی‌گرديد. ولی به كلّی سلسله علوم و فنون در بشر هيچ‌گاه نابود نمی‌گرديده و مقداری از آن باقی می‌مانده ومقدار باقيمانده محتاج به اصلاح و بحث و فحص و تدوين بوده و در هر عصری از اعصار، مردانی بودند دانش پژوه كه در راه دانش كوششها می‌نموده، تا متدرجاً علوم و صنايع راه ارتقاء و تكامل را پيموده و هيچ زمان علم از گونه‌ای مردان خالی نبوده. مانند: دوره كلدانيها كه در ابتداء تابش نور علم و فلسفه در آنها خيلی ضعيف و ناتوان بود؛ و در اثر بحث و تدقيق و تدوين كتب، روی به ترقی و اوج نهاده، بواسطه كثرت مجاهدات و مداقات و بحث و تنقيد توسعه يافت و از آنها به اهالی فنيقيه و بلاد فارس وهند و مصر و يونان و ساير شعب قرون اولی سرايت كرده، منتشر گرديد.

اوّل كسی كه از علماء كلدان معروف و مشهور گرديد، چنانكه عقيده بعضی از مؤلّفين است، زرواستره است. قديس ابيفانيوس ]امفانوس … خ ]= مورخ[ فلاسفه است كه بعداً ذكر خواهد شد. منه[ می‌گويد: اين فيلسوف در زمان نمرود بوده ]است.[

پس از آن، معلم بيلوس (معلم به علم فلک) كه در سنه 2130 قبل از ميلاد است. اين فيلسوف برای كلدانيها كتابی تأليف نمود در علم فلكيات به اسلوب سهل‌الافاده؛ وبه علت تأمل و تعمقی كه در سير كواكب و ستارگان نموده بود، متخصص در اين فن بود؛ و پس از فوتش او را در عِداد و شماره آلهه ]در زمان قديم معمول و مرسوم بود كه به اساتيد و ماهرين در هر علم … اله لقب می‌دادند. چنانكه فعلاً هم به اساتيد، خداوند می‌گويند، مثل اينكه می‌گويند: خداوندِ علم است. منه[ و خداوندان قرار دادند و دخت او  سميراميس ]اين فيلسوف، مقدم بر بطلميوس فيلادلف بوده، در سنه 283 قبل از ميلاد. منه[، در بابل مقبره‌ای ]از سنگ مرمر (ن .ل)[ برای او بنا نمود.

ديگر از فلاسفه معروف آن عصر بدروسوس است كه در فن تاريخ مشهور و اول كسی ]است[ كه علوم كلدانی ]به يونان برد (ن. ل)[. را به يونانی نقل نمود. و به پاس اين خدمت، اهل آتن تمثال او را كه از مرمر ساخته شده بود ]روی آن را (ن. ل)[، طلا گرفتند.

علماء مذكور در رصد كواكب و مواظبت در سير آنها، نهايت تدقيق را می‌نموده وآلات و اسبابی مانند: دوربين‌ها كه حاليه در رصدخانه‌ها می‌باشد، اختراع كرده كه به خوبی سير كواكب به واسطه آن آلات برای آنها معلوم و معين می‌شد؛ و اخيراً در اين علم ماهر و استاد شدند و فنون و صنايع نزد آنها با اهميت و با عظمت بود.

چندی نگذشت كه علوم آنها تبديل به خرافات شد، زيرا كه متوجّه امور موهومه گرديده و چنين پنداشتند كه كليه حوادث مستقبله به واسطه حركات و قرب و بعد كواكب است و اين علم را علم نجوم نام نهادند؛ و با معرفت و اعتقاد به خداوند متعال جلّ شأنه، پرستش ستارگان را می‌نموده و مؤثر و مسبب حقيقی امور آينده را به واسطه حركات آنها می‌دانستند.

و كتبی راجع به علم نجوم و تفسير احلام ]تعبير خواب. منه[. و سحر تأليف نمودند؛ و مردم آن وقت عقيده داشتند بر اين كه پيش آمده برای هركس ـ از خوب و بد ـ مربوط به ستاره او است؛ و از روی همين اصل، احوالات هركس را نسبت به آتيه او معين می‌كردند. مانند دوره سلاطين ساسانی كه مردمان آن عصر، خاصه سلاطين به اين علم معتقد بودند. ]حاليه در ايران هم بعضی به علم نجوم معتقد و منجمين، آمور آينده را پيش‌بينی می­کنند. منه[.

رفته رفته بابل كه قصبه‌ای بود از مملكت كلدانيها، مركز سحر و شعبده گرديد؛ و كاملاً شهر بابل منسوب به سحر ]شد[ و گفته می‌شد: «سحر بابلى»؛ تا اين كه پس از چندی علوم مذكوره تقسيم شد بين اقوام آنها، و رئيس هر قومی، جديّت بليغ داشت در حفظ آن قسمت و آن را در خانواده خود به ارث برای اولاد خودش می‌گذاشت، و رؤسای اقوام، برای داشتن اين علم، متصدی امور مملكتی ]می‌شدند[ و خودشان از تكاليف عامه و خراج معاف بودند.

از بابل در مدت قليلی، علوم آنها كه مخلوط بود به آن خرافات، سرايت نمود به فنيقيه و از آن بلاد نيز، علماء معروف و مشهوری ظاهر گرديدند.

از آن جمله معلم فيرسيد (معلم فيثاغورث فيلسوف يونانی) و معلّم اوكوس ]بعضی «موکوس» و بعضی «موسکوس» نقل نموده­اند. منه[. اين فيلسوف معتقد بود بر اين كه عالم مركب از ذرات است.

ديگر معلم بدرى‌تيوس كه رئيس عائله ]بود[ و اخيراً با عائله خود به بلاد يونان رفته و از آن قوم، ثاليس فيلسوف معروف كه اول حكماء يونان است به ظهور رسيد.

اهالی فنيقيه به واسطه كثرت تجارت ]توسعه تجارت آنها به بلاد معموره در آن وقت، صادرات آنها به تمام نقاط آباد نقل می‌شد به توسط كشتيها. (ن .ل)[. و مستعمرات كه در غالب نقاط معروفه زمين  داشتند، در دريانوردی كامل و استاد بوده و به اين جهت علوم فلكيه را متقن وستاره‌های شمالی ]و ستاره‌هايی از طرف شمال برای راهنمايی خودشان به مسافرت دريا انتخاب نموده بودند كه آن را بنات‌النعش صغری می‌گويند. (ن .ل) .[را ـ كه به مسمار نام نهاده بودند ـ برای راهنمای مسافرت دريا انتخاب نمودند. ]در آن وقت فنيقيه مركز علوم و صنايع و مركز اصلاحات ساير ملل و مستعمرات آنها بود. (ن .ل).[

 تمام مردم به واسطه علوم آنها به آنها اقتداء نموده و از آنها استفاده می‌كردند. در آن زمان با وجود اين كه سير كشتى‌ها در وسط دريا از جمله محالات عاديه بود، آنها تا اطراف آفريقا مسافرت می‌نمودند؛ و بيشتر چيزی كه اسباب سهولت دريانوردی برای آنها كرد؛ چوبهای جبل لبنان بود كه كشتى‌های خود را از آنها تهيه می‌نمودند.

اهالی فنيقيه به واسطه كثرت تجارت و مطالعات در امور صناعيه ]در (ن .ل) به تأسيس علوم فلكيه نيز اشاره شده.[ و كارهای پرفايده عمل شيشه‌سازی و صباغی ـ مخصوصاً رنگ ارغوانی كه در آن زمان مطلوب سلاطين بود ـ از آنها به ظهور پيوست.

ديگر از مخترعات آنها حروف هجاء است كه برای هر صوت اصلی (يعنی حرف) علامتی وضع نمودند، ]در (ن .ل) وضع علامات به مصريها منتسب شده و استعمال حروف كه راه سهل‌تری است(به جای علائم) به فنيقيها منسوب گرديده.[ كه آن علائم منشأ از برای حروف مستعمله در كل لغات گرديد؛ و اهالی يونان حروف خود را از آنها اخذ نموده و از حروف يونانی حروف لاتينی استخراج شد.

و نيز از كلدان علوم آنها به نهج مذكور به بلاد فارس سرايت نمود؛ و مانی و زردشت و بعض علماء ديگر كه واضع اصول عبادات بودند در آن وقت به ظهور رسيده و از آن جمله معلم لستانوس بود كه علوم فارسی را به يونانی نقل نمود. ]علماء فارس در علم فصاحت و لغت متخصص بودند. منه[ از آداب آنها گرفتن چتر بالای سر و حركت با تخت روان و حراست از زنها بوده است. ]از آداب مردمان آن بلاد در آن زمان برای محافظت زنها، گرفتن چتر و حركت تخت روا نبود؛ و اهالی فرنگستان از آنها اين صنايع را اخذ نمودند و مدعی شدند بر اين كه، ما اول مخترع اين صنايع هستيم. (ن .ل)[

پس از سرايت علوم كلدان به بلاد هندوستان و خلط به علوم براهمه، علماء معروفی پديدار شدند و بنابر گفته بعضی از مؤلّفين، اهالی هندوستان در آن عصر، دارای علوم بودند، مانند: معرفت فلک و حساب حركات اجسام سماويه و اصابات زيجيه.

گويند: اختراع ارقام حساب ]حساب رقومی (ن .ل)[ و اختراع شطرنج از حكماء آن بلاد است، ولی مقداری از مطالب آنها بی‌اصل و از خرافات است؛ مثل اين كه معتقد بودند بر اين كه: زمين سطح بسيطی است و در وسط آن كوهی می‌باشد كه كواكب به دور آن حركت می‌كنند.

موقعی كه اهالی اروپا نيمه برهنه می‌زيسته و لباس آنها پوست حيوانات بود، اهالی چين متمدن ]بودند[ و ]در بين آنها[ علماء معروفی وجود داشتند؛ و چينی فقفوری از صنايع قديمه چين است و تاكنون كه اين صنعت در غالب ممالک ايجاد شده، باز به همان اسم ناميده می‌شود. به علت اين كه پيدايش آن در ابتداء از اهالی چين بود.

اختراع چاپ، و باروت و تكميل صنعت شيشه‌سازی تا حدّ محدودی اضافه بر آنچه اهالی فنيقيه كشف نموده ]بودند[ از آنهاست. و اكتشاف قوه مقناطيسه معروف، به آنها نسبت داده شده و مخترعات آنها به حال نقصان باقی ماند، زيرا در همان درجه واقف شدند؛ و به زيبايی صورتگری معروف بودند. ]در (ن .ل) اين پاراگراف ـ كه به چين مربوط است ـ پس از قسمت هندوستان و قبل از بحث مربوط به مصر آمده و در نسخه شماره‌گذاریِ اساس حذف شده كه بدين ترتيب اضافه شد.[

  در آن عصر مشهورترين علماء مصر، هرمس ]انوبيس كه هرمس يا مركوريوس نيز ناميده شده… را از خدايان می‌دانستند ]چه اين كه [هر كه مخترع امر غريب و جديدی بود را از آلهه می‌شمردند. (ن . ل با تلخيص)[ بود كه علماء وقت را به علم مساحت و فلكيات و علوم الهيه تحريص و ترغيب كرد. مؤلَّفات او نزد كَهَنِه و سحره مصر بعد از او محفوظ ماند. علوم بعد از هرمس در مصر رو به تنزل و انحطاط گذارد، تا اخيراً دو نفر از فلاسفه آنجا ]اين دو نفر «سيغواس» و «مركوربوس» بودند. منه[ علوم را به قوّه و حال اول برگردانيدند. اهالی مصر علوم خود را از فنيقيه اخذ نموده و معظم آن علوم، علم هندسه و علم مساحت بود و غير اينها علوم خود را از آنها گرفتند.

پيدايش ‌افزار برزگری از مصريها بوده، چنانكه گفته شده است؛ و مسلّم است كه اولين پايه تمدن بشر، حسن زراعت است كه ادامه حيات انسان بسته به اوست. و نيز اوّل كسی كه آهن را به توسط آتش درست كرد، آنها بودند.

ديگر از مخترعات آنها، پختن نان و عمل درياچه‌ها ](؟)[ و حفظ جسد مردگان را به وجه مخصوص كه تاكنون آثار آن گاهی هويدا می‌شود. و ساختن بناهای عالی غريب مانند اهرام ـ برای حفظ اجساد اموات ـ و از كليه آثار چنين آشكار می‌شود كه مردمان مصر در آن زمان، طبعاً مايل به كارهای پرزحمت بودند، برای اين كه بتوانند با مصادفات و موانع روزگار مقاومت نموده و بر آن غالب شوند. ]پاراگراف اخير از (ن .ل) اضافه شد.[

اين بود شرح احوالات فلاسفه و علوم آنها در عالم قديم بعد از طوفان نوح تا زمان يونانی‌ها. ]يعنی 2200 و كسری قبل از ميلاد تا شش قرن قبل از ميلاد كه دوره يونانيها است. منه[

و علوم و صنايع بشر قبل از طوفان از ابتداء خلقت آدم ابوالبشر به بعد ]را[ از كتب مقدسه سماويه می‌توان فهميد. با ترتيب هريک.

ذكر علوم و صنايع قبل از طوفان و ترتيب آن در كتب مقدسه سماويه:

1ـ ايام هفته و يک روز برای آسايش عمومی به امر خدای متعال.

2ـ دوختن جامه و لباس به امر خدای متعال.

3ـ عمل انسان در زمين.

4ـ چرانيدن مواشی و گله‌داری.

5ـ قربانی نمودن.

6ـ قتل نفس.

7ـ بناء شهر.

8ـ سكنی قرار دادن خيام.

9ـ ايجاد آلات از مس و آهن.

10ـ صنعت نجّاری و ساختن كشتی.

اول كشتی كه در عالم ساخته شد، كشتی حضرت نوح بود، كه خود آن حضرت آن را ساخت. و ظهور طوفان سنه 2348 قبل از ميلاد است. ](ن .ل): و به طور خلاصه، حكماء كلدانی در علم فلک و علم نجوم اشتغال داشتند و ازآنها به اهالی فارس پيوست. حكماء فارس در علم فصاحت و علم لغت اشتغال داشتند و ازآنجا به اهالی فنيقيه ]رسيد[ و آنها از علوم فلكيه، علم دريانوردی را يافتند و ديگر اختراع حروف كتابت و عقيده آنها اين بود كه: عالم مركب از ذرات پراكنده در فضا است و اهالى مصرعلوم خود را از آنها اخذ نموده و بالاترين علوم نزد آنها، علم هندسه و علم مساحت بود. و غير اين‌ها، علوم را از مصريها اخذ نمودند. بنابر گفته بعضی در آن زمان در بريتانيا و فرانسه و جرمانی حكماء معروفی بوده و معارف عالی داشته و ليكن اسامی آنها و علوم آنها را بيان نكرده آن ناقل. از علوم و معارف ملل قرون اولی چنين ظاهر می‌شود كه فلسفه و حكمت درآنها خيلی محدود و ضعيف بوده، مانند كودک نوزاد و به مرتبه كمال نرسيده مگر در يونانيين.[

فلاسفه يونان

فلسفه در زمان قديم در شعبی كه احوال آنها گذشت، به منزله طفلی بود نوزاد؛ چنانچه ]= چنانكه[ از معارف و علوم آنها معلوم می‌شود؛ و در يونان روز به روز حكمت رو به ترقی بود. تا عده‌ای از فلاسفه، مشهورترين فلاسفه يونان گرديدند و ملقب به تاجهای حكمت شدند:

1ـ ثاليس ملطی ]مليطی (ن .ل). [2ـ شيلون قدمونی 3ـ بيتاقوس ميليتينی 4ـ بياس بريتی 5ـ اكليبول ]اكليوبول (ن . ل). [لندی 6ـ برياندرس كورنثی.

اين دو نفر اخير به واسطه سلطه و اقتدار و تعدی به عموم مردم، تبديل به دو نفر ديگر شدند. 1ـ انخرسيس اثقونی 2ـ ابيمينيدس كريتی. در اين وقت حكمت تا حدّی به منتهی درجه كمال رسيده و در واقع دوره صباوت خود را طی نموده و به مرتبه جوانی و شيبوبيّت نائل گرديد. مراتب مذكوره، شش قرن قبل از ميلاد مسيح است.

اين فلاسفه در اين زمان، همّشان منحصر و مصروف بود به علم قوانين ]همشان متمحّض به جعل قوانين مدنی (ن .ل). [و شرايع مدنيه و انتظام امور عامه مردم به طريق معتدل (يعنی علم سياست مدن) و معتاد نمودن آنها را به عاداتی كه برای انسان لازم است؛ (يعنی علم اخلاق و تدبير منزل) و فقط از اين فلاسفه، ثاليس ملطی در علم هندسه و فلكيات كوشش بى‌اندازه داشت و بدين جهت علّت خسوف شمس و قمر و موقع انخساف هر يک را قبل از وقت از روی حساب نجومی كشف و معين می‌نمود؛ سپس متوجه به علوم طبيعيه گرديده و از مسائل غامضه آن فحص می‌نمود، چنانچه ]= چنانكه[ بيان خواهد شد.

يونانيها پس از ظهور و بروز اين گونه مسائل علمی از ثاليس، مايل و راغب به علوم مذكوره و كاملاً متوجه به تحصيل اين علوم گرديدند و ميل و محبت مفرطی كه در آنها نسبت به علوم مذكوره ايجاد شده بود، سبب شد كه پس از چندی مردمان متبحر و برومند در حكمت و علوم مذكوره به ظهور رسيده و عدّه فلاسفه، بسيار و آراء آنان در مسائل علميه فلسفيه، متشتت و مختلف گرديد. بدين سبب به دو قسمت منقسم ]شدند[؛ يكی حزب يونانی و ديگر حزب ايطاليايی ]و دسته ديگر فلاسفه رومانی (ن .ل)[ كه شرح احوال هر يک مفصلاً ذكر خواهد شد، انشاء الله تعالی. و از هريک از اين دو حزب، طوايف و احزابی به ظهور رسيدند.

فصل اول: در قسمت يونانی ]حزب يونانی (ن.ل).[

فلاسفه يونانی، يعنی پيروان و تابعين ثاليس مليطی. اين فيلسوف ارجمند در سنه 640 قبل از ميلاد در شهر مليطه كه از شهرهای يونيا است، تولد يافته و به همين جهت او را مليطی می‌گويند.

علومی را كه ثاليس از حكماء آسيا و فنيقيه و مصر، اخذ كرده بود به يونانيها تعليم می‌نمود. بدين جهت تعليم او مسمی به يونانی بود. زيرا كه در مملكت يونان تعليم و به يونانيها می‌آموخت و پس از پنجاه و نه سال كه از عمر او گذشت، ملقّب به حكيم گرديد. از يونانيها اول كسی كه به علم طبيعی و هيئت پی برد حكيم مزبور بود؛ و چنانچه ]= چنانكه[ سابقاً ذكر شد، در علم هندسه و هيئت و رصد كواكب، غايت جدّيّت و كوشش را می‌نمود.

عقايد ثاليس در طبيعيات ](ن .ل): فلسفه ثاليس.[

ثاليس معتقد است كه زمين در وسط عالم بر مركز خود كه مركز عالم است، متحرک و ]اين چنين است[ به واسطه وضع او روی آبهای دريا و همين علت حركت اوست ](ن .ل): تموّج و اضطراب آبها سبب حرکت آن گرديده.[ بر مركز خود؛ و شمس جرم مضيئی است از خود ](ن .ل): خورشيد جرمی است به ذات خود تابان.[، كه مقدارش يكصد و بيست مرتبه بزرگتر از جرم ماه می‌باشد، و ماه جسم غليظ ](ن .ل): بهم کوبيده و غليظ.[ است كه نور شمس به يک جهت از سطح او منعكس ]است.[

اين حكيم می‌گويد كه: اصل اول تمام موجودات عالم آب است و زمين، آب منجمد و هوا آب خفيف الوزن ](ن .ل): منبسط و خفيف الوزن.[ و تمام اشياء دائماً متغير، تا بالاخره مرجع تمامی آنها آب می‌باشد ](ن .ل): همه اشياء دائماً در تغير و تبدل از حالی به حال ديگر، تا آخر الامر که بر می‌گردد به اصل اولی که آب است.[؛ و نيز می‌گويد: عالم مملو است از مخلوقاتی كه به چشم ديده نمی‌شود، و تمامت آنها بالذات متحرک و ذی‌روحند، و تمام موجودات كونيه حساس و اين عالم نه اول دارد و نه آخر. (تا بوده چنين بوده و تا هست چنين است).

]اين[ فيلسوف عالی مقدار، اول كسی است كه قائل شده به ازليّت و ابديّت ارواح و می‌گويد: ارواح غير قابل فناء و زوالند؛ و از اين روی موت و حيات برای صاحبان روح مساوی است.

از آثار حكيم مزبور است، ترتيب قواعد فصول سال و تعيين سال را به 365 روز وتحديد هر ماه را به سی روز و زياد نمودن پنج روز آخر دوازده ماه برای كسر سال ](ن .ل): برای تماميت سال.[ (اين قاعده را از مصريين تعليم گرفته بود)؛ و رصد بنات النعش صغری ](ن .ل): و تشخيص و ترصيد دب اصغر، يعنی بنات النعش صغری.[ كه ملّاحان مملكت صوريه (فنيقيه) از او استفاده می‌كردند.

ثاليس اول كسی است كه طريقه مقياس ارتفاع قلاع ](ن .ل): و اهرام.[ و امثال آن را در موقع اعتدال ]اعتدالين (ن .ل).[ شمس از ظل جنوبی آن كشف نمود؛ و قبل از او احدی به اين مقياس پی نبرده بود.

و قوه جاذبه را از كهربا كه پس از مالش، اجسام خفيفه را به سوی خود جذب می‌نمايد، او كشف نمود؛ سپس تيميه ـ كه يكی از شاگردان افلاطون است ـ می‌گويد: كهربائيه ماده لطيفه يا شیء روحی است كه از كهربا خارج شده و اجسام را به سوی خود جذب می‌نمايد.

معارف قدما در باب قوه جاذبه تا همين اندازه بيش نبوده. بعد از آن علماء طبيعی اروپا در اين باب دقّت كامل نموده و فهميدند كه كهربائيه يكی از مواد سه گانه طبيعی است كه غير قابل وزن و دو تای ديگر، حرارت و نور است.

حكيم سابق‌الذكر، اول كسی است كه كسوف شمس و قمر را از روی قواعد نجوم قبل از وقوع اطلاع و اخبار می‌نمود. نظم اشعار مسدسه ]زيرا اهالی يونان ذوق شعر گويی داشتند و بعضی آنها شعر می‌گفتند. (پانوشت ن .ل).[ و آلات ملاعب ]يعنی بازيهايی که در يونان معمول گرديد از قبيل دويدن و کشتی گرفتن و کارهای ديگر که همه آنها راجع به ورزش بدنی بوده (پانوشت ن. ل).[ از مخترعات اوست.

ميليطو، يكی از شاگردان مبرز ثاليس بود كه پس از وفات ثاليس بر حسب گفته آن فيلسوف، جانشين و رئيس بر مدرسه ]پيشوا و استاد بر دانشکده وقت (ن. ل).[ او گرديد. ميليطو پس از وفات حكيم مزبور، به شرح طبيعيات ]کتاب طبيعيات (ن. ل). [او مبادرت جسته و مقداری از افكار خود ]را[ بر آن افزود. ]و منتشر نمود. (ن. ل).[

پس از فوت حكيم مزبور انكيسامانس ]انکسيمينس. (ن. ل).[ كه ديگر از تلامذه معروف ثاليس بود، جانشين او گرديد، بر حسب وصيت آن ]فيلسوف[. پس از فوت او انكسوارس ]انکسفوارس (ن. ل).[ شاگرد او، جانشين ]وی شده[ و به رياست مدرسه ]پيشوا و استاد بر دانشکده وقت. (ن. ل).[ منصوب و برقرار گرديد.

انكسوارس، از مردمان غنی و منهمک در لذّات خارجيه ]متمول و ثروتمند (ن. ل).[ ولی مايل به علوم و فلسفه بود؛ و بدين سبب محصولات املاک خود را بر مدرسه‌ای كه رئيس آن بود، وقف نمود. ]عايدات املاک خود را وقف بر دانشکده نمود. (ن.ل)[

تولد اين فيلسوف 469 قبل از ميلاد بود (بيركليس خطيب مشهور از تلامذه او است)، اين فيلسوف عاليمقدار، از حكماء و معلّمين يونان، اول شخصی است كه فلسفه را به طور واضح و روشن در ميانه مردم ]تمام يونان (ن .ل).[ منتشر ساخت.

 

عقايد انكسوارس در مسائل حكمت ]فلسفه انکسفوارس (ن. ل).[

حكيم مزبور می‌گويد: عالم به اين نظم و ترتيب صنعت قديم و بى‌منتهی، و شمس ماده‌ای است مشتعل . به علّت اين عقيده آن را تكفير نمودند. ]شمس را قطعه آهن مشتعل دانسته و به همين جهت ملت او را تکفير کردند؛ زيرا شمس را جرم نورانی و از آلهه می‌دانستند. (ن.ل).[ و قائل است به عدم  تناهی و اصل تمام موجودات را عدم تناهی می‌داند. ]در (ن .ل) ذيل اين جمله شرحی دارد که پس از پايان اين مبحث در متن می‌آورم.[

اين دانشمند قائل به الوهيت عقل است؛ و می‌گويد: عقل به هر ماده از مواد، صورت لايق به آن را افاضه می‌كند.

به اين بيان كه مواد غيرمتناهيه هر موجودی در اين عالم كامن و عقل كه ذات مجرد و بی آلايش به ماديات؛ و امری است وراء عالم طبيعی، ماده هر موجودی را التيام وسپس شكل و صورت لايق به آن را افاضه می‌نمايد.]پس از التيام مواد اجسام به يکديگر، عقل صورت را به مواد ملتئمه افاضه می­کند و مواد در حيّز وجودند. (ن.ل).[ كه در واقع مبداء موجودات را دو امر می‌داند، يكی مواد غيرمتناهيه و ديگر عقل، و عقيده به اله]ی[ غير از عقل ندارد و از اين جهت حكماء معاصرينش او را عقل می‌ناميدند.

و جوّ را فارغ و خالی نمی‌داند بلكه می‌گويد: جوّ مملو است و شايد مقصود او همان مواد موجودات باشد كه در اين جوّ پراكنده و شاغل آن است؛ و نيز جسم را قابل تقسيم غيرمتناهی می‌داند، اگر چه آن جسم كوچک باشد. ]و اجسام را قابل قسمت غيرمتناهی ]می‌داند[ براى اين كه اصل موجودات را عدم تناهی می‌داند چنانكه ذكر شد. (ن .ل).[

 چنانچه ]= چنانكه[ می‌گويد: هرگاه آلت تقسيم ]دقيق[ و قاسم ماهری يافت شود ممكن است، پای مگسی تقسيم شود به اندازه‌ای كه روی آسمان را بپوشاند و باز هنوز قابل تقسيم است بلانهايت.

ديگر می‌گويد كه: جسم مركب از اجزاء صغيره متجانسه است؛ مثلاً خون مركب از اجزاء صغيره خون و آب مركب از اجزاء صغيره آب و همچنين ساير اشياء؛ جز اين كه حقيقتاً ممكن نيست جسمی همه اجزاء او متجانس باشد؛ بلكه مخلوط است با اجزاء ديگری كه از جنس آن نيست. ]اجسام را مركب از اجزاء صغار متجانسه می‌داند در ظاهر، ولى حقيقت او را مخلوط با اشياء ديگر دانسته. (ن .ل).[ مثلاً علف، مركب از گوشت و خون و استخوان و عروق است؛ زيرا كه حيوان از او تغذيه می‌نمايد و هر جزئی از اجزاء حيوان جذب می‌كند از علف جنس خود را و مصحح تسميه، نظر به معظم اجزاء است و معظم اجزاء ساتر سطح اعلای مرئی است. ]و ظاهر او كه علف ديده می‌شود، برای آن است كه بيشتر اجزاء آن علف است كه روی آنرا پوشانيده و در نظر چنين می‌آيد. (ن .ل).[

 و گمان او درباره شمس آن است كه: قطعه ]ای است از[ آهن سرخ و جرم او بزرگتر از جميع شهرهايی است كه بر آن مرور می‌كند؛ و ماه را جسم تاريكی می‌داند ومی‌گويد: ممكن است مسكون و در او كوه و صحرا، مانند زمين، وجود داشته باشد.

حكيم مزبور ذوات الاذناب ]ستاره دنباله دار. (ن. ل). [را عده‌ای از ستارگان متجر در جوّ ]عده‌ای از ستارگان سيار در جو می‌داند که برحسب اتفاق به يکديگر پيوسته شده. (ن.ل).[ می‌داند كه بدون تعين زمان معينی، يكديگر را ملاقات نموده و پس از چندی متفرق می‌شوند.

و در وزش ارياح می‌گويد: پس از آن كه تابش شمس هوا را تقليل می‌كند، موجب وزيدن بادها می‌گردد.

رعد را از تلاطم ابرها و تصادم با يكديگر؛ و برق را از تماس آنها می‌داند ومی‌گويد: سبب زلزله حركت هوای مخزون در مغارات زيرزمين است. ]و زيادتی آب نيل ]در تابستان[ را از ذوب بلاد حبشه در اوقات سيل آبی آن رود دانسته. (ن .ل) [و حركت كواكب را ناشی از هوا ]يعنی فشار هوا سبب می‌شود برای حرکت آنها (ن. ل)[.، و زمين را مبسوطه و سنگين‌تر از تمام عناصر می‌داند، و می‌گويد: از اين جهت قسمت اسفل عالم را اشغال نموده.

و نيز می‌گويد: آبهای جاری بر سطح زمين كم است، به واسطه آن كه حرارت آفتاب آن را بخار نموده و صعود می‌دهد آن را به سوی جوّ به طبيعت متوسطه هوا و باران شده بر می‌گردد به طرف زمين.

اين فيلسوف در باب بياضات متكثره كه در شبهای صاف، مانند قوس در آسمان ظاهر و مردم آن را كهكشان ]و آن را راه واضح و آشکار می‌نامند. (ن. ل).[ می‌نامند؛ معتقد است بر اين كه : اين روشنی از انعكاس نور شمس ظاهر می‌شود برای ما، برای اين كه فيما بين بياضات و زمين كواكبی حاجب نيست، و قدما آن را راه رفتن خدايان می‌دانستند، نزد خدای بزرگ كه مشتری است برای مشورت نمودن.

پيدايش حيوانات اوليه را از حرارت و غمام می‌داند و می‌گويد: پس از پيدايش، به واسطه تناسل زياد می‌شوند؛ و نيز می‌گويد: زمين قار، بعدها دريا و دريا بعدها، زمين قار می‌شود. ]اراضب قاره كنونی، بعدها دريا می‌شود و درياها كه فعلاً درياست، زمانی می‌آيد كه از اراضی قاره می‌گردد. (ن .ل)[.

 وقتی سنگی از آسمان به زمين افتاد، اين حكيم گمان برد كه آسمان از سنگ ساخته شده و سرعت دوران فلک باعث بر بقاء اوست. ]علت بقاء اوست که خراب نشده است. (ن. ل).[ و چنانچه يك لحظه وقفه برای او حاصل شود، هر آينه آسمان ]نظام آسمان و زمين. (ن. ل).[ خراب و فاسد می‌گردد.

پس از وفات انكسوارس، ارشيلاوس طبيعی جانشين او گرديد. اين فيلسوف، اول كسی است كه علوم طبيعی را از يونيا به اثنيا نقل نمود. و بدين جهت اقسام فلسفه در حزب يونانی از قسمت طبيعی خالی ماند. ]در نسخه اصل بعد از اين قسمت، بلافاصله به سقراط پرداخته.[

«شرح» ](ن .ل) حاوی چند شرح و مقايسه است، ذيل فلسفه انكسفوارس كه عيناً در متن آورده می‌شود.[  ]بيانات انكسوارس[

 ـ مراد حكيم مزبور ]از «اين كه ترتيب عالم صنعت قديمی و بی‌نهايت» ]جملات بين «   » از متن (ن .ل) گرفته شد.[ است[ آن است كه : چگونگی اين عالم به وضع كنونی كه فعلاً موجود است، از آب و خاک و هوا و خورشيد و ماه و ساير كواكب و انواع مواليد، به همين روش و ترتيب ساختمان قديمی و بلا اول و بى‌نهايت ]است[؛ يعنی كليات انواع و ساير موجودات مذكوره فنا ناپذير و هيچ‌گاه منتهی به موجود ديگری به طور كلّيه نمی‌گردد.

عقيده اين فيلسوف با عقيده ثاليس به اين كه عالم نه اول دارد و نه آخر، يكی است، و لكن با او مخالف است در خصوص اين كه ثاليس مبدأ و مرجع را، آب می‌داند و آن ترتيب عالم را قديم زمانی می‌داند، چنانچه ]= چنانكه[ شرح «عالم را قديم بالذات» او بيايد.

ـ حكيم مزبور قائل است به عدم تناهی؛ و معتقد است بر اين كه اصل و مبدأ هر موجودی، عدم تناهی است.

شرح: غيرمتناهی نسبت به شىء، گاه از روی مجاز است؛ مانند اين كه می‌گويند: منافع علم بى‌شمار است، يعنی: بسيار است نه غيرمتناهی.

و گاهی از روی حقيقت، اما از جهت اين كه آن شیء، شائبه و قابليت تناهی را ندارد؛ بلكه نفس نهايت است؛ مانند نقطه كه بى‌نهايت است به واسطه عدم شائبه و لياقت.

و گاهی شیء قابليت تناهی را دارد، ولی بالفعل غيرمتناهی است، مانند دايره كه خط متصل بدون نهايت است، و قابل نهايت، وقتی كه دايره محدود شود به نقطه مفروضه كه قطع كند او را.

و گاه ممكن است غيرمتناهی نسبت به شی‌ای از روی طبيعت و ذات آن شیء بوده باشد، نه به واسطه عارضی نسبت به فرد مخصوص، مانند يک خط غير متناهی كه ذات و طبيعت خط قابل تناهی است. لكن عين اين خط بخصوص به واسطه امر عرضی غير متناهی گرديده و اختلاف فلاسفه در باب تناهی و عدم تناهی، راجع به قسم آخر است كه آيا اجسام بالطبع غير متناهی است يا متناهی؟

و نيز اختلاف آنها در كمّ متصل اجسام نيست . زيرا بالحس اجسام از جهت كمّ متصل، متناهی است و اختلاف در كمّ منفصل اجسام است كه قائلين به عدم تناهی می‌گويند: فضای غيرمتناهی اين جوّ مملو است از اجسام غير متناهی بحسب عدد وآنها ماده اجسامند و عده‌ای از آن مواد به يكديگر پيوسته می‌گردد و صورت لايق، يعنی شكل در خور آن به او بخشيده می‌شود. و هر قدر از آن اجسام گرفته شود و كاسته گردد، باز باقی باشد، و هيچ زمان به انتهاء نرسد.

و حكيم مزبور به اين عقيده معتقد است كه می‌گويد: اصل همه اشياء عدم تناهی است، و جسم را قابل تجزيه بلانهايت می‌داند، چنانچه ]= چنانكه[ ذكر او بيايد.

ـ فلاسفه تا قبل از حكيم مزبور، معتقد به وجود موجودی كه در وجود محتاج به ماده نباشد، نبودند و او اول كسی است از يونانيها كه قائل به وجود موجود مجرّد گرديده. و نيز تا قبل از او قائل به تعدد آلهه بودند و آلهه را سيارات می‌دانستند.

و حكيم مزبور، اول كسی است كه قائل به يک اله مجرد و خارج از جسم و جسمانيات گرديده . و اين كه معتقد است بر قدم عالم، مقصود او، قدم ذاتی نيست؛ زيرا قديم ذاتی وجودش از غير نيست و به ذات خود موجود است؛ بلكه ترتيب عالم را كه صنعت قديمه می‌داند، قديم به زمان است، يعنی اول زمانی و آخر زمانی ندارد. زيرا صور و اشكال را معلول و مستفيض از عقل كه اله است دانسته، ولی مواد اجسام كه فضا مملو از آن مواد است ]را[ قديم ذاتی دانسته كه در واقع مبدأ عالم آن مواد است و عقل معطی اشكال، پس از التيام مواد انواع به يكديگر و اين كه گمان كرده حيوانات اوليه ناشی از حرارت و غمام است، منافی با قدم ترتيب صنعت عالم است. زيرا مرتب بودن عالم، همين ترتيب كنونی موجودات است از انواع مواليد ثلاثه و عناصر و انجم؛ بنابراين انواع، از جهت وجود نوعی به زعم او قديمی است و اول ندارد و تبدلات راجع به اشخاص انواع است و اين منافی با كلام او در خصوص وجود حيوانات است كه اول آنها از حرارت و غمام می‌باشد.

مقايسه فلسفه حكيم مزبور با استادش

ـ ثاليس معتقد است به قدم ذاتی عالم، زيرا قائل به مبدئی سوای اشياء صغار كه فضا مملو از آن است كه به چشم ديده نمی‌شود، نيست و حكيم مزبور غير از اشياء مذكوره كه مبدأ است، قائل به وجود موجودی است كه معطی و مفيض صور است، كه به اعتقاد او عقل است.

ثاليس، تمام موجودات را صاحب ادراک می‌داند، حتی اشيائی كه به چشم ديده نمی‌شوند و فضا مملو از آنها است. و حكيم مزبور قائل نيست و بعضی را صاحب ادراک می‌داند، مانند انسان و حيوان، و ساير موجودات اين عالم را صاحب ادراک نمی‌داند.

از عقيده ثاليس، فلاسفه اروپا پی بردند بر اين كه عالم مملو است از ميكروبها.

ثاليس، ارواح را ازلی و ابدی و فنا ناپذير دانسته و حكيم مزبور قائل نيست.

ثاليس، زمين را كروی و متحرک دانسته، و حكيم مزبور زمين را مبسوط می‌داند.

ثاليس، نظر به اين كه ارواح را ازلی و ابدی دانسته و موت و حيات را مساوی و ورای اين عالم، عالم ديگری را معتقد نيست؛ لابد و ناچار، قائل به تناسخ است كه ارواح بعد از موت، تعلق به بدن ديگر می‌گيرند. ]پايان نقل (ن .ل) و بازگشت به نسخه اصل.[

پس از وفات ارشيلاوس، سقراط كه تولدش در سنه 468 قبل از ميلاد است. جانشين او و رئيس و معلم بر مدرسه ]دانشکده وقت (ن. ل) گرديد.

سقراط چون كه معتقد به علوم طبيعی نبود، ]سقراط از علوم طبيعيه بالكلی اعراض نمود. (ن .ل)[ و آن را بى‌فائده ]شمرده[ و جزء خصال حميده فيلسوفان نمی‌دانست، لذا علوم طبيعی را ساقط و آن علم يكسره از حزب يونانی كناره‌گيری كرد. و سقراط همّ خود را مصروف علوم آداب و اخلاق و تمييز آداب و اخلاق جيّده از رديّه می‌نمود؛ و فلسفه را از اسرار خفيه ]زيرا برای طبيعت اسرار خفيه و كارهای نهانی است كه اجازه دانش آن را نمی‌دهد. (ن .ل)[ طبيعت كه حقيقتاً ادراک آن بر طبايع افهام مشكل است، برهنه و خالی ساخت.

ليكن فلاسفه سابق بر سقراط كه تمام همّ خود را در راه علوم طبيعی صرف می‌نموده، ]و زندگی عمومی را بسته به علوم طبيعيه می‌دانستند. (ن .ل)[ نتيجه حيات را فهميدن علوم طبيعی می‌دانستند.

سقراط دائماً اشتغال داشت به علم شرايع و آداب مدنيه و آن را به وجه عجيب و غريبی تنظيم نموده؛ به اين ترتيب كه روش و رفتار انسان را به چندين قسم تقسيم نموده:

يک قسمت، قوانينی كه راجع به روش انسان است از حيث انسانيت او، مثل اين كه انسان بايد روش او يزدان پرستی و عبادت يزدان باشد، و بايد تحصيل سعادت ابدی را برای خود بنمايد، زيرا كه برای نفس انسان موت و فنائی نيست.

قسمت ديگر راجع به رفتار انسان نسبت به اولاد و خانواده خود.

و قسمت ديگر راجع به انسان از حيث اجتماعی بودن او ]مقصود او از اين بيان علم اخلاق و تدبير منزل و سياست مدن كه حكمت عملی است، می‌باشد؛ و قائل به تجرد نفس انسان است. (ن .ل)[؛ و برای هريک از اقسام مذكوره، قوانينی را وضع و تعليم می‌نمود.

و بعضی می‌گويند: سقراط واضع حكمت عملی است.

در يونان جماعتی در آن وقت، موسوم به سوفسطائيه ]وجود داشت[ كه معتقد بودند كه حق با قدرت است. و انسان پس از مرگ فانی ]می‌شود[ و قائل به اله عالم نبودند. مردم را به مسلک خودشان دعوت می‌نموده، تا بالاخره بر يگانه فيلسوف موحّد يزدان پرست، غالب و او را محبوس و مسموم نمودند. ]مدت زندگانی اين فيلسوف عالى مقدار هفتاد سال بود و اهالی يونان او را در زندان مسموم نموده، زندگانی را بدرود گفت. (ن .ل)[ پس از فوت فيلسوف يزدان پرست، شاگردان او به سه قسمت منقسم شدند: قيروانيه، اشراقيه ]و[ كلبيه.

قيروانيه، كسانی بودند از شاگردان سقراط كه تمام تعاليم او را درک كرده و بر تعاليم او ثابت بوده و با دسته‌های ديگر غير از خودشان اتحاد و موافقت ننمودند. ]مايل به آميزش با غير نبودند و بدين جهت متحد با جماعت ديگر نشدند؛ و ليكن در تعليماتی كه از استاد خود فرا گرفته بودند، تصرف نموده و مخالفت كردند نسبت به مسائلی كه ذكر آن عنقريب بيايد. (ن .ل)[

اشراقيه، كسانی بودند كه تعاليم استاد خود سقراط را حفظ نموده و وظايف مقرره در مشيخه در سينه‌ها و قوه حافظه آنها ثابت بود. ]مطابق تعليمات استاد خود نسبت به مطالب و عوائدی كه كاملاً براى آنها بيان و تشريح شده بود معمول داشته و از آراء خودشان بر آن عوائد چيزی نيفزودند و شيشرون خطيب كه از فلاسفه معروف است از اين حزب بود.(ن .ل)[ از آن جمله بيركليس خطيب است كه به آن سابقاً اشاره شد.

كلبيه، كسانی بودند كه ادراک نكردند تمام تعاليم معلّم خود سقراط را؛ بلكه بعضی از تعاليم او را ادراک نموده، بعضی از آنها با اشخاص ديگر كه از شاگردان سقراط نبودند متّحد شده ]و به آراء خود تصرفاتی نمودند. (ن .ل)[ و فرقه كلبيه را تشكيل دادند.

اخيراً، بعض از فرق ثلاثه، در ظرف مدت قليلی منقرض ]شدند[؛ زيرا بعضی از آنها به واسطه توطن در بلاد ديگر كه مساعد با زندگانی نبود، دوره حيات را طی ننموده، ولی كسانی كه از آنها در شهر اثينا ساكن شده، مدت طولانی زندگانی نموده و اخيراً فرقه مشائين شنيكيه از آنها به ظهور رسيدند؛ و پس از مدت زمانی از دسته ثانی اسطوانين يا رواقيين منشعب گرديده و به ظهور پيوستند. ]اين پاراگراف در (ن .ل) موجود نيست.[

فرقه قيروانيه

پس از فوت سقراط، ارستيب كه يكی از تلامذه سقراط بود، رفت به وطن خود، شيرين (قيروان) ]قيروان، يكی از شهرهای آفريقا است. (ن .ل)[ و در آنجا دسته‌ای را تشكيل داد به نام قيروانيه؛ زيرا كه در قيروان تشكيل شده بود و پيدايش اين فرقه در اواسط قرن چهارم قبل از ميلاد است. تعليم آنها مسمی بود به ايدونی ]زيرا ايدونی، يونانی و به معنی مخالفت با استاد در رأی و عقيده است؛ و اين فرقه مخالفت نمودند با سقراط در مسائلی، از آن جمله اين كه فرقی ما بين خير و شر نيست، ديگر آن كه سعادت انسان، منحصر است در لذات دنيويه فقط. (ن. ل)[، برای اين كه ارستيب، مخالف بود تعاليم استاد خود سقراط را. حكيم مزبور می‌گفت: خوبی و بدی اصلاً با هم فرق ندارند و سعادت انسان را در لذات دنياوی می‌دانست.

از حزب قيروانيه چندين حزب ديگر تشكيل شد؛ يكی ثيودوريه كه از تلامذه ثيودور بودند و ثيودور از شاگردان ارستيب. اين حزب منكر وجود اله بودند. ]ديگر از شاگردان سقراط، ثيودور است كه منكر وجود آلهه بود؛ مقصود او انكار تعدد فقط نيست؛ بلكه منكر الوهيت است مطلقاً. (ن .ل)[

 ديگر اوجة سياسيه و آنی شيريدونيه، پيدايش اين دو فرقه به واسطه دو نفر از شاگردان مدرسه قيروان ]دانشکده ثيودوريه (ن. ل).[ بود كه يكی مسمی به اوجة سياس و ديگر مسمی به آنی شيريده ]بودند.[ اين دو نفر زياد كردند به تعليم قيروانيه ]تعليمات دانشکده (ن. ل)[  اشياء ديگر را؛ و پس از مدت كمی متفرق ]شده[ و از بين رفتند. ]مدتی نگذشت که هر دو حزب متلاشی شد. (ن. ل)[

از اين جمله شاگردان سقراط، اقليدس مغاروئی ]که از اهل مغارو است. (ن. ل)[ است. اين مرد بسيار مايل به جدل بود و در فلسفه بی اندازه مجادله و مخاصمه می‌نمود. ]در فلسفه بی نهايت مايل به جدل و با دانش‌آموزان دانشكده مشغول به مجادله و مخاصمه بود. (ن .ل)[ در شهر مغارو ]پس از معاودت به مغارو. (ن .ل)[ جمعيتی ]حزبی. (ن .ل)[ را تشكيل نمود به نام مغاريكيه.

اين جماعت به واسطه مجادله و مخاصمه در مسائل علميه و حدّت در جواب، آنها را اريستكيه ناميدند؛ و چون که تعليم آنها به طريق سؤال و جواب بود، به آنها منطقيه می‌گفتند.

ادبوليدوس كه جانشين اقليدوس و رئيس بر مدرسه ]دانشكده (ن .ل)[ او بود، علم جدل را اختراع نمود و از اين طايفه ستيلميوتيوس است كه مرد حاذق و ]با تجربه در علم، و در انشاء خطابيات فصيح، برتری و تفوق داشت. (ن .ل)[ مخترع خطابات فصيحه بوده ]است.[

ديگر از شاگردان سقراط كه اول شاگرد او بود، فيدوس ]قيدوس (ن .ل)[ ينسوی كه در ينسو ]الينسو، اليانسيه (ن .ل)[ مدرسه باز نمود. عده شاگردان آن مدرسه موسوم به فلاسفه يانسيه‌اند. ]الينسو، اليانسيه (ن .ل)[ فيدوس، ميتيدموس ارترنيو را جانشين خود قرار داد و رئيس بر مدرسه گرديده در آن وقت عده‌ای شاگردان موسوم به اريتريكته گرديدند ]در آن وقت آن حزب ]= حزب يانسيه[، به نام اريتريكته ناميده شده. (ن .ل)[؛ لكن اين دسته در زمان اسكليبادوس كه جانشين بليطائوس و رئيس بر مدرسه بود، منقرض گرديدند.

فرقه اشراقيه

حزب اشراقيها را آكاديمه هم می‌گفتند؛ زيرا آكاديمه به معنی محل آباد پرجمعيت است؛ و چون كه در بلاد اثينا جايی بود، آباد و پرجمعيت و يكی از علماء آن محل، اكاديميوس بوده كه در آن جا تعليم و تدريس می‌نمود؛ بدين سبب آن جا را اكاديمنه می‌ناميدند ]افلاطون مدرسه‌ای تأسيس نمود به نام اكادمی به مناسبت اكاديموس كه يكی از فلاسفه بزرگ و از اساتيد افلاطون بود. (ن .ل)[؛ و به واسطه انتساب اين فرقه به محل مزبور آن‌ها را آكاديميه نيز می‌گفتند.

 اين فرقه مقام عالی را حائز و بر جميع فرق تفوق و برتری پيدا نموده و مدت زيست آنها طولانی بود به واسطه طول زمان در تعاليم آنها تغييرات متكثره روی داد، بدين جهت اكاديميه منقسم به سه قسم شد: قديم، متوسط ]و[ جديد. جديد او نيز دو مرتبه تجديد شد.

مؤسس اكاديميه قديم ]يعنی محل و مدْرسی كه يک حزب اشراقيها قسمت تعليم قديم را تحصيل می‌نمودند. منه[ افلاطون اثينوی ]معلم و مدرس قسمت قديم افلاطون بود. (ن .ل)[ بود كه يكی از معاريف فلاسفه ]است[ و هنوز نام او در افواه به طريق ضرب‌المثل گفته می‌شود؛ بدين جهت اكاديميه قديمه را افلاطونيه نيز می‌ناميده و شاگردان او را افلاطونيها ]افلاطيون. (ن .ل)[ می‌گفتند.

تولد افلاطون در سنه 428 قبل از ميلاد است. نظر به وفور علم و شدت اشتهار اين فيلسوف، شيشرون او را افلاطون الهی می‌نامد. درباره او گفته شده كه كتب موسی عليه‌السلام به دست او افتاد و مطالب بسياری از آن كتب، بر فلسفه خود زياد نمود.

فيلسوف مذكور به علم هندسه بسيار علاقمند بود و بدين سبب بالای در مدرسه خود نوشته بود ]كه[: كسانی در اين مدرسه پذيرفته می‌شوند كه در علم هندسه ماهر واستاد باشند ]افلاطون علم هندسه را مهم می‌دانسته و آن را مقدمه برای تحصيل فلسفه ]قلمداد می‌كرده[، لذا كسانی كه بهره كامل از هندسه نداشتند، در آن مدرسه پذيرفته نمی‌شدند. (ن .ل)[ و قواعدی را در علم هندسه اختراع نموده كه برای وضوح علوم حقيقيه و استقصاء در آن علوم كمک و معاون بود.

افلاطون در طبيعيّات و محسوسات تابع هيرقليطس؛ و در عقليات و ماوراء طبيعت تابع فيثاغورس؛ و در آداب و قوانين تابع سقراط بود.

عقايد افلاطون ]در اينجا (ن .ل) به پايان می‌رسد و مؤلّف با نوشتن اين عنوان، آن اوراق را ناتمام می‌گذارد.[

 افلاطون قائل به سه اصل است: اله، ماده ]و[ ادراک. اول: شبيه عقل عقول (يعنی مجرد از ماده و ماديات).

دوم: شبيه به سبب اولای تولد و فساد (مانند احجار و اخشاب برای ساختن بيت).

و سوم: مثل جوهر روحانی كه قائم به ذات اله است.

اين فيلسوف می‌گويد: خداوند، دنيا و عالم را خلق كرده؛ و ليكن نه از عدم محض، بلكه ماده قديمه عالم را نظم و ترتيب نموده و مشكَّل به اشكال متنوعه گردانيده است. يعنی خدا ماده اين عالم را از خير عمی به خير ظهور رسانيده و بعضی را از بعض ديگر تمييز داده؛ مانند: معمار كه خانه را می‌سازد به اسباب حاضره از سنگ و چوب و غيرها.

افلاطون قائل به تعدد اله ]است[ و می‌گويد: آلهه دارای سه رتبه‌اند: علويين، متوسطين ]و[ سفليين.

آلهه علويين در آسمان ]بوده[ و به هيچ وجه خلط و آميزش با انسان ندارند. به علت علو طبيعت و مكان آنها.

آلهه متوسطين كه آنها را اجنه نيز می‌گويند، در هوا ]بوده[ و مانند وزراء و دستوران آلهه علويين كه نذورات و قربانيها را برای آلهه علويين قبول می‌كنند و امورات عالم سفلی را به آلهه علويين می‌رسانند؛ و هريک از آلهه متوسطين حكمران در يک اقليم و رئيس در كهانت و مخبر به مغيبات و موجد خوارق عادات می‌باشند.

آلهه سفليين، جای آنها در نهرها و رسول منامات و عجائب، و تمام عناصر و اجزاء عالم ممتلی و پر است از آلهه سفلی. حكماء امم غير متمدنه مذاهب آنها بر اين اصل متكی و تأليفات و كتب آنها روی همين اصل است.

از جمله تعاليم افلاطون تناسخ ارواح است به طريقی كه از فيثاغورس تعليم گرفته بود (مذهب فيثاغورث در تناسخ ارواح بعدها بيايد)؛ جز اين كه افلاطون گمان برده بر اين كه روح مركب است از دو امر: يكی جسمانی و ديگر روحانی؛ و ارواح قبل از اجسام موجودند و آن ارواح، از آسمان نزول كرده داخل در اجسام می‌شوند؛ و اجسام مختلفه به واسطه آن ارواح زنده ]شده[ و پس از آن كه پاک و پاكيزه می‌شوند به واسطه محال و اجسامی كه در آنها هبوط نموده برمی‌گردند به سوی آسمان؛ و پس از سنواتی دوباره برمی‌گردند در اجسام مختلفه ديگر و پليد و نجس می‌شوند؛ و دوباره عود می‌كنند به جانب آسمان و دائماً در طهارت و نجاست، منتقل از آسمان به زمين می‌باشند و مدركات و معارف آن ارواح، تذكار ماسبق است كه محو شده بود نزدشان دوباره متذكر می‌شوند، نه اين كه معارف آنها جديداً برای آنها حاصل شده باشد.

پس از وفات افلاطون جانشين او در مدرسه افلاطونيه، شاگرد او اسبوسيب حكيم، وبعد از او اكسينوكرات مشهور كه در سنه 338 قبل از ميلاد است، جانشين حكيم مزبور گرديد. و بعد از او اقراطيس كه از مشاهير است، در سنه 324 قبل از ميلاد جانشين او، و پس از او ارشيسيلاوس خليفه و جانشين او شد.

در آن وقت كه سبب اين كه زينون رئيس اسطوانيين ـ كه بعداً ذكر خواهد شد ـ در تعاليم مدرسه افلاطونيه، امور بسياری را داخل نمود و قواعد اصليه تعاليم مدرسه مزبوره را منحرف ساخت؛ لذا آكاديمه قديمه تبديل به متوسطه گرديد.

ارشيسلاوس پس از تغيير در اصول آكاديمه حس ارتجاع در او توليد و خواست تعاليم معلّم خود را به صورت اوليه برگردانده و او را محافظت نمايد؛ از اين جهت شروع كرد به رد و نقض تعاليم زينون و پافشاری نمود در قواعدی كه اشاعه آن را لازم می‌دانست در رد تعاليم زينون؛ از آن جمله اين كه می‌گفت: ممكن نيست شناختن شیءای از اشياء.

پس از او كارنياوس جانشين و رئيس بر مدرسه ]شد[ و شروع در تجديد شرح تعاليم معلم خود نمود. می‌گفت: عدم امكان ادراک اشياء، ناشی از طبيعت و ذات آنها نيست؛ بلكه به واسطه عارضه واقعی صادق يا عارضه كاذب ]است[ كه حق و باطل را ممزوج به هم می‌نمايد. شناختن اشياء و تمييز دادن حق از باطل بدون خطر ممكن نيست.

حكيم مزبور جانشين خود گردانيد، كليتيماكوس را و او جانشين خود قرار داد، فيلوس را كه معلم شيشرون رومانی بود.

پس از فيلوس، انتيوخوس كالوتينى، رئيس بر مدرسه ]شد[ و شروع نمود در انتصار تعليم به اين كه تمام اشياء، حقيقت او، معلوم و واضح می‌شود. پس از بحث در آن، حكيم مزبور ـ بعد از آن كه معلم اسطوانيه متوسطه شد ـ برگشت به آكاديمه قديمه؛ و ضديت نمود با تعليم جديد خود بالكليه در حالتی كه به سن شيخوخيت رسيده بود.

ديگر از شاگردان افلاطون، ارسطاطاليس بود كه مدت سی سال نزد او تحصيل نمود. ارسطاطاليس رئيس بر يک دسته از شاگردان اصلی افلاطون ـ كه ضد و مخالف با دسته آكاديمه قديمه بودند ـ گرديد. زيرا كه پس از وفات افلاطون، شاگردان اصلی او دو دسته شدند:

يك دسته شاگردان آكاديمه قديمه ]بودند[ كه مؤسس آن افلاطون بود ـ چنانچه ]=چنانكه[ سابقاً ذكر شد ـ .

و دسته ديگر كه عده آنها بيشتر و زينت و رونق آنها بهتر بود. مخالف و ضد دسته اول.

تولد اين فيلسوف در شهر استاچير از نواحی مقدونيا در سنه 384 قبل از ميلاد بوده.

پس از آن در شهر مدلی متوطن گرديد. و پس از انتقال اهالی مدلی به ليكاو (جايی است كه اهل اثينا برای تعليم حرب، بنا نمودند)، شاگردان فيلسوف مذكور مسمی به مشائيين گرديدند. زيرا از عادت حكيم مزبور اين بود كه موقع راه رفتن با شاگردانش، آنها را تعليم و درس می‌داد.

اين فيلسوف عاليمقدار در جميع علوم، خاصه در علم فلسفه و علم سياست مدن نهايت شهرت را پيدا نمود، و كتب بسياری تأليف كرد كه تمام اقسام فلسفه را در آن جمع و مبتكر و مبدع مطالب جديدی در فلسفه گرديد؛ از آن جمله علم منطق كه گويند: واضع و مبتكر آن علم، اوست.

شيخ الرئيس ابوعلی در آخر منطق شفا از حكيم مزبور نقل كرده كه می‌گويد: از سابقين، قياسات غير منضبطی به دست ما بود، ولی تفصيل و تمييز منتج از عقيم به زحمت شب بيداری ما مرتّب گرديد. بنابراين، واضع منطق، ارسطو نبوده، بلكه مؤلّف و مفصل علم منطق، حكيم مزبور است.

پدر اسكندر مقدونی ـ كه مقام سلطنت را حائز بود ـ ، ارسطاطاليس حكيم مذكور را برای تعليم و تأديب اسكندر مقرر داشت. و اسكندر مأمور نمود او را به عمل و امتحان در طبيعيات؛ و عده‌ای از ماهيگيرها و صيادها را مأمور نمود برای آوردن حيوانات كه محتاج اليه در عمل و تجربه بود و هشتصد دينار برای مخارج آن عطا نمود.

حكيم مزبور فلسفه را به دو قسمت تقسيم نمود: حكمت عملی و حكمت نظری. تقسيم هر يک از اين دو قسمت و وجه انحصار به طريقی كه حكماء متأخرين بيان نموده‌اند، از اين قرار است:

حكمت، علم به احوال اعيان موجودات علی ما هی عليه، موافق درخور طاقت بشر است. اعيان موجودات يا افعال و اعمالی كه در تحت قدرت و اختيار انسان است، يا خارج از قدرت و اختيار انسان ]دو شِق مقابلی است كه حكيم مزبور اقسام حكمت را از آنها استخراج كرده[، علم به احوال قسمت اول، هرگاه مودّی به صلاح معاش و معاد انسان است ]= باشد[، حكمت عملی؛ و قسمت دوم حكمت نظری ]است[.

حكمت عملی سه قسم است: زيرا كه علم به صلاح، اگر راجع به انسان منفرداً باشد، از حيث تحليه به فضائل و تخليه از رذائل، علم اخلاق؛ و اگر راجع به اهل منزل باشد، خانه داری يا تدبير منزل؛ و اگر راجع به اهل يک مملكت باشد، قانون مدنی يا سياست مدن ]است.[

حكمت نظری نيز اصولاً سه قسم است: اگر علم به احوال موجودی است كه نه در عالم ذهن و نه در وجود خارجی محتاج به ماده نباشد، علم الهی و فلسفه اولی؛ و چنانچه در وجود ذهنی محتاج به مادّه نباشد، ولی در وجود خارجی محتاج باشد، علم اوسط و رياضی؛ و در صورت احتياج به ماده در ذهن و خارج هر دو، علم ادنی وعلم طبيعی ]است[، و هريک از اين اقسام سه گانه، منقسم به اقسامی است كه در محل خود بيان خواهد شد.

و اما علم منطق، بعضی آن را از حكمت عملی و برخی از حكمت نظری دانسته]اند[.

 

عقائد ارسطاطاليس در اشياء طبيعيه

فيلسوف مزبور می‌گويد: اصول هر شیءای از اشياء طبيعيه، سه امر است: عدم، ماده ]و[ صورت.

منتظم نمودن عدم را در سلک اصول، به اين بيان است كه می‌گويد: ماده شیء، مستلزم عدم صورت آن شیء است. مثلاً ماده سرير، قطعات اخشابی است كه صورت سرير را فاقد باشد كه عدم صورت، شرط در ايجاد و احداث است، نه اين كه از اجزاء تركيبيه اشياء باشد. پس عدم را از اجزاء تركيبيه اشياء نمی‌داند، بلكه اصل سابق در ايجاد و احداث صور لاحقه به مواد می‌داند.

برای ماده دو تعريف نموده: يكی سلبی، ديگر ايجابی. در تعريف سلبی می‌گويد: ماده شیء نه آن شیء و نه امتداد و عرض آن شیء و نه نوع ديگر از امور وجوديه عارضه بر شیء است.

و در تعريف ايجابی می‌گويد: ماده، مبدأ تركيب اشياء و منتهای تغييرات اشياء است.

بر اين دو تعريف ايراد نموده‌اند كه: از دو تعريف مذكور استفاده نمی‌شود كه حقيقت ماده چيست كه اصل اوّل اشياء است.

صدرالمتألهين شيرازی، در كتاب اسفار خود در قسمت جواهر و اعراض، در باب تركيب جسم از هيولی و صورت می‌گويد: مراد به ماده و هيولی نزد مشائين، نفس استعداد و قابليت محض است. سپس ايراد شيخ الهی را بيان می‌نمايد كه شيخ می‌گويد: قابليت محض، از امور جوهريه نيست، بلكه بايد شیء ثابت موجودی در خارج متحقق باشد تا قابل و مستعد امر ديگر بوده و قابليت محض و نفس استعداد، ممكن نيست موجود بنفسه باشد تا اصل و ماده اشياء از آن حاصل ]شود[.

صدرالمتألهين در جواب می‌گويد: در سلسله موجودات، بايد موجودات امكانيه منتهی شود به موجودی كه واجب بالذات است به حكم بطلان تسلسل؛ همين قسم در سلسله استعداديات، بايد استعدادات منتهی شود به استعداد محض و نفس قابليت، به حكم بطلان تسلسل، و همين قابليت محض، ماده اشياء و جوهر هيولی است. اين مسأله، مشروحاً در طبيعيات، در بيان حقيقت اجسام بيان خواهد شد.

اما صورت، فيلسوف عاليمقدار می‌گويد: برای حدوث، جسم طبيعی لازم است به خلاف ماده اصل ثانوی ديگر را كه مسما است به صورت، بعضی تأويل نموده‌اند كه مراد ترتيب اجزاء اصليه است.

بعض ديگر از مفسرين كلام او می‌گويند كه: مراد به صورت، جوهر ادعائيه است. مثلاً در فرس، صورت او غير از عظم و لحم و عروق و ساير اجزاء اوست، بلكه جوهری است كه آن روح فرس است و اين محض ادعاء ]است، چه[ روح فرس، خارج از مواد مذكوره نيست.

متأخرين از حكماء صورت را به دو قسم منقسم نموده: يكی صورت جسميه كه آن را جوهر حالّ در محلّ هيولی می‌داند و ماده و صورت را متلازم يكديگر؛ به اين بيان كه هيولی، محتاج به صورت است در وجود، و صورت محتاج به هيولی است در تشخص.

و ديگر، صورت نوعيه كه عبارت از مبدأ آثار مخصوصه هر نوع است.

حكيم مزبور می‌گويد كه: صوت بواسطه تموّج هوا حادث ]می‌شود[ و اجرام ارضيه را مركب از عناصر اربعه ـ كه خاک و آب و هوا و آتش است ـ می‌داند و می‌گويد: ]از[ اين چهار عنصر، خاک و آب از عناصر ثقيله؛ و هوا و آتش از عناصر خفيفه و قائل به عنصر خامس است كه عنصر افلاک است.

می‌گويد: تحت كره قمر، كره آتش است كه التهابات ناريه به سوی آن كره صعود می‌نمايد و مادّه را قابل تقسيم به غير نهايت و عالم را مملوّ و باقی ابدی می‌داند، و می‌گويد: شمس مستمر است در دوران بر حالت كنونی او و برای انسان و ساير انواع حيوانات، اوّلی نيست؛ زيرا كه اگر برای انسان اوّلی باشد، لازم می‌آيد انسان بدون پدر و مادر موجود شود و همچنين ساير حيوانات و طيور.

اين فيلسوف معتقد است كه افلاک قابل خراب و فساد نيست؛ ولی موجودات در جوّ قابل فساد و خراب است بحسب صورت، لكن اجزاء آن اشياء باقی، و فساد نيابد، بلكه منتقل می‌شود از محال خود. و از آثار باقيه آن اشياء، شیءای ديگر متكوّن می‌گردد و دائماً دنيا به اين كيفيت تامّه است نه از او جزئی ناقص و نه بر او جزئی زياد می‌شود. و چنين گمان كرده كه زمين در وسط عالم و افلاک به دور آن متحرک به حركت ارادی شاعرانه است.

و نيز می‌گويد: اشيائی كه الان زير آبهای دريا مستورند، زمين يابس بوده و زمينهای يابس بعداً دريا می‌شود و اين انقلاب سبب محو شدن اشياء ماضيه است.

و نيز می‌گويد: و بسا می‌شود كه طاعون و قحط و زلزله و حريق، سبب فساد عظيم می‌گردد. و علوم و معارف بدين جهت از بين رفته و اقوام و امم هلاک ]می‌شوند[ و قليلی از آنها فراراً به بواری رفته و در آنجا بطور توحش زندگانی نموده و رفته رفته زياد شده، مخترع علوم و فنونی می‌گردند كه بسا می‌شود مطابق با علوم سابق و بسا می‌شود مخالف است.

حكيم دانشمند معتقد است كه سعادت انسان در لذّات بدنيه نيست. چنانچه ]= چنانكه [ارباب شهوات گمان نموده و نيز در جمع اموال نيست؛ چنانچه ]= چنانكه[ صاحبان آز و طمع گمان برده ؛ بلكه سعادت انسان در سلوک طرق فضائل و اعمال حسن است و شريفترين كارهای عقل تأمّل اوست در كائنات و بحث از اصول موجودات و از افلاک و كواكب و ساير اشياء طبيعيه، خاصّه موجود اوّلی ازلی.

و نيز معتقد است بر اين كه انسان بايد معاش و مؤونه زندگانی خود را دارا باشد؛ زيرا كه بدون رزق تحصيل سعادت ممكن نيست و انسان نمی‌تواند بحث از حقايق اشياء نموده و تحصيل فضائل كند.

و كسی كه مال ندارد، قادر بر كارهای خوب نيست. و نسبت به احبّاء و دوستان كه انسان در حيات خود از دوستی آنها كيف می‌برد، نمی‌تواند كمک بنمايد.

اين فيلسوف می‌گويد: كه سعادت و خوشبختی انسان متكی به سه امر است.

اول: كمالات عقليه، مثل سداد رأی و حسن تدبير و قوه ضبط (حافظه).

دوم: كمالات بدنيه مانند: جمال و قوت و اعتدال مزاج.

سوم: كمالات دنيويه از قبيل: غنی و پاكی اصل.

در صورت وجود اين سه امر، انسان، خوشبخت و با فقدان يك يا دو ]مورد[ از امور مذكوره، بدبخت و شقی است.

و باز می‌گويد: محبت بر سه قسم است: شفقت و مهربانی با اقوام؛ و ميل و محبت به الفت دوستان، و دوستداری احسان.

از جمله مطالب اين مرد بزرگ در باب سياست، آنكه می‌گويد: مملكت به منزله بستانی است كه ديوار او، دولت. و دولت، سلطانی است كه سنت و جريان قانون به او، قائم. و ملک به آن سنت، برپا ]است.[ و ملک، نظامی است كه لشگر پشتيبان و حافظ اوست. و لشگر، اعوانی است كه كفايت آن به مال ]است.[ و مال، رزقی است كه جمع می‌كند آن را رعيت. و رعيت، در كنف عدل؛ و قوام عالم و مملكت به عدل است. و مملكت، بستان، الخ.

پس، سياست عبارت از اين دايره مشهوره است.

ارسطاطاليس قائل است به وجود موجود اوّلی كه ذات حضرت باری تعالی بوده باشد.

و می‌گويد كه: ذات او متّصف است به صفت قضاء و قدر ـ وفاقاً لأفلاطون ـ مراد از اتصاف به قضاء و قدر، علم ذات باری تعالی است نسبت به اشياء موجوده.

و از ظاهر كلام او چنين مستفاد می‌شود كه علم را زائد بر ذات و عرضی می‌داند. وافلاطون، علم ذات واجب را به مثل افلاطونيه كه موجودات منفصله از ذات است، دانسته و شرح بيان اين مسأله، در علم واجب، در الهيّات اخص بيان خواهد شد.

ديگر از مطالب اين حكيم آن است كه می‌گويد: اصل تمام افكار، حواس است و استدلال می‌كند بر اين كه شخص اكمه، فرق نمی‌گذارد فيما بين الوان و شخص اصم، تشخيص نمی‌دهد اصوات را. اين مطلب تا اندازه‌ای مسلّم و بحث او در علم منطق بايد.

ديگر از مبتكرات او مقولات عشر ]است[ كه اشياء متعقله را منحصر به اين ده مقوله دانسته و هر ماهيت از ماهيات را در تحت يكی از اين مقولات مندرج می‌داند. يكی جوهر و نه مقوله ديگر، مقولات عرضيه (كم، كيف، اضافه، فعل، انفعال، أين، متی، وضع و ملک).

مقوله اولی، مقوله جوهر و آن ماهيت محصله‌ای است كه در وجود عينی خارجی محتاج به موضوع نباشد؛ و منقسم است به پنج قسم : عقل، نفس، هيولی، صورت وجسم طبيعی؛ و برای هر يک از اين اقسام، مباحث طويلة الذيلی است كه در محل خود مذكور است.

دوم: كمّ؛ و آن شيئی است كه بالذات قابل قسمت باشد و بر دو قسم است: متصل، منفصل.

كمّ متصل، آن است كه دارای حد مشترک است، پس از قسمت؛ چنانچه هرگاه جسمی را به دو قسمت تقسيم كنيم، حدّ مشترک آن، سطح؛ و حدّ مشترک دو سطح، خطّ؛ و حدّ مشترک دو خطّ، نقطه.

و حدّ مشترک، آن است كه هر گاه بر يكی از دو قسمت منضم كنيم، بر او چيزی افزوده نشود و اگر از او منفصل نمائيم، از او كم نشود. كمّ متصل يا قارّ است. مانند: خطّ و سطح و جسم تعليمی ]كه كميت ساريه در جهات ثلاث است برای جسم طبيعی. منه[ و يا غير قار، مانند: زمان كه حدّ مشترک آن، «آن» است.

پس، زمان كمّی است غير قارّ و متصل بالذات.

كمّ منفصل، مانند: عدد.

سوم: كيف؛ و آن هيئت قاره در شيئی است كه قابل قسمت و نسبت نباشد؛ و به چهار قسم منقسم است:

اول: كيفيات استعداديه؛ مانند: قوّت بر كتابت و ادراک و صلابت و لينت و ممراضيت و مصحاحيت.

دوم: ]كيفيات[ نفسانيه مانند: علم و اراده و قدرت و حالات و ملكات.

سوم: كيفيات محسوسه مانند: طعوم و روايح و اصوات و الوان.

چهارم: كيفيات مختصه به كميات، مانند: استداره و كرويت، مثلثه و مربّعيّت وفرديت و زوجيت .

چهارم: اضافه؛ و آن نسبت فيما بين دو شیء است، مانند: ابوت، بنوت؛ و خادم، مخدوم؛ سلطان، رعيت.

پنجم: فعل؛ و آن حالتی است كه حاصل می‌شود برای شیء به سبب تأثير او در غير، مثل: قطع و ضرب و قتل.

ششم: انفعال؛ و آن تأثير از غير است. مانند: انكسار، انحراق و تسخن.

هفتم: أين؛ و آن حالت شیء است نسبت به حصول آن در مكان، مثل: كون در خانه يا در فراش.

هشتم: متی؛ و آن حالت شیء است نسبت به حصول در زمان، چنانچه ]= چنانكه[ گفته می‌شود: اين امر كی واقع شد؟ در جواب می‌گويند: ديروز يا امروز.

نهم: وضع؛ و آن هيئت حاصله برای شیء است نسبت به اجزاء ]اش[ به يكديگر ونسبت تمام اجراء]اش[ به امور خارجيه، مثل: قيام، ركوع، قعود.

دهم: ملک؛ كه آن را جده نيز گويند؛ و آن حالتی است كه برای شیء حاصل شود بواسطه ما يحيط به، مثل: لباس پوشيدن و زينت كردن و سلاح گرفتن.

بعضی از متأخرين، مقولات عرضيه را سه مقوله دانسته و آن سه: كم، كيف و اضافه است و اين سه ]= سومين[ مقوله را شامل هفت قسم ديگر می‌داند.

و بعضی ديگر، مانند شيخ اشراق، مقولات عرضيه را چهار مقوله می‌داند و آن، سه مقوله مذكوره و حركت است. كه حركت را مقوله مستقل می‌داند.

و بعضی از اهل فرنگ می‌گويند: دانستن اين امور چندان فايده‌ای بر آن مترتب نيست . بلكه به دو جهت مضرّ است: اول اين كه انسان گمان می‌كند كه اين امور مبتنی بر حكم عقلی و محصور به حصر استدلالی است؛ و حال آنكه اموری است اصطلاحی و جعلی، و كسانی كه حصر نموده‌اند اشياء را در اين اقسام، مقصود آنها رياست بر غير خود بوده و ممكن است كه اشياء را به طريقی ديگر محصور نمود به حصر جديد؛ چنانچه ]= چنانكه[ بعضی محصور نموده و می‌گويند: اشياء منحصر است در هفت قسم، كه آن را مواد عقليه نامند: اول: عقل يا جواهر ادراک. 2ـ جسم يا جوهر ذو امتداد. 3ـ مقدار يا صغر هر جزئی از اجزاء. 4ـ وضع تناسب مابين اجزاء. 5ـ صورت اشياء. 6ـ حركت. 7ـ سكون.

دوم: اين كه متعلمين اكتفاء می‌كنند به مجرد الفاظ وهميه، و گمان می‌كنند كه برای آنها معرفتی نسبت به اشياء حاصل شده و حال اين كه نه چنين است و معرفتی به شیء واقعی كه محقق در نفس‌الامر باشد برای آنها حاصل نشده است.

تحقيق و بيان اين كه: مقولات عشر مبتنی بر حكم عقلی و حصر او استدلالی است و مجرد اصطلاحی نيست و حصر جديد نيز محل ايراد ]است[ در مبحث جواهر واعراض بحث خواهد شد و در اينجا خارج از قسمت تاريخ است.

پس از اقامت ارسطاطاليس در مدت هشت سال در مقدونيا برای تعليم اسكندر، دوباره مراجعت نمود به آتن و در ليكاو مدرسه جديدی تأسيس نمود؛ و جمع كثيری از شاگردان آن مدرسه كه در تحت تعليم و تربيت او بودند، تحصيلات خود را به پايان رسانيده و به مرتبه فيلسوفيت نائل و پس از فوت حكيم مزبور هريک از آنها بطور تعاقب رئيس بر مدرسه گرديدند. از آن جمله فيلبس بود كه پس از مراجعت به وطن خود (شابستن) كتب ارسطو را همراه خود برد.

پس از فوت فيلبس، وارث او از خوف سلطان عصر (برغامس) كه مبادا كتابها را از آنها گرفته و به كتابخانه خود ببرد، آن كتب را در سردابه‌ای، زيرزمين، پنهان نمودند؛ وبسياری از آن كتب به واسطه رطوبت و موريانه فاسد گرديد؛ و پس از مدت يكصد وسی سال، كتب مرقومه را يافتند و از زير زمين بيرون آورده، مردی كه مسمی بود به بيليكانوس، آنها را خريده و خواست اصلاح نمايد. لذا به نوعی از روغن سفيد، روغن مالی كرده، برای اينكه حروف آن كتب، ظاهر و هويدا گشته، مورد استفاده واقع گردد.

لكن به مقصود خود نائل نگرديده و فساد آنها زيادتر گرديده تا طايفه سيلا از رومانيها بعد از مراجعت از آتن به روميه اين كتب را با كتابهای ديگر همراه خود بردند به روم.

تيراينو، معلم غراماتيك كه مُصر بود به تعاليم ارسطو، به زحمت زياد مشغول مطالعه و تدريس كتب مرقومه گرديد و آنچه را به واسطه رطوبت و موريانه فاسد شده بود، مطابق فكر و رأی خودش می‌نوشت و به جای فاسد شده‌ها می‌گذارد. ]و[ پس از آن، در كتب خود نقل می‌كرد با اين حالت فاسده و فی مابين مردم به همين نحو كه نقل نموده بود، مشهور گرديد.

و البته مسلم است كه نقل به اين حالت، از حقايق و روحيات مطالب ارسطو دور است.

فرقه كلبيه

از جمله تلاميذ سقراط نيز انتيثينوس و معاصر با افلاطون بود. اين مرد از روی واقع خوشش می‌آمد از قواعد و مبادی‌ای كه به واسطه آنها انسان می‌آموخت، شجاعت را ومقدِم بود بر تحمل شدائد و مصائب و رنجها. بدين جهت پس از فوت معلم خود، از رفقايش كناره‌گيری كرده و تأسيس نمود، جمعيتی را در جائی كه آن را به زبان يونانی هيكل كلب ابيض می‌ناميدند. مخالفين اين طريقه، اين طايفه را به مناسبت محل آنها به فرقه كلبيه، مسمی نمودند.

وجه ديگر برای اين تسميه، چنانكه گفته شده است، نظر به وضع معيشت و زندگانی آنها بود كه بطور بسيار پست، مانند كلاب زندگانی می‌نموده و اين نحو معيشت را وسيله توبيخ و سرزنش عموم مردم قرار داده كه شايد بدين توبيخات، مردم دست از اعمال قبيحه كشيده و نقايص خود را تكميل نمايند؛ بلكه بواسطه فقر و فاقه‌ای كه داشتند، سزاوار و حق می‌دانسته اسائه ادب را نسبت به غير خود، و كوچك و حقير داشتن نوع بشر را.

از اخص تعاليم اين فيلسوف آن كه می‌گفت: فضيلت به تنهايی كافی است بر قيام سعادت انسان و ديگر محتاج به سائر علوم نيست و مقصود او از فضيلت، اخلاق وبردباری و اقدام بر تحمل شدائد است؛ لذا از علم فصاحت، منطق، علم مجردات وطبيعيات، كناره‌گيری كرد و توجه به هيچ علمی نداشت جز به آداب مذكوره؛ فقط بدين جهت روش خارجی خود را مطابق با عقايدش قرار داده و از پوشيدن لباس خودداری می‌كرد و به قطعه‌ای پارچه كثيف كه ساتر او بود قناعت می‌نموده و سپس به يک عصا و كوله بار ـ كه به كتف و پشت خود حمل می‌نمود ـ اكتفاء می‌كرد.

از جمله شاگردان انتيثينوس، ديوجانس كلبی مشهور است . اين فيلسوف در مسلک معلم خود سرآمد ]بود و بلكه[ تفوق بر او پيدا نموده و برای سكنای خود اختيار كرد خم بسيار بزرگی را كه در آن خم بيتوته می‌نمود؛ و در تحمل شدائد و مصائب مستغرق و مقتحم بود، نظر به دوستداری فضيلت، كه آن را در تحمل شدائد می‌دانست، به موافقت استاد خود حكيم مزبور و چون كه در مصارعت با شدائد، مصابرت می‌نمود، اسكندر مقدونی به حالت او رشگ برده و می‌گفت: اگر نبودم اسكندر هرآينه ميل داشتم كه ديوجانس بوده باشم.

پس از اين كه عده‌ای از شاگردان انتيثينوس بعد از وفاتش جانشين او گرديده و مسلک او را محافظت و معمول می‌داشتند؛ بالأخره بواسطه مردی از مقلّدين او كه مسمی بود به مينداميوس، طريقه حكيم مزبور متلاشی ]شد[ و از بين رفت.

مينداميوس، مردی بود كه لباسهای مهول می‌پوشيد و با يک هيولای سهمگين و مخوف در كوچه‌ها دور می‌زد و می‌گفت: من يكی از شحنه‌های جهنّم هستم؛ وآمده‌ام برای مراقبت مردم و ديدن افعال زشت و كارهای آنها و تجاوزاتی را كه از حدود فضيلت می‌نمايند. پس از آن، بر می‌گشت به سوی قوم خودش و می‌آگاهانيد قوم خود را به افعال و اعمال مردم.

پيدايش رواقيين

زينون شتيكوس كه در سنه 260 قبل از ميلاد وفات نمود، مدتی به دست كواتيوس كه يكی از جانشينان انتيثينوس مذكور بود، تربيت و تعليم می‌يافت. لكن برای جهل قطع آور و معيشت پست كلبيه شرمسار و ناراضی بود، بدين علت از معلم خود كناره‌گيری نمود و بسياری از قواعد آنها را تغيير داد.

پس از آن كه تمام قواعد را از شيليوس ميغاريكوس و تيودورس خرونوس و بولدمونوس، آن قواعد كلبيه را اخذ نموده و برای خود ايوان و رواقی را انتخاب و در آن رواق مدرسه‌ای دائر و 58 سال در آن رواق برای شاگردان خود تدريس می‌نمود، از اين جهت اصحاب او به اسطوانيين يا رواقيين ناميده شدند.

فيلسوف مذكور در علم منطق كوشش می‌نمود و زياد كرد به او اشياء بسياری را و درباره او گفته شده كه: او واضع علم منطق بود و ارسطاطاليس تكميل نمود آن را وافلاطون مهذّب نمود آن علم را. و همچنين در طبيعيات كوشش داشت.

از قواعد خصوصی او در علم فضايل و آداب بود كه می‌گفت: سعادت انسان، قائم به فضيلت است به تنهايی. و فضيلت و آداب می‌گرداند انسان را مطمئن القلب در مصيبت. و رنج بردن در شدائد، عيب نيست برای انسان؛ و حكيم كسی است كه تابع هوا نباشد و دائماً محافظت حقوق مردم را نموده و بر مقتضای مروت رفتار نمايد.

جمعی از مشاهير و بزرگان حكماء در طريقه و مذهب فيلسوف مزبور تربيت يافته و پس از او بر تعليمش اتكاء نموده و ثابت بودند؛ و چنانچه اختلافی بين آنها روی می‌داد در غير از تعليم استاد خود بود و اختلافی نبود كه آنها را به فرق و احزابی منقسم نمايد به خلاف جماعات ديگر كه اختلاف رأی، سبب تشكيل فرق و احزاب در آنها می‌گرديد.

از جمله تلامذه حكماء مذكورين، كلاانتس كه مردی بود صاحب فضيلت در احتمال شدائد و صبر بر مصائب و شاگرد او كريسيوس حاذق و در امور عقليه اجتهاداتی داشت غيرمألوف، و تغيير داد بسياری از قواعد و تعاليم سالفين را و بر تأليفات متكثره آنها مطالبی را زياد نمود و مطيع و منقاد شدند او را جماعتی، از آن جمله زينون ]و[ ديوجانس كه از معظم رواقيين و امتن آنها بودند و انيتبترس صيدونی كه از بزرگان مؤلّفين اين فرقه است.

ديگر بوسيدونيوس كه از متولدين بلاد سوريه است. اخيراً در رودس رئيس بر مدرسه و مشيخه گرديده و شيشرون رومانی نيز از او علوم را اخذ نموده و مدت متمادی طريقه رواقيين ادامه داشت، تا اين كه فريسيون از يهود اخذ نمود]ند[ علوم و فضائل آنها را.

فصل دوّم: در قسمت ايطاليايی

 ظهور فلسفه در ايطاليا كه مسمی است به يونان كبری، به واسطه مهاجرت خانواده‌های يونانی بود به ايطاليا. معلّم اين قسمت از فلاسفه، فيثاغورث، فيلسوف يونانی است كه در سنه 564 قبل از ميلاد، در جزيره سامو تولد يافته است .

اين فيلسوف پس از آن كه در مسقط الرأس خود، تحصيل علم نمود و پايه آن را استوار كرد، از كَهَنه ممفيز و ثيبه در مصر و فنيقيها و كلدانيها اخذ علوم را نموده و سرآمد اقران خود گرديد؛ (نسبت به علوم معارف دينيه و علم فلک و علم مساحه و علم موسيقی و حساب و قواعد اسرار مشتری و شرايع مينونوس و نيكورغوس)؛ سپس رفت به يكی از شهرهای ايطاليا و تأسيس نمود در آنجا يک مدرسه، هنگامی كه تاركونيوس می‌كشت روميها را؛ و در آن مدرسه، بسياری نزد او تلمّذ نمودند كه ذكر آنها خواهد آمد.

حكيم مزبور برای فروتنی و تواضع، منع نمود مردم را از اين كه او را حكيم يا فيلسوف نامند؛ و ]هم اوست[ اوّل كسی كه ]اين عنوان[ در حقّ او گفته شده؛ او است معلم طبيعی حقيقتاً و نيز عالم بود به هندسه و هيئت؛ و اشتغال داشت به علم اخلاق وآداب به وجهی كه برای عموم نافع بود؛ و معتقد بود كه حكمت، سرآمد و اول تمام علوم است. و با اصحاب و شاگردانش به طريق شركت و مساوات زندگانی می‌نمود. ومدت دو سال تا پنج سال شاگردان خود را امتحان می‌نمود. و می‌آموخت شاگردانش را به علم سكوت به قسمی كه سؤال از سبب آن، از آنها ممكن نبود.

عقائد فيثاغورث

فيلسوف مذكور معتقد است كه تمام كارها و اشغال انسان تغيير می‌كند، تا اين كه می‌گرداند انسان را در افعال خود مشابه با اله. زيرا كه تمام افعال متحوّل و متمايل به سوی حقيقت است.

و حرام است قسم ياد كردن به آلهه؛ و عالم دارای روح و ادراک، و روح اين چرخ بزرگ عالم اثير است، (اثير يعنی كره آتش كه به عقيده قدماء بالای كره هوا و تحت كره قمر است) و از آن اثير، تمام ارواح جزئيه آدميين و حيوانات است.

و ارواح فنا نمی‌شود و در هوا مطلق و رها و می‌روند از طرفی به طرف ديگر تا اين كه مصادف شود جسمی را ـ هر جسمی بوده باشد ـ و موقعی كه روح از جسد انسان خارج می‌شود، اتفاق می‌افتد از اين كه داخل جسم ديگر از حيوانات بشود. مانند: بهائم و طيور و اسماک و غير اينها يا داخل جسد انسان گردد.

و همين قسم روح حيوان از هر قسم از حيوانات بوده باشد از جسم او خارج شده و داخل جسم انسان می‌شود و از اين جهت، اكيداً خوردن گوشت حيوانات را منع نموده؛ و می‌گويد: كسی كه بكشد مگسی را يا غير آن را از هوام، گناهش مانند كسی است كه بكشد انسانی را؛ و قائل است به ثواب و عقاب بعد از مردن.

و او كسی است كه اقامه برهان نموده بر اينكه: مربع وتر در هر مثلث قائم الزاويه مساوی است با مجموع مربع دو ضلع ديگر آن مثلث. و گمان نموده كه اصل اول برای همه اشياء واحد است و از واحد اعداد بيرون می‌آيد و از اعداد، نقط و از نقط، خطوط و از خطوط، سطوح و از سطوح، اجسام و از اجسام، عناصر اربعه ـ كه آن آتش، هوا، آب و خاک است ـ و از آنها عالم تركيب پيدا نموده و اين عناصر دائماً متغير و هريک از آنها به ديگری مستحيل و از جواهر و ذوات عالم چيزی كاسته نمی‌شود و جميع تبدلات، محض تغيير است.

و قائل است به كرويّت زمين و به وجود متقاطرينی، يعنی هرگاه رسم شود خطی از زير قدم انسانی به طرف اسفل كره زمين، هر آينه واقع شود بر قدم انسانی كه مقابل او می‌باشد و اين خط، قطر كره است.

و نيز می‌گويد: هوای محيط به كره زمين شديدالحركه نيست و همين باعث بر فساد و موت حيوانات است. بعكس هوا در آسمان كه رقيق و حركت او شديد و مضطرب و متحرک است دائماً؛ و از اين جهت موجودات آسمانی ذوی الارواح و غير زائل و فنا ناپذير است؛ بلكه آنها خدايان دائمی ابدی و هميشگی باقی می‌باشند. پس شمس وقمر و ساير كواكب برای اين كه در وسط هوا رقيقند و حرارت فعّاله كه اصل حيات است می‌باشند، آلهه دائمی و غيرقابل فنا و زوالند.

بعضی گفته‌اند: كه حكيم مزبور مخترع اصول لحنها و نغمات بوده و برای او تأليفات جليله است در ارتيماطيقی (علم عدد) و موسيقی و غير اينها از علوم رياضيه.

از جمله تأليفات او مجموعه‌ای است، مسمی به موافقات طبيعيه كه در او ذكر كرده آراء پسنديده‌ای را در سماع (موسيقى) و تثاقل، يعنی قوه جاذبه متنوعه و در ابصار ورنگهای نور؛ و از جمله مطالبی را كه در باب الوان ذكر و تنصيص نموده، آن است كه می‌گويد: رنگهای اشياء مرئيه به انعكاس ضوء، متنوع به انواع مختلفه است و بسيار از اوقات، الوان به واسطه مخلوط شدن عناصر ضوء است.

از شاگردان حكيم مزبور ـ كه سابقاً اشاره شد كه بعد ذكر می‌شود ـ ذالكوس وكراندس است كه از مخترعين شرايع و قوانين بوده‌اند.

ديگر امبيدوقليس كه متولد در شهر اغريجانطه در جزيره سيسيل در اواسط قرن پنجم قبل از ميلاد بوده؛ و او كسی است كه مبادی اشياء را منحصر به الفت و انتقام می‌داند.

ديگر اركيانس تاری نتينوس؛ و او كسی است كه علم حركت را به موقع عمل گذارد برای استفاده ارباب صنايع (مقصود معرفت جراثقال است.)

و تيماوس لوكروس كه در شرح عالم كتابی تأليف نموده و ادكسوس جينيديوس كه اول كسی است كه فهميد اسباب زلزله‌های ساليانه را.

فيثاغورث شاگردان خود را به دو گروه تقسيم نمود:

ـ رتبه اول: شاگردان خصوصی كه باكرواتيكی يا فيثاغورثيين ناميده می‌شدند. عدّه آنها در ابتداء ششصد نفر بوده كه با هم زندگانی می‌نموده، مثل اين كه همه آنها يک نفر می‌باشند؛ همچنين در درس و در هر امری از ساير امور.

آنها پس از آن كه در روز درسهای خود را تكرار می‌كردند، شب را نزد معلم می‌رفته و حكيم مزبور از پس پرده برای آنها درس می‌گفت و هيچ گاه در موقع درس جلوی معلم ظاهر نبودند، بلكه معلم نسبت به آنها محجوب و مستور بود در عقب پرده‌ای.

طريقه تحصيل اين دسته از شاگردان اين بود كه در مدت پنج سال ـ كه دوره تحصيل آنها بود ـ ملازم با سكوت شديد، ابتدائاً تعليم می‌گرفتند ارتيماطيقی (علم عدد)، و بعد از آن موسيقی، و بعد از آن علم هندسه و اخير، فلسفه كه منقسم به دو قسمت بود، نظری و عملی.

فلسفه عملی مشتمل بود بر وصايا و شرايع كليه نسبت به عبادت واجبه آلهه و توجه و عطوفت نسبت به گذشتگان از اموات و احترام والدين و حفظ قوانين موضوعه و ممارست به عفّت و قوت و شجاعت و ساير اخلاق حميده، كه يكی از شاگردان به طريق نظم آنها ]را[ جمع نموده، و به آب طلا نوشته است.

حسن ظنّ شاگردان مذكور نسبت به معلم خود، فيثاغورث چنين بود كه مطالب او را از روی عقيده ثابته قبول نموده كه گوئيا وحی منزل است. و هيچ گاه مورد نقض و تنقيد واقع نمی‌گرديد؛ بلكه در مرتبه اذعان و تصديق نيز شک و ترديدی برای آنها ايجاد نمی‌شد؛ و هرگاه فيما بين آنها مسأله مطروحه محل خلاف بود، استشهاد به كلام حكيم مزبور، حجّت قاطع و برهان ساطع گرديده و می‌گفتند: قال هو.

ـ رتبه دوّم: اكروماتيكی (شاگردان عمومی) اين رتبه ]در[ دسترس عموم و برای هركس كه خود را در سلک اين قسمت معرفی و منتظم می‌كرد، ممكن بود. اين دسته در ايماء كيوس كه اكليمندوس اسكندری به معبد تفسير نموده، جمع، و فيثاغورث برای آنها تعليم مناسب با حال هريک می‌نمود.

پس از فوت اين فيلسوف، سه نفر از شاگردان او متعاقباً جانشين او گرديده و آخر آنها تيده كروت يونانی بود و به او منتهی شد جمعيت فيثاغورثيها.

ولی بسيار از تلامذه او در بلاد متفرق شده و مطالب علمی را منتشر نمودند، حتی فيما بين يهوديها كه از اسيری بابل برگشته بودند. حتی اين كه گفته شده: فرقه‌ای از يهود (اسينيين) اخذ نمودند از آنها و از كلبيين طريقه آنها را و بدين واسطه امتياز پيدا نموده بر سايرين يهود.

شاگردان فيثاغورث كه در اطراف و نواحی متفرق بودند، به چهار فرقه منقسم شدند و هريک از آنها با فرقه ديگر مختلف بودند: هرقليه ]در نسخه: «هيرقلييه» آمده است.[، اليائيكيه، پيرهونيه و ابيقوريه.

فرقه هرقليه ]در نسخه: «هيرقلييه» آمده است.[

اين فرقه منسوب به هيرقليطس افسسی ]است[ كه ظهورش پانصد سال قبل از ميلاد بوده و گمان می‌كرد كه فلسفه به او منتهی گرديد.

حكيم مزبور مردی بود متكبر و تمام مردم را كوچك و حقير می‌شمرد و در كوهستانها زندگی می‌نمود. و قوت او از نباتات و روغنهای نباتی بود.

در اوقاتی كه جوان بود می‌گفت: معرفت به هيچ شىءای پيدا ننموده‌ام؛ لكن وقتی كه بدن او لاغر و نحيف شد از آن رياضت، و مراجعت به شهر نمود، مدعی گرديد كه هيچ امری نزد من مجهول نيست.

از جمله شاگردان او، بيسبوی فيثاغورثی است كه قوانين فيثاغورث را با قوانين ديگر مزج نمود و تأليف كرد آن را به طريق مخصوصی به صورت احكام ديانتی، برای اين كه آن را بغتتاً اظهار كند به عقيده اين كه از اسرار عليه، مانند وحی الهی است. ولی به اين مقصود نائل نشد؛ زيرا كه تابعين او قليلی از مردمان پست بودند.

فرقه اليائيكيه

اين طايفه منسوب به اليا بافيليا، از بلاد ايطاليا و از اخص تلاميذ اين فرقه اكسينوفانوس ]است[ كه: معتقد بود بر اين كه عالم، ازلی ]است[ و ممكن نيست كه موجود بعد العدم باشد.

و به اين طريقه ممهد ساخت طريقه سبه نوسا را برای اظهار عقيده خود كه گمان كرده به اين كه عالم تماماً جوهر واحدی است كه آن جوهر، جوهر الهی است.

از جمله كسانی كه رئيس بر مدرسه آن فرقه گرديد، بعد از اكسينوفانوس، مردی بود مسمی به زينون اليانو، معلم قياس و جدل؛ و او جانشين خود گردانيد لاريشبو را و او اول كسی است كه طريقه كلبی قديم را در يونان احياء نمود (طريقه آنها نظر داشتن به هباء يعنی ذرات بود).

جانشين فيلسوف مزبور ذيمقراطيس ابديريتين بود. اين نسبت بواسطه مهاجرت اوست به مدينه ابديری. تولد او در سنه 658 قبل از ميلاد بوده و ترقی داد علمی را كه از استاد خود، لوقسيس اخذ نموده بود كه اصل اشياء، ذرّات است كه در اين فضاء فارغ پراكنده و فضاء مملوّ از اين ذرّات است. و اشياء، تكوّن آنها از عدم نيست؛ و هيچ موجودی، برگشت او به عدم نمی‌باشد؛ و اين ذرّات، فساد و تغيير به سوی آنها راه ندارد. پس از او بروطاعورس جانشين او گرديد، و مردم آتن او را نفی بلد نمودند برای اين كه در وجود اله مشكوک بود.

فرقه بيرهونيه

اين فرقه منسوب به بيرهون لاله امونوس، كه در سنه 376 قبل از ميلاد متولد گرديده و اين فرقه را تشكيل داده است. بيرهون، مخترع مذهب بيرهونی كه آن را اسقيطقی می‌نامند، يعنی: مذهب مشككه.

اين طايفه، كسانی هستند كه جزم و يقين به حقيقتی از حقايق ندارند. اين جماعت قبل از اين اسم مذكور، به القاب ديگر ناميده می‌شدند: يكی فاحصين از حق، ديگر متوقفين در حكم، و اخيراً به اسقيطيه.

واضع اين مذهب، بيرهون، برای اظهار عقيده خود از هيچ چيز حذر نمی‌كرد و از خطر نمی‌ترسيد؛ حتی در عبور نمودن در راه از حيوانات مرور كننده، اجتناب نمی‌كرد.

و چنانچه تصادفاً به حمّالها برمی خورد، كناره‌گيری نمی‌كرد و دچار صدمات و لطمات می‌گرديد؛ و اگر اصحاب او در راه محافظت او را نمی‌كردند، هلاک می‌شد از خطرها؛ وبعض اوقات كه ياران و مريدان از او غفلت می‌نمودند؛ و سگی حمله می‌كرد به او برای اين كه بگيرد او را، آن سگ را از خود دفع می‌كرد، بعضی از حاضرين به او ايراد می‌كردند كه اين امر منافی با مذهب شماست، آهی می‌كشيد، و می‌گفت: چقدر مشكل است برای انسان كه از اوهام خود خارج بشود.

پيرهون و اتباع او معتقد بودند بر اينكه: اشياء بحقيقتها مجهولة الكنه ]اند[ و شناختن اشياء از راه حدود و معرف ممكن نيست؛ و بدين جهت، تمام براهين را ترک كرده و می‌گويند: حجت و برهان بر شیء لابد بايد منتهی شود به امور بديهيه كه در واقع، امور ضروريه اساس و پايه براهين است.

امور ضروريه بديهيه آنهايی هستند كه محتاج به دليل نباشند، و در عالم اموری بدين صفت موجود نيست. زيرا امور بديهيه ضروريه را كه می‌بينيم و آنها را حدّ اشياء ضروريه می‌دانيم، لازم است كه حقايق علل بداهت و ضرورت آن را دانسته و بيان كنيم و راهی به سوی شناختن آن علل نيست. بدين جهت، اقامه حجّت و برهان، بی اثر و غير مثبت ]است[. ]پايان صفحه 29 و متأسفانه صفحات 30 و 31 موجود نيست.[

فصل دوم: در قسمت ايطاليايی

…. ]ابتدای صفحه 32 دست نوشته مؤلّف. (از مطالب مندرج معلوم می‌شود، مؤلّف در اين دو صفحه مفقوده نه تنها بخش مربوط به پيرهون را به پايان برده، بلكه بخش مربوط به اپيكور راهم به اختصار گذرانده و بدين ترتيب، فصل دوم را تمام و وارد فصل سوم، در فلاسفه نوافلاطونی و فلاسفه مسيحی شده است.)[ پدرش سنه 383 قبل از ميلاد، متصدّی بود و حركت قمر را كشف نمود و در جغرافيا كتابی تأليف كرد.

از جمله فوائد مدرسه مذكوره آن كه آداب قديمه را با مستظرفات از آن آداب محافظت و نگاهداری می‌نمودند. خصوصاً از فلسفه كه بين مذاهب مختلفه آن را وفق داده و متفق می‌نمودند.

ولی نظر به استمرار حريّت و آزادی در تحصيل ـ چنانكه سابقاً ذكر شد ـ ، عقيده لاادريه كه مذهب پرهون است، استمرار يافت و چون كه مذهب پيرهونيه، سلطه واقتدار داشت بر ساير مذاهب فلاسفه، لذا ممكن نبود جبران آن را مگر به طريقه اسطوانيين كه مذهب زينون بوده باشد، زيرا كه نقطه مقابل عقيده پيرهون، طريقه زينون است؛ چنانكه سابقاً شرح هر دو مذهب بيان شد.

تربيت شدگان در مدرسه مذكوره، جمعی از كسانی بودند كه اخيراً قبول ]كردند[ وگردن گرفتند احكام انجيل را، مانند: قديس بوستينوس كبير كه از بلاد سوريه است وقديس ايرنياوس و قديس غريغوريوس ثاولوغوس (بنابر نقل بعضی) و قديسه كاترينای شهريته و غير از اينها. مدرسه به واسطه اين اشخاص تغيير نمود و مدرسه مسيحی گرديد.

اول كسی كه در مدرسه مذكوره، تربيت و تعليم يافت از فلاسفه اكليتيكها، مردی بود كه می‌خواندند او را سيدئيا اثينى؛ پس از آن بانتينوس متابعت نمود از او؛ و ديگر قديس، اكليمندوس اسكندری كه می‌گفت: من نمی‌گويم كه: فلسفه، فلسفه اسطوانيه يا افلاطونيه يا ابيقوريه يا ارسطاطاليه است؛ بلكه می‌گويم: هر قاعده و تعليمی از اين فلاسفه كه مستقيم و موافق با عدل باشد، آن فلسفه حقيقی است.

و از اين جهت كه مدرسه، مدرسه مسيحی گرديده بود، فلاسفه اكليتيكها مراقب ومواظبت داشتند بر قواعد و تعاليمی كه ضديّت و مخالفت با ديانت مسيحی نداشته باشد.

پس از فلسفه اسطوانيين قواعد آداب و ذمه را اخذ و عمل نموده؛ و از فلسفه ارسطو براهين و قياس و جدل را اخذ؛ و از فلسفه افلاطون آنچه را كه مختص به الهی و ارواح ونفس ناطقه و ساير امور غير ماديه بود، اخذ نمودند و افلاطون را در رتبه و درجه اولی نسبت به ساير فلاسفه می‌دانستند؛ زيرا كه چنين گمان می‌كردند، قواعد تعليمه افلاطون، توافقش با ديانت مسيح، بيشتر از قواعد و تعاليم ساير فلاسفه است.

در زمان قدّيس اكليمندوس اسكندری كه سنه 200 پس از ميلاد بوده، مردی از شاگردان او امينوس سكاس كه پدر و مادرش مسيحی بودند و در اول حمّال بود؛ وسپس در مدرسه مذكوره تحصيل نمود، از ديانت مسيحی برگشت به ديانت اجداديش كه بت‌پرستی بوده، و كاملاً طرفدار مذهب بت پرستی گرديد؛ و تجديد كرد فلسفه متأخرين افلاطونيها را و جداً ضديت و معارضه نمود با ديانت مسيح در مشرق؛ و مدعی بود بر اين كه تعاليم مسيح و اتباع او در عالم معروف و مسلم نبوده، يعنی موافقت با تعاليم افلاطون نداشته است.

رفته رفته تعاليم اين مرد، وسعت پيدا نموده و ضمناً خلط نمود به مطالب فلسفه، اموری را از تعمق در عبادات و اعمالی را برای استخدام اجنه؛ به اين جهت مردم به او متمايل گرديدند و اصحاب و ياران او معارضه و ضديتشان با ديانت مسيح زياد شد و رؤساء و پيشوايان وثنيين به آنها معاونت نموده و علناً ضديت می‌كردند؛ حتی در شهر روم كه در آن تاريخ، احكام انجيل بين آنها حكمفرما بود.

از جمله اصحاب امينوس مذكور، دو نفر بودند (بورفير، فلوديانوس) كه كار ضديت و معارضه را به تعنّت و عناد كشانيده و همين امر باعث شد برای خرابی و از بين رفتن مدارس بت پرستها؛ زيرا قسطنطين اول امر نمود به بستن مدارس روم، پس از آن، مدرسه اسكندريه نيز بسته شد و اين امر در سنه 324 مسيحی است.

پس از آن كه ثانياً بت پرستان مذكور برگشته و آن مدرسه را باز نمودند، از طرف قيصر (ثيودوسيوس اكبر) امر شد به تخريب هياكل و معابد آنها؛ پس خراب نمودند هيكل سربيس را در اسكندريه، و به اغراء و راهنمايی بطريرک ثيوفيلوس اسكندری، مدرسه را آتش زده و سوزانيدند و اين واقعه در سنه 390 ميلادی واقع گرديد.

هباتيا، دختر تيون فيلسوف وثنی، برای احساسات ديانتی خواست كه تعليم و فلسفه آنها را ثانياً اعاده و رواج دهد؛ عده‌ای از نصاری كه در ديانت مسيح ثابت و حساس بودند، او را قطعه قطعه نموده در سنه 415 ميلادی.

در آتن مدرسه فلاسفه بت‌پرستها دوام داشت تا سنه 450 ميلادی؛ و بلوتاركه بن نسطور كه يكی از اصحاب كريسنت كاهن بزرگ بود، مذهب افلاطونی را معاودت وترويج نمود و بعد از او جانشينش سريانوس، كتبی را تأليف و تطبيق كرد مابين مسائل وآثار ديانتی منقوله از ارفه را با فلسفه فيثاغورس و افلاطون و بدين جهت جانشينان او قواعد و اصولی را برای اين مذهب جعل نموده كه مبتنی بر آثار و اصول ديانت بود.

بروكلوس از شاگردان سريانوس تمام علوم مشتمله بر اين مذهب را می‌دانست؛ وتأليف كرد كتبی را در علوم رياضيه و طبيعيه و اخلاق و ماوراء طبيعيات و مثولوجيا واسرار سحر؛ و معارف افلاطون و اصول ارسطو را اختيار و عمل به آن می‌نمود؛ و آنچه از نتايج افكار خود تراوش نموده بود به آنها منضم كرد.

و چون كه اين مرد مايل به مذهب وثنی بود و خواست كه اين مذهب را با جاهليت يونان موافق نمايد و راه قانونی برای او از افكار خود ترتيب دهد كه عدول از آن ممكن نباشد و نتوانست، لهذا فلسفه خود را مشحون به اوهام و آثار كهانت و تخيلات نمود.

پس از فوت سريانوس سه نفر از اهالی بر شام به طور تعاقب رئيس بر مدرسه مذكوره گرديدند. و آن سه نفر مارنوس، ايزيدود و دمسيوس كه آخر ]از[ مفسرين مذهب افلاطون است، بوده؛ و از اين جهت كه مدرسه مذكوره مدرسه و ثنيين بود، در سنه 529 ميلادی، امر شد ازطرف قيصر قسطنطنيه (يوستنيانوس اول) به بستن مدرسه؛ و باقی نماند در آتن بجز مكاتب فقه و نحو.

پس از بسته شدن آن مدرسه، مذهب وثنيين از بين رفت و در مكاتب آتن از مذاهب فلاسفه، فقط مذهب ارسطاطاليس باقی ماند تا وقتی كه دوباره فلسفه سكولاستيكه (يعنی مدرسيه) رواج گرفت.

پس از وفات قديس اكليمندوس ـ كه سابقاً شرح حال آن ذكر شد ـ ، جانشين او اوريجانوس بود.

اين حكيم بواسطه صدماتی كه در ايام قيصر رومانی داكيوس به او وارد آمده بود، افتاد در رشته عبادت اوثان؛ سپس او را منع و زجر نمودند و حكيم مزبور برای خود مراثی محزنه سروده؛ داكيوس در سنه 349 سلطنت رومانی را داشت؛ نظر به شهرت و مقام فيلسوف مذكور، وثنيها و مسيحی‌ها برای تعلم از او تهاجم به طرف او نمودند.

بعد از او، ابراكليوس و بعد از او اسقف اناطوليوس لاذقيه، جانشين او گرديد. اين مرد چون عقايد افلاطون ـ كه مسيحيهای اكليتيكيون در غير ماديات اختيار نموده ]بودند[ ـ مطلوب و پسنديده نزد او نبود، لهذا در اسكندريه شروع نمود به تدريس مطالب ارسطو، و او اول كسی است كه اختيار نموده عقيده ارسطو را در غير ماديات؛ ومتابعت نمودند او را جانشينان او مانند: ارنوبيوس لاكبتانيتوس و اوسابيوس سيناسيوس و قديس اوغستينوس.

و بدين منوال بود فلسفه، تا زمانی كه بين يونانيها و لاتينيها عدوات واقع گرديد ولاون ابساوزی قيصر قسطنطنيه، كه در سنه 457 ميلادی متصدی آن مملكت بود، علما را مقهور و با اسامی علم ضديت نمود.

فلسفه اكليتيكه روی به ضعف نهاد، ابتداء قرن ششم ميلادی و باقی نماند از مدارس اكليتيكه در مشرق، مگر قليلی از آنها؛ و در اسكندريه مردی پيدا شد، مسمی به فيلونوس كه تدريس می‌كرد مطالب ارسطو و افلاطون را ممتزجاً؛ و پس از چندی شروع نمود به تعليم تعاليم فاسده، و آن تعاليم را تريشتياديا می‌ناميد، تا زمان فتح اسلامی كه در سنه 640 واقع گرديد. بالمره علم علوم از آنجا رخت بربست و بقيه كتابخانه به آن عظمت، معدوم و نابود گرديد.

فصل چهارم: در حوادث واقعه نسبت به سائر مدارس

و مكاتب، پس از اندراس كتابخانه اسكندريه

همان قسم كه بواسطه فتوحات عرب، كتابخانه اسكندريه مندرس و معدوم گرديد، همچنين ساير مدارس و مكاتبی كه باقی بود در انطاكيه و بيروت و قيساريه، به مجرّد رؤيت علمهای مسلمين، آن مدارس و مكاتب خراب و مندرس گرديد؛ و اما مكاتب دمشق را يزيد بن عبدالملک اموی، در سنه 719 ميلادی خراب نمود.

و اين بلاء در اين وقت گوئيا محيط بود به تمام مكاتب امپراطوری شرقی، حتّی در شهرهايی كه مسلمين در آنها استيلا پيدا ننمودند و تحت سلطه و اقتدار آنها واقع نشد. زيرا مكتب اوكتوغونيه كه قسطنطين اول در سنه 330 ميلادی احداث نموده بود، لاون وزربانی، مدرسه مزبوره را آتش زد.

در مدرسه مزبوره فيلسوفان آن، بعضی طرفدار فلسفه افلاطون و بعضی ديگر طرفدار فلسفه ارسطو بودند. برای اين تعارض فلاسفه متوجه و متوغل در احكام شرعيه و قوانين الرمانيه مدنيه گرديدند، تا در سنه 394 ميلادی، قيصر ثاودوسيوس ثانی، مدرسه مرقومه را توسعه داد و بوستينانوس در سنه 527 كه توليت بر مدرسه مزبوره پيدا نمود، اشكالات فقه رومانی را حل نموده و معضلات آن را به نور علم برطرف كرد.

اين مدرسه، دو مرتبه دچار خطر شد: يكی در سنه 476 كه مقداری از كتب آن از بين رفت و باقی مانده آن كتب در حريق لاون مذكور، در سنه 730 تماماً معدوم گرديد.

نظر به اين كه حوادث مذكوره، پس از اين بود كه دين مسيح، شرک و بت پرستی را برطرف نموده و آثار شرک و بت پرستی منهدم گرديده بود، لذا فلاسفه، آن وقت به مشاجرات واهيه غيرلازمه، از قبيل دفع اشكالات از ديانت مسيح و تحصيل فروع، مانند: فقه ]مسيحی[ و تاريخ می‌پرداختند.

بدين جهت از احبار مسيحيين، كسی مشهور و معروف در فلسفه نبود، مگر يوحنای دمشقی در قرن هشتم ميلادی؛ و در قرن نهم در قسطنطنيه، قوتيوس وانتتيسيس و لاون سالوتيكی كه ملقب به فيلسوف بودند.

كوشش فلاسفه مذكوره در ترقی دادن علوم و فلسفه و زنده نمودن علوم بود؛ و ليكن دوره، مساعدت با آنها نكرد. در آن وقت فيلوس و ميخائيل افسسی از فلاسفه عصر بشمارند.

در قرن يازدهم، ميخائيل سيللوس، ظاهر و مجموعات ارسطو را نوشت و تعاليم افلاطون را خوب تدريس می‌نمود، رفته رفته مشهور و معروف به فضل گرديد و قسطنطين می‌خواست مرتبه امارت به او بدهد، در آن وقت عثمانيها شهر قسطنطنيه را فتح نموده و آثار امپراطوری از بين رفت. اين واقعه در سنه 1453 بود.

مستور و پوشيده نماند كه رومانيها از درشتی و خشونت خارج نگرديده و به تمدن نائل نشدند، مگر موقعی كه فتح بلاد يونان را نموده و بر آنها رئيس و حكمران گرديدند و ظلمت جهل از آنها برطرف نگرديد، مگر به واسطه خلط و آميزش با اهالی يونان. از اين رو زمان ملوک قديم رومان علماء و دانشمندان و كسانی كه حائز اين مقام باشد، نبود تا زمان قناسل كه حكومت آنها در اثناء قرن پنجم قبل از ميلاد، شروع شد و در اواخر قرن آخر قبل ]از[ ميلاد، منقرض ]گرديد[ در اين مدت، عده قليلی از فضلاء ودانشمندان به عرصه ظهور پيوستند.

ولی در زمان قياصره، بسياری از خدمه علم، موجود گرديده كه حقاً سزاوار انتساب به اين رتبه بودند. ظهور اين اشخاص از ابتداء سلطنت بوليوس اعسطوس قيصر بود كه حكومت را به امپراطوری انتقال داد، در سنه 51 قبل از ميلاد.

از اين جهت، مملكت رومان شروع به تمدن نمود و خود قيصر نيز از جمله خطباء بزرگ و صاحب مؤلفات نفيسه است؛ و پيوسته راه ترقی و تعالی را در علوم و معارف می‌پيمودند تا بواسطه تهاجم بربريت و ملوک طوايفی، امپراطوری منقرض گرديد.

اين اشخاص مذكوره ـ كه به معارف و علوم خدمت شايان نمودند ـ در اين مدت متّفق در رأی نبودند، از اين جهت مانند يونانيها، فرق مختلفه تأسيس گرديد. فرقه‌ای منتسب به فيثاغورث گرديده، مانند: كادينوس و نيجيديوس و قيكولوس؛ بعضی ديگر مذهب اسطوانی را اختيار نموده، مانند: شيبيون آفريقايی و شش نفر ديگر كه ابيكتاتوس ايرابولى، از اين شش نفر است و او فلسفه خود را در تحت دو عنوان قرار داده بود؛ يكی ممتنع است، يكی محتمل است.

يعنی شروع در هر مسأله از مسائل فلسفه را كه می‌نمود، می‌گفت : محتمل است چنين باشد، در مقام اثبات و در مقام ردّ بيان می‌كرد، ممتنع است كه در واقع مطالب را در اين دو قضيه منحصر نموده بود.

بعضی ديگر از آنها، طريقه مشائين را اخذ نموده ]بودند[، مانند تيرانو وانددوتيكوس در عصر اين دو نفر كتب ارسطو كه مدفون بود؛ چنانكه سابقاً اشاره شد ]را[ پيدا و از زير زمين بيرون آوردند و ثاوفراستو و الكسندر افروديتی مشغول به نوشتن كتب ارسطو گرديده و الكسندر شرح نمود آن كتب را.

اول كسی كه از روميها به تعاليم مشائين عالم گرديد، بواسيو است كه پنج كتاب در شرف فلسفه نوشته است.

بعضی ديگر خود را به طريقه ابيقوريه منسوب نمودند و آنها: لوكراسيوس ـ كه فلسفه آنها را به لاتينی نوشت ـ و بلينوس و لوكيانوس و لاارسيوس است .

جمعی ديگر قواعد افلاطون را متابعت نموده، مانند: براسيللوس و الشينوس وتواروس و ابوليوس و اينكوس و نوسينوس و مكسيموس و تيرلوس و بلوطرخس قرنتی كه تعليم نمود، قيصرين تريانو و ادريانو را.

زمان فلاسفه مذكوره رومانی، چندان به طول نينجاميد و علّت آن جنگهای داخلی بود كه در اثر آن جنگها، مغايرت و ملوک الطوايفی بين آنها پديدار و از اين رو علوم در مخاطره بزرگی واقع گرديد. در آن وقت ديانت مسيح عهده‌دار تمدّن و علوم بود، تا زمان فوت كرلوس اكبر و تهاجم نورمنديها در قرن نهم بر مملكت فرانسه.

از اين رو در قرن هشتم ميلادی از علماء بزرگ و فلاسفه سترگ، كسی كه قابل اهميّت و ذكر باشد، به ظهور نرسيد، مگر معلم بيدا كه ملقب به محترم است، در قرن هشتم به ظهور پيوست.

حكيم مزبور، كسی است كه علت مدّ و جزر را از روی حدس و تخمين دريافت، تا اين كه اخيراً، اسحق نيوطون از روی برهان اثبات نمود.

در قرن هشتم حرف و صنايع بعكس علوم و فلسفه رو به ترقی بود؛ چنانكه بعضی از مورّخين عثمانی ذكر نموده‌اند كه: اختراع ساعت بندولی و طواحين هوايی و پاره‌ای اختراعات ديگر، در فرانسه به ظهور پيوست.

و بعضی چنين گمان كرده كه باروت از مخترعات آن دوره است. ممالک اروپا كه در آن عصر نهايت انقياد و تبعيت را از قياصره رومانی داشتند، بواسطه جنگهای داخلی روميها، چنانكه ذكر شد و فترت علوم، آن ممالک نيز مستغرق در دريای جهل گرديده به قسمی كه در قرن دهم ميلادی آثار معارف، مانند مدارس و كتابخانه‌ها و محافل تعليم و تعلّم يكسره نابود؛ ]و[ در آن عصر تنها جائی كه مقر و مأوای فلسفه و علوم گرديد، كليساها و ديرهای رهبانها بود.

اين جهل فضيح، رفته رفته تحريک نمود اهالی آن ممالک را به جنگهای صليبی معروف، برای گرفتن اراضی قدس از مسلمانها.

اين جنگ، سنه 1094 دوره فيلبس اول، پسر هنری اول، پادشاه فرانسه شروع گرديد. پس در جنگهای صليبی، اهالی آن ممالک از خواب غفلت بيدار شده، متوجه به علوم گرديدند.

فصل پنجم: در بيان انتقال يافتن فلسفه از يونان در عرب

 

 ابتداء قرن هفتم از تاريخ مسيحی، دولت عرب به مملكت شرقيه حمله نمود؛ و پس از آن كه بغداد مقرّ سلطنت و دولت عرب گرديد و آوازه سطوت و ابهت آن دولت در شهرهايی كه از اروپا و آسيا و آفريقا فتح نموده منتشر شد، هارون‌الرشيد عباسی وپسرش عبداله مأمون كه در سنه 813 عهده‌دار خلافت گرديد، در طلب فلسفه يونان همت گماشته و شروع به اقدامات لازمه نمودند.

عبداله مأمون به علوم و فلسفه بيشتر از پدرش مايل بود و بدين جهت علماء و اصحاب معارف را بسيار تعظيم و تكريم می‌نمود؛ و علماء را از اطراف و انحاء به دارالسلطنه جمع نموده و در هر هفته يک روز مجمعی برای مذاكرات علمی تشكيل داده و هركس مطالب علمی را با نكات و دقايق بيان می‌نمود، او را محترمتر می‌داشت؛ مخصوصاً اشخاصی كه ترجمه كتب فلاسفه يونان را به لغت عربی می‌نمودند، بيشتر از ساير علماء مورد توجّه و انعام خود قرار می‌داد.

ترجمه كنندگان كه محل اعتماد و اطمينان خليفه بودند، حنين بن اسحاق عبادی ويعقوب بن اسحاق الكندی و ثابت بن قره حرانی و علم بن فرحان طبری می‌باشند كه مؤلفات فيثاغورث و افلاطون و ارسطو و بقراط و جالينوس و ساير كتب فلاسفه و اطباء را به لغت عربی ترجمه نمودند.

و علّت اينكه فقط به ترجمه كتب فلاسفه و اطباء می‌پرداختند و مؤلفات تاريخی و شعری را ترجمه و تفسير نمی‌نمودند، برای اين بود كه عرب در آن وقت آماده و مهيّا برای مؤلفات تاريخی و شعری نبود.

ديگر از كسانی كه در مقام ترجمه كتب فلاسفه برآمد، عبدالرحمن ملقّب به ناصر از بلاد اندلس ـ كه از اسپانيا است ـ بود.

عبدالرحمن مذكور از رومانس، قيصر قسطنطنيه يک نفر را خواست كه رومانس بفرستد او را برای تعليم نمودن غلامان او؛ و پس از آن غلامان ترجمه كنند برای عبدالرحمن ناصر، كتب فلاسفه را.

قيصر مذكور، نقول كه يكی از راهبان بود ]را[ فرستاد؛ سپس افرس بن رشد كردونی كتاب ارسطو را ترجمه نمود. پس از ترجمه، خواندن آن كتاب در مدارس كردونا و در آفريقا، بين محصّلين مراكشی معمول گرديد.

در مراكش عده‌ای برای درس خواندن از آن كتاب، قيام نموده و آن را از علوم رياضيه شمردند. زيرا كه فلسفه، مانند علوم رياضيه ]به[ فكر قوی ]نياز دارد[.

اعراب پس از ممارست و مداومت به تحصيل و تدريس كتب فلاسفه و مطالعات عميقانه در كتب آن ]ها[، امتياز و تخصّص نسبت به تحصيلات خود در فلسفه حاصل نموده، و عده‌ای از ميانه آنها ظاهر و پديدار شد]ند [كه ملقّب به فلاسفه مسلمين گرديدند.

از آن جمله، يعقوب بن اسحاق كندی است كه از جمله مترجمين بود. بعض از مورّخين در كتب خود چنين نگاشته‌اند كه: يعقوب بن اسحاق كندی و تأليفات او زينت و افتخار دولت معتصم عباسی بود. صاحب تذكرة الحكيم می‌گويد: در اسلام غير از او مشهور به فلسفه نگرديد. (شايد مقصود او در عرب بوده).

پس از يعقوب بن اسحاق، فارابی كه از بزرگان فلاسفه مسلمين است، به ظهور پيوست. كنيه او ابوالنصر و اسمش محمّد پسر طرخان، مولد او فاراب و از نژاد ترک بود.

فارابی، معتقد است بر اين كه: انواع در رشته كائنات منقرض نخواهد شد. خصوصاً نوع انسان كه نوع او ابدی و غيرقابل انقراض است.

فارابی منطق ارسطو را تلخيص و شروحی بر آن تعليق نمود؛ و «قانون» كه آلت طرب است، از مخترعات فارابی است. وفاتش در دمشق، سنه 339 هجری (950 م) اتفاق افتاد.

پس از آن، شيخ الرئيس، ابوعلی، حسين ابن سينا كه از اهل بخارا است، در فلسفه و طب، نابغه عصر خود، بلكه در تمامی اعصار گرديد و تاكنون مادر دهر چنين نابغه‌ای بوجود نياورده، زيرا در آن عصر كه هيچ گونه اسباب و آلاتی برای تشريح و ساير علوم نبود، اين حكيم دانشمند از روی استعداد فطری و موهبتی، تمامت علوم را به قوه فكريه نوشته و مطالب معضله را حلّ نموده.

مصنفات اين فيلسوف، معروف و مشهور در تمامی آفاق است. مانند: شفاء واشارات و غيرهما كه بعضی ]از[ آنها به زبانهای خارجه ترجمه شده است.

شيخ‌الرئيس، منطق و طبيعيات و الهيات و طب را نزد حكيم عبداله ناتلی تحصيل نمود و از شاگردان او بود. و با فارابی در باب انواع مخالف بود و معتقد بود بر اين كه: انواع منقرض می‌شوند؛ و رساله‌ای در ردّ فارابی مسمی به حی بن يقظان نوشته. وفات شيخ، در سنه 428 هجری (1036 م) ]واقع شد.[

از جمله حكماء نامی و بزرگ، پس از شيخ‌الرئيس، يحيی بن حبش بن اميرک، ملقب به شهاب‌الدين سهروردی است كه در فن شعبده و طلسمات و علوم غريبه، ماهر و متخصّص بود و در آن علم نكات عجيب و غريبی داشته.

اين حكيم معتقد است به ازليت عالم؛ و رساله‌ای در ازليت عالم نوشته كه آن، معروف و مسمی به غربة الغربيه می‌باشد. و در آن رساله حدوث نفس را بيان كرده، مانند رسالة الطير فارابی و حی بن يقظان ابوعلی. اين فيلسوف بارع، در سنه  587 (1191 ميلادى) مقتول گرديد.

موقعی كه دولت عرب نهايت اقتدار و توسعه را پيدا كرد، به قسمی ممالک شرق وغرب در حيطه تصرف دولت عرب بود، مدارس و مكاتب بسيار در شهرها، مانند: بغداد و بلاد آسيا و اسپانيا و قيروان، مفتوح گرديد و محصلين در آن مدارس، علوم هندسه و فلكيات و طبيعيات و كيميا و نبات‌شناسی و منطق و علم ماوراء طبيعيات را، تحصيل نموده و در علوم مذكوره فارغ التحصيل می‌شدند.

و پس از انقراض دولت عرب، در ممالک شرق و غرب، آن مدارس و مكاتب خراب گرديده و از بين رفت.

مدارس مذكوره در آن وقت، شهرت بسزا در تمام ممالک دنيا داشت و طالبين علم از ممالک بعيده می‌آمدند و در آن مدارس تحصيل می‌كردند و علماء معروف تمام ممالک در آن عصر، علوم خود را از عرب اخذ نموده بودند. و علماء معروف قرن  12 و13 ميلادی از آنها می‌باشند.

بلكه فلسفه ارسطاطاليس در قرون وسطی كه آخر آن قرن 15 م ]است[ از كتب عرب بود. زيرا مترجمين در آن زمان، مردمان فاضل و عالم بودند و اطلاع وافی به لغات يونانی داشتند؛ بخلاف مترجمين دوره اول كه كاملاً به لغت يونانی آشنا نبودند؛ وبهترين راهنما برای حكمت ارسطاطاليس، مؤلفات و تراجم عرب بوده از قرن 12 تا قرن 15 م.

فصل ششم: علّت رسيدن مؤلّفات ارسطو از عرب به اروپا

و پيدايش فلسفه سكولاستيكيه (مدرسيه)

 

در جنگهای صليبی، موقعی كه قشون از شهرهای اروپا برای گرفتن بيت‌المقدس رهسپار می‌شدند، در مسيرشان به جانب اورشليم، مزارع و اراضی در بين راه را ديدند، در غايت نضرت و خضرت، به واسطه حسن زراعت نمودن كشاورزان، كه آن اراضی به مراتب از كشتزارهای آنها خوبتر و زيباتر بود، و نيز دولی را كه از آنها عبور می‌كردند، آثار تمدن آن دول متمدنه را از تمدن مملكت اروپا برتر ديدند و متوجه آثار علوم و فنونی را كه خلفاء عباسی تأسيس نموده بودند گرديده، خصوصاً پس از استيلاء آنها به قسطنطنيه كه آثار صنايع و آثار علوم و فنون آن شهر، بيشتر جالب توجه آنها گرديد.

در آن وقت تربيت مردمان آسيا و تجارت و انتظام سائر امور مربوطه به تمدّن، نسبت به اهالی اروپا بهتر بود؛ بلكه در بلاد اروپا، هيچ يک از صنايع و فنون مذكوره وجود نداشت. بدين جهت عساكر اروپايی در اكتساب آن علوم و صنايع كوشيده و به اندازه امكان از آن علوم و فنون اخذ نمودند و پس از خاتمه جنگ و معاودت آنها به اروپا، چندی نگذشت كه امراء و ملوک اروپا، كتبی راجع به آن علوم تدوين نموده و منتشر گرديد.

پس از انتشار آن كتب، دانشمندان آن عصر در مقام برآمده كه تأليفات ارسطو وغيره را به لاتينی نقل كنند و وسيله]ای[ برای انجام اين مقصود، جز مراجعه به كتب عرب كه از يونانی نقل شده بود، نداشتند. زيرا كه به زبان يونانی و لغات آنها آشنا نبوده و بالمره جاهل بودند.

بدين سبب نمی‌توانستند آن كتب را مورد استفاده قرار دهند و انجام اين مقصود برای آنها فقط از كتب عربی ـ كه ترجمه از يونانی به عربی شده ـ ممكن بود، بواسطه آميزش آنها با اهل اين زبان و دانستن لغت عرب، و لكن با اين وصف نتوانستند، حقايق مقاصد ارسطو را به دست آورده و به آن مطالب پی ببرند، به دو جهت، چنانكه جمعی از مورخين اروپا گفته‌اند:

اوّل: به واسطه آن كه چهار نفر عهده‌داران نقل كتب يونانی كه نام هر يک سابقاً ذكر شد، (مترجمين دوره اول) ماهر در لغت يونانی نبوده و پاره‌ای ]از [مطالب حكيم مزبور را به سليقه و اجتهاد خودشان، معانی آن را نوشته و در كتب نقل می‌كردند. و مسلّم است با عدم علم به اصطلاحات علمی هر علمی، چگونه ممكن است از روی سليقه، حقايق آن را به دست آورد؟

پس ترجمه‌های يعقوب بن اسحاق كندی و غيرها فاسد بود و در آن زمان، لغات يونانی در بلاد، متروک شده بود.

وجه دوّم: آن كه ابوعلی سينا، بسياری از مطالب و مسائل را از اصل فصول كتب حذف نمود و به جای او مطالب مخترعه خود را قرار داد. ]تا اينجا مؤلّف توفيق نوشتن را داشته و مابقی صفحه، سفيد است؛ ليكن يک ورق به قطعپالتويی نيز هست كه گويا يادداشتهای اوليه مؤلّف بوده كه دوبار، تا خورده و هشت صفحه رادر پشت و روی ورق تشكيل داده كه مطالب هفت صفحه، پشت سر هم، راجع به فلسفه اسلامی و يک صفحه، راجع فلسفه متأخر غرب است.[

«يادداشتهای مؤلّف»

در التجاء و پناهندگی فلسفه به ممالک عرب در قرون وسطی و پيدايش فلاسفه اسلامی و ظهور فلسفه در اسلام و شرح حال بزرگان آنها:

پس از آن كه پيغمبر ما (محمد بن عبدالله)، در كوه حرا مبعوث به پيغمبری گرديد، و ابتدائاً كه پيغمبر خبر داد، اين امر، چندی مستور بود.

كم كم، حضرت شروع به دعوت علنی نمود و بعضی او را پذيرفته، جماعتی از مردمان مكه، مخالفت نمودند و سبب ايذاء پيغمبر خدا گرديده، تا آن كه ناچار حضرت از مكه به مدينه مهاجرت فرمود، كه سال اول تاريخ اسلامی محسوب و مصادف با سال 622 ميلادی است.

مردمان مدينه ـ كه آنها را انصار می‌گويند ـ ديانت پيغمبر كه بى‌آلايش و خيلی ساده بود ]را[ پذيرفته، آيات قرآن در قضايای خصوصی كه مردم محتاج می‌شدند به پيغمبر نازل می‌شد. و آن حكم عموميت پيدا می‌كرد.

و نظر به اين كه قرآن كتابی است كه مشتمل بر احكام و اخلاقيات و مواعظ وحكمت ]است[، آياتی راجع به علم: (هَلْ يَسْتَوِی الأَعْمَی وَ الْبَصِيرُ) ]سوره مبارکه انعام، آيه 50[ ]و[ (هَلْ يَسْتَوِی الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ). ]سوره مبارکه زمر، آيه 9[.

و ]راجع به[ حكمت: (مَن يُؤْتِی الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِی خَيْرًا كَثِيرًا ) ]سوره مبارکه بقره، آيه 269.[ بر پيغمبر نازل می‌شد ]و[ حضرت به مردم می‌فرمود.

و نيز خود حضرت، اخباری در فضل و لزوم علم، ]مثل[: «اطلبو العلم و لو بالصين» ]مصباح الشريعة، ص 13؛ دعائم الإسلام، ج 1، ص 80، ذکر الرغائب فی العلم.[ و «طلب العلم فريضة علی كلّ مسلم و مسلمة» ]مصباح الشريعة، ص 22؛ الکافی، ج 1، ص 30ف باب فرض العلم و وجوب طلبه، حديث 1؛ در کافی و اکثر منابع ديگر بدون «مسلمة» آمده است.[ ]و[ «الناس ثلاثة: عالم ربّانی و متعلم علی سبيل النجاة و الهمج الرعاع» ]تحف العقول، ص 169،  من کلامه لکميل بن زياد؛ الخصال، ج 1، ص 186. در منابع روايی، «و همج رعاع» آمده است.[ بيان می‌فرمودند.

 و پس از پيغمبر خدا، جانشينان آن حضرت از خلفاء راشدين و ائمه اطهار، در فضيلت علم و دانش، فروگذار نكردند.

پس از وفات پيغمبر كه ممالک اسلامی توسعه پيدا نمود و تنها احكام قرآن وافی نبود و علاوه ]بر آن[ مردمانی كه از نژاد عرب نبودند، معنی قرآن را نمی‌فهميدند؛ زمامداران و دانشمندان برای رفع اين محظور، شروع نموده به ترجمه قرآن وجمع‌آوری اخبار و اقوالی كه مردم از پيغمبر خدا شنيده بودند.

در آن وقت دو علم در اسلام ظهور پيدا كرد: يكی تفسير و ديگر سنّت (علم حديث)، پس از چندی رفته رفته معاندين ديانت اسلام، در مقام اشكال تراشی برآمده و به كليه اصول ديانت اسلامی و پاره‌ای از فروع، اشكالاتی می‌كردند. ناچار زمامداران در مقام جواب برآمده، به فكر خود ]متشبث شده[ يا توسل به كلمات فلاسفه می‌كردند و اين امر سبب پيدايش علم كلام گرديد.

پس از اين كه دولت عرب به منتهی درجه اقتدار رسيد، در قرن هفتم از تاريخ مسيح كه آسيا و اروپا و آفريقا و ممالك شرقيه در حيطه توانايی دولت عرب درآمد، هارون الرشيد و پسرش عبدالله مأمون ـ در سنه 814 به خلافت منصوب گرديد ـ .

رغبت او به علوم از پدرش زيادتر بود و بدين جهت علماء را محترم می‌داشت و از اطراف بلاد، علماء و فضلاء را دعوت نمود، تا اين كه بغداد دارالعلم گرديده و استادان ماهر هر فنی از فنون مانند: علم هيئت و نجوم و طب و ساير فنون، در شهر بغداد حاضر گرديده و در مجمع اهل دانش ـ كه خود مأمون هم حاضر می‌شد ـ اجتماع می‌نمودند. تا اين كه با كمال جهد و جدّيت خواست كتب فلاسفه يونان را به عربی ترجمه كند.

چهار نفر از معتمدين ـ كه محل اطمينان بودند ـ برای ترجمه انتخاب نمود: حنين بن اسحاق العبادی، يعقوب بن اسحاق الكندی، ثابت بن قره حرانی، علم بن فرحان طبری.

اين چهار نفر مؤلّفات فيثاغورث و افلاطون و ارسطو و بقراط و جالينوس؛ و بعض كتب ديگر از فلاسفه و اطباء را ترجمه نمودند؛ و پس از آن كه دانشجويان مشغول خواندن و مطالعه آن كتب گرديدند و عده‌ای از آنها تفوق و براعت بر سايرين پيدا نموده، ملقّب به فلاسفه مسلمين گرديدند. يكی از آنها يعقوب بن اسحاق كندی ]است[ كه از مترجمين بوده.

پس از آن، ابونصر، محمّد بن طرخان فارابی در علم منطق بی نظير بود. انواع كائنات را ازلی و ابدی می‌داند. خصوصاً نوع انسان ]را[.

تأليفات او ]يكی[ كتاب «ثمانيه» است در منطق كه شروحی بر آن نوشته شده؛ و از مخترعات او قانون ]است[ كه سازی است كه او می‌نواخته؛ و در سنه 339 وفات نموده.

ابن سينا: ابوعلی، حسين بن عبدالله، مشهور به ابن سينا، شيخ الرئيس از اعاظم فلاسفه و يكی از اعجوبه‌های روزگار بوده. تولد اين دانشمند در دهكده‌ای نزديك بخارا، در سنه 373 هجری بوده و در 428 در همدان وفات نمود.

ابوعلی، تحصيلات خود را از منطق و طبيعيات و الهيات و طب، نزد عبدالله ناتلی به پايان رسانيد. در سن 18 سالگی فارغ‌التحصيل گرديده و مشغول به تأليف و تصنيف گرديد.

تأليفات و تصنيفات ابن سينا بسيار است. مهمترين آنها كتاب قانون، در طب؛ و شفا و اشارات، در حكمت طبيعی و الهی ]است[.

از آن جمله، رساله‌ای است به نام «حی بن يقظان» كه بر ردّ فارابی نوشته، راجع به انقراض انواع ـ كه فارابی به عدم انقراض معتقد بود. ـ شيخ الرئيس هفت سال به وزارت منصوب بود. اخيراً در همدان از علاءالدوله معالجه نمود. سپس علاءالدوله او را به اصفهان دعوت نمود. مدتی در اصفهان فارغ البال، مشغول تأليف و تصنيف كتب بود.

«فلسفه ابوعلی سينا»: شيخ الرئيس، ابوعلی سينا، از پيروان ارسطو و شارح مطالب آن بوده و قائل به وجود باری تعالی ـ كه واجب الوجود است ـ می‌باشد؛ و ساير موجودات را ممكن الوجود دانسته و صادر اول را عقل اول كه از وجود او عقل ثانی و از ماهيت او فلك الافلاك موجود گرديده؛ و به همين قسم از عقل دوم، عقل سوم تا عقل دهم كه به لسان انبياء جبرئيل می‌گويند ]پديد آمده[.

ابوعلی سينا قائل است به اين كه: نفس انسانی، جسمانيت الحدوث و روحانيت البقا می‌باشد. و انسان از طفوليت دارای عقل هيولايی (يعنی بالقوه)؛ سپس می‌رسد به مرتبه عقل بالملكه و آن وقتی است كه انسان ادراک بديهيات را می‌كند. پس در اثر تحصيلات به مرتبه عقل بالمستفاد نائل ]می‌شود[ كه می‌تواند مطالب را از روی براهين ادراک كند؛ و پس از آن به مقام عقل بالفعل رسيده كه علوم را از مبدأ اخذ می‌كند بدون واسطه معلم.

ابوعلی سينا قائل به معاد روحانی ]است[ و در خصوص معاد جسمانی می‌گويد: چون پيغمبر فرموده، تعبداً قبول می‌كنم.

ابوعلی سينا در هيئت و نجوم، طريقه قدما را داشته؛ زمين را مركز و افلاک را به دور آن متحرک می‌داند. و در باب جسم، مسلک ارسطو را اختيار نموده كه جسم، مركب از هيولی و صورت است.

شيخ اشراق ملقب به شهاب‌الدين سهروردی: يحيی بن حبش بن اميرک كه ملقب به شهاب‌الدين است، اصل وی از سهرورد از توابع زنجان كه در سنه 549 تولد يافته و در سنه 587 مقتول گرديده.

شيخ اشراق، از بزرگان حكما و از نوادر عصر خود است. در فلسفه، تابع افلاطون؛ و طريقه استدلال و برهان را معتقد نبوده، بلكه معتقد به كشف و شهود است.

در فن طلسمات، ماهر (طلسم، امتزاج قوای فعاله سماويه است با قوای منفعله ارضيه به واسطه خطوط).

شيخ اشراق پس از تحصيل مقدّمات، به مراغه نزد شيخ مجدالدين به تحصيل فلسفه و فقه پرداخته و بالاخره به حلب رفت. در آنجا علماء ظاهر او را تكفير نموده، به قتل او حكم دادند؛ و در سنه 549 ]صحيح  587[ شهيد گرديد.

«فلسفه شيخ اشراق»: شيخ اشراق تابع عقايد افلاطون و قائل به ارباب انواع و برای هر طبقه، نامی به اسم نور تعيين نموده، مانند: انوار اسپهبديه و انوار قاهره؛ و موجودات اين عالم را سايه‌های آنها دانسته، در فلسفه كتبی نوشته كه تمامت مطالب فلسفی را به اصطلاح، مخصوص خودش ذكر كرده از جمله كتب او: «حكمت الاشراق» و«تلويحات» است. و عالم را ازلی می‌داند، مطابق عقيده فارابی.

و از جمله تأليفات او، رساله‌ای است به نام «الغربة الغربيه» كه در آن اشاره به حدوث نفس و متعلقات آن نموده، مطابق «رسالة‌الطيرِ» فارابی و «حی بن يقظانِ» ابن سينا؛ و در منطق مطابق روش افلاطون مشی نموده. در طبيعيات، جسم را بسيط می‌داند نه مركب.

غزالى: ابوحامد امام محمد، يكی از فضلاء متبحر و جامع بين معقول و منقول بوده. اين دانشمند در غزال كه قريه‌ای از قراء طوس است، در سنه 450 هجری متولّد ]شده[، مدتی در طوس به تحصيل علم نحو و صرف و رياضيات و منطق و فلسفه، اشتغال داشت؛ و پس از چندی به كرمان رهسپار گرديده، نزد ابونصر اسماعيلی، مشغول تحصيل گرديد.

پس از آن، مراجعت به طوس و پس از سه سال به نيشابور رفته و نزد يكی از فلاسفه آنجا، فلسفه و منطق را تكميل نموده و در سن سی سالگی، يكی از مشهورترين علماء و دانشمندان عصر گرديد؛ و در سنه 484 به سمت مدرّس نظاميه در بغداد، كه آن دانشگاه، از طرف نظام الملک تأسيس شده بود، منصوب گرديد. و پس از چهار سال به دمشق و بيت المقدس؛ و سپس به مكّه و مصر رهسپار گرديد؛ و بالاخره برگشت به طوس و در سنه 504 وفات كرد.

غزالی از فقهاء طريقه شافعی ـ كه يكی از چهار طريق اهل سنّت است ـ ، بود؛ وسپس در طريقه تصوف داخل گرديد.

از تأليفات غزالی است، «احياءالعلوم» كه از همه علوم در آن كتاب مرقوم داشته.

غزالی كاملاً مخالف طريقه ارسطو است؛ و فلسفه آن را مخالف با ظاهر اسلام می‌دانست؛ لذا كتابی در ردّ فلسفه ارسطو نگاشته.

غزالی در قِدم عالم و علم خدا به جزئيات و پاره‌ای ديگر از مسائل، حكما را مورد نظر قرار داده و ]بر[ خطا می‌داند.

طريقه غزالی را در فلسفه نمی‌توان معلوم كرد؛ زيرا خيلی محافظه كار بوده و با هر طريقه در تصوّف و ]در اين موضع كلمه‌ای است كه خوانده نمی‌شود.[ و غيرها اظهار مساعدت می‌كرد. و چنين می‌نمايد، نظر به اين كه فقهاء آن عصر كاملاً با حكما مخالف بوده و آنها را طرد و لعن می‌كردند، بدين جهت غزالی برای حفظ مقامات خود، مطالب آنها را تنفيذ می‌نموده.

ملاصدرا : صدرالمتألهين، ملاصدرا در شيراز متولّد و پس از تحصيل مقدمات، به اصفهان آمد. ابتداء مدتی خدمت شيخ بهاءالدين مشغول تحصيل بود. سپس به خدمت ميرداماد، دوره حكمت را به پايان رسانيد. پس از آن به خواهش حكومت فارس كه مدرسه‌ای در شيراز تأسيس نموده بود، به شيراز عزيمت نمود ]و[ در آن مدرسه مشغول افاضه و تدريس بود؛ و در سال 1050 كه به عزم تشرّف به مكّه معظّمه حركت نمود، در بصره وفات كرد.

در حكمای اسلامی، هيچ يک آنها به مرتبه ملاصدرا نبوده‌اند. اين فيلسوف دانشمند را می‌توان از فلاسفه اشراقی شمرد؛ زيرا مطالب او با مسلک فلسفه اشراق بيشتر موافقت دارد و مسائلی را در فلسفه مبتكر است، مانند: حركت جوهری، زيرا ساير فلاسفه حركت را در چهار مقوله می‌دانند و اين مرد بزرگ، حركت در جوهر را نيز اثبات می‌كند.

ديگر آن كه وجود را يک حقيقت واحده ذومراتب می‌داند كه در واقع وحدت وجودی است، ولی نه آن وحدت وجودی كه پاره‌ای عرفا قائلند.

ديگر ربط حادث به قديم و مسائل ديگر كه مخصوص به اوست؛ از جمله اثبات معاد جسمانی.

ملاصدرا كوشش داشته كه تا بشود، مطالب فلسفه را با عقايد اسلامی، از روی برهان اثبات نمايد. مطالب عرفان را نيز با فلسفه خلط نموده و كتاب «اسفار» كه از بزرگترين تأليفات اوست، مطابق سير و سلوک عرفا، از روی برهان نوشته (اعلم ان للسلاک اربعة اسفار).

تأليفات ملاصدرا غير از اسفار بسيار است: «شواهد ربوبيه»، «شرح هدايه»، «مشاعر»، «عرشيه» رسائل نسبت به چندين مسأله حكمت، «شرح اصول كافى»، تفسير چند سوره از قرآن.

تصوّف :

مأخذ اشتقاق صوفی را بعضی از صفا گرفته و بعضی از صوف، (به معنی پشم) و بعضی معتقدند كه ابتداء پيدايش آنها در اسلام، جمعی بودند كه در صفه مسجدالحرام نشسته و با هم از توحيد و صفات واجب صحبت می‌داشتند. رفته رفته معروف شدند به اصحاب صفه، پس از آن به آنها صوفی گفتند.

تاريخ عقايد صوفيه، و ابتداء پيدايش اين طريقه را از روی تحقيق نمی‌توان بدست آورد؛ و ليكن اين مسلک از قبل عيسی بوده. حكماء يونان هم اين عقيدت را داشته‌اند، مانند: افلاطونيين. حتی حكماء اروپا هم اين عقيده را داشته و دارند، ولی در اسلام در اواخر قرن دوم هجری ظاهر شدند؛ و مهمترين عرفا بين قرن سوم و قرن هفتم می‌زيسته‌اند.

صوفيه معتقد، كه آنها از قيود طبيعت رسته و به عالم كشف و شهود پيوسته، خدا را در همه جا و در همه چيز ساری و ظاهر می‌داند. عالم را عالم خيال و اشياء را زاده اوهام و وصول به حق را از راه ارشاد و ارادت به مرشد می‌دانند.

تأثير تصوّف و عرفان در ادبيات ايران

مهمترين عامل مؤثر در ادبيّات ايران، كلامات عرفا بوده. و آثار بزرگ ادبی مانند: «حديقه» سنايی، «منطق الطّيرِ» شيخ عطّار، «مثنویِ» مولوی و حافظ، همگی مرهون روح تصوّف است. بلكه ساير شعرا، مانند: شيخ سعدی شيرازی و سايرين از ادبا، از فلسفه و عرفان بهرمند بوده كه پس از مراجعه به ديوان آنها معلوم می‌شود.

… ]همچنان که قبلاً نوشتم اين، آن قسمت از يادداشت­های مؤلّف است که به فلاسفه متأخر غرب پرداخته و همچنان که معلوم است، سخن او راجع به اگوست کنت است.[ و معتقد است كه بايد علم سياست، درست شود. يعنی مبتنی بر اساس علمی باشد از روی فلسفه تاريخ كه از آن معلوم می‌شود، معلومات انسان، سه مرحله را طی می‌كند: مرحله ربّانی كه مرحله تخيّلی است؛ مرحله فلسفی كه تعقّلی است؛ و مرحله علمی كه تحقّقی است.

مرحله ربّانی، آن است كه: امور طبيعت را ناشی از اراده فوق طبيعت بدانند. در آغاز امر مردم منشأ جريان امور را از اشياء مخصوص می‌دانسته كه مرجع آنها بت‌پرستی است. رفته رفته قوه خيال ترقی می‌كند، معتقد به ارباب انواع و جن شده، آنها را مؤثر می‌دانند؛ از اين مرتبه نيز بالاتر رفته، معتقد به يک مؤثر غيبی گرديده، قائل به توحيد می‌گردند.

مرحله فلسفی، آن است كه: عقل انسان قادر بر انتزاع كلّيات از موارد جزئی می‌شود و جريان امور طبيعت را منتسب به قوائی نموده و برای آن علّت فاعلی و علّت غائی می‌جويد.

فرق اين مرحله با مرحله سابق آن است كه در اين مرحله، عقل جای خيال را گرفته، دنبال استدلال می‌رود.

مرحله سوم، مرحله علمی است كه: آن دو مرحله را تابع مشاهده و تجربه قرار می‌دهد.

اسپنسر: هربرت اسپنسر از بزرگترين فلاسفه انگليسی است كه در مائه نوزدهم و در سال 1820 تولّد يافته و تحصيلاتش چندان مرتب نبوده و بيشتر معلوماتش را با مشاهدات و تحقيقات شخصی كسب نموده. يک رشته تصنيفات به عنوان فلسفه تركيبی نوشته و در سنه 1913 درگذشت.

«فلسفه او»: در آغاز كتاب خود می‌گويد: در روزگار ما، دين با علم و حكمت معارضه دارد. و هر كدام در قلمرو ديگر مداخله دارند و بايد از هم جدا شوند؛ و معرفت را سه درجه می‌كند: توحيد نيافته، نيمه توحيد و توحيد كامل؛ و در شرح اين سه قسمت، اثبات تحوّل و تكامل را می‌نمايد و همانطوری كه لامارک و داروين بيان كرده‌اند، قائل به نشو و ارتقاء است.

اين بود مختصری از شرح بعضی از فلاسفه بزرگ. اينک به نيچه پرداخته و شيوه‌های چهارگانه فلسفه را بيان می‌كنيم.

پايان

فهرست منابع تحقيق

1ـ تحف العقول، ابن شعبه الحرانی، تحقيق: علی أكبر الغفاري، الطبعة الثانية، نشر: جامعة المدرسين، قم، 1404 ق.

2ـ الخصال، الشيخ الصدوق، تحقيق: علی أكبر الغفاری، نشر: جماعة المدرسين، قم، 1403 ق.

3ـ دعائم الإسلام، القاضی النعمان المغربی، تحقيق: آصف بن علی أصغر فيضي، نشر: دارالمعارف، القاهرة، 1383 ق.

4ـ الكافی، الشيخ الكلينی، تحقيق: علی أكبر الغفاری، الطبعة الخامسة، نشر: دارالكتب الإسلامية، تهران، 1363 ش.

5ـ مصباح الشريعة، المنسوب الإمام الصادق عليه‌السلام، الطبعة الأولى، نشر: مؤسسة الأعلمي، بيروت، 1400 ق.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا