- الرسالة المهدية
مؤلّف: مولی محمد صادق مينای اصفهانی
تحقيق و تصحيح: محمدجواد نورمحمّدی
مقدمه تحقيق
رسالهای كه اكنون به محضر اهل تحقيق و پژوهش تقديم میگردد، رسالهای در اثبات واجب تعالی و شرح مختصری پيرامون اصول دين است و در بحث امامت به تفصيل بيشتری در آن قلم زده شده است.
اين رساله كه به تصريح مؤلّف آن «الرسالة المهدية» نام گرفته و به نام مهدی قلیخان ـ يكی از بزرگان هند ـ نامگذاری شده است، يكی از آثار مختصر شيعی در علم شريف و پر ارج كلام اسلامی و از بارقههای افكار مولی محمدصادق مينای اصفهانی رحمه الله، مقيم هند است و مؤلّف در پايان رساله، ابراز اميدواری كرده است تا بتواند اثری مفصّل در اين زمينه تأليف كند. متأسفانه از اين اثر نسخه ديگری يافت نشد، اين نسخه نيز مغلوظ است و كاتب اطلاعات كتابتی كاملی نداشته است. در پايان نسخه تاريخ 1071 موجود است كه يقيناً تاريخ كتابت است نه تاريخ تأليف، چرا كه مؤلّف در 1061 فوت كرده است. امّا كاتب طوری نوشته كه ممكن است اشتباه شود كه تاريخ تأليف 1071 باشد، عنوان اثر بر اساس تحقيق ما به يقين از محمد صادق مينا است و الذريعه و ديگران تصريح و تأييد كردهاند و بنابراين اين تاريخ كتابت نيز همچون ديگر غلطهای كاتب میباشد. اين اثر در سال 1080 بر روضه مقدسه حضرت رضا وقف گرديده است وتاريخهای بررسی متعددی كه در صفحه اول، كتابت و مهر شده است.
از مقدمه مؤلّف به دست میآيد كه وی اين اثر را علاوه بر دلائل عقلی با تكيه بيشتری بر براهين و دلائل نقلی نگارش كرده است. چرا كه احساس كرده آثار كلامی در اين زمينه كافی و مناسب نيست. عبارت مؤلّف در اين رابطه چنين است: «صنّفوا لهذه المطالب ]اثبات واجب تعالی و صفاته تعالی[ تصنيفات كثيرة و ألّفوا تأليفات وافرة، لكن اكتفوا ببراهين العقلية و لم يزيّنوه بالنقلية…».
محمدصادق مينا، در اين رساله مبانی اعتقادی خود را در بحث امامت به تفصيل بيان كرده و به بررسی ابعاد نصب وصی بلافصل رسول مكرّم صلی الله عليه و آله پرداخته و جفاها و ستمهای آن دوران را بر امام الموحدين علی عليهالسلام و اهلبيت رسول اكرم صلی الله عليه و آله برشمرده است.
نسخه منحصر اين رساله به شماره 12 ـ 9 در كتابخانه آستان قدس رضوی ]فهرست آستان قدس رضوی، ج 1، ص 34.[ ـ كه هزاران درود و ثناء بر آرميده در آن خاک باد ـ موجود است و ما اثر را بر اساس اين نسخه تصحيح كردهايم.
در ابتدای اين مقال به شرحی از زندگی مؤلّف رساله و شناسايی آثار او پرداختهايم و از آن جهت كه شرح حال ايشان به تفصيل در جايی مطرح نشده ضرورت يافت اطلاعات موجود در پيرامون زندگی و آثار ايشان را تنظيم و در ابتدای رساله بياوريم. سپس به ارائه متن رساله اقدام كرده، با بضاعت اندک خويش به تحقيق آن دست زدهايم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
در پژوهش اين اثر زحمات فراوان جناب حجة الاسلام سيد محمود نريمانی در برطرف كردن مشكلات پژوهشی رساله بسيار شايسته تقدير است و اگر همت ايشان نبود هرگز كار به شكل كنونی به انجام نمیرسيد. توفيق روز افزون ايشان را از درگاه احديت خواستارم.
شرح حال ميرزا صادق مينا
صاحب اثر، جناب مولی محمد صادق بن ميرزا محمد صالح اصفهانی ]طبقات اعلام الشيعة، ج 5، ص 275.[، يا ميرزا صالح ]تذکره نصرآبادی، ص 64[، متخلّص به «صادق» و مشهور به ميرزا صادق مينا ]مشهور است چون وی در هنگام اسب جهانيدن به زمين افتاد و يک چشم او ناقص شده،طبيبان چشمی از مينا ساخته به جای آن گذاشتند و پس از آن به ميرزا محمد صادق مينا شهرت يافت؛ همان.[، جدّ ميرزا طاهر نصرآبادی، صاحب تذكره نصرآبادی است.
ميرزا صادق اصفهانی در مطلع دوازدهم از مجلّد سوّم از صبح صادق ـ كه از آثار خود اوست ـ به اجمال به زندگی خود اشاره كرده است كه در اينجا برخی مطالب آن را میآوريم:
در سال 1018 در بندر سورت ]بندر سورت يا بنابر بعضی متون سورات در شمال غربی هند واقع شده است.[ هندوستان تولّد يافته و پدرش محمد صالح در خدمت ميرزا عبدالرحيم خان خانان (964 ـ 1036) ـ از سرداران معروف اكبر و جهانگير ـ و مترجم واقعات بابری به فارسی، میزيسته است، بنابراين دهه اوّل زندگی وی در بندر سورت گذشته است. وی در سال 1027 با پدر خود به الله آباد رفته و پدرش در آن سامان در دستگاه شاهزاده پرويز پسر جهانگيرخان، منصب «مير سامانی» يافته است. پس از آن چند سال نيز در شهر پتنه و جونپور به تحصيل پرداخته است پس از هشت سال در سن 18 سالگی در سال 1035 با پدر به حيدرآباد دكن رهسپار گرديده است. سال بعد (1036 ق) در دستگاه شاهزاده «شاه جهان»، سمت واقعهنويسی پيدا كرده است و اين در حالی بوده كه وی 18 سال بيشتر نداشته است. در سال اول سلطنت شاه جهان (1037 ق) از طرف وی به مأموريت به جهانگير نگر (داكا) پايتخت بنگاله رفته و با رتبه بخشی از طرف قاسم خان، حاكم بنگاله در جنگ بر ضدّ يكی از رؤسای افغان شركت جسته است. ]به نقل از مجله يادگار، سال دوم، شماره 14، ص 19 ـ 20؛ صبح صادق، مطلع دوازدهم از مجلد سوم.[
در تذكره نصرآبادی چنين آمده است: «ميرزا صادق ولد ميرزا صالح جدّ راقم است كه در هندوستان به عرصه وجود آمده در كمال استعداد و نهايت قابليت بود… از جميع علوم، خصوصاً هندسه و حساب و اسطرلاب و اصول رياضی بهرهور بود، با وجود اينها در سپاهیگری و شجاعت و تهوّر هم ممتاز بود، چنانچه از قِبَل پادشاهزاده شجاع با متمرّدان ولايت بنگاله، در دريا و صحرا، مكرّر جنگهای مردانه كرده و شرح آنها را به نظم آورده جهت فقير فرستاده بود. پس از آن ميرزا طاهر بيست و دو بيت از ابيات ايشان را آورده است». ]تذكره نصرآبادی، محمد طاهر نصرآبادی، ص 64 و 65.[
در دوره سركشی قاسم خان، جزو سردارانی بود كه با او جنگيدند و به همين سبب مورد سرزنش اعظم خان و سلام خان، پسران قاسم خان قرار گرفت و در سليم آباد بنگاله به زندان افتاد و پس از چندی در سال 1048 قمری رهايی يافت و گويا بعد از آن عزلت گزيده است. ]طبقات أعلام الشيعة، ج 5، ص 275؛ با تصحيح و مقابله باب اول و بيست فصل از باب دوم شاهد صادق، ص 9.[
استادان
از آنچه كه در كتب تراجم رقم خورده است به دست میآيد كه وی تمام عمر خود را در هند سپری كرده است، تحصيلات وی نيز در همان جا بوده و از استادان ايشان نيز جز اندكی ما را اطلاع چندانی حاصل نشد. باری از استادان ايشان میتوان تنها به دانشمند زير اشاره كرد:
1ـ حكيم و فيلسوف، مولی محمود فاروقی جونفوری؛
آقا بزرگ در الذريعه وی را در زمره استادان مينای اصفهانی نام برده است. همچنين در كتاب سبحة المرجان به نقل از صبح صادق تصريح به استادی وی كرده است. وی از بزرگان حكمت و فلسفه در فواربه كه منطقهای آباد در شرق دهلی است، بوده است. وی تحصيلات خويش را در محضر جدش مولانا شيخ محمد شاه كه از بزرگان علمای منطقه بود آغاز كرد. همچنين از محضر مولانا شيخ محمد افضل جونفوری كه از علمای راسخين بود بهرهمند گرديد. او در حالی كه هفده سال بيشتر نداشت بخش اعظم از علوم اسلامی عصر خويش را فراگرفته بود. نقل شده است كه وی از شدّت دقّت و انديشهوری در تمام عمر چيزی نگفت كه از آن بازگردد. هرگاه از او سؤال میكردند اگر حاضر الذهن بود جواب میداد و در غير اين صورت میگفت در حال حاضر حاضر الذهن نيستم.
محمد صادق مينا كه افتخار شاگردی وی را داشته است در صبح صادق از اين استاد خود چنين نقل كرده است كه چون به كمال رسيد از جونفور به اكبرآباد مركز خلافت رفت و آصف خان كه از بزرگان امرای سلطان شاه جهان بود ديدار كرد و پس از مدتی به جونفور بازگشت و به تدريس مشغول گشت.
از آثار وی میتوان به الشمس البازغه در حكمت و الفرائد كه در شرح الفوائد الغياثيه قاضی عضدالدين ايجی است، نام برد.
آن جناب در نهم ماه ربيع الاول سال 1062 درگذشت. ]سبحة المرجان، غلام علی آزاد، چاپ سنگی، ص 53 ـ 54.[
گويا آنجناب را رابطهای با ملا محسن فيض كاشانی رحمه الله بوده است؛ چنانچه از اشاره مؤلّف در ذيل بحث صفات ذات و صفات فعل به دست میآيد، وی در آن جا میفرمايد: «… و الأول كمال فی نفسه و نقصه و الثانی ليس كذلک و كل منهما علی قسمين، كما حقق استادنا أدام الله بقائه فی كتابه المسمی بالوافی…».
اين در حالی است كه از چگونگی ارتباط فيض كاشانی با ميرزا محمد صادق مينا هيچ خبری نداريم. از نظر زمانی اين ارتباط يا آشنايی و ارادت استبعادی ندارد، چون ميرزا محمد صادق در 43 سالگی در سال 1061 يا 1062 وفات كرده و در آن زمان سن فيض كاشانی 54 بوده است. امّا در هيچ جا جز آنچه در رساله حاضر آمده ذكری از اين ارتباط علمی به ميان نيامده است.
شعر و شاعری در زندگی مينای اصفهانی
ميرزا صادق مينا، در سرودن شعر نيز دستی داشته است و در به تصوير كشيدن واقعههای اجتماعی و جنگها، مهارتی تمام داشته است؛ وی چنانچه در شرح احوالاتش نيز آمده، شرح جنگهای مردانه خويش را به نظم كشيده و مجموعهای از آن فراهم كرده است. بخشی از اين مجموعه را نوه او محمد طاهر نصرآبادی، در تذكره خود آورده و بيان كرده كه اشعارش را برای وی فرستاده و او نمونهای از آن را ذكر كرده است.
علاقه به شعر و شاعری در زندگی او در اثر ديگری از وی نيز تجلی كرده است. او «صبح صادق» را كه در شرح احوالات شعرا و ادبا است، تأليف كرده و به زندگی و شعر آنان پرداخته است.
از نمونههای شعر او جز اندكی چيزی نمیدانيم و آن را در اينجا برای آشنايی محققان میآوريم :
به نام خداوند مينا و می
خداوند چنگ و خداوند نی
از او ساغر ماه گردون نشين
و زو دور جام سپهر برين
دف از ذكر نامش شود گر خموش
بر آتش بدارندش ارباب هوش
شفاعت گر میكشان مصطفی است
كه ته جرعهاش بهره انبياست
عجب نيست بی سايه خيرالانام
كش از نور می ناپديد است جام
صفت جنگ
نشستم بر آن باره گام زن
به اوج فلک يافتم خويشتن
نورديدنش در جهان كار بود
به دستش زمين همچو طومار بود
ازو تا به خور يک قدم راه بود
كه پيشاپيش غرّه ماه بود
يكی داستان گويم ای دوستان
بسی تازهتر از گل بوستان
به بنگاله بودم به سال غنا
غنايم همه نغمه كرّنا
سپهدار بودم در ادركبور
به نزديكی دشمن از دوست دور
فرنگی و ار جنگيم دشمنان
به دريا چو گرداب بازی كنان
ز من حمله بود و ازيشان درنگ
زمن تير بود و ازيشان تفنگ
ز تير تفنگ اندران مرحله
برآورد گفتی هوا آبله
ز تير و كمان يلان گاه جنگ
شد انگشتری تيرهای تفنگ
ز تير و كمان و ز تير تفک ]تفک: چوبی باشد ميان تهی به درازای نيزه كه گلولهای از گل ساخته در آن نهند و پف كنند تا به زور نفس، آن بيرون آيد و جانور كوچک مانند گنجشک را به آن زنند؛ دهخدا.[
شهاب و ستاره نمود از فلک
ز تير تفک شد تفک هر خدنگ
ز نوک گزی رفته در هر تفنگ
ايضاً له تعريف بنگاله
خوشا ملک بنگاله در برشكال ]برشكال: فصل باران در هندوستان؛ دهخدا.[
سوادش به روی زمين همچو خال
زمين پر ز آب و هوا پر ز ميغ ]ميغ: ابر؛ دهخدا.[
نهان آب در سبزه چون آب تيغ
سپاه ابر پيوسته در های و هوی
تو گويی بلالی است تكبير گوی
ز گلها زمين گنج پور پشنگ ]پشنگ: نام برادرزاده فريدون و پدر منوچهر؛ دهخدا.[
نگهبان او اژدهايی چو گنگ
ز كوه آبشار آن چنان ريخته
تو گفتی فلک كهكشان ريخته
تأليفات
1ـ الرسالة المهدية؛ رساله حاضر است كه به رساله «اثبات واجب» نيز مشهور و در اثبات ذات واجب تعالی و ساير اصول دين است.
2ـ شاهد صادق؛ مولی محمدصادق اصفهانی در ابتدای نسخه نام خود و پدر و نيز وطنش را آورده و میگويد:
كوچه گرد ديار نادانی
صادق صالح سپاهانی
شاهد صادق دائرة المعارفی از علوم مختلف است كه به همت مؤلّف آن در يک مقدمه و پنج باب و يک خاتمه فراهم آمده است؛ و به دليل جمعآوری اطلاعات فراوان در زمينههای گوناگون، حائز اهميت بسيار است و از جمله در بحث حوادث تاريخی از اوّل تا سال 1042 مطالب ارزشمندی را فراهم آورده است.
محمدصادق مينا در مقدمه شاهد صادق آورده است: در هزار و پنجاه و چهار از هجرت سيد الابرار كه خاطری شاد و دلی آباد داشتم، خواستم صحيفهای بنگارم ومجموعهای فراهم آورم مشتمل بر انواع علوم و آداب و القاب و اقسام جدّ و هزل از هر باب تا در محاضرات به كار آيد و مطالعه اهل فضل را شايد و ارباب طرب را نشاط وانبساط افزايد؛ و همگی همّت بر آن گماشتم كه از آيات بينات و اخبار سيد الاخيار و صحابه و تابعين و احوال ملوك و سلاطين و اقوال علما و حكما و متكلمين و لطايف فصحا و شعرا و ظرفا آنچه مناسب مقام نمايد در ذيل آن نگاشته آيد.
پس مدت سه سال در آن خيال بودم و لحظهای از حال نياسودم و بسی رنج كشيدم تا هر صفحه را گنجی ديدم مشحون بر جواهر نكات و نوادر حالات؛ با خود گفتم: هر فصلی و نقلی را به جای خود نهم.
… پس از سفرهای دور و دراز، سامان اقامتی فراهم آمد و فرصتی دست داد تا آن يادداشتها و منقولات را نظم و ترتيبی دهم و اسم آن را «شاهد صادق» نهادم، زيرا گواه حال من است و نامه اعمال من.
باری اين اثر با پانصد و چهل و دو فصل، در سن سی و هفت سالگی مؤلّف و به سال 1054 تأليف گرديده است.
شاهد صادق در چهار مرحله، توسط دانشجويان دانشگاه آزاد نجفآباد، تصحيح و تحقيق گرديده است و برای نگارش اين شرح حال از آن تحقيقها بهره فراوانی بردهايم. ]]1[ تصحيح و مقابله باب اول و بيست فصل از باب دوم، اين اثر زير نظر استاد راهنما دكتر عطا محمد رادمنش و استاد مشاور دكتر جمشيد مظاهری توسط خانم نفيسه قديريان درسال 1383 به عنوان پاياننامه كارشناسی ارشد در 550 صفحه، در دانشگاه آزاد اسلامی انجام گرفته است.
]2[ از فصل بيست و يكم تا چهل و يكم باب دوم و هشتاد فصل باب پنجم و خاتمه، بامقدمه و يادداشتها و فهرستها توسط خانم مريم محبيان زير نظر استاد دكتر جمشيد مظاهری و استاد مشاور دكتر ابوالقاسم سرّی، در 566 صفحه، در تابستان 1384 به عنوان پاياننامه كارشناسی ارشد انجام گرفته است.
]3[ همچنين فصل چهل و يكم تا پايان باب دوم و باب سوم با مقدمه و پارهای يادداشتهاو فهرستها توسط خانم ريحانه پيشگاهی زير نظر استاد جمشيد مظاهری و استاد مشاور دكتر ابوالقاسم سرّی در 744 صفحه، در تابستان 1384 به عنوان پاياننامه كارشناسی ارشد ارائه گرديده است.
]4[ تصحيح و مقابله باب چهارم آن نيز توسط خانم مريم فريدی دستجردی، زير نظر استاد دكتر محمد عطا رادمنش و استاد مشاور استاد جمشيد مظاهری در 354 صفحه، در زمستان 1383 به عنوان پاياننامه كارشناسی ارشد ارائه گرديده است.[.
از اين رساله نسخ متعددی وجود دارد كه در ذيل معرفی میگردد.
1ـ تهران، ملک ش: 7/3624، نستعليق، ق 11 ـ ؛ ]ف: ج 7، ص 5[
2ـ تهران، دانشگاه ش: 5733، نسخ، ق 13، 276 برگ؛ ]ف: ج 16، ص 78[
3ـ قم، مرعشی ش 8227، نستعليق، 1244 ه، 257 برگ؛ ]ف: ج 21، ص 190[
4ـ تهران، دانشگاه ش: 9575، نستعليق، 1244 ه، 212 برگ؛ ]ف: ج 17، ص 409[
5ـ تهران، ملک ش 2232، حسين بن محمد حسن موسوی درب امامی، نسخ، ذيحجه 1269، 296 برگ؛ ]ف: ج 3، ص 488[
6ـ تهران، مجلس ش 5028، محمدرضا بن نجفعلی تهرانی اصفهانی، نستعليق، 1269، 346 برگ؛ ]ف: 14، ص 333[
7ـ تهران، سپهسالار ش: 2910، نستعليق هندی، 26 رمضان 1273 هـ ، بی كا؛ ]ف : ج 5، ص 131[
8ـ تهران، حقوق ش 46 ـ ب، ميرزا مسيح كاتب كمرهای، نسخ، 1297 هـ ، 415 برگ؛ ]ف 143[
9ـ تهران، مجلس ش: 770، فصل 1 و 2 و 3، نسخ، 1314، 383 برگ؛ ]ف: ج 2، ص 483[
10ـ تهران، دانشگاه ش: 2222 ـ ف، محمد صادق بن محمدرضای تويسركانی، نستعليق، 1314؛ ]فيلمها ف: ج 1، ص 128[
11ـ تهران، سپهسالار ش 2909، عبدالكريم ساروی، نستعليق تحريری، چهاردهم ربيع الثانی 1319، 528 برگ؛ ]ف: ج 5، ص 131[
12ـ قم، مرعشی ش 2/ 11305، حاج عبدالله ثقة الاسلامی، نستعليق تحريری، 5 اسفند 1319 ش، 66 برگ (12 تا 77)، در حاشيه تصحيح شده است. اين مجلّد شامل فصل 79 كتاب و در علم اخبار و سير میباشد و گزارش سالها را از سال اول هجری تا 1041 ق كه عصر مؤلّف بوده، به ترتيب آورده و اتفاقات مهم هر سال را به صورت مختصر بيان كرده است. ]ف: ج 28، ص 465[
13ـ تهران، ملی ش 1599، عبدالكريم، نستعليق، 1321، 412 برگ؛ ]ف: ج 4، ص 86[
14ـ تهران، سپهسالار ش: 4/ 7534، بی تا؛ ]ف: ج 5، ص 132[
15ـ تهران، دانشگاه ش: 2193 ـ ف، بی تا؛ ]فيلمها ف: ج 1، ص 128[
16ـ تهران، دانشگاه ش: 1110، نستعليق، بی تا، 426، برگ؛ ]ف: ج 2، ص 594[
17ـ تهران، بانكی پور، بی تا؛ ]ميراث اسلامی، 5 / 627[. ]فهرستواره دستنوشتههای ايران (دنا)، ج 6، ص 327ـ328 از نسخه 157495 تا 167512.[
3ـ رجال ]دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج 2، ص 718.[؛ شايد همان صبح صادق باشد كه در رجال و اثری مفصل است.
4ـ صبح صادق؛ در رجال و تراجم، به زبان فارسی و در چهار جلد كه به نام شاهزاده شجاع پسر شاه جهان، نگارش يافته است. در كتاب مولی محمدصادق اصفهانی به ذكر شرح حال و تراجم احوال مردان سياست و علم و ادب تا سال 1048 ق پرداخته است. ]الذريعة، ج 15، ص 6 ـ 7.[ مؤلّف، اين اثر را در سال 1048 تأليف كرده است.
از اين اثر دو نسخه موجود است:
1ـ مشهد، رضوی، ش: 27924، نستعليق، قرن 12، 262 برگ؛ ]ف: ج 27، ص 198[.
2ـ تهران، دانشگاه در فهرست ميكرو فيلمهای دانشگاه به شماره 1223 معرفی گرديده است و كتابت آن به سال 1192 ق میباشد.
5ـ القلائد. ]همان.[
6ـ نظم گزيده
در فهرست نسخههای خطی مرعشی جلد 28، ص 464 در مجموعه 11305 رساله اول ]در اين نسخه دو اثر از مينای اصفهانی است و گويا به اشتباه در فهرست با عنوان «ناظم تبريزی، ميرزا صادق» معرفی شده است؟[ اين اثر معرفی شده است. در اين اثر اسامی شعرا به ترتيب حروف تهجی در 2 باب و هر بابی را با 2 فصل و از هر شاعری چند بيت از اشعار معروف او را آورده است. تاريخ تأليف اين كتاب سال 1036 ق میباشد. اين رساله 11 برگی كه معلوم است بخشی از يک كتاب است، شايد بخشی از صبح صادق، اثر ديگر مؤلّف باشد. والله العالم.
وفات
باری، سرانجام ميرزا محمدصادق مينا در 19 ربيع الاوّل 1061 ق ]در تذكره نصرآبادی، محمد طاهر نصرآبادی با تصحيح محسن ناجی نصرآبادی، ص90، عنوان 95، تاريخ فوت چنين است و از آنجا كه جدّ مؤلّف بوده است قابل اعتماد است، امّا آقا بزرگ در الذريعه، ج 15، ص 6 ـ 7، فوت ايشان را 1062 ذكر كرده است كه ظاهراً قول صحيح همان كلام صاحب تذكره نصرآبادی است.[ در هند در سن 44 سالگی در حالی كه سن شكوفايی علمی وی فرا نرسيده بود، فوت كرده است. درباره علت فوت آن جناب در سن جوانی در تواريخ چيزی ذكر نشده است.
والسلام
محمّد جواد نورمحمّدی
بسم الله الرحمن الرحيم
اللّهم إنّا نحمدک حمداً تلألأ لوجوب وجودک ما فی عالم الملک و الملكوت؛ و نشكرک شكراً ليفيض نعمائک فی نهاية ]المخطوطة: نهايت.[ العز و الجبروت؛ نستهديک هداية تعصمنا من الذلل والهبوط؛ و نستعينک استعانة توصلنا إلی مراتب اللاهوت؛ و نصلی علی رسولک محمد سيد الأنبياء و سند الأصفياء و شفيع المذنبين و الأتقياء و علی آله و أولاده، هم مصابيح الدجی و مشكاة الهداة و سفينة النجاة و أئمة الهدی.
و بعد، فنقول أضعف مخلوق الخالق، ابن محمد صالح، محمد صادق: كنت اختلج ببالی أن أألّف ]فی المخطوطة: «ألّف» و الصحيح ما أدرجناه.[ رسالةً يشتمل علی إثبات الواجب ]فی المخطوطة: «واجب» و الصحيح ما أدرجناه.[ تعالی و صفاته الثبوتيّة و السلبية؛ و إثبات النبوة و الإمامة و المعاد، بحيث تكون صراطاً مستقيماً لأهل الرشاد و طريقاً قويماً لمن طلب السداد.
لكن منعی حوادث الحدثان و تغير الأزمان و تشيت البال و تفريق الأحوال؛ و أن صنّفوا لهذه [B/1] المطالب، تصنيفات كثيرة و ألّفوا تأليفات وافرة، لكن اكتفوا ببراهين العقليّة و لم يزيّنوه بالنقليّة.
فإذا ]مفاجأة: منه رحمه الله.[ أمرنی علی ما اختلج فی خاطری، أمير من الأمراء و علّمنی جليل من الأجلّاء الذی عجز عن مدائحه لسان البشر و محيی عن هيبة ]المخطوطة: «هيبت».[ عدله آثار الشر، لهذا سُمّی باسم عبد إمام الثانی العشر، شيد البنيان، قامع العصيان، قالع الكفران، مهدی قلی خان لازال دوام إقباله و أورق أغصان آماله، أن أألّف رسالة مخزونة فی الخاطر، فها أنا ذا شرعت فی المقصود، بعون الملک المعبود، و سمّيته ب «الرسالة المهدية» و رتّبته علی مقدمة و أبواب وكل باب علی فصول.
أما المقدمة:
ففی تعريف علم الكلام و بيان الحاجة إليه و موضوعه.
و هو علم يبحث عن أحوال المبدأ و المعاد علی نهج قانون الإسلام و موضوعه الموجود من حيث هو موجود. ]لم يتعرض رحمه الله بيان الحاجة إلی علم الکلام.[
المقصد الأول: فی إثباته تعالی
و فيه فصول:
]الفصل[ الأول: فی كيفية استدلال كل فرقة علی إثباته تعالی
]برهان حدوث العالم[
استدلوا المتكلمين ]البراهين القاطعة فی شرح تجريد العقائد الساطعة، ج 2، ص 27، الفصل الأول: فی وجوده؛ الحاشية علی حاشية الخفری علی شرح التجريد، ص 59.[ علی وجوده تعالی بحدوث الأجسام و تقرير استدلالهم: إنّ العالم حادث للدلائل الدالة عليه، فلابد من محدِث و يجب الانتهاء إلی محدِث غير حادث و هو الواجب تعالی و إلّا لزم الدور أو التسلسل؛ و هما باطلان.
]برهان اتقان الصنع[
و أيضا [A/2] استدلوا عليه بالنظر إلی المصنوعات و تقريره: أنّا نشاهد المصنوعات و كل مصنوع لابد له من صانع، فيجب أن ينتهی إلی صانع غير مصنوع و استدلّ الطبيعيين علی وجوده تعالی بحال الحركة.
و تقريره أن يقال: لا شک فی وجود متحرِّک و لابد له من محرِّک غير ذاته إذ الحركة أمر ممكن لابد له من علة لا محالة، فيجبُ الانتهاء إلی محرِّک غير متحرِّک أصلا، دفعاً للدور والتسلسل و المحرّک الذی لا متحرّک هو الواجب.
و قال بعضهم: لا شک فی وجود متحرک و لابد له من غاية هی أشرف من ذاته و من مباشر التحريک، فيجب أن ينتهی إلی غاية لا غاية أشرف منها دفعاً للدور و التسلسل والغاية التی لا غاية لها هی الواجب تعالی.
و استدلّ المهندسون من كثرة الموجودات علی مبدأ واحد و طريق استدلالهم: إنّ الأعداد متكثرة و كل عدد متكثر ينتهی إلی الواحد، فيجب أن ينتهی الموجودات المتكثرة إلی واحد لا يكون من جنسها؛ و الواحد الذی لا يكون من جنسها هو الواجب.
و استدلّ الحكماء المتألهين ]أنظر: جامع الأفكار و ناقد الأنظار، النص، ص 108.[ علی إثباته تعالی بالوجود، بأنّه واجب أو ممكن؛ و هذا الاستدلال أوثق و أحسن من الاستدلالات السابقة، لأنّ بنائه علی اللِّم و لا شک فی إفادة اليقين و الجزم؛ و أما استدلالات السابقة بنائها علی الإنّ و لا يفيد اليقين، لجواز أن يكون للمعلول [B/2] علة وراء هذه العلة.
]الفصل[ الثانی: فی بيان الاستدلال علی وجوده تعالی
و فيه وجوه:
الأول: لو لم يكن واجب الوجود موجوداً كانت الحقايق و الماهيات برمّتها ممكنة وكل موجود ممكن، لابد له من علة موجودة ليرجّح جانب وجوده علی العدم؛ و تلک العلة الموجودة إما نفس المجموع أو داخل فيه أو خارج عنه.
أمّا الأول: فباطل، لامتناع كون الشیء علة لنفسه.
و الثانی: أيضا محال للزوم أن يكون الشیء علة لنفسه و لعلله، لأنّ كل واحد من الأجزاء المركب، له مدخل فی التركيب، فبقی أن تكون علة الموجودات موجوداً خارجاً من سلسلة الممكنات و الموجود الخارج منها لا يكون إلا واجب الوجود.
الثانی: أنّه لا شک فی وجود الموجودات، فإن كان واحد منها واجباً ثبت المطلوب وإلّا كانت بأسرها ممكنة و كل ممكن لابد له من علة، فعلتها أيضا لو كانت ممكنة، فيلزم الدور لو كانت العلة ممكن الأول أو التسلسل لو كان كل واحد منها علة للاخر و هما باطلان، فيجب الإنتهاء إلی موجود لايحتاج فی وجوده إلی العلة و هو واجب الوجود.
الثالث : أنّه لا شک فی وجود موجود، فإن كان واجبا ثبت المطلوب و إن كان ممكنا، فلابد له من مؤثر موجود بالضرورة، فننقل الكلام إليه، فإمّا أن يلزم الدور أو التسلسل أو ينتهی إلی الواجب و هو المطلوب.
و النقل متكاثرة بذلک حيث لاتحصی، كما قال الله تعالی: (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللهُ) ]سورة لقمان، الآية 25.[، و قوله عزوجل:سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ) ]سورة الحشر، الآية 1.[، و قوله جل جلاله: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ * الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ* مَالِکِ يَوْمِ الدِّينِ) ]سورة الفاتحة، الآيات 1 ـ 3.[.
و كما مرّ رسول الله صلی الله عليه و آله علی عجوزة و سألها ما سئل و أمرنا باتخاذه حيث قال: «عليكم بدين العجائز». ]أنظر: بحار الأنوار، ج 66، ص 135، باب أن العمل جزء الإيمان، و أن الإيمان مبثوث علی الجوارح، ذيل ح 30.[.
و ما رواه عن أبی عبدالله، جعفر الصادق عليهالسلام فی جواب الزنديق ]فی المخطوطة: «زنديق» و الصحيح ما أدرجناه.[، حيث أثبت عليه التوحيد بطريق البرهان و آمن الزنديق و أقرّ به.
فی الكافی باسناده عن علی بن منصور قال: قال هشام بن الحكم: «كان بمصر زنديق يبلغه عن أبی عبدالله عليهالسلام أشياء، فخرج إلی المدينة ليناظره، فلم يصادفه بها و قيل له: أنّه خارج بمكة، فخرج إلی مكة و نحن مع أبی عبدالله عليهالسلام، فصادفنا و نحن مع أبی عبدالله عليهالسلام فی الطواف و كان اسمه عبدالملک و كنيته أبوعبدالله، فضرب كتفه كتف أبی عبدالله عليهالسلام، فقال له أبوعبدالله عليهالسلام: ما اسمک؟
قال : اسمی عبدالملک.
قال : فما كنيتک؟
قال : كنيتی أبوعبدالله.
فقال له أبوعبدالله عليهالسلام: فمن هذا الملک الذی أنت عبده؟ أمن ملوک الأرض، أم من ملوک السماء؟ وأخبرنی عن ابنک: عبد إله السماء، أم عبد إله الأرض؟ قل: ما شئت تخصم.
قال هشام بن الحكم : فقلت للزنديق : أما ترد عليه؟ قال : فقبح قولی.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام: إذا فرغت من الطواف فأتنا، فلما فرغ أبو عبدالله عليهالسلام، أتاه الزنديق، فقعد بين يدی أبی عبدالله عليهالسلام و نحن مجتمعون عنده.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام [B/3] للزنديق: أتعلم أنّ للأرض تحتا و فوقا؟ قال: نعم.
قال: فدخلت تحتها؟ قال: لا؛ قال: فما يدريک ما تحتها؟ قال: لا أدری، إلّا أنّی أظن أن ليس تحتها شیء.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام: فالظن عجز لما لايستيقن.
ثم قال أبوعبدالله عليهالسلام: أفصعدت السماء؟ قال: لا؛ قال: أفتدری ما فيها؟ قال: لا.
قال: عجبا لک! لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب و لم تنزل الأرض و لم تصعد السماء و لم تجز هناک؛ فتعرف ما خلقهن و أنت جاحد بما فيهن؟! و هل يجحد العاقل ما لا يعرف؟
قال الزنديق: ما كلّمنی بهذا أحد غيرک.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام: فأنت من ذلک فی شک، فلعله هو، و لعله ليس هو.
فقال الزنديق: و لعل ذلک.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام: أيّها الرجل! ليس لمن لايعلم حجة علی من يعلم و لا حجة للجاهل يا أخا أهل مصر! تفهم عنی، فإنّا لا نشک فی الله أبداً، أما تری الشمس والقمر و الليل و النهار يلجان فلايشتبهان و يرجعان قد اضطرا، ليس لهما مكان إلّا مكانهما، فإن كانا يقدران علی أن يذهبا، فلِمَ يرجعان؟ و إن كانا غير مضطرين، فلِمَ لايصير الليل نهارا، و النهار ليلا؟ اضطرّا و الله يا أخا أهل مصر إلی دوامهما و الذی اضطرّهما أحكم منهما و أكبر.
فقال الزنديق: صدقت.
ثم قال أبوعبداللهی عليهالسلام: يا أخا أهل المصر! أنّ الذی تذهبون إليه و تظنون أنّه الدهر، إن كان الدهر يذهب بهم، لِمَ لايردهم؟ و إن كان يردهم، لِمَ لايذهب بهم؟ القوم مضطرون يا أخا أهل مصر! لِمَ السماء مرفوعة و الأرض موضوعة؟ [A/4] لِمَ لايسقط السماء علی الأرض؟ لِمَ لاتنحدر الأرض فوق طباقها و لايتماسكان و لايتماسک من عليها؟
قال الزنديق: أمسكهما الله ربهما و سيدهما.
قال: فآمن الزنديق علی يدی أبی عبدالله عليهالسلام.
فقال له حمران: جعلت فداک، إن آمنت الزنادقة علی يدک قد آمن الكفار علی يدی أبيک.
فقال المؤمن الذی آمن علی يدی أبی عبدالله ] عليهالسلام[: إجعلنی من تلامذتک.
فقال أبوعبدالله عليهالسلام: يا هشام بن الحكم! خذه إليک، فعلّمه هشام و كان معلم أهل الشام و أهل المصر الإيمان و حسنت طهارته، حتی رضی بها أبو عبدالله عليهالسلام». ]الکافی، ج 1، ص 72 ـ 73، باب حدوث العالم و إثبات المحدث، ح 1.[
الفصل الثالث: فی أن واجب الوجود تعالی و تقدس واحد، لوجوه:
الأول: أنّه لو كان الواجب تعالی اثنين لابد أن يكون مشتركين فی الماهية و مختلفين فی الهوية، فكل واحد منهما مركب من ما به الامتياز و ما به الاشتراک، و كل مركب مفتقر إلی أجزائه، فيلزم افتقار الواجب لذاته بالغير و هو باطل، فتثبت أنه واحد.
الثانی: أنّه لو كان الواجب الوجود اثنين، لابد أن يكون الوجوب مشتركا بينهما، فحينئذٍ الوجوب إما تمام حقيقتهما أو داخل فيهما أو خارج عنهما و كل ذلک باطل.
أما الأول: فلأنّ الوجوب لو كان تمام الحقيقة المشتركة بينهما، فلابد من شیء أن يمتاز أحدهما عن الآخر، و ذلک المميز إما فصل أو غيره، فإن كان المميز فصلا، لزم تركّب الواجب و هو محال؛ و إن كان غيره، [B/4] فيكون الواجب لذاته فی تشخصه و تعينه محتاج إليه و هو أيضاً محال، للزوم افتقار الواجب لذاته.
و أما الثانی: لأنّ الوجوب لو كان داخلا فی حقيقتهما لزم التركب فی الواجب و هو باطل.
و أما الثالث: فلأنّ الوجوب لو كان خارجا عنهما يكون عارضا، فيلزم الاحتياج أيضا و هو باطل، فبقی أن يكون الواجب تعالی واحدا.
الثالث: أنّه لو كان الله تعالی أكثر من واحد، إما أن يكونا فی جميع الأفعال و الأعمال متفقين أو مختلفين و الأول يرفع الأثنية والثانی يوجب الفساد، كما قال الله سبحانه وتعالی: (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا) ]سورة الأنبياء، الآية 22.[، و قال عزّ اسمه:وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ لاَّ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ) ]سورة البقرة، الآية 163.[، و قوله تعالی: شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلاَئِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَآئِمًا بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ) ]سورة آل عمران، الآية 18.[
و قول أبی عبدالله جعفر بن محمد عليهالسلام فی جواب الزنديق ]فی المخطوطة: «زنديق»، و الصحيح ما أدرجناه.[ الذی سأله فی الكافی عن هشام بن الحكم فی حديث الزنديق الذی أتی أباعبدالله عليهالسلام: «لايخلو قولک: إنهما اثنان، من أن يكونا قديمين قويين أو يكونا ضعيفين أو يكون أحدهما قويا و الآخر ضعيفا، فإن كانا قويين فلِمَ لايدفع كل واحد منهما صاحبه و يتفرّد بالتدبير؟ و إن زعمت أنّ أحدهما قویٌ و الآخر ضعيف، ثبت أنّه واحد، كما تقول للعجز الظاهر فی الثانی.
فإن قلت: إنّهما إثنان لم يخلو من أن يكونا متفقين من كل وجه أو متفرقين من كل جهة، فلمّا رأينا الخلق منتظما و الفلک جارياً و التدبير واحداً [A/5] و الليل و النهار والشمس و القمر دلّ علی صحة الأمر و التدبير و إيتلاف الأمر، علی أنّ المدبر واحد، ثم يلزمک أن ادعيت اثنين، فرجة ما بينهما حتی يكونا اثنين، فصارت الفرجة ثالثا بينهما قديما معهما، فيلزمک ثلاثةً فإن ادعيت ثلاثة لزمک ما قلت فی الإثنين حتی يكون بينهم فرجة، فيكونوا خمسة، ثم يتناهی فی العدد إلی ما لا نهاية له فی الكثرة». ]الكافی، ج 1، ص 8 ـ 81، باب حدوث العالم و إثبات المحدث، ح 5.[
الرابع: قول الله سبحانه: (قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدٌ * اللهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ.) ]سورة الإخلاص، الآية 4 ـ 1.[
فی الكافی عن خزّاز ]المراد هو أبو أيوب الخزاز. [عن أبی عبدالله قال: «أنّ اليهود سألوا رسول الله صلی الله عليه و آله، فقالوا:
أنسب لنا ربک، فلبث ثلاثاً لايجيبهم، ثم نزلت (قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ) إلی آخرها». ]الکافی، ج 1، ص 91، باب النسبة، ح 1، فيه: عن محمد بن مسلم. [
و أيضا فيه عن حماد بن عمرو النصيبی، عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: سألته عن: (قُلْ هُوَ آللّهُ أَحَدٌ) قال: «نسبة الله إلی خلقه أحداً صمداً أزليّاً صمدياً لا ظل له يمسكه و هو يمسک الأشياء بأظلّتها، عارف بالمجهول، معروف عند كل جاهل، فردانيا لا خلقه فيه ولا هو فی خلقه غير محسوس و لا مجسوس لاتدركه الأبصار، علا فقرب، و دنا فبعد، وعصی فغفر، و أطيع فشكر، لاتحويه أرضه و لاتقلّه سماواته، حامل الأشياء بقدرته، ديمومیّ لاينسی و لايلهو و لايغلط و لايلعب و لا لإرادته فصل و فصله جزاء و أمره واقع، لم يلد فيورث و لم يولد فيشارک (وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوا أَحَد»). ]نفس المصدر، ح 2. [
وهب بن [B/5] وهب القرشی، عن أبي عبدالله عليهالسلام، عن أبيه محمد بن علی الباقر، فی قول الله تعالی: (قُلْ هُوَ آللهُ أَحَد) قال: «(قل) أی أظهر ما أوحينا إليک و نبأناک به بتأليف الحروف التی قرأناها لک ليهتدی بها من (أَلْقَی السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ) ]سورة ق، الآية 37.[ و هو اسم مكنی مشار إلی غائب، فالهاء تنبيه علی معنی ثابت و الواو إشارة إلی الغائب عن الحواس كأنّ قولک: «هذا» إشارة إلی الشاهد عند الحواس.
و ذلک أنّ الكفار نبّهوا علی آلهتهم بحرف إشارة الشاهد المدرک، فقالوا: هذه آلهتنا المحسوسة، المدركة بالأبصار، فأشر أنت يا محمد إلی إلهک الذی تدعوا إليه حتی نراه و ندركه و لا نأله فيه، فأنزل تبارک و تعالی: (قُلْ هُوَ)، فالهاء تثبيت للثابت و الواو إشارة إلی الغائب عن درک الأبصار و لمس الحواس و أنه تعالی عن ذلک، بل هو مدرک الأبصار و مبدع الحواس». ]التوحيد، ص 88، باب تفسير (قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدْ) إلی آخرها، ح 1.[
قال الباقر عليهالسلام: «الله، معناه: المعبود الذی أله الخلق عن درک ماهيّته و الإحاطة بكيفيته». ]نفس المصدر، ص 89، ح 2؛ بحار الأنوار، ج 3، ص 222، باب التوحيد و نفی الشرک، ح 12.[
]ظاهر العبارة من هنا عبارة الصدوق لا الرواية.[ و يقول العرب: «ألِهَ الرجل»، إذا تحيّر فی الشیء، فلم يحط به علماً و «وَلَهَ»، إذا فزع إلی شیء مما يحذره و يخافه و الإله هو المستور عن حواس الخلق.
قال الباقر عليهالسلام: «الأحد الفرد المتفرد ]التوحيد، ص 90، باب تفسير (قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَد) إلی آخرها، ح 2؛ بحارالأنوار، ج 3،ص 222، باب التوحيد و نفی الشرک، ح 12.[» ]ظاهر العبارة من هنا عبارة الصدوق لا الرواية.[ و الأحد و الواحد بمعنی واحد و هو المتفرد الذی لا نظير له.
و التوحيد: الإقرار بالوحدة و هو الانفراد و الواحد المتباين الذی لاينبعث من شیء و لايتحد بشیء و من ثم قالوا: إنّ بناء العدد من الواحد و ليس الواحد من العدد لأنّ العدد لايقع علی الواحد، بل يقع علی الاثنين، فمعنی قوله: (اللهُ أَحَدٌ) أی: المعبود الذی يأله الخلق عن إدراكه و الإحاطة [A/6] بكيفيته فرد بإلهيته، متعال عن صفات خلقه.
إعلم أنّ معنی قولنا: الواجب الوجود واحد، أنّه لا شبه و لا نظير له فی الأشياء و لاينقسم و لايتجری فی وجود و لا عقل و لا وهم.
كما نقل الصدوق، عن أميرالمؤمنين و يعسوب ]فی المخطوطة: «يعصوب».[ الدين عليهالسلام، بإسناده قال عليهالسلام: «إنّ القول فی أنّ الله واحد علی أربعة أقسام، فوجهان منها لايجوزان علی الله عزوجل و وجهان يثبتان فيه.
فأمّا الذان لايجوزان عليه، فقول القائل: «واحد» يقصد به باب الأعداد، فهذا ما لايجوز، لأنّ ما لا ثانی له، لايدخل فی باب الأعداد.
أما تری أنه كفر من قال: (ثالِثُ ثَلاثَةٍ) ]سورة المائدة، الآية 73.[، و قول القائل: «هو واحد من الناس» يريد به النوع من الجنس، فهذا ما لايجوز عليه، لأنّه تشبيه، و جلّ ربنا و تعالی عن ذلک.
و أما الوجهان الذان يثبتان فيه، فقول القائل: «هو واحد ليس له فی الأشياء شبه»، كذلک ربنا و قول القائل: «أنّه ربنا عزوجل أحدیّ المعنی»، يعنی به أنّه لاينقسم فی وجود و لا عقل و لا وهم، كذلک ربنا عزوجل». ]التوحيد، ص 84، باب معنی الواحد و التوحيد و الموحد، ح 3.[
الفصل الرابع: فی أن الواجب لذاته لايجوز أن يكون جوهراً أو عرضاً
أما عدم كونه عرضا فظاهر، لأنّه محتاج إلی المعروض.
و أما عدم كونه جوهرا، لأنّ أقسام الجوهر منحصرة فی خمسة ]أنظر: نهاية الحکمة، ص 117، الفصل الثالث: فی أقسام الجوهر الأوليّة. [:الجسم و الهيولی والصورة و النفس و العقل و لا يمكن أن يكون أحد من الأشياء الخمسة واجبا لذاته.
أما الأول: فلأنّه مركب و كل مركب مفتقر إلی أجزائه. ]فی المخطوطة: «الأجزائه» و الصحيح ما أدرجناه.[
أما الثانی و الثالث: فلأنّ كل منهما فی وجودهما و تحصلهما فی الخارج، مفتقر إلی الآخر.
و أما الرابع: فلأنّه فی فعله و أثره محتاج إلی الجسم، [B/6] و الواجب لذاته منزّه عن الإفتقار و الإحتياج.
و أما الخامس: فلأنّه ثبت كونه معلولاً أولاً، فلو كان واجباً لذاته، يلزم كونه علة أولاً و هذا خلف.
أو يقال: إنّ المراد بالجوهر، ماهية، إذا وجدت فی الخارج ]وجدت[ لا فی الموضوع، فلايجوز أن يكون الواجب لذاته جوهراً، لأن ليس له ماهية وراء وجوده، بل ماهيته عين وجوده.
المقصد الثانی: فی صفاته
و فيه فصول:
]الفصل[ الأول: فی أنه تعالی، قادر مختار يصدر الأفعال و الآثار
منه لذاته، بحيث إن شاء فعل، و إن لم يشأ لم يفعل،
ليس شیء منهما لازماً لذاته مجبور.
فيهما وجوه:
الأول: لو كان فعله تعالی علی وجه الإيجاب، يجب أن يكون العالم قديماً و ذلک باطل، لأنّا نشاهد قطعاً علی التبدّل و التغيّر فی أجناس الموجودات و أنواعها و أشخاصها من الليل و النهار و الموت و الحياة ]فی المخطوطة: الموة و الحيات.[ و تغير الأزمان و الدهور، و كل ذلک برهان واضح علی الحدوث و بطلان القدم.
فإن قلت: لِمَ لايجوز أن الواجب لذاته أوجد جوهراً قديماً لا جسماً و جسمانياً علی سبيل الإيجاب، ثم أوجد و خلق ذلک الجوهر هذا العالم علی سبيل الاختيار.
قلنا: فيكون ذلک الجوهر واسطة بين الواجب لذاته و الواجب لغيره، و الواسطة غير معقولة، لأنّا نعنی بالعالم، ما سوا الله و ذلک ثابت بالنقل و الإجماع؛ كان الله و لم يكن معه شیء. ]اقتباسٌ من رواية مفصلة فی التوحيد للشيخ الصدوق عن جابر الجعفی عن أبی جعفر عليهالسلام: «… و لكن كان الله و لا شَیْءَ معه، فخلق الشیء الذی جميع الأشياء منه…». التوحيد، ص 66، باب التوحيد و نفی التشبيه، ح 20.[
و الثانی: [A/7] أنّه لو كان موجباً، يلزم أن يكون الفعل و الترک لازماً لذاته، فلايكون قادراً علی الآخر و ذلک نقص، تعالی عن ذلک علواً كبيراً.
الثالث: قوله تعالی: (تَبَارَکَ الَّذِی بِيَدِهِ الْمُلْکُ وَ هُوَ عَلَی كُلِّ شَیءٍ قَدِيرٌ) ]سورة الملک، الآية 1.[، قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ إِنَّکَ عَلَی كُلِّ شَیءٍ قَدِيرٌ * تُولِجُ اللَّيْلَ فِی النَّهَارِ وَ تُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَی مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَی وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ) ]سورة آل عمران، الآية 26 و 27.[، فتلک الآية، بيان ظاهرة علی أنّه تعالی شأنه قادر، قدرته علی وجه الأتم الأكمل.
و قول أبی عبدالله عليهالسلام فی جواب عبدالله الديصانی حين سأل عن هشام بن الحكم، فی الكافی عن محمد بن إسحاق «قال: إن عبدالله الديصانی سأل هشام بن الحكم، فقال له: ألک رب؟ فقال: بلی، قال: أقادر هو؟ قال: نعم؛ قادر قاهر، قال: يقدر أن يدخل الدنيا كلها البيضة لايكبر البيضة و لايصغر الدنيا؟
قال هشام بن الحكم: النظرة. فقال له : قد أنظرتک حولاً، ثم خرج عنه. فركب هشام إلی أبی عبدالله عليهالسلام، فاستأذن عليه، فأذن له. فقال له: يابن رسول الله، أتانی عبدالله الديصانی بمسألة ليس المعوّل فيها إلّا علی الله و عليک.
فقال له أبوعبدالله: عماذا سألک؟ فقال: قال لی: كيت و كيت. فقال أبوعبدالله عليهالسلام: يا هشام كم حواسّک؟ قال: خمس، قال: أيها أصغر؟ قال: الناظر، قال: و كم قدر الناظر؟ قال: مثل العدسة أو أقل منها، فقال له: يا هشام! فانظر أمامک و فوقک فاخبرنی بما تری؟ فقال: أری سماء و أرضاً و دوراً و قصوراً و براری و جبالاً و أنهاراً [B/7].
فقال له أبوعبدالله عليهالسلام: إنّ الذی قدر أن يدخل الذی تراه العدسة أو أقل منها، قادر أن يدخل الدنيا كلها البيضة لايصغر الدنيا و لايكبر البيضة، فأكب عليه هشام و قبّل يديه ورأسه و رجليه.
و قال: حسبی يابن رسول الله و انصرف إلی منزله و غداً عليه الديصانی.
فقال: يا هشام! إنّی جئتک مسلماً و لم أجئک متقاضياً للجواب.
فقال له هشام: إن كنت جئت متقاضياً فهاک الجواب، فخرج الديصانی عنه حتی أتی باب أبی عبدالله عليهالسلام، فاستأذن عليه فأذن له، فلمّا قعد قال له: يا جعفر بن محمد! دلنی علی معبودی.
فقال له أبوعبدالله عليهالسلام: ما اسمک؟ فخرج عنه و لم يخبره باسمه.
فقال له أصحابه: كيف لم تخبره باسمک؟
قال: لو كنت قلت له: عبدالله، كان يقول: من هذا الذی أنت له عبد؟
فقالوا له: عد إليه و قل له: يدلک علی معبودک و لايسألک عن اسمک، فرجع إليه و قال: يا جعفر بن محمد! دلنی علی معبودی و لاتسألنی عن اسمی.
فقال له أبوعبدالله عليهالسلام: إجلس، فإذا غلام له صغير فی كفه بيضة يلعب بها، فقال أبوعبدالله عليهالسلام: يا غلام! ناولنی البيضة، فنأوله إياها.
فقال أبوعبدالله: يا ديصانی! هذا حصن مكنون له جلد غليظ و تحت الجلد الغليظ، جلد رقيق و تحت الجلد الرقيق، ذهبة مائعة و فضة ذائبة ]الذائب: الجامد و هو أشد لطافة من المائع، منه رحمه الله.[، فلا الذهبة المائعة، تختلط بالفضة الذائبة و لا الفضة الذائبة، تختلط بالذهبة المائعة، فهی علی حالها لم يخرج منها خارج مصلح، فيخبر عن صلاحها و لا دخل فيها مفسد، فيخبر عن فسادها لايدری [A/8] للذكر خلقت أم للأنثی، تنفلق عن مثل ألوان و الطواويس، أتری لها مدبرا؟
قال: فأطرق مليّاً، ثم قال: أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريک له و أن محمداً عبده ورسوله و أنک إمام و حجة من الله علی خلقه و أنا تائب ممّا كنت فيه» ]الکافی، ج 1، ص 79 ـ 80، باب حدوث العالم و إثبات المحدث، ح 4.[؛ تمّ الحديث.
فهذا الخبر، دلّ علی أنّه تعالی، قادر و قدرته فی نهاية الكمال؛ و عالم و علمه فی غاية القصوی.
إذا عرفت هذا، فاجزم أن قدرته تعالی شاملة لجميع المقدورات، لأنّ علة المقدورية هی الإمكان و ما سوی الله تعالی كلّهم ممكن لما عرفت، فالقدرة شاملة لجميعهم.
و أمّا الممتنع، فعدم شمول القدرة عليه باعتبار أنّه لايليق به تعلق أثر القدرة، لأنّه يوجب النقص فی القدرة، كما قال أفضل السالكين حافظ:
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالای كس، كوتاه نيست
و قال الفلاسفة ]جامع الأفكار و ناقد الأنظار، ج 1، ص 336، النص، تتميمٌ؛ القول السديد فی شرح التجريد، ص 275، الفصل الثانی: فی صفاته تعالی.[: صدور الأثر عنه بالإيجاب لا بالاختيار، و أوردوا علی هذا المطلب وجوه ضعيفة و أوردنا منها الوجهين الذين عمدة بين إستدلالاتهم:
]الوجه[ الأول: الواجب الوجود لذاته، إمّا أن يكون مستجمعاً لجميع شرائط التأثير أولا.
فعلی الأول: يجب الفعل، لامتناع تخلف الأثر عند استجماع الشرائط.
و علی الثانی: يجب الترک، لأنّ تحقق المشروط عند عدم تحقق الشرط محال.
و الجواب عنه، بأنّه تعالی مستجمع لجميع شرائط التأثير لذاته و لايجب الفعل لأنّ إيجاد الفعل فی وقت دون وقت، لعدم تعلق الإرادة.
فإن قلت: تعلق الإرادة فی هذا الوقت و عدم تعلقه فی غيره، ترجيح بلا مرجّح.
قلنا: العلم بإصلاح [B/8] حال العالَم مرجح لإيجاد العالم فی ذلک الوقت دون وقت آخر.
و الوجه الثانی: أنّه إن لم يكن صدور الأثر عنه تعالی بالإيجاب، فيكون بالاختيار والثانی باطل، لأنّ مقدوره تعالی، إما موجود أو معدوم و صدور الأثر فيهما بالاختيار باطل، لأنّ ما يكون وجوده حاصلاً واجب و ما لايكون كذلک ممتنع، فلا اختيار حينئذ.
قلنا فی جوابهم: إنّ المعدوم لايمتنع مطلقا، بل امتناعه بالنسبة إليه فی الحال و أثر الواجب تعالی فيه بالنسبة إلی الاستقبال و لايغنی بالقدرة إلّا هذا.
إذا عرفت هذا، إعلم أنّ جمهور الحكماء ذهبوا إلی قول باطل و هو أنّه تعالی لايصدر عنه شيئان مختلفان ]فی المخطوطة: «شيئين مختلفين» و الصحيح ما أدرجناه.[ أو أشياء مختلفة بدون واسطة، لأنّه إن صدر عنه تعالی شيئان مختلفان ]فی المخطوطة: «شيئين مختلفين» و الصحيح ما أدرجناه.[، لابد أن يكون مصدريته ]فی المخطوطة: «مصدرية»، و الصحيح ما أدرجناه.[ لأحدهما، غير مصدريّته للاخر و حينئذ تلک المصدرية إما داخل فيه أو خارج عنه أو أحدهما داخل و الآخر خارج.
فعلی الأول و الثالث، يلزم التركيب فی ذاته تعالی.
و علی الثانی، يلزم التسلسل، لأنّ علة المصدرية الخارجة عن ذاته ما هی؟ إما ذاته أيضا أو خارجة عنها، فعلی الأول، الأول. و علی الثانی، الثانی؛ و هلم جرّا.
و الجواب: أن كون الشیء مصدر الشیء من الأمور الإضافية العقلية و التسلسل فيه لايكون نقصاً فيه، تعالی عن ذلک علواً كبيراً.
و أيضا ما قالوا: لو كان صحيحاً يلزم أن لايصدر عنه تعالی شیء أصلاً، لأنّ ما قالوا فی الإثنين، قلنا فی الواحد أيضاً و بطلانه ظاهر.
الفصل الثانی: فی أنه تعالی عالم بذاته و بجميع الأشياء كلياتها و جزئياتها
(لاَ يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ ) ]سورة سبأ، الآية 3.[، لوجوه:
الأول: إنّ العلم كمال مطلق للموجود من حيث هو موجود؛ و كل ما هو كذلک، هو لايمتنع علی [A/9] الواجب لذاته و كل كمال لايمتنع علی الواجب لذاته، فهو حاصل له بالفعل، إذ هو كامل باعتبار ذاته، فالعلم حاصل له باعتبار ذاته.
و الثانی: أنّه تعالی عالم بذاته و العلم بذاته يوجب العلم بجميع ما سواه و العلم بعلّة ]فی المخطوطة: «بالعلّة»، و الصحيح ما أدرجناه.[ الأشياء، إما أنّه عالم بذاته، لأنّ العلم عبارةٌ عن حضور المدرَک عند المدرِک و لا شک أنّ ذاته تعالی و تقدس، حاضر عنده ليس غائباً عنه، فيكون عالماً بذاته، كما قال الله تعالی: (أَلاَ يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ) ]سورة الملک، الآية 14.[، فإنّ الحكم بأنّ الفاعل العالم بذاته عالم لما صدر عنه.
و إما أن العلم بذاته يوجب العلم بجميع الأشياء، لأنّ ذاته مبدء و موجب و علة لجميع ما سواه و العلم بالعلة يوجب العلم بالمعلول.
الثالث: أنّه، تعالی عن جسم و جسمانی و غير محتاج إلی الإرتباط بالغير، بل محض الوجود الحقيقی المنزه عن الماهيّة و الأعراض و ذلک يدلّ علی علمه بذاته أوّلا و بواسطة يدل علی علمه بأفعاله، لأنّ المانع من العلم، علائق الماديّة و شواغلها.
و إذا عرفت أنّ الموجود المجرد عن المادة، فهو غير محتجب عن ذاته، فنفس وجوده إذن معقولية لذاته و عقلية لذاته، فوجوده إذن، عقل و عاقل و معقول.
و بيان ذلک، أنّک قد عرفت أنّ المعقول هو المجرد عن المادة و علائقها، ثم ليس ينعكس الموجبة الكلية، موجبة كلية حتی يكون كل ما يكون مجرداً عن المادة فهو معقول، لكن المجرد عن المادة، إما أن يصح أن يعقل أو لايصح أن يعقل و محال أن لايصح أن يعقل، فإنّ كل موجود يمكن أن يعقل، فإذن إنّما يصح أن يعقل، إما بأن لايتغير فيه شیء حتی يصير مغفولاً بالفعل أو بأن يتغير فيه شیء، حتی يصير كالحال فی المعقولات بالقوة التی يحتاج إلی مجرد، تجردها عن المادة حتی يصير معقولا.
لكن هذا الحكم لايصح فی المجرد بالفعل، فإذن المجرد [B/9] بالفعل، لايحتاج إلی أن يتغير فيه شیء حتی يصير معقولا بالفعل، فهو إذن معقول بالفعل، فهو عاقل لذاته، فإنّه إن لم يكن عاقلا لذاته، لكان معقولا بالقوة؛ و قد فرضناه معقولا بالفعل، هذا خلف.
الرابع: أنّه تعالی، أفعاله و أعماله محكم و متقن، خالية عن وجود الخلل و النقصان و يشتمل علی حكم مصالح و كل من كان كذلک، فهو عالم بأفعاله، ثم بواسطة يدل علی علمه بذاته، لأنّه تعالی، يعلم أنّ ذاته مصدر لتلک الأفعال.
الخامس : ما نقل برواية صحيحة عن أميرالمؤمنين و هادی المضلّين و يعسوب ]فی المخطوطة: «يعصوب».[ الدين و إمام المتقين عليهالسلام، فی خطبته فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 134، باب جوامع التوحيد، ح 1؛ التوحيد، ص 41 ـ 42، باب التوحيد و نفی التشبيه، ح 3.[ باسناد صحيحة عن أبی عبدالله عليهالسلام: «أنّ أميرالمؤمنين عليهالسلام، استنهض الناس فی حرب معاوية فی المرة الثانية، فلما حشد ]أی: جمع[ الناس، قام خطيبا، فقال: الحمد لله الواحد الأحد الصمد المتفرّد الذی لا من شیء كان، و لا من شیء خلق ما كان، قدرة بان بها من الأشياء ]و بانت الأشياء[ ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ منه، فليست له صفة تنال، و لا حد تضرب له فيه الأمثال، كَلَّ دون صفاته تحبير اللّغات و ضلّ هناک تصاريف الصفات وحار فی ملكوته عميقات مذاهب التفكير و انقطع دون الرسوخ فی علمه، جوامع التفسير و حال دون غيبه المكنون، حجب من الغيوب، تاهت فی أدنی أدانيها طامحات العقول فی لطيفات الأمور.
فتبارک ]المصدر: + «الله».[ الذی لايبلغه بعد الهمم و لايناله غوص الفطن و تعالی الذی ليس له وقت معدود و لا أجل [A/10] ممدود و لا نعت محدود و سبحان الذی ليس له أول مبتدأ و لاغاية منتهی و لا آخر يفنی، سبحانه هو كما وصف نفسه و الواصفون لايبلغون نعته، حد الأشياء كلها عند خلقه، إبانة لها من شبهه و إبانة له ]المصدر: + «من».[ شبهها، فلم يحلل فيها، فيقال:
«هو فيها كائن» و لم ينأ عنها، فيقال: «هو منها بائن» و لم يخل منها، فيقال له: «أين»؟
لكنّه سبحانه أحاط بها علمه، و أتقنها صنعه، و أحصاها حفظه، لم يعزب عنه خفيات غيوب الهواء، و لا غوامض مكنون ظلم الدجی، و لا ما فی السماوات العلی إلی الأرضين السفلی، لكل شیء منها حافظ و رقيب، ]المصدر: + و.[ كل شیء منها بشیء محيط والمحيط بما أحاط منها الواحد الأحد الصمد، الذی لايغيّره صروف الأزمان و لايتكأّده ]أی: «لا يشق عليه»، مجمع البحرين، ج 4، ص 5، مادة «کأد».[ صنع شیء كان، إنّما قال لما شاء: «كن»، فكان.
ابتدع ما خلق بلا مثال سبق و لا تعب و لا نصب و كل صانع شیء، فمن شیء صنع والله لا من شیء صنع ما خلق و كل عالم، فمن بعد جهل تعلّم و الله لم يجهل و لم يتعلم، أحاط بالأشياء علما قبل كونها، فلم يزدد بكونها علما، علمه بها قبل أن يكوّنها، كعلمه بعد تكوينها، لم يكوّنها لتشديد سلطان و لا خوف من زوال و لا نقصان و لا استعانة علی ضدٍّ مناو ]فی هامش الكافی: مناو: أی معاد؛ و فی التوحيد: مثاور أی مواثب، ]…[ داخرون أيصاغرون، ]…[ لا يؤوده أی لايثقله.[ و لا ندٍّ مكاثر و لا شريک مكابر، لكن خلايق مربوبون و عبادٌ داخرون.
فسبحان الذی لايؤوده خلق ما ابتدأ و لا تدبير ما برأ و لا من عجز و لا من فترة بما خلق اكتفی، علم ما خلق و خلق ما علم، لا بالتفكير فی علم حادث أصاب ما خلق، و لا شبهة دخلت عليه فيما [B/10] لم يخلق، لكن قضاء ]المخطوطة: «قضائه»، و ما أدرجناه من المصدر.[ مبرم و علم محكم و أمر متقن.
توحّد بالربوبية و خصّ نفسه بالوحدانية، و استخلص بالمجد و الثناء، و تفرّد بالتوحيد و المجد و السناء، و توحّد بالتحميد، و تمجد بالتمجيد، و علا عن اتخاذ الأبناء، و تطهّر وتقدّس ]المخطوطة: ـ «تقدّس»، و ما أدرجناه من المصدر.[ عن ملامسة النساء، و عزوجل عن مجاورة الشركاء.
فليس له فی ما خلق ضدٌّ و لا له فيما ملک ندٌّ و لم يشركه فی ملكه أحد، الواحد الأحد الصمد المبيد للأبد ]أی هو الذی أبد الأبد حتی صار الأبد أبدا، منه رحمه الله.[ والوارث للأمد، الذی لم يزل و لايزال وحدانيا أزلياً، قبل بدء
الدهور و بعد صروف ]المخطوطة: «صرف»، و ما أدرجناه من المصدر.[ الأمور الذی لايبيد و لاينفد بذلک أصف ربّی، فلا إله إلا الله من عظيم ما أعظمه؟! و من جليل ما أجلّه؟! و من عزيز ما أعزّه؟! و تعالی عما يقول الظالمون عُلُوّاً كبيراً».
إذا عرفت أنه تعالی عالم بذاته و بجميع ما سواه، إعلم أن بعض الحكماء، نفوا علمه تعالی، منهم من نفوا علمه تعالی بذاته، لأنّ العلم نسبةٌ و النسبة لايكون إلّا بين شيئين ]المخطوطة: «الشيئين» و ما أدرجناه من المصدر.[
متغايرين، هما طرفا ما بالضرورة؛ و نسبة الشیء إلی نفسه محال، إذ لاتغاير هناک. ]المواقف، ج 3، ص 103.[
و أجابوا بمنع كون العلم نسبة محضة، بل هو صفة حقيقته ذات نسبة إلی المعلوم و نسبة الصفة إلی الذات، ممكنة.
فإن قيل: تلک الصفة تقتضی نسبة بين العالم و المعلوم، فلايجوز بأن يكونا متحدين.
قلنا: هی تقتضی نسبة بينها و بين المعلوم و نسبة أخری بينها و بين العالم و هما ممكنان.
و أما النسبة بين العالم و المعلوم، فهی بعينها النسبة الأولی من هاتين المذكورتين، اعتبرت بالعرض فيما بينهما.
و إن سلّمنا كون العلم نسبة محضة بين العالم و المعلوم، لكن التغاير الاعتباری كافٍ لتحقق هذه النسبة، فإنّ ذات الباری تعالی باعتبار صلاحيّتها [A/11] للمعلومية فی الجملة، مغايرة لها باعتبار صلاحيتها للعالمية فی الجملة و هذا القدر من التغاير، يكفی لتحقّق النسبة.
و منهم من قال: أنّه تعالی، عالم بذاته لكن لايعلم غير ذاته و ذلک لأنّ العلم صورة مساوية للمعلوم، مرتسمة فی العالم و لا خفاء فی أنّ صورة الأشياء المختلفة مختلفة، فيلزم كثرة ]المخطوطة: «كسرة».[ المعلومات، كثرة ]نفس المصدر.[ الصور فی الذات الأحدی من كل وجه. ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الكلام، ج 2، ص 89.[
الجواب: أنّ علمه تعالی بالأشياء، ليس بارتسام صور الأشياء فيه، بل بحضور الأشياء أنفسها عنده و الأشياء كلها حاضر عنده غير غائب عنه، تعالی عما يقول الظالمون.
و منهم من قال: إنّه تعالی، لايعلم الجزئيات المتغيرة و المتشكلة.
أمّا المتغيّرة، فلأنّه إذا علم أنّ عمرواً شرب الخمر، ثم تاب و صلح، فإمّا أن يزول ذلک العلم و يعلم أنّه تاب أو يبقی ذلک العلم بحاله؛ و الأول يوجب التغير فی ذاته من صفة إلی أخری؛ و الثانی يوجب الجهل و كلاهما نقص. ]أنظر: المواقف، ج 3، ص 98.[
و الجواب: لانسلم لزوم التغير فيه تعالی، بل التغير إنّما هو فی الإضافات؛ و التغير الإضافی لايوجب النقص فی ذاته تعالی.
حاصله، أنّ التغيّر لايلزم فی صفة موجودة، بل فی مفهوم اعتباری، هذا و تأمّل.
بيان و توضيح لعلم الواجب تعالی
و ليعلم كما قال المحقق الخفری قدس سره ]أنظر: الحاشية علی حاشية الخفری علی شرح التجريد، ص 50 ـ 52، مع اختلاف يسير.[: إنّ للواجب الوجود علمين:
أحدهما: علم كمالی إجمالی و هو عين ذاته تعالی، و هو كونه باعتبار ذاته بحيث يصير منشأ لانكشاف صنع الموجودات، كما نقل عن بهمنيار، ففی شهود العلمی الكمالی، كان ذاته تعالی عالماً بذاته بجميع الممكنات و عالماً و معلوماً و التغاير بين هذه المعانی إنما هو بالاعتبار.
و إلی هذا إشارة الفارابی ]أنظر: الحکمة المتعالية فی الأسفار، ج 8، ص 217.[ [B/11] حيث قال: واجب الوجود مبدأ كل فيض و هو ظاهر، فله الكل من حيث لا كثرة فيه، فهو من حيث هو ظاهر، ينال الكل من ذاته، فعلمه بالكل بعد ذاته و العلم بذاته هو نفس ذاته و كثرة علمه بالكل كثرة بعد ذاته و يتحد الكل بالنسبة إلی ذاته فهو كل فی وحدته.
و ثانيهما: علم تفصيلی و هو عين ما أوجد فی الخارج و المدرک و مراتبه أربع:
أحدها: ما يعبر عنه بالعلم ]المصدر: «بالقلم».[ و النور و العقل فی الشريعة و بالعقل الكل عند الصوفية و بالعقول عند الحكماء.
فالعلم ]المصدر: «فالقلم».[ الذی هو أول المخلوقات، حاضر بذاته مع ما هو تكون ]المصدر: «مکنون».[ فيه عند الواجب تعالی، فهو علم تفصيلی بالنسبة إلی العلم الإجمالی الذی هو عين ذاته، و إجمالی بالنسبة إلی ما فی ]المصدر: «باقی»، بدل: «ما فی».[ المراتب التی بعد هذه المرتبة.
و ثانيها: ما يعبّر عنه فی الشريعة باللوح المحفوظ، و بالنفس الكل عند الصوفية، و بالنفوس المجردة عند الحكماء؛ فاللوح المحفوظ حاضر بذاته مع ما تنتقش فيه من صور الكليات عند واجب الوجود، فهو علم تفصيلی بالنسبة إلی المرتبتين الّتين هما فوقها.
و ثالثها: كتاب المحو و الإثبات، و هو القوی الجسمانية التی تنتقش فيها صور الجزئيات المادّية ]المخطوطة: «الماديته».[ و هی النفوس المنطبعة فی الأجسام العلويّة و السفليّة، فهذه القوی مع ما فيها من النفوس ]المصدر: «النقوش».[، حاضرة ]المخطوطة: «حاضر».[ بذواتها عند واجب الوجود تعالی.
و رابعها: الموجودات الخارجة من الأجرام العلويّة و السفليّة و أحوالها فإنّها [A/12] بذواتها حاضرة عند واجب الوجود تعالی فی مرتبة الإيجاد.
و الحاصل: أنّ جميع الممكنات سواء كانت كلية أو جزئية و سواء كانت صور الإدراكية أو موجودات العينية، حاضرة بذواتها عند الواجب فی مرتبة الإيجاد، فهی علوم باعتبار، و معلومات باعتبار آخر.
و علی التحقيق المذكورة يندفع الإشكالات الواردة فی هذا المقام، فتدبّر.
الفصل الخامس: فی أنه تعالی حیّ، لوجوه:
الأول: أنّه قادر عالم و كل من اتصف بهما، يجب أن يكون حيّاً، لأنّ ما لا حياة له، يمتنع أن يكون خلق الأشياء بالقدرة و يكون عالماً بها.
الثانی: أنه تعالی واهب الحياة و كل من وهب شیء، وجب أن يتصف بذلک الشیء، لظهور امتناع إعطاء شیء لايوجد فی المعطی أصلا.
الثالث: أنّهما أشرف من طرفی النقيض و هو الموت و أشرف النقيض ثابت له تعالی علی وجه الوجوب.
الرابع: أنّه تعالی الدرّاک و كل من كان كذلک، لابد أن يكون حيّا، فالله تعالی حیّ و لا شک فی أنّه تعالی مدرِک الأشياء كلياتها و جزئياتها، فيكون حيّا كما قال الله عزوجل: (لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَی الْقَيُّومُ) ]سورة البقرة، الآية 255، سورة آل عمران، الآية 2.[ و غيرها من الآيات. ]كقوله تعالی فی سورة الفرقان، الآية: 58 (وَ تَوَكَّلْ عَلَی الْحَی الَّذِی لاَيَمُوتُ) و سورة غافر، الآية: 65 (هُوَ الْحَی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ). [
الخامس: قال أميرالمؤمنين عليهالسلام فی خطبته فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 141 باب جوامع التوحيد، ح 7.[ بإسناده عن أبی إسحاق السبيعی، عن حارث بن الأعور، قال: خطب أميرالمؤمنين عليهالسلام يوماً ]المصدر: ـ «يوماً». [خطبة بعد العصر، فعجب الناس من حسن ]المخطوطة: ـ «حسن».[ صفته و ما ذكره من تعظيم الله تعالی.
قال أبو إسحاق: قلت للحارث: أو ما حفظتها؟
قال: قد كتبتها فأملاءها علينا ]المصدر: + «من».[ كتابه:
[B/12] «الحمد لله الذی لايموت و لاتنقضی عجائبه، لأنّ ]المصدر: «لأنّه».[ كل يوم فی شأن من أحداث بديع لم يكن، الذی لم يلد، فيكون فی العز شاركا ]المصدر: «مشارکا».[ و لم يولد، فيكون موروثاً هالكا، و لم يقع عليه الأوهام، فتقدّره شبحاً ماثلاً و لم تدركه الأبصار، فيكون بعد انتقالها حائلا، الذی ليست فی أوّليّته نهاية و لا ]المخطوطة: ـ «لا».[ للاخريّته حد و لا غاية، الذی لم يسبقه وقت و لم يتقدّمه زمان و لم يتعاوره زيادةٌ و لا نقصانٌ و لم ]المصدر: «لا».[ يوصف بـ «أين» و لا بـ «مَ» و لا مكان الذی بطن من خفيات الأمور، فظهر فی العقول ]المخطوطة: «المعقول».[ بما يری فی خلقه من علامات التدبير، الذی سئلت الأنبياء عنه، فلم تصفه بحد و لا ببعض، بل وصفته بفعاله و دلّت عليه بآياته.
لايستطيع عقول المتفكّرين جحده، لأنّ من كانت السماوات و الأرض فطرته و ما فيهنّ و ما بينهنّ و هو الصانع لهنّ، فلا مدفع لقدرته الذی نأی من الخلق، فلا شیء كمثله، الذی خلق خلقه لعبادته و أقدرهم علی طاعته بما جعل فيهم و قطع عذرهم بالحجج، فعن بيّنة هلک من هلک، و بمنّه نجا من نجا، و لله الفضل مبدءاً و معيدا، ثم إنّ الله و له الحمد، افتتح الحمد لنفسه و ختم أمر الدنيا و محل الآخرة بالحمد لنفسه، فقال: (وَ قُضِی بَيْنَهُم بِالْحَقِّ) ]سورة الزمر، الآية 75.[»، تمّ الحديث.
و اختلفوا فی تحقيق معنی حياته تعالی، فقال الحكماء ]أنظر: الأنوار الجلاليّة فی شرح الفصول النصيريّة، ص 88.[: إنّ حياته تعالی عبارةٌ عن صحّة القدرة و العلم، فيكون الحياة غيرهما و علی التقدير عين ذاته و لايكون زائداً [A/13] كساير الصفات.
و اعلم أنّ الحياة علی وجهين:
أحدهما: أن يكون وجود الشیء حياته كحياته تعالی.
الثانی: أن حياته معنی قائماً زائداً علی وجوده كحياة الإنسان، فإنّه ما لم ينضم الجسم النفس، لم يوصف ذلک الجسم بأنّه حیّ، فإنّه لو كان وجود الجسميّة هو حياته، لكان كلّ جسم حياً و قد عرفت أن إنّيّته تعالی و ذاته واحد.
الفصل السادس: فی أنه تعالی مريد، لوجوه:
الأول: أنّه تعالی، رجح الأفعال و الآثار بالإيجاد فی وقت دون وقت آخر مع تساوی الأزمنة و الأوقات بالنسبة إليه لابدّ من مرجح و ذلک المرجح هو الإرادة لا غير، لأنّ ما بين الصفات الذاتية لهذا المرجح، إما علم أو قدرة و لايجوز كونهما مرجحاً.
أما العلم المطلق، لأنّه تابع للمعلوم، فلا يكون مرجحاً.
و أما القدرة الذاتية، لأنّها متساوية بالنسبة إلی الفعل و الترک و من شأنها التأثير من غير مرجح.
و أما غيرها من الصفات لايجوز أن تكون مرجحاً، فتثبت أنّ ما بين الصفات، صفة لتعيين صدور الممكن و هو الإرادة التی هی العلم بإصلاح حال العالم فی الإيجاد بوقت دون غيره.
الثانی: أنه تعالی أمر بالعبادة و هذا يقتضی الإرادة لقوله ]فی المخطوطة: «قوله»، و الصحيح ما أدرجناه.[ عزوجل: (إنّما أَمْرَهُ إِذَا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ) ]سورة يس، الآية 82.[ و غير ذلک من الآيات الباهرات.
فإذا عرفت أنه تعالی يفعل الأشياء بالإرادة، ثم اعلم اختلفوا فی معناها.
قال محقق الطوسی و جماعة من المعتزلة كأبی الحسين النظام و محمود الخوارزمی ]فی المخطوطة: «الخارزمی».[:
هی عبارة عن العلم بالنفع و تسمی بالداعی. ]أنظر: المواقف، ج 3، ص 118 ـ 119، المقصد الخامس: فی أنه تعالی مريد.[
و حاصل كلامهم، [B/13] أنّ الإرادة التی هی مرجح لأحد مقدورية علی الآخر، ليست زائدة علی الذات و إلّا لزم التسلسل فی الإرادة، كما ألزم علی بعض مشايخ المعتزلة، حيث ]كانوا[ قائلين بأنّها حادثة، لأنّها لو كان حادثة يتوقف علی شرط حادث، فيلزم التسلسل أو لزم تعدد القدماء، كما لزم علی بعض مشايخ المتكلمين. ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الكلام، ج 2، ص 94، المبحث الرابع: فی أنّه تعالی مريد؛ و البراهين القاطعة فی شرح تجريد العقائد الساطعة، ج 2، ص 259، المسألة الرابعة: فی إرادته تعالی.[
حيث قالوا: إنّها صفة قديمة ]فی المخطوطة: «قديم».[ زائدة علی الذات.
قلنا: لو كانت قديمة زائدة، لزم تعدد القدماء و ذلک باطل، لما بيّنّا أنّ القديم واحد.
فإن قلت: إذا كانت الإرادة المرجحة لأحد طرفی المقدور، عين ذاته تعالی، لم يكن القدرة، عين ذاته تعالی، إذ المعتبر فيها، تعلقها بالطرفين علی السواء.
قلنا: الذات باعتبار الذات بدون اعتبار كونه علما بالنفع و بالنظام الأعلی، هو القدرة، و باعتبار أنّه علم بالنظام الأعلی، هو الإرادة المرجحة، كما قال محقق الطوسی فی شرح رسالته للعلم ]أنظر: جامع الأفكار و ناقد الأنظار، ج 4، ص 392، الفصل الرابع: فی إثبات إرادته سبحانه.[: أنّ صحة الصدور و اللاصدور هی المسمّی بالقدرة و هی لايكفی فی الصدور، إلّا بعد أن يترجّح أحد]فی المخطوطة: «بعد ترجح»، بدل: «بعد أن يترجح أحد»؛ و ما أدرجناه من المصدر.[ الجانبين علی الآخر و الترجيح إنّما هو بالقصد الذی يسمی بالإرادة و بالداعی و عند القدرة و الإرادة يجب الصدور و عند انتفاء أحدهما أو كلاهما يجب الترک. ]المصدر: «يمتنع الصدور»، بدل: «يجب الترک».[
الفصل السابع: فی أنه تعالی سميع بصير، لوجوه:
الأوّل: أنّه تعالی حیّ و كل حیّ يمكن أن يكون سميعاً و بصيراً و الإمكان فی حقه تعالی بمنزلة الإيجاب، لأنّ خلوه عن صفة الكمال نقص، فيجب أن يكون سميعاً بصيراً.
الثّانی: أنّه ثبت بالدلائل النقلية الظاهرة علی أنّه تعالی يبصر جميع المبصرات ويسمع جميع المسموعات، كما قال الله سبحانه و تعالی: (اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ) ]سورة الحج، الآية 61، و فی المخطوطة: «والله».[ [A/14]؛ و غير ذلک من الآيات الدالة علی اتصافه تعالی بهما.
و كما نقل عن أبی الحسن موسی عليهالسلام ]فی المخطوطة: «عليه».[ و غيره من الأئمة عليهمالسلام فی الكافی ]الكافی، ج 1، ص 118 ـ 119، باب آخر و هو من الباب الأول إلا أن فيه زيادة…، ح 1.[ بإسناده عن الفتح الجرجانی، عن أبی الحسن: قال: سمعته يقول: «و هو اللطيف الخبير السميع البصير الواحد الأحد الصمد، لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفواً أحد ]فی المصدر: + «لو كان كما يقول المشبهة».[، لم يعرف الخالق من المخلوق و لا المنشئ من المنشأ، فرق بين من جسّمه و صوّره و أنشأه و إذ كان لايشبهه شیءٌ و لايشبه شيئاً».
و اختلفوا فی أن المراد بهما فی كون اتصافه تعالی بهما كيف كانا، مع أنّه تعالی منزّه عن الجوارح و الآلات.
ذهب محقق الطوسی ]أنظر: جامع الأفكار، و ناقد الأنظار، ج 3، ص 400، الفصل الخامس: فی سمعه و بصره.[ و الشيخ أبوالحسن الأشعری إلی ]فی المخطوطة «إلا»، و الصحيح ما أدرجناه.[ أنّ السمع و البصر إدراک المسموعات و المبصرات و هو نفس العلم بمتعلّقه الذی هو المدرک باعتبار الوجود العينی، غاية ما فی الباب أنّه جار فی عبارة الشرع «السميع و البصير»، يعنی أنّه تعالی عالم بالمسموعات و المبصرات، كما فی قوله تعالی: (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) ]سورة الفتح، الآية 10.[، يعنی قدرة الله.
قال محقق الطوسی قدس سره فی شرح رسالة العلم ]أنظر: جامع الأفکار، و ناقد الأنظار، ج 3، ص 400، الفصل الخامس: فی سمعه و بصره[: و لمّا كان السمع و البصر، ألطف الحواس و أشدها مناسبة للتعقل، عبّر بهما عن العلم و لذلک وصف ]المصدر: «وصفوا».[ الباری تعالی بالسمع و البصر ]المصدر: «بالسميع و البصير».[ دون الشامّ و الذائق و اللامس و عبّرهما عن ]المصدر: «و عنوا بهما»، بدل: «و عبّرهما عن».[ العلم بالمسموعات و المبصرات.
فنقول: مقصوده 1 أنّه لما ثبت كونه تعالی متصف بالعلم، ثبت كونه عالماً بالمسموعات و المبصرات بدون الاحتياج إلی الآلات، لتنزّهه عنها علواً كبيراً.
و ذهب سائر المتكلمين ]أنظر: الباب الحادی عشر مع شرحيه النافع يوم الحشر و مفتاح الباب، ص 119، الصفة الخامسة؛ تفسير الميزان، ج 14، ص 156، تفسير سورة طه.[ إن السمع و البصر، صفتان زائدتان [B/14] غير العلم.
فإن قلت: علی ما ذهبوا إليه، يلزم القول بالجوارح و الله تعالی منزّه عنها.
قلنا: احتياج الممكن فی الإبصار و الإسماع بالآلة، لقصوره و نقصانه و مشوبه بعلائق المادية و هو تعالی منزّه عن ذلک، فكل ما يحصّل لنا بواسطة الآلات، يحصل له تعالی بدونها.
الثالث: كما قال أبو ]فی المخطوطة: «أبا»، و الصحيح ما أدرجناه.[ عبدالله عليهالسلام ]فی المخطوطة: «عليهمالسلام».[ فی جواب الزنديق ]فی المخطوطة: «زنديق»، و الصحيح ما أدرجناه.[ حين سأله، فقال له عليهالسلام ]المخطوطة: «عليهمالسلام».[ السائل: فتقول: إنّه سميع بصير؟ قال: «هو سميع بصير، سمع ]المصادر: «سميع».[ بغير جارحة و بصر ]المصادر: «بصير».[ بغير آلة، بل يسمع بنفسه و يبصر بنفسه، ليس قولي : إنّه سميع، يسمع بنفسه و ]الکافی: + «بصير».[ يبصر بنفسه، أنّه شیء و النفس شیء آخر، و لكن أردت عبارة عن نفسی؛ إذ كنت مسؤولا، و إفهاما لک؛ إذ كنت سائلا.
فأقول: إنّه سميع بكله، لا أن الكل منه له بعض، و لكنّی أردت إفهامک و التعبير عن نفسی و ليس مرجعی فی ذلک إلّا إلی أنّه السميع البصير العالم الخبير بلا اختلاف الذات و لا اختلاف المعنی.
قال له السائل: فما هو؟
قال أبوعبدالله عليهالسلام: هو الرب و هو المعبود و هو الله، و ليس قولي: «الله»، إثبات هذه الحروف: «الألف و لام و هاء»، و لا «راء» و لا «باء»، و لكن إرجع إلی معنی و شیء ]کذا فی المخطوطة ولکن الظاهر: «هو شیء».[ خالق الأشياء و صانعها، و نعت هذه الحروف و هو المعنی سمّی به الله و الرحمن و الرحيم و العزيز و أشباه ذلک من أسمائه و هو المعبود جل و عزّ.
قال له السائل: فإنّا لم نجد موهوماً إلّا مخلوقا.
قال أبوعبدالله عليهالسلام: لو كان ذلک ]المخطوطة: «کذلک»، و ما أدرجناه من المصدر.[ كما تقول، لكان التوحيد عنّا مرتفعا، لأنّا لم نكلّف غير موهوم.
و لكنّا نقول: كل موهوم بالحواس مدرک به تحدّه الحواس و تمثّله فهو مخلوق، [A/15] إذا كان النفی هو الإبطال و العدم.
و الجهة الثانية: التشبيه، إذا كان التشبيه هو صفة المخلوق الظاهر التركيب و التأليف، فلم يكن بدّ من إثبات الصانع؛ لوجود المصنوعين و الاضطرار إليهم، أنّهم مصنوعون و أنّ صانعهم غيرهم و ليس مثلهم، إذ كان مثلهم شبيها بهم فی ظاهر التركيب و التأليف و فيما يجری عليهم من حدوثهم بعد إذ لم يكونوا و تنقّلهم من صغر إلی كبر وسواد إلی بياض و قوة إلی ضعف فی أحوال موجودة لا حاجة بنا إلی تفسيرها، لتبيانها ]فی الکافی، «لبيانها» و فی التوحيد: «لثباتها».[ و وجودها» ]الکافی، ج 1، ص 83 ـ 84، باب إطلاق القول بأنه شیء، ح 6؛ التوحيد، ص 245، باب الرد علی الثنوية و الزنادقة، ح 1.[ و الحديث طويل نقلنا ما به الحاجة.
الفصل الثامن: فی أنه تعالی متكلم
اتفقوا أهل الحلّ و العقد بأنّه تعالی متكلم، لمّا ثبت من أنّه تعالی قادر علی جميع الممكنات و من جملتها إلقاء الكلام لتفهيم معنی المراد، فعموم قدرته دل علی كلامه و لاتفاقهم علی أنّ الفرقان و سائر الكتب السماوية، كلام لله و منزّل من عنده و لأنّ تكلمه تعالی مع كليمه عليهالسلام فی طور سيناء ]كما قال الله تعالی فی سورة القصص، الآية: 30 (فَلَمَّا أَتاهَا نُودِی مِنْ شَاطِئ الْوَادِ الأَيْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسی إِنِّی أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينَ).[ متواتر لا مجال لإنكاره و لأخبار الواردة بطريق أهل البيت عليهمالسلام.
و اختلفوا فی تحقيق معنی الكلام و فی قدمه و حدوثه؛ و وجه الاختلاف أن كلامه تعالی صفة له و كل صفة له تكون قديما، فكلامه قديم؛ و لأنّ كلامه مركب من حروف التهجی المترتبة ]المخطوطة: «المترتبت». [التی تنفی كل لاحق منها بوجود سابقه و كل من كان كذلک فهو حادث، فكلامه حادث، فاضطروا فی القياسين، إما لزوم اجتماع النقيضين أو ارتفاعهما.
فالإمامية و المعتزلة و الحنابلة ذهبوا إلی أنّ كلامه تعالی، مركب من الأصوات والحروف و اختلفوا أيضاً [B/15] فی قدمه و حدوثه.
قالت الحنابلة: إنّها قديم قائم بذاته تعالی و التكلم قائم به تعالی و يصدر حروف عنه و هذا باطل، للزوم كونه تعالی محلا للحوادث.
و أما الإمامية و المعتزلة، ذهبا إلی أنّه حادث و معنی كونه متكلما، يعنی أوجد الكلام فی شیء كايجاده فی لوح محفوظ، كقوله تعالی: (بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَّجِيدٌ * فِی لَوْحٍ مَّحْفُوظٍ) ]سورة البروج، الآية 21 ـ 22. [أی منقوش فيه أو بلسان جبرئيل عليهالسلام ]فی المخطوطة: «عليهمالسلام». [كقوله تعالی: (إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ) ]سورة الحاقة، الآية 40 و سورة التکوير، الآية 19. [أو شجرة الطوبی حين تكلمها مع موسی عليهالسلام. ]فی المخطوطة: «عليهمالسلام».[
فإن قلت: علی هذا لا يكون الله تعالی متكلما، لأنّ المتكلم من قام به الكلام.
قلنا: ليس استلزام فيه، ألا تری فی الهواء القائم به الكلام و لا يقولون: إنّه متكلما و فی المصروع حين يكلم بكلام جنّي.
و ذهب الأشاعرة إلی أنّه قديم و قال: إنّ كلامه تعالی ليس من جنس الحروف والأصوات، بل المراد بكلامه، كلام نفسی قائم بذاته يعبر عنه بالكلام ]هذا هو الصحيح، لکن فی المخطوطة «يعبّر به بالکلام».[ اللفظی.
فالإمامية و المعتزلة يتمسّكوا بوجوه:
الأول: أنّه علم بالضرورة من دين محمد صلی الله عليه و آله حتی العوام و الصبيان أنّ القرآن، هو، هذا الكلام المؤلَّف المنتظم من الحروف المسموعة المفتتح بالتحميد، المختتم بالاستعاذة و عليه انعقد إجماع ]فی المخطوطة: «الإجماع»، و الصحيح ما أدرجناه.[ السلف.
الثانی: أنّ ما يشتهر و ثبت بالنص و الإجماع من خواص القرآن، إنّما يصدق علی هذا المؤلَّف الحادث، لا المعنی القديم، و تلک الخواص كونه ذكراً، لقوله تعالی: (وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَکٌ). ]سورة الأنبياء، الآية 50.[
الثالث: قوله تعالی: (إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا) ]سورة يوسف، الآية2.[، منزلاً علی النبی صلی الله عليه و آله، بشهادة النص من تلک الآية و لقوله تعالی: (حَتَّی يَسْمَعَ كَلاَمَ اللَّهِ) ]سورة التوبة، الآية 6.[ فكل ذلک يدلّ علی [A/16] أنّ كلامه تعالی حادث.
الرابع: أنّ كلامه تعالی، يشتمل علی الأخبار و الأمر و النهي و غير ذلک، فلو كان قديماً لزم الأخبار و الأمر و نهي بلا سامع و مأمور و منهي و كل ذلک عبث و نسبة العبث إلی الحكيم سفه؛ تعالی عن ذلک.
فإن قيل: يلزم السفه لو خوطب المعدوم و اُومر فی عدمه لِمَ لايجوز أن يقدر وجوده و طلب منه الفعل بأن يوقع فی «سيكون».
قلنا: طلب الفعل فی الأزل و حال العدم بايقاعه فی «سيكون» ليس فيه فايدة معتدٌبه.
و الأشاعرة ]لملاحظة قول الأشاعرة، أنظر: شرح المقاصد فی علم الکلام، ج 2، ص 100.[، قالوا: المتكلم من قام به الكلام، لا من أوجد الكلام و لو فی محل آخر للقطع بأنّ موجد ]المخطوطة: «موجود»، و ما أدرجناه من المصدر.[ الحركة فی الجسم لايسمی متحركا و أنّ الله تعالی لايسمی بخلق الأصوات مصوتاً و أنّا إذا سمعنا قائلا يقول: «إنه لقائم» سمّيناه المتكلم و إن لم يعلم أنّه الموجد لهذا الكلام، بل و إن علمنا موجده هو الله تعالی، كما هو رأي أهل الحق.
و حينئذ، فالكلام القائم بذات الباري تعالی لايجوز أن يكون هو الحسي أعنی المنتظم من الحروف، لأنّه حادث ضرورة أنّه له ]المخطوطة: «أنّه»، و ما أدرجناه من المصدر.[ ابتداء و انتهاء.
و إنّ الحرف ]المخطوطة: «الحروف»، و ما أدرجناه من المصدر.[ الثانية من كل كلمة مسبوق بالأول، مشروطة بانقضائه، فيكون له الأول، فلا يكون قديماً و الحرف الأول أيضا لمّا كان له انقضاء لايكون قديما لامتناع طريان العدم علی القديم، فالمجموع المركب منهما أيضاً لايكون قديما و الحادث يمتنع قيامه بذات الباري، فتعيّن أن يكون هو المعنی، المعنی النفسي إذ لا ثالث يطلق عليه اسم الكلام و هو الذي سمّي [B/16] بالكلام النفسي.
فإنّ من يورد صيغة أمر أو نهي أو نداء أو إخبار أو استخبار أو غير ذلک، يجد فی نفسه معانی يعبّر عنها بألفاظ التي يسميها بالكلام الحسي، فالمعنی الذي يجده من نفسه و يدور فی خلده و لايختلف باختلاف العبارات بحسب الأوضاع و الاصطلاحات و يقصد المتكلم حصوله فی نفس السامع ليجري علی موجبه و هو الذي يسميه كلام النفسي.
و الجواب من قول الأشاعرة، أنّ تسمية المتكلم «من قام به الكلام» ليس موافقا لللغة ]أنظر: النافع يوم الحشر فی شرح الباب الحادی عشر، ص 45، الفصل الثانی، فی صفاتها لثبوتية.[ و الاستعمال، ألا تری فی الأخرس لايقولون: أنّه متكلم مع أن الكلام قائم به.
و لذا أنكر قولهم، نصير الملة و الدين الطوسي، كما قال فی تجريده: الكلام النفسي غير معقول، لأنّه إذا صدر عن المتكلم كلام، فهاهنا شيئان:
أحدهما: لفظ صادر عنه.
و الثاني: إرادة أو كراهة قائمة بنفسه متعلقة بالمأمور به أو المنهي عنه و ظاهر أنّ الإرادة و الكراهة ليس كلاماً حقيقياً اتفاقاً، فتعين به اللفظ و قس علی ]فی المخطوطة: «عليه»، والصحيح ما أدرجناه».[ ذلک ساير أقسام الكلام. ]أنظر: البراهين القاطعة فی شرح تجريد العقائد الساطعة، ج 1، ص 408، المسألة السابعة: فی البحث عن المسموعات».[
و الحاصل، إنّ الكلام اللفظي الذي سمّيه الأشاعرة كلاماً نفسياً، ليس أمراً وراء العلم و الإرادة و تسميتها كلاماً سفسطة و لأنّ المتبادر المشهور فی استعمال الكلام، إنما هو العبارات و الألفاظ الدالة و التبادر من أقوی أمارات الحقيقة، فتسمية المعنی القائم بنفس المتكلم كلاماً ليس بشيء. ]فی المخطوطة: «ليس شیء»، و ما أدرجناه هو الصحيح».[
و لذا قال الطوسي رحمه الله فی شرح رسالة العلم: الأصل فی الكلام هو المؤلَّف من حروف المسموعة الدالة بالوضع، علی [A/17] ما قصد دلالة عليه، ليحصل التفاهم هي أشخاص ]فی المخطوطة: «الشخاص»، و ما أدرجناه منقول من المصدر.[ النوع و وجوده لا يتحصل إلّا بعد العلم بالمعانی و تقرير ترتيب أمر المؤلّف فی الذهن حتی يمكن أن يؤلّف الكلام منها، فبعض الناس كالمنطقيين، يطلقون اسم الكلام علی ذلک التقدير فی الذهن، و بعضهم يطلقون علی ذلک العلم.
و المتكلمون يصفونه تعالی بالكلام، لورود الشريعة بذلک، إذ لولاه لما توهّم القوم ]فی المصدر: «العوام».[ الوحي.
فمنهم من قال: إنّه هو العلم.
و منهم من قال: إنّه هو زائد علی العلم، قديم غير مؤلّف و لا مسموع.
و منهم من قال: إنّه زائد محدث أو قديم مؤلّف غير مسموع، لكن يطابق المسموع.
و منهم أنّه مؤلّف مسموع؛ و الذي يقولون مع ذلک إنّه قديم لا يتفكرون فی معنی قولهم، انتهی. ]تعليقة علی إلهيات شرح التجريد، ص 190، المسألة السادسة: فی کلامه تعالی.[
و المقصود من قوله: الأصل فی الكلام معنی من المعاني المختلفة و إطلاق الكلام أو الكلمات علی ]فی المخطوطة: «إلی»، و ما أدرجناه هو الصحيح.[ هذا المعنی مجازي لا حقيقي، كمعانی الألفاظ الموجودات العينية و العلم بألفاظ، كما ورد فی حق عيسی عليهالسلام: (وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَی مَرْيَمَ) ]سورة النساء، الآية 171.[.
و قال الله تعالی: (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ) ]سورة فاطر، الآية 10.[ و قال أميرالمؤمنين و يعسوب ]فی المخطوطة: «يعصوب».[ الدين عليهالسلام: «أنا كلام الباطن». ]لم نعثر علی هذه الرواية و لكن فی البحار، ج 30، ص 546، باب تفصيل مثالب عمر والاحتجاج بها… : «أنا كلام الله الناطق».[ فإذا عرفت ذلک، علمت بطلان قول الأشاعرة و حقيقة قول الإمامية و المعتزلة.
فصل التاسع: فی أنّه تعالی صادق لا يتوهّم الكذب فی حقه تعالی، لوجوه:
الأول: أنّ الكذب قبيح و الله منزه عن جميع القبايح، فإن قيل: الكذب قد يكون حسناً، و الكذب النافع، فبمَ نفيتم الكذب عنه مطلقا؟
قلنا: الكذب [B/17] من حيث أنّه كذب قبيح، و الكذب النافع، حسنه من جهة الآخر لا من جهة الكذب.
الثاني: أنّ مصلحة العالم يقتضي أنّ الصدق و الوثوق بقوله، لأنّ أقواله مشتمل علی الأمر و النهي و الثواب و العقاب و لو توهّم الكذب فی حقه، ارتفع الوثوق عن قوله، لم يجب إطاعة أوامره و نواهيه.
الثالث: أنّ الكذب نقص، و الله تعالی منزّه عن النقص؛ و أيضا يلزم أن يكون المعلول أكمل و أبهی من العلة حين كلم المعلول بالصدق و العلة بالكذب و هذا باطل.
الرابع: إجماع العقلاء بصدق الأنبياء: بدلالة معجزاتهم عليه، فلايجوز الكذب فی حقهم عليهمالسلام، فكيف يجوز فی حقه تعالی عن ذلک علواً كبيراً.
الخامس: كما قال الله عزوجل: (قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَی اللَّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ) ]سورة يونس، الآية 69.[ و قوله سبحانه: (وَ مَا ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَی اللَّهِ الْكَذِبَ يَوْمَ الْقِيَامَهِ). ]نفس المصدر، الآية 60.[
و قوله عزّ شأنه: (اللَّهُ يَهْدِی لِلْحَقِّ أَ فَمَن يَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ ). ]نفس المصدر، الآية 35.[
الفصل العاشر: فی أنه تعالی سرمدي
لأنّه لما ثبت كونه تعالی قديماً، ثبت كونه باقياً مستمراً، وجوده أزلاً و أبداً، لأنّ ما ثبت قدمه، امتنع عدمه.
و لقول أميرالمؤمنين عليهالسلام حين سأله رأس الجالوت فی حديث فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 90، باب الکون و المکان، ح 6.[ عن محمد بن يحيی عن سماعة عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: «قال رأس الجالوت لليهود: أنّ المسلمين يزعمون أنّ علياً عليهالسلام من أجدل ]فی هامش الکافی: أی أقواهم فی المخاصمة و المناظرة و أعرفهم بالمعارف اليقينية.[ الناس و أعلمهم، فاذهبوا بنا إليه لعلي ]أسأله[ ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ عن مسألة لو ]فی المصدر: «و».[ اخطئه فيها فأتاه.
فقال: يا أميرالمؤمنين! إنّي أريد أن أسألک ]المصدر: «أسأله.[ عن مسألة قال: سَل [A/18] عما شئت، قال: يا أميرالمؤمنين! متی كان ربنا؟ قال: يا يهودي! إنّما يقال: متی كان لمن لم يكن، فكان متی كان، هو كائن بلا كينونيّة كائن، كان بلا كيف يكون، بلی يا يهودي، ثم بلی يا يهودي، كيف يكون له قبل؟! هو قبل القبل بلا غاية، و لا منتهی غاية، و لا غاية إليها، انقطعت الغايات عنده، هو غاية كل غاية، فقال: أشهد أنّ دينک هو ]المصدر: ـ «هو».[ الحق و أنّما خالفه باطل».
و غير ذلک من الأخبار الواردة فی أنّه تعالی هو الأول بحيث لا يبقی مجال الريب.
فإذا عرفت هذا، إعلم: اختلفوا فی أنّ البقاء هل هو صفة زائدة علی الذات أم لا؟
فذهب الأشاعرة إلی الأول، لأنّ الواجب باق بالضرورة، فلابد أن يقوم به المعنی هوالبقاء.
و فيه نظر لأنّ كل من السرمديّة و البقاء، أمر انتزاعيّ ينتزع من ذات الواجب تعالی باعتبار ذاته بقيامه، ليس إلّا علی نحو قيام الأمور الانتزاعية، إلّا كون الذات بحيث ينتزع عنه، فزيادته علی الذات ليس إلّا فی التعقل لا فی الخارج.
و أما زيادته علی الوجود، فباعتبار اشتماله ]فی المخطوطة: «لاشتماله»، والصحيح ما أدرجناه.[ علی معنی زائد علی الوجود، بناءً علی أن معناه الموجودية علی ثبت الاستمرار.
و ذهب الإمامية إلی أنّها ليست زائدة علی الذات و لأنّ الذات لو كان باقياً بالبقاء لا بنفسه، فإن افتقر صفة البقاء إلی الذات، لزم الدور، لتوقف ثبوت كل منها فی الزمان علی الآخر.
و إن افتقر الذات إلی البقاء مع استغنائه عنه، كان الواجب [B/18] هو البقاء لا الذات، هذا خلف.
و ان لم يفتقر أحدهما إلی الآخر بل اتفق تحققهما معاً، كما ذكره صاحب المواقف ]المواقف، ج 1، ص 268.[، لزم تعدد الواجب، لأنّ كلاً من الذات و البقاء يكون مستغنياً عما سواه، إذ لو افتقر البقاء إلی شيء آخر، لافتقر إلی الذات؛ ضرورة افتقار الكل إليه و المستغنی عن جميع ما سواه واجب قطعاً.
هذا مع أنّ ما فرض من عدم افتقار البقاء إلی الذات محال، لأنّ افتقار الصفة إلی الذات ضروري، لأنّ البقاء لو كان صفة أزلية زائدة علی الذات قائمة به كانت باقية بالبقاء و ذلک البقاء أيضاً باقية إلی البقاء و هلمّ جرّاً، فيلزم التسلسل، فثبت أن البقاء ليس زائداً علی الذات.
فإن قيل: هو باق بالبقاء، لكن بقائه نفسه، لا زائداً عليه حتی تسلسل.
قلنا: فحينئذٍ، يجوز أن يكون الباري تعالی باقياً بالبقاء هو نفسه.
و كما قال نصير ]فی المخطوطة: «النصير»، و الصحيح ما أدرجناه.[ الملة و الدين: و وجوب الوجود يدل علی سرمديته و نفی الزائدة ]أنظر: کشف المراد، ص 404.[، يعني إذا كان الوجوب عين ذاته، فكيف يكون السرمديّة و البقاء زائدة علی الذات، إذ لو كان البقاء زائداً علی ذاته لا يكون الواجب الوجود لذاته واجباً لذاته، فهذا خلف لما ثبت كونه تعالی واجباً لذاته.
فإن قلت: ما معنی قولكم: إنّ صفاته تعالی عين ذاته، مع أن مفهومها غير ما يفهم من الذات و أيضا مفهوم كل صفة مغاير لما يفهم من الآخر، فكيف يكون الصفات المتغايرة متحد مع الذات و حكمتم بأنّه تعالی واحد من جميع الوجوه.
قلنا: قد يكون المفهومات المتعددة موجودة بوجود واحد، فالصفات بحسب المفهوم و إن كانت غير الذات و بعضها يغاير [A/19] البعض، إلّا أنّها بحسب الوجود ليست أمراً وراء الذات، أعني ذاته الأحديّة تعالی جله، هي بعينها صفاته الذاتية، بمعنی أنّ ذاته بذاته وجود و علم و قدرة و حياة و إرادة و سمع و بصر و غير ذلک من الصفات.
و هي أيضاً موجود، عالم، قادر، حيّ، مريد، سميع، بصير يترتب عليها آثار جميع الكمالات و يكون هو من حيث ذاته مبداء لها من غير افتقار إلی معاني آخر قائمة به تسمی صفات يكون مصدراً للاثار لمنافاته الواحدة و الفناء الذاتيتين و الاختصاص بالقدم، فذاته صفاته و صفاته ذاته لا تغاير بينهما.
كما قال الإمام عليهالسلام أبوعبدالله: «لم يزل الله ربنا و العلم ذاته و لا معلوم و السمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصر و القدرة ذاته و لا مقدور، فلما أحدث الأشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علی المعلوم و السمع علی المسموع و البصر علی المبصر و القدرة علی المقدور». ]الکافی، ج 1، ص 107، باب صفات الذات، ح 1.[
]فی تعريف صفة الذات و الفعل[
إذا علمت هذا، إعرف ـ أرشدک الله فی الدارين ـ أنّ صفات الله سبحانه علی قسمين: قسم يسمی بصفة الذات؛ و قسم يسمی بصفة الفعل.
و الأول: كمال فی نفسه و نقصه نقص.
و الثانی: ليس كذلک و كل منهما علی قسمين، كما حقق أستادنا ـ أدام الله بقائه ـ فی كتابه المسمی بالوافی. ]الوافی، ج 1، ص 447، أبواب معرفة صفاته و أسمائه سبحانه.[
إعلم، أنّ من صفات الله سبحانه، ما هو ثابت له عزوجل فی الأزل و هو كمال فی نفسه و علی الإطلاق و ضده نقص و يسمی بصفة الذات و هو علی قسمين:
قسم لا إضافة له إلی غيره جل ذكره أصلا، بل له وجه واحد كالحياة و البقاء.
و قسم له إضافة إلی غيره و لكن يتأخر إضافته عنه كالعلم و السمع و البصر، فإنّها عبارة عن انكشاف الأشياء له فی الأزل كلياتها و جزئياتها، كلٌ فی وقته و بحسب مرتبته ]المخطوطة: «مرتبة».[ و علی ما هو عليه، فيما لا يزال مع حصول الأوقات و المراتب له سبحانه فی الأزل مجتمعة و إن لم يحصل بعد لأنفسها و [B/19] بقياس بعضها إلی بعض متفرقة علی ما مضی تحققه.
و هذا انكشاف حاصل له بذاته من ذاته قبل خلق الأشياء، بل هو عين ذاته، كما أشار إليه الإمام علي بن موسی الرضا ]الرواية من أبی عبدالله عليهالسلام، کما مضی سابقا فی صفحة 79.[ عليهالسلام: «لم يزل الله تعالی ربنا و العلم ذاته و لا معلوم والسمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصر» و إن تأخّرت إضافته إلی الأشياء علی حسب تأخّرها و تفرقها فی أنفسها و بقياس بعضها إلی بعض، كما أشار إليه بقوله عليهالسلام: «فلمّا أحدث الأشياء و كان المعلوم وقع العلم علی المعلوم و السمع ]المخطوطة: «سمع».[ علی المسموع والبصر علی المبصر» و كالقدرة فإنّها عبارة عن كون ذاته بذاته فی الأوّل بحيث يصح عنها خلق الأشياء، فيما لا يزال علی وفق علمه بها.
و هذا المعنی أيضاً ثابت له بذاته من ذاته قبل أن يخلق الأشياء، بل هو عين ذاته، كما قال عليهالسلام: «و القدرة ذاته و لا مقدور» و إن تأخّرت الإضافة عنه، كما قال عليهالسلام: «و القدرة علی المقدور» و من الصفات ما يحدث بحدوث الخلق بحسب المصالح و هو ما يكون كمالاً من وجه دون وجه و قد يكون ضده كمالاً و يسمی بصفة الفعل و هو أيضاً علی قسمين:
قسم هو إضافة محضة خارجة عن ذاته سبحانه، ليس لها معنی فی ذاته زائد علی العلم و القدرة و الإرادة و المشية، كالخالقية و الرازقية و التكلم و نحوها.
و قسم له معنی سوی الإضافة، إلّا أنّه لا ينفک عنه الإضافة و المضاف إليه كالمشية والإرادة، فإنّهما فی الله سبحانه لايتخلف عنهما المشاء و المراد بوجه، بل (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) ]سورة يس، الآية 82.[، «ما شاء الله كان» ]الکافی، ج 2، ص 571، باب الحرز و العوذة، ح 1.[، فلا توجد الصفتان إلّا بوجود متعلقها، إلّا أنّ الإرادة جزئية و مقارنة [A/20] و المشية كلية و متقدمة.
و هذان القسمان إنّما يكونان كمالاً إذا تعلقا بالخير و بما ينبغی كما ينبغی لا مطلقا و لهذا قد يخلق و قد لا يخلق و قد يريد و قد لا يريد إلی غير ذلک، كما قال عزوجل: (يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ) ]سورة البقرة، الآية 185.[، انتهی.
الفصل الحادی عشر: فی صفاته التی لايليق بجنابه تعالی
و فيه فصول:
الأول: فی أنّه لا شريک له تعالی و بما حقّقنا فی باب التوحيد، علمت إثبات عدم الشركة.
و الثانی: فی نفی المثل، بدليل قوله تعالی: (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ) ]سورة الشوری، الآية 11.[ و عرفت تحقيقه فيما مضی.
الثالث: فی أنّه تعالی، ليس بمركب لا يتوهم فی ذاته تعالی كالأجزاء العقلية كالجنس و الفصل و لا لأجزاء الخارجية كالهيولی و الصورة، لأنّه لو كان الواجب مركباً لافتقر فی تحقّقه إلی الأجزاء و افتقاره باطل لما مرّ، فتركّبه أيضا باطل.
الرابع: أنّه تعالی، ليس بمتحيّز له لأنّه لو كان متحيزاً، يكون جوهراً البتة و ذلک الجوهر إما أن لا يقبل القسمة أصلا أو لا.
فعلی الأول: يكون جزء لا يتجزی، فقد ثبت إبطاله و أيضا هو أحقر الأشياء، والواجب تعالی عن ذلک.
و علی الثاني: إما أن يكون جسماً أو أجزائه و قد ثبت حدوث الأجسام و أجزائها، فلايكون الواجب قديماً هذا خلف، لما عرفت أنّه تعالی قديم.
و أيضاً لو كان متحيّزاً، لزم افتقاره فی وجوده بالتحيّز، فيلزم ما ثبت وجوبه، دخوله فی الإمكان من جهة الافتقار و لقوله عليهالسلام: «لا أين له لأنّه أيّن الأين». ]لم نعثر علی نص العبارة و لكن أنظر: الكافی، ج 1، ص 88، باب الكون و المكان، ح 2، و فيه: «إن الله تبارک و تعالی أيّن الأين بلا أين…».[
الخامس: أنّه تعالی لا يحلُّ فی محل، لأنّ الحلول عبارة عن حصول شيء فی شيء علی نحو التبعية و حلوله فی شيء، ينفی كونه واجباً لذاته، لأنّ الواجب لذاته [B/20] لا يكون تابعاً لشيء و أيضاً لو حلّ فی جسم، لزم انقسامه بانقسام محله و توهم الانقسام فی حقه تعالی باطل.
و بما بيّنّا ظهر بطلان زعم أهل التصوف، أنّه تعالی يحلّ فی العارفين، لأنّهم لايفهمون ما يستندون به، بل معنی كلاما يستندون ـ خَذَلهم الله ـ ، من أنّ الله فی قلوب العارفين و غير ذلک أنّ ما يخطر فی قلوب العارفين من النيّات و ما فی أفعال العارفين و غيرهم، ينكشف بجناب القدس و يظهر عنده بحيث لا يعزب ]فی المخطوطة: «يعذب»، و الصحيح ما أدرجناه.[ عنه مثقال ذرة، لا أنّه تعالی يحلّ فی محلٍ، تعالی عن ذلک علواً كبيراً.
السادس: فی أنّه تعالی ليس له ضد، لأنّ الضد عبارة عن امتناع تحقق الشيئين فی موضع واحد و تحققهما فی موضع، لا يكون إلّا علی سبيل البدليّة و ليس الواجب الوجود تعالی موضوع حتی يوهم فی حقه ضد بدليل قوله عليهالسلام: «لا ضد له و لا ند». ]الصحيفة السجادية، ص 340، فی موقف عرفة.[
السابع: فی أنّه تعالی لا يكون فی جهة، لأنّ كل ما هو فی جهة، فهو جسم أو جسماني و كل منهما ممكن، بل حادث و الواجب لذاته لايكون شيئاً منهما.
الثامن: أنّه تعالی لا يتحد مع شيء آخر فی الوجود لأنّ اتحاد الشيئين و صيرورتهما شيء واحداً محالٌ؛ و لأنّ فی حال صيرورتهما، إما أن يبقی شائبة من الاثنية أو لم يبق.
فعلی الأول: لايكون واحداً من جميع الوجوه و هذا فی حقه باطل لأنّه أحديّ الذات والمعنی.
و علی الثاني: يلزم صيرورة الممكن واجباً، لما ثبت أنّ غيره تعالی، داخل فی سلسلة الإمكان و هذا خلف.
و لما بيّنّا ظهر بطلان زعم الصوفية، إذ انتهی العارف نهاية مراتب العرفان، انتهی هويته فصار الموجود هو الله وحده [A/21] و هذه المرتبة هو الفناء فی التوحيد، عجبت من قولهم؛ يقولون ما لايعلمون و يحكمون ما لايفهمون.
فإن قلت: إذاً ما معنی وحدة الوجود الذي يقول به أكثر أهل التحقيق؟
قلنا: مرادهم بوحدة الوجود، أنّ الوجود علی قسمين: أصيل حقيقي و ظلّي اعتباري.
و وجود الأصيل منحصر فی حقه تعالی، لا يمكن استعماله فی غيره و هو واحد، كما أنّ ذاته واحد و بهذا المعنی لا يجوز إطلاق الموجود علی غيره.
و أما الوجود الظلّي فليس ]فی المخطوطة: «وجود الظلّی ليس»، و ظاهراً الصحيح ما أدرجناه.[ بوجود حقيقة و ما سوی الله ]فی المخطوطة: «و ما سوالله».[ موجود بوجوده ]فی المخطوطة: «بوجود»، و الصحيح ما أدرجناه.[ الظلّي، فإطلاق الموجود عليه مجاز.
ألا تری فی الشمس، فإطلاقه علی الكوكب المعين حقيقة و علی الضوء الذي ينتشر مجاز، فمعنی قولهم: إنّ الوجود واحد، أنّ وجود الحقيقي الأصيل واحد و لا يوجد فی غير الله تعالی.
التاسع: أنّه تعالی لا يكون محلاً للحوادث، لأنّ اتصافه تعالی بالحوادث التي هي متغيرة ]المخطوطه: «متغيرت».[، يوجب التغير فيه و هو عليه محال.
و لأنّه تعالی لو جاز اتصافه بالحادث، لزم عدم خلوه عن الحادث، فيكون حادثاً بما ثبت من أنّ كل ما لا يخلو عن الحوادث، فهو حادث إما لملازمة فلوجهين:
أحدهما: أن المتصف بالحادث لا يخلو عنه و عن ضده و ضد الحادث حادث، لأنّه لاينقطع إلی الحادث و لا شيء من القديم كذلک، لما تقرّر من أنّ ما ثبت قدمه، امتنع عدمه.
و ثانيهما: أنّه لا يخلو ]المخطوطة: «لايخلوا».[ عنه و عن قابليّته و هي حادثة، لما مر من أنّ جواز أزلية القابليّة، تستلزم جواز أزلية المقبول، فيلزم جواز أزلية الحادث و هو محال.
و لأنّه تعالی لو اتصف بالحادث، لزم جواز أزلية الحادث بوصف الحدوث و هو باطل [B/21] ضرورة أنّ الحادث ما له أول و الأزلي ما لا أول له.
وجه اللزوم أنّه يجوز الاتصاف بذلک الحادث فی الأزل، إذ لو امتنع لاستحالته ]المخطوطة: «لاستحاله».[ و انقلابه إلی الجواز و جواز الاتصاف بالشيء فی الأزل يقتضي جواز وجود ذلک الشيء فی الأزل، فيلزم جواز وجود الحادث فی الأزل.
العاشر: أنّه تعالی لا يحتاج إلی شيء، لأنّ احتياجه تعالی، إمّا فی وجوده أو فيما يتوقف عليه وجوده إلی غيره، فعلی التقديرين لا يكون واجباً لذاته و هذا خلف.
الحادي عشر: أنّه تعالی ليس متألّم مطلقا، لأنّ الألم إدراک المنافی من حيث إنّه مناف، و الله تعالی أجلّ من أن يكون شيء منافياً له، إذ منافاة ]فی المخطوطة: «منافات».[ الشيء لمبدئه محال.
الثاني عشر: أنّه تعالی ليس بمرئی، آجلاً و عاجلاً و اختلفوا فی أنّه تعالی هل يری أم لا؟
ذهب الإمامية أنّه ليس بمرئي و ذهب الأشاعرة إلی أنّ الله تعالی يجوز أن يری و أنّ المؤمنين يرونه فی الجنّة منزّهاً عن المقابلة و الجهة و المكان.
و احتجّوا الإمامية بوجوه عقلية و نقلية:
أما العقلية منها: أنّ الرؤية إما باتصال شعاع العين بالمرئي أو بانطباع الشبح من المرئي فی حدقة الرائي، و كلاهما فی حق الباري تعالی ظاهر البطلان، لكونه مجرداً و اتصال الشعاع و انطباع الشبح من أحوال الماديات، فإذ إمتنعا فيه، امتنع الرؤية.
و منها: أنّ شرط الرؤية المقابلة أو ما فی حكمها و هي فی حقه تعالی محال، لتنزهه من المكان و الجهة.
أما النقلية من الكتاب و السنة:
أما الكتاب : كقوله تعالی: (لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ) ]سورة الأنعام، الآية 103.[ فهذه الآية دلّت علی أنّه تعالی ليس بمرئي مطلقا، لأنّ الأبصار جمع و الجمع المحلی باللام يفيد الاستغراق، فعدم [A/22] رؤيته تعالی مشتمل علی النشئتين.
و أما السنة: كقول الإمام أبی الحسن الرضا عليهالسلام حين سأله أبوقرة فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 95 ـ 96، باب فی إبطال الرؤية، ح 2.[ عن صفوان قال: سألنی أبوقرة المحدث، أن أدخله إلی أبی الحسن الرضا عليهالسلام فاستأذنته فی ذلک فأذن لی، فدخل عليه، فسأله عن الحلال و الحرام و الأحكام، حتی بلغ سؤاله إلی التوحيد.
فقال أبوقرة: إنّا روينا أن الله قسّم الرؤية و الكلام بين نبيّين فقسّم الكلام لموسی و لمحمد الرؤية.
فقال أبوالحسن عليهالسلام: «فمن المبلّغ عن الله إلی الثقلين من الجن و الإنس، (لاَ تُدْرِكُهُ الأبصَارُ) و (لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا) ]سورة طه، الآية 110.[ و (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ) ]سورة الشوری، الآية 11.[ أليس محمد؟ قال: بلی، قال: كيف يجيئ رجل إلی الخلق جميعاً يخبرهم أنّه جاء من عند الله و أنّه يدعوهم إلی الله بأمر الله، فيقول: (لاَّ تُدْرِكُهُ الأبصَارُ) و (لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا) و (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ).
ثم يقول: أنا رأيته بعينی و أنا]المصدر: ـ «أنا».[ أحطت به علماً و هو علی صورة البشر؟! أما تستحون؟! ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون يأتي من عند الله بشيء، ثم يأتي بخلافه من وجه آخر؟! قال أبوقرة: فإنّه يقول: (وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَی) ]سورة النجم، الآية 13.[
فقال أبوالحسن عليهالسلام: ]المصدر: + «إن».[ بعد هذه الآية ما يدل علی ما رأی حيث ما قال: (مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَی) ]المصدر: + «أن».[ ]سورة النجم، الآية.[ يقول: ما كذب فؤاد محمد، ما رأت عيناه، ثم أخبر بما رأی، فقال: (لَقَدْ رَأَی مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَی) ]سورة النجم، الآية 18.[ فآيات الله غير الله.
و قد قال الله: (وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا)، فإذا رأته الأبصار، فقد أحاط ]المصدر: «احاطت».[ به العلم و وقعت المعرفة، فقال أبوقرة: فتكذب بالروايات؟
فقال أبوالحسن عليهالسلام: إذا كانت الروايات مخالفة للقرآن كذبتها ]المصدر: «و ما».[ و أجمع المسلمون عليه أنّه لا يحاط به علما [B/22] و لا تدركه الأبصار و ليس كمثله شيء».
و عنه عليهالسلام، حين وقّع بخطه فی جواب مكتوب محمد بن عبيد فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 96 ـ 97، باب فی إبطال الرؤية، ح 3.[ باسناده عن علي بن سيف عن محمد بن عبيد، قال: كتبت إلی أبی الحسن الرضا عليهالسلام أسأله عن الرؤية و ما ترويه العامة و الخاصة و سألته أن يشرح لي ذلک.
فكتب بخطه: «اتفق الجميع لا تمانع بينهم أنّ المعرفة من جهة الرؤية ضرورة، فإذا جاز أن يری الله بالعين وقعت المعرفة ضرورة، ثم لم يخلل تلک المعرفة من أن يكون إيماناً أو ليست بإيمان، فإن كانت تلک المعرفة من جهة الرؤية إيماناً، فالمعرفة التی فی دار الدنيا من جهة الاكتساب ليست بإيمان لأنّها ضده، فلا يكون فی الدنيا مؤمن لأنّهم لم يروا الله عزّ ذكره.
و إن لم يكن تلک المعرفة التی من جهة الرؤية إيماناً لم تخل هذه المعرفة التی من جهة الاكتساب أن تزول و لا تزول فی المعاد، فهذا دليل علی أنّ الله تعالی ذكره، لا يری بالعين إذ العين تؤدی إلی ما وصفناه».
عن أبی عبدالله عليهالسلام حين مذاكرة حميد بن عاصم ]فی الرواية: «عاصم بن حميد».[ فی الكافی ]الکافی، ج 1، ص 98، باب فی إبطال الرؤية، ح 7.[ عن عاصم بن حميد عن أبی عبدالله عليهالسلام، قال : ذاكرت أباعبدالله عليهالسلام فيما يروون من الرؤية، فقال: «الشمس جزء من سبعين جزءاً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزءاً من نور العرش والعرش جزء من سبعين جزءاً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزءاً من نور الستر، فإن كانوا صادقين، فليملأوا أعينهم من الشمس ليس دونها سحاب».
فكل ذلک دلّ علی امتناع رؤيته تعالی بالحواس فی النشأتين.
و استدل الأشاعرة بسؤال موسی عليهالسلام حكايةً عن موسی عليهالسلام: (رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَيْکَ قالَ لَنْ تَرَانِی وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانی) ]سورة الأعراف، الآية 143.[ [A/23]
والاحتجاج به من وجهين:
أحدهما: أنّ موسی عليهالسلام سأل الرؤية و لو امتنع كونه مرائياً لما سأل، لأنّه حينئذ إما أن يعلم امتناعه أو يجهله، فإن علمه فالعاقل لا يطلب المحال لأنّه عبث و إن جهله فالجاهل ممّا لا يجوز أن يكون نبيا كليما.
و ثانيهما: أنّه تعالی علّق الرؤية علی استقرار الجبل و هذا ممكن فی نفسه و المعلّق علی الممكن ممكن.
و أجيب عن الأول: أنّ موسی عليهالسلام إنّما سأل الرؤية بسبب قومه لا لنفسه، لأنّه كان عالما بامتناعه، لكن سأل لأن يظهر علی قومه أنّ رؤيته تعالی أمر محال.
و عن الثاني: بأنّه لا تعلّق الرؤية علی استقرار الجبل مطلقا أو حالة السكون ليكون ممكنا، بل عقيب النظر بدلالة الفاء و هو حالة تزلزل الجبل و اندكاكه و لا إمكان الاستقرار حينئذ، كما قال نصير الملة و الدين: و تعليق الرؤية باستقرار الجبل المتحرک لا يدل علی الإمكان. ]أنظر: کشف المراد، ص 413.[
المقصد الثالث: فی النبوة
إعلم أن النبی لغةً إمّا مشتق من النبوة و هي الإرتفاع من الأرض، سمّي به لعلو شأنه و ارتفاع مكانه.
أو من النبی بمعنی المخبر الطريق و تسميته به لكونه وسيلة من الله إلی العباد و إنبائه عن الله.
و اصطلاحاً: هو الإنسان المخبر عن الله تعالی بلا واسطة أحد من البشر؛ و الرسول أخص من النبی، لأنّه اختص بمن له كتاب و قيل: هما متساويان.
و فيه فصول:
]الفصل[ الأول: فی إرساله
إختلفوا أهل الحل و العقد فی أنّ إرسال النبی أ واجب علی الله سبحانه أم لا؟
ذهب أهل الحق إلی أنّه واجب، لأنّ وجوده لطف و اللطف واجب علی الله [B/23] بالنسبة إلی عباده، لأنّ بسبب وجوده يعلم الناس فعل المأمور و المنهي عنه و يرتكب به ويجتنب عنه.
و لأنّ النبی هو الوسيلة بين الله تعالی و خلقه باستفادته الأحكام من العالم العلوي، و إفادة إلی السفلي.
و لأنّ وجود النبی حسنٌ، لاشماله علی الأخبار بالعقوبة و الإحسان تحذيراً و ترغيباً و علی استفادة أحكام الشرعية منه فيما عجز العقل، مثل الرؤية و الكلام و المعاد الجسمانی و غير ذلک و علی استفادة النافع و الضار.
و ذهب البراهمة ]الملل و النحل، ج 2، ص 250. «هم المخصوصون بنفی النبوات أصلاً و رأساً».[ إلی أنّ البعثة ]المخطوطة: «البعثت».[ ليست بمفيد، لأنّ أحكام النبي، إمّا موافق للعقل أو مخالف.
فعلی الأول: لا حاجة إلی وجوده، لأنّا نعرفها بالعقل حسنها و قبحها.
و علی الثاني: غير معقول، لأنّ العمل بما ينافی العقل غير حسن و أجيب بأنّ ما يوافق العقل، قسمان:
قسم: يستقلّ العقل بإدراكه.
و قسم: لا يسقل العقل بإدراكه و الإحتياج بوجوده عليهالسلام إنّما هو بالنظر إلی قسم الثانی.
إذا عرفت هذا، فاعلم: إختلفوا فی أنّ البعثة فی كل زمان واجب أم لا.
ذهب الإمامية بوجوبه، لأنّ الأدلة الدالة علی وجوب وجود النبی، مشتمل علی كل الأزمنة، فيجب وجوده البعثة فی كل زمان.
و أما الأشاعرة، فذهبوا بعدم وجوب البعثة فی كل زمان، لأنّ الحسن و القبح عندهم عقليّين، فاكتفوا هم بما يقتضي العقل.
و اختلفوا أيضاً فی أنّ النبی المبعوث هل يجب أن يكون له شريعة غير ما هي فی سابقه أم لا؟
ذهب الإمامية بعدم الوجوب، لأنّه يجوز أن يكون بعثته لتأكد [A/24] ما فی سابقه وإجراء أحكام سابقه كما فی هارون و موسی عليهماالسلام و يوشع و عيسی و لوط و إبراهيم.
و ذهب أبوهاشم ]وفيات الأعيان، ابن خلكان، ج 3، ص 183. «ابوهاشم عبدالسلام بن أبی علی محمد الجبائي بن عبدالوهاب… كان هو و أبوه من كبار المعتزلة…».[ و أتباعه إلی عدم جواز؛ و قالوا: العقل كاف فی الإجراء و التأكد، فلو لم يكن له شريعة لكان بعثته عبثا. ]کشف المراد، ص 479.[
و أجيب بأنّه إذا لم يكن له شريعة لم يلزم أن يكون البعثة عبثا لجواز أن يكون البعثة مشتملة علی مصالح لا يحصل بالعقل.
الفصل الثانی: فی أنّ النبی يجب أن يكون معصوماً و كاملاً
فی العقل و منزهاً عن السهو و عن كل دنائة الآباء و عهر
الأمهات و الخليقة و شبهها
أما وجوب كونه معصوماً ليحصل الوثوق بأقواله و أفعاله، فيحصل الغرض من البعثة و هو متابعة المبعوث إليهم من أوامره و نواهيه و لأنّه لو لميكن معصوماً لجاز صدور الذنب عنه عليهالسلام، فإذا صدر الذنب عنه وجب زجره و منعه لعموم الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر.
لكن الزجر عليه حرام لقوله تعالی: (إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْيَا وَ الاْخِرَهِ) ]سورة الأحزاب، الآية 57.[ فثبت وجوب كونه عليهالسلام معصوماً.
و أيضا لو جاز صدور الذنب عنه عليهالسلام لزم أنّا مكلفين بالضدّين لعموم وجوب التأسي، فإذا صدر منه الذنب و ضده وجب المتابعة، لكن متابعة المذنب حرام، فثبت عدم صدور الذنب عنه عليهالسلام.
أما وجوب كونه كاملاً فی العقل، لأنّه لو كان نقصاناً فی عقله و رأيه، تنفر النفس بمتابعته، فيجب أن يكون كاملاً فی الرأي و العقل [B/24] لترغيب النفس بمتابعته و إنقادات أوامره و نواهيه.
و أما وجوب عدم كونه ساهياً لئلا يسهوا فيما تبلغه، إذ لو جاز سهوه عليهالسلام جاز عدم المتابعة و جواز عدم المتابعة باطل، فجواز السهو أيضا كذلک.
الفصل الثالث: فی طريق معرفته
إعلم أنّ طريق معرفة النبي بأنّه مبعوث من الله تعالی، إظهار المعجزة فی يده و هو خرق العادة بما ليس بمعتاد و طلب التحدّي و عجزوا عن معارضته بمثله، كما فی موسی عليهالسلام من العصاء و اليد البيضاء حين عجزوا السحرة عن المقابلة و قالوا: (آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسَی). ]سورة طه، الآية 70.[
و كما فی عيسی عليهالسلام، مطابقة بما ادعاه، حين أبرء ]فی المخطوطة: «أ برئه» و الصحيح ما أدرجناه.[ الأكمه و الأبرص بمجرد التفاته عليهالسلام.
و كما فی رسولنا محمد صلی الله عليه و آله بشق القمر و اشتهاد الشجرة و اشتهاد الظب و إعجاز القرآن و تسبيح الحصی و غير ذلک مما لاتحصی. ]تأتی الروايات فی الفصل الخامس: فی نبوة نبينا محمد صلی الله عليه و آله.[
إذا عرفت هذا إعلم، اختلفوا فی أنّه هل يجوز إخراج ما هو خارق للعادة فی غير النبی من الصالحين الذين يواظبون الطاعات و يحترزون المعاصي؟
ألا، فذهب الإمامية بجوازه و يستدلون بقضية مريم عليهاالسلام، علی ما دلّ عليه قوله تعالی: (كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقًا) ]سورة آل عمران، الآية 39.[ أو مثل قصة آصف بن برخيا، كما دل عليه قوله تعالی: (أَنَا آتِيکَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْکَ طَرْفُکَ ) ]سورة النمل، الآية 40.[ فوقوع خرق العادة عن الصالحين، دلّ علی جوازه.
و ذهب المعتزلة بمنعه و استدلوا بوجوه:
منها: أنّه لو جاز صدوره عن غير الأنبياء صار شايعاً بين الناس، فلا يكون خارقاً للعادة لم يثبت به الإعجاز.
و أجيب بأنّه إذا صدر عن الصالحين نادراً، لا يكون شايعاً [A/25] حتی يخرج عن حد الإعجاز.
و منها: أنّه لو جاز صدور الخارق عن غيره، لزم أن لا يتميّز النبي عن غيره، لأنّ امتياز النبي عن ساير الناس إنّما هو بظهور المعجزة.
و أجيب بأنّ الامتياز إذا كان منحصرا ]فی المخطوطة: «منحصر».[ فی ما ذكرتم، تثبت قولكم و هذا ممنوع؛ لِمَ
لايجوز أن يتميّز بوجوه آخر؟ ألا تری أنّ النبی يتميّز عن المولی بدعوة النبوة.
و منها: أنّه لو صدر عن غير النبی، لبطلت دلالته علی صدق النبی، لأنّ مبنی الدلالة علی اختصاصه بالنبی، فإذا بطل الاختصاص، بطلت الدلالة.
و أجيب بمنع اللزوم، إنّما يلزم لو ادعی دلالة كل خارق علی صدق النبی و ليس كذلک، بل لها شرايط، منها مقارنة الدعوی.
و أيضا اختلفوا فی أنّ العلامة الدالة علی خرق العادة قبل بعثته هل هي جائز أم لا؟
ذهب الإمامية بالجواز و استدل عليه بظهور معجزات عيسی عليهالسلام حين تكلّم فی المهد مع ذكريا عليهالسلام و نبيّنا صلی الله عليه و آله، كانكسار إيوان الكسری و إطفاء نار فارس و تظليل الغمامة وتسليم الإحجار و شرح الصدر و غير ذلک.
و أيضا اختلفوا فی أنّه هل يجوز إظهار ما هو خارق للعادة فی يد الكافر علی خلاف ما ادعاه أم لا؟
ذهب الإمامية بجوازه و استدلوا بقصة مسيلمة الكذاب حين ادعی النبوة، فقيل له: إنّ رسول الله صلی الله عليه و آله دعا لأعور فارتد بصيراً، فإن كنت صادقا فيما ادعيت، فدع كما دعی رسول الله صلی الله عليه و آله، فدعا مسيلمة لأعور [B/25] فذهب عينه الصحيحة. ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الکلام، ج 2، ص 203.[
و كما نقل عن إبراهيم عليهالسلام لمّا جعل الله عليه النار برداً و سلاماً، قال عمه: أنا أجعل النار علی نفسي برداً و سلاماً، فجاءت نار فاحرقت لحيته ]أنظر: کشف المراد، ص 380.[ و وقوعه دل علی جوازه.
و ذهب غيرهم علی عدم الجواز و استدلوا بما عرفت من أنّهم لم يجوّزوا إظهار ما هو خارق للعادة من غير الأنبياء.
الفصل الرابع: فی أنّ الأنبياء أفضل من الملائكة
اختلفوا فی أنّ النبی أفضل من الملک أو بالعكس.
ذهب الإمامية و جمهور الأشاعرة بالأول و الحكماء و المعتزلة و قاضي أبی بكر و أبی عبدالله الحلبی بالثانی.
و استدل الإمامية و الأشاعرة بوجوه:
منها: أنّ للبشر أشياء منافية للقوة العقلية و موانع عن الطاعات العلمية و العملية كالعجب و الشهوة و غير ذلک من الموانع الداخلة و الخارجة و ليس شيء منها فی الملک ولا شک أنّ الانقياد بالطاعات و المواظبة مما أمر الله مع الشواغل ]المخطوطة: «الشواقل».[ أحمز و أشق مع غيرها و أمجد فی استحقاق الثواب و المرتبة و لا يغنی بالأفضلية إلّا أفضلية استحقاق الثواب و ارتفاع الدرجة.
و منها: أنّ الله تعالی أمر الملائكة علی سجود آدم و لا شک أن الحكيم الحقيقي لايأمر سجود الأفضل علی المفضول، فلو لم يكن آدم عليهالسلام أفضل، لم يأمر سجودهم له.
و منها: أن آدم عليهالسلام علّمهم الأسماء و لا شک فی أفضلية المعلم علی المتعلم.
و منها: قوله تعالی: (إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَی آدَمَ وَ نُوحًا وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَی الْعَالَمِينَ) ]سورة آل عمران، الآية 33.[ و لا شک أنّ الملائكة أيضا من العالمين، لأنّ ما سوا الله داخل فی العالم، فاصطفی الله آدم و نوحا و إبراهيم و عمران و آلهما من الأنبياء علی الملک، فيكون [A/26] الأنبياء أفضل من الملائكة.
و استدل الحكماء و المعتزلة بأفضلية الملک علی النبی بوجوه:
منها: أنّ الملائكة، روحانية، مجردة من ذواتها، متعلقة بالهياكل العلوية، مبراة عن الشهوات ]المخطوطة: «الشهواة».[ و الغضب، الذين هما مبدأ الشرور و القبايح، متصفة بالكمالات العلمية والعملية بالفعل، من غير شوائب الجهل و النقص و الخروج من القوة إلی الفعل علی التدريج و من احتمال الغلط، قوية علی الأفعال العجبية و إحداث السحب و الزلازل و أمثال ذلک، مطّلعة علی أسرار الغيب، سابقة علی أنواع الخير و ليس كذلک حال البشر ]أنظر: بحارالأنوار، ج 57، ص 297، باب التاسع و الثلاثون: فضل الإنسان و تفضيله علی الملک؛ شرح المقاصد فی علم الكلام، ج 2، ص 201.[، فيكون الملک أفضل من البشر، لتنزهه عن الأدناس.
و يمكن أن يجاب بأن البشر مع موانعه و تدنّسه و اشتغاله بعلائق المادية، الموانع عن المواظبة بالطاعات و مع حسه علی ارتكاب المعاصي، اذا واظب بالطاعة و ترک المعصية تكون البتة ]المخطوطة: «البتته».[ أفضل من لايكون له شواغل و لا شک فی مواظبة الأنبياء بالطاعات و عصمتهم عن المعاصي، كما عرفت، فيكون البتة ]المخطوطة: «البتته».[ الأنبياء أفضل الملک، لأنّ فی الملک لو كان ذلک الشواغل، لتركوا العبادة و ارتكبوا المعاصي، كما فی قصة هاروت و ماروت. ]و فی معصية الملائكة و قصة هاروت و ماروت تأمّلٌ؛ قال صاحب الأمثال فی تفسير كتابا لله المنزل، ج 1، ص 318 قصة هاروت و ماروت: «كثر الحديث بين أصحاب القصص و الأساطير عن هذين الملكين، و اختلطت الخرافة بالحققيةبشأنهما، حتی ما عاد بالإمكان استخلاص الحقائق مما كتب بشأن هذه الحادثة التاريخية، و يظهر أن أصح ما قيل بهذا الشأن و أقر به إلی الموازين العقليه و التاريخيه و الأحاديث الشريفة هو ما يلی: شاع السحر فی أرض بابل و أدی إلی إحراج الناس و إزعاجهم، فبعث الله ملكين بصورة البشر،و أمرهما أن يعلما الناس طريقة إحباط مفعول السحر، ليتخلصوا من شر السحرة. كان الملكان مضطرين لتعليم الناس أصول السحر، باعتبارها مقدمة لتعليم طريقة إحباطالسحر. و استغلت مجموعة هذه الأصول، فانخرطت فی زمرة الساحرين، و أصبحت مصدر أذیللناس.الملكان حذرا الناس ـ حين التعليم ـ من الوقوع فی الفتنة، و من السقوط فی حضيض الكفر بعد التعلم، لكن هذا التحذير لم يؤثر فی مجموعة منهم. و هذا الذي ذكرناه ينسجم مع العقل و المنطق، و تؤيده أحاديث أئمة آل البيت عليهمالسلام، منها ما ورد فی كتاب عيون أخبار الرضا ]ج 1، ص 241 ـ 244، باب ما جاء عن الرضا عليهالسلام فی هاروت و ماروت، ح 1[. (و قد أورده فی أحد طرقه عن الإمام الرضا عليهالسلام فی طريق آخر عن الإمام الحسن العسكري عليهالسلام). أما ما تتحدث عنه بعض كتب التاريخ و دوائر المعارف بهذا الشأن فمشوب بالخرافات والأساطير، و بعيد كل البعد عما ذكره القرآن، من ذاک مثلا أن الملكين أرسلا إلی الأرض ليثبت لهما سهولة سقوطهما فی الذنب إن كانا مكان البشر، فنزلا و ارتكبا أنواع الآثام و الذنوب والكبائر! و النص القرآنی بعيد عن هذه الأساطير و منزه منها.[.
و منها: قوله تعالی: (قُل لاَّ أَقُولُ لَكُمْ عِندِی خَزَائِنُ اللَّهِ وَ لاَ أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لاَ أَقُولُ لَكُمْ إِنِّی مَلَکٌ) ]سورة الأنعام، الآية 50[، فإنّ مثل هذا الكلام إنّما يحسن إذا كان الملک أفضل، فكأنّه قال: أثبت لنفسي مرتبة فوق البشرية كالملائكة.
و أجيب بأنّه لمّا نزّل قوله تعالی: (وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذَابُ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ) ]نفس المصدر، الآية 49.[ و المراد قريش، استعجلوا بالعذاب تهكّماً و تكذيباً له [B/26]، فنزلت بياناً لأنّه ليس له إنزال العذاب من خزائن الله تعالی يفتحها و لا تعلم أيضا متی نزل بهم العذاب.
و منها: قوله تعالی: (مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَهِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ) ]سورة الأعراف، الآية 20. [، يعنی أن الملائكة بالمرتبة الأعلی و فی الأكل من الشجرة ارتقاءٌ إليهما. ]أنظر: بحارالأنوار، ج 57، ص 296، باب التاسع والثلاثون: فضل الإنسان و تفضيله علی الملک.[
و الجواب أنّهما ]فی المخطوطة: «أنّها». [رأيا الملائكة أحسن صورة و أعظم خلقاً و أكمل قوة، فمنّاهما مثل
ذلک و خيّل أنّهما كمال حقيقي و الفضيلة المطلوبة؛ و لو سلّم، فغايته التفضيل علی قبل النبوة.
الفصل الخامس: فی نبوة نبينا محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب
و فی أنّه رسول من رب العالمين و خاتم النبيين
أمّا أنّه نبی، لادعائه النبوة و إظهاره المعجزة علی موافق مدعاه، فكل من كان كذلک، فهو نبی كما عرفت.
أما بيان معجزاته و إن كانت غير متناهية، لكن أنّا أوردنا بعض قليل منه:
منها: القرآن و هو صلّی الله تحدّی به و دعی إلی الإتيان بسورة من مثله فصحاء العرب و عجزوا عن الإتيان مع أنّهم كانوا أكثر من حصی البطحي و شهرتهم بغاية العصبيّة و الحميّة الجاهلية و علی المباهات و المبارات، فعجزوا و رضوا بالمقاتلة بالسيوف و لم يرضوا بالمعارضة بالحروف ]أنظر: بحارالأنوار، ج 17، ص 223، باب إعجاز أم المعجزات، القرآن الکريم، ح 24. [و ذلک دليل عجزهم، إذ العاقل لا يختار الأصعب مع حصول الأسهل إلّا بسبب العجز.
و ثبت عندهم أنّ مثل هذا الكلام لا يصدر عن البشر، فاعترفوا بالعجز، كما قال الله عزوجل: (إِن كُنتُمْ فِی رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَی عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِّن مِّثْلِهِ) ]سورة البقرة، الآية 23. [و قوله تعالی: (قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنسُ وَ الْجِنُّ عَلَی أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا) ]سورة الإسراء، الآية 88.[ و حقّق أهل العربية بأنّ الأمر فی هذه الآية للتعجيز.
إعلم اختلفوا أهل التحقيق ]أنظر: کشف المراد، ص 484، المسألة السابعة: فی نبوة نبينا محمد صلی الله عليه و آله؛ تفسير الرازی، ج 28، ص 259، تفسير سورة الطور، آية34. [،[A/27] فی أنّ إعجاز الفرقان لفصاحته و بلاغته؟ أو لأسلوبه و فصاحته معاً؟ أو لأنّ الله تعالی صرف قلوبهم عن المعارضة؟
ذهب الجمهور إلی الأول، و بعض المعتزلة ذهب إلی أن إعجازه لأسلوبه الغريب ونظمه العجيب المخالف لما عليه كلام العرب فی الخطب و الرسائل و الأشعار. ]أنظر: البراهين القاطعة فی شرح تجريد العقائد الساطعة، ج 3، ص 60.[
و قال القاضي الباقلانی و إمام الحرمين: إن إعجازه هو اجتماع الفصاحة مع الأسلوب الذي يخالف أساليب كلام العرب من غير استقلال لأحدهما، إذ ربما يدعي أن بعض الخطب و الأشعار من كلام أعاظم البلغاء لاينحط عن جزالة القرآن انحطاطا بيّنا قاطعا للأوهام و ربما قدر نظم ركيک يضاهي نظم القرآن علی ما روي من هذيانات ]المصدر: «ترهات».[ مسيلمة الكذاب حين أراد الإتيان بالمعارضة: الفيل ما الفيل * و ما أدراک ما الفيل * له ذنب وثيل * و خرطوم طويل. ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الكلام، ج 2، ص 184 ـ 185.[
و ذهب النظّام ]أنظر لتحقيق الحال فی تشيعه و عدمه أعيان الشيعة، ج 5، ص 248.[ و كثير من المعتزلة و المرتضی ]رسائل المرتضی، ج 2، ص 323، معرفة وجه إعجاز القرآن.[ من الشيعة إلی أن إعجازه بالصرفة و هي أنّ الله تعالی صرف همم المتحدين عن معارضته ]فی المخطوطة: «معارضة»، و الصحيح ما أدرجناه.[، مع قدرتهم عليها و ذلک إما بسلب قدرتهم أو بسلب دواعيهم. ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الكلام، ج 2، ص 184، المبحث الرابع: فی بعثه سيدنا محمد صلی الله عليه و آله.[
و منها: شق القمر ]أنظر: مناقب آل أبی طالب، ج 1، ص 106، فصل: فی معجزات أفعاله.[ بإشارته إلی نصفين، حين قالوا كفرة قريش: يا محمد أنّا مؤمن لک و أقررنا نبوتک، إن انتصفت القمر بالنصفين! و أشار رسول الله بيده إلی القمر، فصار شقين بحيث يری الجبل بينهما، فلما رأو فقالوا: هذا سحر مبين، مع اتفاقهم بأنّ السحر لايؤثر فی أجرام السماوية؛ و قالوا: إن أخبر بذلک التاجرون و جماعة الذي يقومون فی خارج البلد و اعترفوا به، آمنا بالله و بنبوتک، فسألوا المترددين؛ و قالوا: انتصف القمر فی ساعة كذا و شهر كذا.
و منها: ينبوع الماء بين أصابعه صلی الله عليه و آله ]المخطوطة: «عليهالسلام».[ حتی اكتفی الخلق الكثير من الماء [B/27] القليل فی غزوة تبوک. ]أنظر: مناقب آل أبی طالب، ج 1، ص 91، فصل: فی تكثير الطعام و الشراب.[
و منها: إقرار الشجر و انشقاقه ]أنظر: نفس المصدر، ص 112، فصل: فی إعجازه.[؛ روي أنّ كفار القريش قالوا: إن أمرت أنّ هذا الشجر أقلع من مكانه و جاء، فأقر بنبوتک، أنّا أقررنا، فأمر النبی صلی الله عليه و آله إلی الشجر، فانقلع مكانه و جاء بين يدي رسول الله صلی الله عليه و آله و قال بلسان فصيح: السلام عليک يا رسول الله، فلما رأوا ]فی المخطوطة: «رؤ» و الصحيح ما أدرجناه.[ ذلک الكفار، قالوا: آمر لها أن ينتصف إلی نصفين، فأمر النبّی فصار، فقالوا: آمر لنصفه أن يذهب إلی مكانه و يبقی عندک نصف الآخر، ففعل ذلک، فقالوا: آمر أن يذهب ذلک النصف أيضا و يتصل بالآخر، فأمر النبی صلی الله عليه و آله، فصار الشجر كالأول.
و منها: إشباع خلق الكثير من الزاد القليل حين نزل قوله تعالی: (أَنذِرْ عَشِيرَتَکَ الأَقرَبِينَ). ]سورة الشعراء، الآية 214.[
قال رسول الله صلی الله عليه و آله لأميرالمؤمنين و يعسوب ]المخطوطة: «يعصوب».[ الدين: «دعنی بصاع من الطعام و لأدام ثلاثة كراكع، ففعل أميرالمؤمنين، فوادع عشيرتی و أبيک، فدعاهم و كانوا أربعين رجلا، فكسر رسول الله صلی الله عليه و آله بيده الخبز و وضع عندهم، فشبعوا كلهم من ذلک الخبز و بقي كثير منه و أشربهم من اللبن.
ثم قال صلی الله عليه و آله: عشيرتی إنّكم تعلمون إنّي لا تكذب قط، فقالوا: بلی، فقال رسول الله صلی الله عليه و آله: أمرنی الله أن أدعوكم بوحدانية الله تعالی و برسالتی، فلما سمع ذلک أبولهب، فقام خطيبا بإيذائه ]المخطوطة: «بإيزائه».[ صلی الله عليه و آله.
فقال أبوطالب يامعاشر القريش! إن آمنتم برب محمد صلی الله عليه و آله و أقررتم برسالته، فإنّي معكم موافق و إن أبيتم، فلا يكون بينی و بينكم رسم الوداد، فلما تفرّق الكفار، أنزل الله تعالی سورة (تَبَّتْ يَدَا)]سورة المسد، الآية 1.[» إلی آخره. ]أنظر: مناقب آل أبی طالب، ج 1، ص 305 ـ 306، فصل: فی المسابقة بالبيعة.[
و منها: إقرار الضب برسالته صلی الله عليه و آله ]أنظر: کفاية الأثر، ص 172؛ بحارالأنوار، ج 17، ص 419، باب ما ظهر من إعجازه صلی الله عليه و آله فی الحيوانات بأنواعها، ح 47.[؛ روي أنّ أعرابيا اصطاد ضبّا، أن يغدو بها، فرأی ازدحموا جمّا كثيرا، فسأل فقالوا: محمد بن عبدالله الذي ادعی النبوة فی هذا المنزل.
فتوجه [A/28] الأعرابی إلی رسول الله صلی الله عليه و آله، فقال: يا محمد! إن أقرّ هذا الضبّ برسالتک، أنا أيضا أقرّ.
فقال رسول الله صلی الله عليه و آله: أرسله، فلما أرسله الأعرابی، قال رسول الله صلی الله عليه و آله: يا ضب! فقال بلسان فصيح: لبيک يا رسول الله صلی الله عليه و آله، فقال: أشهد أنک رسول رب العالمين و خاتم النبيين و فاز الأعرابی بشرف الإيمان.
و منها: تسبيح الحصی فی كفه صلی الله عليه و آله ]کنز العمال، ج 12، ص 386، باب فضائل النبی صلی الله عليه و آله و فيه معجزاته، ح 35409.[ و غير ذلک مما لا تحصی.
المقصد الرابع: فی الإمامة
فهي سلطنة ]المخطوطة: «سلطنت».[ و رياسة عامة علی كافة المخلوقات من الله فی أمر الدين و الدنيا، خلافة عن النبی صلی الله عليه و آله بحيث لا يجوز خلو أزمان من الإمام عليهالسلام، أعم من أن يكون ظاهراً أو مخفياً، كما قال أميرالمؤمنين و يعسوب ]المخطوطة: «يعصوب».[ الدين عليهالسلام: «لا يخلو الأرض من قائم لله بحجة، إما ظاهراً مشهوراً أو خائفاً مضموراً، لئلا يبطل حجج الله». ]نهج البلاغة، ج 4، ص 37، الخطبة 147.[
و فيه فصول:
]الفصل[ الأول: فی وجوب نصبه
اختلفوا فی نصب الإمام بعد ارتحال النبی من دار الفناء إلی دار البقاء أ واجب أم لا؟ و علی تقدير وجوبه، هل علی الله أو علينا عقلا أو سمعا؟
ذهب الإمامية إلی أنّه واجبٌ علی الله عقلا، لأنّ وجوده لطف و اللطف واجب علی الله.
أما الأول: فلأنّا نعلم قطعا، إذا كان للناس رئيس مطاعٌ مرشد، ينتصف للمظلوم من الظالم عن ظلمه و يمنعهم عن التغالب و يزجرهم من المعاصي و يحثهم علی الطاعة كانوا إلی الصلاح أقرب و من الفساد أبعد و ليس معنی اللطف إلا هذا.
أما الثانی: فلأنّا لا نعلم الجدير بذلک المنصب و كل ما دلّ علی النبوة دلّ علی وجوب الإمامة إلّا فی مَن هو؟
فيجب علی الله و أخبر بالنبی، كما قال الله عزوجل: (أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الأَمرِ مِنكُمْ) ]سورة النساء، الآية 59.[، فيجب أن يعيّن أولوا الأمر الذي أوجبنا إطاعتهم.
و ذهب أهل السنّة إلی أنّه واجب علينا و استدل بوجوه:
منها: حجية الإجماع الصحابة، حتی [B/28] جعلوا أهمّ الواجبات، حيث اجتمعوا الصحابة بعد رحلة رسول الله صلی الله عليه و آله ]الصوارم المهرقة، ص 32، فی ادعاء ابن حجر أن نصب الإمام واجب علی الأمة.[ و نادی أبوبكر، فقال: يا أيها الناس من كان يعبد محمداً فإن محمدا قد مات؟ و من كان يعبد بربّ محمد، فإنّه حيّ لا يموت؟ لابد لهذا الأمر ممن يقوم به فانظروا و هاتوا آرائكم رحمكم الله.
فتبادروا من كل جانب و قالوا صدّقت، لكنا ننظر فی هذا الأمر و لم يقل أحد أنّه لا حاجة إلی الإمام، فاجتماعهم علی نصب الإمام يدل علی الوجوب من عندهم.
و يمكن أن يجاب بأنّا لانسلم حجيّة الإجماع، كما بيّن فی موضعه و علی تقدير تسليم، فاجتماعهم علی نصب الإمام لا يدل علی أن نصبه واجب عليهم لا علی الله.
و منها: أنّ الشارع أمر بإقامة الحدود و تجهيز الجيوش للجهاد و كثير من الأمور المتعلقة بحفظ النظام و حماية الإسلام مما لا يتم إلّا بالإمام ]فی المخطوطة: + «و مما لا يتم إلّا بالإمام واجب» و ما أدرجناه من المصدر.[ و ما لايتم الواجب المطلق إلّا به كان مقدورا، فهو واجب ]أنظر: شرح المقاصد فی علم الکلام، ج 2، ص 273.[ و لا يخفی.
و منها ]فی المخطوطة: «والثانی» و الصحيح ما أدرجناه.[: أنّ فی نصب الإمام استجلاب منافع لا يحصی و استدفاع مضار لا يخفی و كل ما هو كذلک فهو واجب.
و لا يخفی علی المتأمل، هذان وجهان يرجعان بالآخرة إلی اللطف و لا يستلزم مدعاهم.
لايقال : نصب الإمام قد يتضمن مفاسد لا نعلمها علی التفصيل، فلا يكون واجباً علی الله تعالی و أيضا نصبه إنّما يجب لو انحصر اللطف فيه، لكن جاز أن يقوم لطف آخر مقامه، فلا يكون واجبا عليه؛ و أيضا وجوب نصبه بوجوب تصرفه بالأمر و إعانة الدين فی كل الأوقات و الواقع خلاف ذلک.
لأنّا نقول: المفاسد معلومة الانتفاء، لأنّ الإمام، لطف من الله تعالی و واجب عصمته، فنصبه لا يتضمن مفسدة أصلا و انحصار اللطف الذي يحصل من الرأس المذكور فيه معلوم للعقلاء، فكيف يقوم غيره مقامه. ]فی المخطوطة: «مقام» و الصحيح ما أدرجناه.[
[A/29] و توضيحه أنّه لو كان له بدل لما حكم العقل، حكماً مطرداً علی استمرار الزمان، يكون المكلفين معه أقرب إلی الطاعة و أبعد من المعصية و لكان العقل توقف الحكم بذلک علی انتفاء البدل، لكن اللازم محال و أيضا مع فرض جواز الخطاء علی المكلفين يكون اتصاف الإمامة إلی أي لطف فرض ادعی إلی وقوع الطاعة و ارتفاع المعصية و لا كذلک مع انفراد ذلک، فلا يقوم مقامه شيء من اللطف، و وجود الإمام لطف من الله تعالی تصرف أو لم يتصرف و بوجوده يتحقق نصبه.
و ذهب الخوارج إلی أنّه غير واجب مطلقا لكفاية العقل و ذهب أبوبكر الأصم إلی أنّه لا يجب مع الأمر لعدم الحاجة إليه و إنما يجب عند الخوف و ظهور الفتن.
الفصل الثانی: فی عصمته]عليهالسلام[
اختلفوا فی أن الإمام هل يجب أن يكون معصوماً أم لا؟
ذهب الإمامية و الإسماعيلية إلی وجوبه و استدلوا بوجوه:
الأول: أنه عليهالسلام ]المخطوطة: + «أنّه».[ لو لم يكن معصوماً يلزم التسلسل، فهو باطل.
أما بيان اللزوم أن الغرض من وجود الإمام انتصاف المظلوم من الظالم و حكمه بما هو مقتضی الشريعة، فلو كان غير معصوم لصدر عنه الذنب، فإذا صدر احتاج هو أيضا إلی إمام آخر، فكذلک إلی غير النهاية، فيجب أن يكون معصوماً.
الثاني: أنه عليهالسلام حافظاً للشرع و كل من كان كذلک، يجب أن يكون معصوماً، لأنّ الكتاب و السنّة و الإجماع ليست مستقلّة فی الحفظ، لجواز وقوع الزيادة و النقصان فيه من أحد.
و أما الإجماع، لأنّ كل واحد من أهل الإجماع يجوز عليه الخطاء علی تقدير أن لايكون المعصوم فيهم، فجمعهم يجوز عليهم الخطاء، لأنّ الجملة منها ليست غير الأجزاء و الحكم إذا تعلق بكل واحد تعلق بسائر الأجزاء.
أما الكبری أنّه لو لم يكن معصوماً، لجاز أن يزيد فی أحكام الشريعة شيئاً فيه أو ينقض و يأخذ من هذا ضغثاً و من هذا ضغثاً، فيمتزجان.
كما نقل عن أبی حنيفة، قال يوسف بن أسباط: ردّ أبوحنيفة علی رسول الله صلی الله عليه و آله أربعمائة حديث و أكثر.
قيل: مثل ماذا؟
قال: قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «للفرس سهمان و للرجل سهم». ]سنن ابن ماجه، ج 2، ص 952، باب قسمة الغنائم، ح 2854. [. [B/29]
قال أبوحنيفة: لا أجعل سهم بهيمة أكثر من سهم المؤمن. ]تاريخ بغداد، ج 13، ص 390.[
و أشعر رسول الله صلی الله عليه و آله و أصحابه البدن.
و قال أبوحنيفة : للإشعار مثلة. ]نفس المصدر.[
و قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «البيعان بالخيار ما لم يتفرقا». ]الکافی، ج 5، ص 170، باب الشرط و الخيار فی البيع، ح 6.[
و قال أبوحنيفة: إذا وجب البيع فلا خيار. ]تاريخ بغداد، ج 13، ص 390.[
و كان رسول الله صلی الله عليه و آله: «يقرع بين نسائه إذا أراد سفرا» ]الاختصاص، للمفيد، ص 118.[ و أقرع أصحابه.
و قال أبوحنيفة : القرعة قمار. ]تاريخ بغداد، ج 13، ص 390.[
و كما نقل عن عمر، حين سعد المنبر، و قال: أيها الناس! ثلاث كنّ علی عهد رسول الله و أنا أمنّعهنّ و أحرّمهنّ و أعاقب عليهنّ، قال: متعتين، متعة الحج و متعة النساء و حيّ علی ـ خيرالعمل ]سفينة النجاة، ص 211.[، ـ فتصرفها فی الشريعة لعدم كونه معصوماً.
الثالث: أنّه لو أقدم الإمام علی المعصية لوجب إنكاره، فهو مضاد بوجوب إطاعته الثابت بقوله: (وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمرِ مِنكُمْ) ]سورة النساء، الآية 59.[ و هو مفوّت للغرض من نصبه، أعني الامتثال لما أمر به و الاجتناب لما نهی عنه و إتباعه فيما يفعله.
الرابع: أنّه لو صدر عنه الذنب، لانحطت درجته عند الناس، لأنّه يمنع فعل المعاصي عن العوام، فإذا ارتكب المعصية، لاَنحط درجته عن العوام الذي يرتكب.
ثم اختلفوا الذين قالوا بالعصمة بأنّه هل يجوز قدرته ]فی المخطوطة: «القدرته»، والصحيح ما أدرجناه.[ عليهالسلام علی المعاصي أم لا؟
ذهب أهل الحق إلی أنّه يقدر علی فعل المعاصي، لكن لايصدر عنه، لأنّه لو لم يقدر عليها، كيف يستحق الثواب بتركه؟.
أما غير الإمامية، ذهبوا بعدم وجوب عصمة الإمام، لعدم عصمتهم و استدلوا بوجوه ركيكة.
إذا عرفت هذا، فعلم ]کذا فی المخطوطة: والظاهر: «فاعلم». [اختلفوا فی أنّ الإمام هل يجب أن يكون أفضل و أعلم و أشجع و أسخی أهل زمانه أم لا؟
ذهب الإمامية إلی وجوبه، لأنّ الإمام لو لم يكن أعلم و أفضل و أكمل و أبهی من أهل زمانه و رعيته، إما أن يكون مساويا لهم عنهم ]کذا فی المخطوطة. [أو ناقصا.
فعلی الأول: يلزم ترجيح بلا مرجح و قد ثبت بطلانه.
و علی الثانی: يلزم تفضيل المفضول و ترجيح المرجوح و هو أيضا باطل، لقوله تعالی: (أَ فَمَن يَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّی إِلاَّ أَن يُهْدَی فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ) ]سورة يونس، الآية 35.[ و ذهب أهل السنة إلی عدم وجوب ذلک الأمور فی الإمام عليهالسلام، لأنّه ليس شيء منها فيهم.
الفصل الثالث: ]فی أسباب امامة علي بن أبی طالب و أولاده عليهمالسلام[
فی أسباب إمامة أسدالله الغالب و مظهر العجائب و شهاب الثاقب، أميرالمؤمنين و يعسوب]المخطوطة: «يعصوب».[ الدين و إمام المتقين، علي بن أبيطالب و أولادهم الأئمة الأطهار و خير اشل أبرار الذين ]هم[ إحدی عشر، كل خلف يعدّ لهداية البشر سلف بالنص القاطع الذي يقطع لسان أهل الشر و يجمعون باثنی عشر، أوّلهم عليّ العالي و آخرهم المهديّ ]فی المخطوطة: «مهدی»، و الصحيح ما أدرجناه.[ الهادي، لوجوه لا تحصی و أمور لا تفنی.
لكن أوردنا بعض منه لعدم إمكان إحاطة لا يتناهی، كما قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «لو أنّ الغياض أقلامٌ و البحر مدادٌ و الجنّ حُسّاب و الإنس كتّابٌ، ما أحصوا فضايل علي بن أبی طالب عليهالسلام». ]مائة منقبة، لمحمد بن أحمد القمي، ص 176، المنقبة التاسعة و التسعون؛ مناقب الإمام أميرالمؤمنين عليهالسلام، ج 1، ص 557، ح 496.[.
الأول: أن الإمام و الخليفة بعد رسول الله صلی الله عليه و آله، يجب أن يكون معصوماً، لما عرفت؛ والعصمة منحصرة فی علی عليهالسلام و لا يوجد فی غيره، لأنّ العباس و أبی بكر و غيرهما، ليس بمعصوم إجماعاً، لتواتر أنّهم كانوا كافرين و الكافر من حيث أنّه كافر فی حال كفره ظالم، لقوله تعالی: (وَ الْكَافِرُونَ هُمُ الْظَّالِمُونَ)]سورة البقرة، الآية 254.[ و الظالم لا يليق بمنصب الإمام، فبسبب صيرورته مسلماً لا يكون معصوماً.
و إذا أثبت أنّ غير علي عليهالسلام ليس معصوماً و عصمته عليهالسلام ثبت بالتواتر، بأنّه آمن برسول الله صلی الله عليه و آله قبل بلوغه و اقتدی بحبيب الله حال صغره.
و لأنّ الإمام يجب أن يكون أفضل من غيره، إذ لايجوز تفضيل المفضول؛ و أفضلية علي عليهالسلام ثابت بين العامة و الخاصة، حيث لا ينكر أحدٌ؛ و عدم فضيلة عمر و غيره ممن ادعی الإمامة ثابت و حكم علي عليهالسلام بالحق.
و حكاية «لولا علي لهلک عمر» ]تأويل مختلف الحديث، لابن قتيبة، ص 152؛ الاستيعاب، ج 3، ص 1103.[ مشهور و لأنّ سيرة رسول الله صلی الله عليه و آله يقتضي بنصب الإمام [B/30] لأنّه أشفق للأمه من الوالد لولده، فمن هو لهذه ]كذا فی المخطوطة و الصحيح ظاهراً: «بهذه».[ المثابة من الإشفاق، أيهمل أمرهم، فيما هو أهم المهمّات و لا ينصّ علی من يتولی أمرهم بعده؟
و الثاني: للنص الجلي فی قوله صلی الله عليه و آله لأصحابه: «علی علي سمّی بأميرالمؤمنين». ]هكذا فی المخطوطة و فی العبارة تصحيف.[ . ]أنظر: وسائل الشيعة، ج 14، ص 600، باب أنه لايجوز أن يخاطب أحد بامرة المؤمنين إلّا علي بن أبی طالب عليهالسلام، ح 1 و 2.[
و لأن ولاية علی عليهالسلام ثابت بنص الفرقان فی قوله تعالی: (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ) ]سورة المائدة، الآية 55.[، اتّفق العامة ]تفسير مقاتل بن سليمان، ج 1، ص 307؛ جامع البيان، ج 6، ص 389؛ تفسير الرازي، ج 12، ص 26؛ أسباب نزول الآيات، ص 133، سورة المائدة.[ و الخاصة ]تفسير العياشي، ج 1، ص 328، تفسير سورة المائدة؛ تفسير القمي، ج 1، ص 170، تفسير سورة المائدة؛ التبيان، ج 3، ص 559.[ من المفسرين علی ]فی المخطوطة: «فی»، و الصحيح ما أدرجناه.[ أنّ هذه الآية نزلت فی شأن علي بن أبيطالب حين أعطی السائل خاتمه و هو راكع فی صلاته.
و لا شک أنّ للولي لا معنی له ههنا إلّا المتصرف بدليل الحصر المستفاد من «إنّما»، لأنّ معاني الآخر للولي لا مجال الحصر فيه، فإنّ التصرف فی أميرالمؤمنين هو الإمامة، فيكون للإمامة لمن صلّی و حين صلاته يؤتي الزكاة و هو علي عليهالسلام.
فإن قلت: لفظ المؤمنين جمع، فكيف خصصتم بالواحد.
قلنا: قد يطلق الجمع و يراد به المفرد تعظيماً له، كما حقق أهل العربية، لأنّه لو لا ذلک، لكان كل واحد ولياً لنفسه بالمعنی المذكور و هو باطل.
و لأنّه تعالی وصفهم بوصف غير حاصل لكلهم و هو إيتاء الزكاة حال الركوع، كما ورد الأخبار الصحيحة عن الأئمة عليهمالسلام عن قول الله تعالی: (نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ * عَلَی قَلْبِکَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ * بِلِسانٍ عَرَبِی مُبِينٍ) ]سورة الشعراء، الآية 193 ـ 195.[، قال عليهالسلام: هي الولاية لأميرالمؤمنين عليهالسلام. ]تفسير القمي، ج 2، ص 124، تفسير سورة الشعراء.[
و عن قوله عزوجل: (إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانهَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الإنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً) ]سورة الأحزاب، الآية 72.[، قال عليهالسلام: هي الولاية ]عيون أخبار الرضا عليهالسلام، ج 2، ص 273، باب ما جاء عن الإمام علي بن موسی الرضا عليهماالسلام، ح 66.[.
لأميرالمؤمنين و حملها فلان و فلان و فلان كانوا ظلوماً جهولاً.
و قوله تعالی: (وَ مَا يَعْلَمُ تَأوِيلَهُ إِلاَّ اللهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ)] سورة آل عمران، الآية 7.[ [A/31] لا شک أنّ الراسخ فی العلم بعد رسول الله هو العلی عليهالسلام، لاعتراف كل، من أبابكر و عمر و عثمان بخطائهم فی أكثر المسائل، كما قال عمر: لولا علي لهلک عمر.
و لقوله صلی الله عليه و آله: لعلی عليهالسلام: «أنت الخليفة بعدي». ]أنظر: الأمالي، للشيخ الصدوق، ص 62، المجلس الثالث، ح 10.[
و أيضا قوله مشيراً إلی علی عليهالسلام و أخذ بيده: «هذا خليفتي فيكم من بعدي، فاسمعوا له و أطيعوا». ]مناقب الإمام أميرالمؤمنين عليهالسلام، ج 1، ص 371؛ إعلام الوری، ج 1، ص 322.[
و قوله عليهالسلام و قد جمع بني عبدالمطلب: «أيّكم يبايعنی و يوازرنی يكون أخی و وصيّی و خليفتی من بعدي، فبايعه علي عليهالسلام». ]النجاة فی القيامة فی تحقيق أمر الإمامة، ص 81.[
و قوله بعد رجوعه عن حجة الوداع فی الموضع الذي يسمی بغدير خم و هو موضع بين المكة و المدينة بالجحفة، لما نزل قول الله تعالی: (يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اللهُ يَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ) ]سورة المائدة، الآية 67.[ و المراد بهذا التبليغ المؤكد تبليغ إمامة أميرالمؤمنين، علي بن أبی طالب عليهالسلام باتفاق أهل البيت، فأمر رسول الله صلی الله عليه و آله بجمع الرحال علی هيئة منبر و صعد عليها مخاطبا لهم:
«يا معاشر المسلمين! ألست أولی بكم من أنفسكم؟ فقالوا كلهم : بلی يا رسول الله صلی الله عليه و آله، فأخذ بعضدي علی عليهالسلام و رفع حتی نظر الناس إلی أبطي رسول الله صلی الله عليه و آله و قال: من كنت مولاه، فعلي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله». ]أنظر: الخصال، ص 311، باب الخمسة، ح 87.[
فلم ينصرف الناس حتی نزل قوله تعالی: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِيناً) ]سورة المائدة، الآية 3.[، فقال النبی صلی الله عليه و آله: «الحمد لله علی إكمال الدين و إتمام النعمة و رضاء الرب رسالتي و بولاية العلی عليهالسلام بعدي». ]مناقب الإمام أمير المؤمنين عليهالسلام، ج 1، ص 409. [
فقوله صلی الله عليه و آله: «من كنت»، دلّ علی أن المولی، بمعنی المتصرف فی أمر الدين لا غير.
و قوله صلی الله عليه و آله لعلی عليهالسلام: «أنت منّي بمنزلة هارون من موسی إلّا أنّه لا نبیَّ بعدي» ]الکافی، ج 8، ص 107، کتاب الروضة، ح 80.[، فكلمة المنزلة اسم جنس مضاف و هو يفيد الاستغراق، فإذا استثنی منه النبوة العامة ]فی المخطوطة: «عامة»، و الصحيح ما أدرجناه. [فی [B/31] باقي المنازل التی من جملتها كونه خليفة له و متوليا فی تدبير الأمر و متصرف فی مصالح العامة و إمام مفترض الطاعة.
و لقوله صلی الله عليه و آله: «إنّ الله عزّوجلّ أشرف علی الدنيا، فاختارني منها علی رجال العالمين، ثم اطلع الثانية واختارک علی رجال العالمين، ثم اطلع الثالثة و اختار الأئمة من ولدک علی رجال العالمين، ثم اطلع الرابعة، فاختار فاطمة علی نساء العالمين.
و قوله صلی الله عليه و آله: يا علي! إنّي رأيت اسمک مقروناً باسمی فی أربعة مواطن، فآنست بالنظر إليه إنّي لمّا بلغت بيت المقدس فی معراجي إلی السماء وجدت علی صخرتها: «لا إله إلّاالله محمد رسول الله أيدته بوزيره و نصرته بوزيره».
فقلت لجبرئيل: من وزيري؟
فقال: علي بن أبيطالب.
فلما انتهيت إلی سدرة المنتهی وجدت مكتوباً عليها: «إنّي أنا الله لا إله إلّا أنا وحدي، محمد صفوتي من خلقي، أيدته بوزيره و نصرته بوزيره».
فقلت لجبرئيل: من وزيری؟
قال: علي بن أبی طالب.
فلمّا جاوزت سدرة المنتهی، انتهيت إلی عرش رب العالمين جل جلاله، فوجدت مكتوبا علی قوائمه: «إنّي أنا الله لا إله إلّا أنا وحدي محمد حبيبی، أيدته بوزيره و نصرته بوزيره».
يا علي! إنّ الله تبارک و تعالی أعطانی فيک سبع خصال، أنت أول من ينشق عنه القبر معي، و أنت أول من يقف علی الصراط معی، و أنت أول من يكسی إذا كسيت و يحيی ]المخطوطة: «يحی»، و ما أدرجناه من المصدر. [
إذا حييت، و أنت أول من يسكن معي فی علّيين، و أنت أول من يشرب معي من الرحيق المختوم الذي ختامه مسک». ]من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 374 ـ 375، باب النوادر و هو آخر أبواب الكتاب، ح5762. [
و لقوله صلی الله عليه و آله: «أنت أخي و وصيّی ]المخطوطة: «وصی». [و خليفتی من بعدي و قاضی دينی». ]الأمالي، للشيخ الصدوق، ص 755، المجلس السادس و السبعون، ح 6؛ شرح نهج البلاغة، لابن أبی الحديد، ج 13، ص 211، ذكر حال رسول الله فی نشوئه. .[
و لاستخلافه علی [A/32] المدينة فی غزوة تبوک و لم يعزله إلی زمان وفاته صلی الله عليه و آله، فيعم خلافة جميع الأزمان، لأنّ وجود الخليفة بعد فوته و رحلته أشد احتياجاً من حال الغيبة و انتقاله من مكان إلی مكان و بقاء خلافته ضروري، لأنّه لم يصدر عن رسول الله آثار العدل بعد استخلافه فی المدينة.
و قوله صلی الله عليه و آله: «إنّ أخي و وزيري و خير من أتركه بعدي، يقضي دينی و ينجز وعدي علي بن أبی طالب». ]الدر النظيم، ص 270؛ كشف اليقين، ص 255، المبحث التاسع: فی نص النبی صلی الله عليه و آله علی علي عليهالسلام بالخلافة بعده. [
فقوله صلی الله عليه و آله: «يقضي دينی» أي يقضي ما بقي عليّ من بيان الحق و إظهار كلمة الصدق.
و قوله: «ينجز وعدي» أي يأتی بما وعدت و لاحتياج النبی صلی الله عليه و آله إليه فی المباهلة دون غيره ممن وقع النزاع فی خلافتهم بعد النبی صلی الله عليه و آله.
و ذلک أنّه لمّا نزلت آية المباهلة و هي قوله تعالی: (قُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَّعْنَتَ اللهِ عَلَی الْكاذِبِينَ) ]سورة آل عمران، الآية 61. [، دعی رسول الله صلی الله عليه و آله إلی المباهلة و خرج و معه الحسن و الحسين و فاطمة و علي أميرالمؤمنين عليهمالسلام لا غير و هو صلی الله عليه و آله يقول لهم: «إذا أنا دعوت فآمنوا كذلک». ]مناقب آل أبی طالب، ج 3، ص 143، باب إمامة السبطين 8. [
و اتفق أئمة التفسير علی أنّ (أَبْنائَنا) إشارة إلی الحسن و الحسين؛ و (نِسائَنا) إلی فاطمة الزهراء عليهاالسلام؛ و (أَنْفُسَنا) إلی أميرالمؤمنين عليهالسلام. ]أنظر: عيون أخبار الرضا عليهالسلام، ج 2، ص 81؛ باب جمل من أخبار موسی بن جعفر عليهماالسلام… ، ح 9. [
و لا شک إنّ المناجات مع قاضي الحاجات و محل التضرع و لاستجابة الدعوات، يقتضي كمال الإخلاص و مزيد الاختصاص، فلو كان بين الأمّة أعلی منهم فی ذلک [B/32] أو مساوي لهم لما حسن تخصيصهم بالإخراج من سيد الكائنات.
و صيغة «أنفسنا» و إن كانت جمعاً، لكن فعل النبی صلی الله عليه و آله دليل علی أن المراد بها هاهنا هو الواحد المعظم الذي هو أميرالمؤمنين علي عليهالسلام، هو أفضل من باقي الصحابة.
و لما رواه البيهقي فی فضائل الصحابة من أنّه قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «من ]المخطوطة: + «أن». [ أراد أن ينظر إلی آدم فی علمه و إلی نوح فی تقواه و إلی إبراهيم فی حلمه و إلی موسی فی هيبته و إلی عيسی فی عبادته، فينظر إلی علي بن أبی طالب». ]نقله عنه العاملي فی الصراط المستقيم، ج 1، ص 212، الفصل الثامن عشر: فی أنه عليهالسلام أفضل من أولی العزم من الرسل و… ؛ و بحار الأنوار، ج 39، ص 39، الباب الثالث و السبعون، ح 10. [
فقد أوجب الخبر مساواته لكل واحد من الأنبياء فی صفة من صفاتهم و هي صفة كمال و الأنبياء أفضل من باقي الصحابة مطلقا، فوجب أن يكون هو المجموع تلک الصفات المساوية لصفات الأنبياء، أفضل من باقي الصحابة قطعاً.
و الخبر الطاير المشوي و هو أنّه روی الجمهور كافةً أنّ النبی صلی الله عليه و آله أهدي إليه طاير مشوي، فقال: «اللهم ايتنی بأحب خلقک إليک يأكل معي من هذا الطاير».
و برواية: «اللهم أدخل إليّ أحب أهل الأرض إليک، فجاء عليّ عليهالسلام، فدقّ الباب.
فقال أنس بن مالک: إنّ النبی صلی الله عليه و آله علی حاجة، فرجع.
ثم قال النبی صلی الله عليه و آله كما قال أولاً، فجاء علی عليهالسلام، فدقّ الباب.
فقال أنس كما قال أولاً، فرجع.
ثم قال النبی صلی الله عليه و آله كما قال فی الأولين، فجاء علی عليهالسلام فدقّ الباب أقوی من الأولين، فسمعه النبی صلی الله عليه و آله.
و قال أنس: إنّ النبی صلی الله عليه و آله علی حاجة، فأذّن له النبی صلی الله عليه و آله فی الدخول و قال له: يا علي! ما أبطأک عنی، قال : جئت فردّنی أنس، ثم جئت فردّنی.
فقال رسول الله صلی الله عليه و آله: «يا أنس! ما حملک علی ذلک»، فقال: رجوت أن يكون هذا الدعاء لأحد من الأنصار.
فقال النبی صلی الله عليه و آله: «أ فی الأنصار خير من علي؟ [A/33] أ فی الأنصار أفضل من علي؟». ]روضة الواعظين، ص 130، مجلس ذكر فضائل أمير المؤمنين عليهالسلام؛ مناقب الإمام أميرالمؤمنين عليهالسلام، ج 2، ص 489، حديث الطير؛ منهاج الكرامة، ص 153 ـ 54.. [
و لقول النبی صلی الله عليه و آله لفاطمة الزهراء و سيدة النساء: «إنّ الله اطلع علی أهل الأرض، فاختار منهم أباک، فاتخذه نبيّا، ثم اطلع ثانية، فاختار منهم بعلک». ]بحار الأنوار، ج 51، ص 91، باب ما ورد من إخبار الله و إخبار النبی 9، ح 38. [
و لقوله صلی الله عليه و آله لها عليهاالسلام: «أما ترضين إنّي زوّجتک خير أمتی». ]كتاب سليم بن قيس، ص 167؛ شرح نهج البلاغة، لابن أبی الحديد، ج 4، ص 96، فصلفی ذكر المنحرفين عن علي عليهالسلام، مع اختلاف يسير. [
و لما روي من سلمان أنّه قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «خير من أتركه بعدي، علي بن أبی طالب». ]قد سبق ذکره آنفاً. [
و لقوله صلی الله عليه و آله: «علي خير البشر و من أبی فقد كفر». ]الأمالي، للشيخ الصدوق، ص 135 ـ 136، المجلس الثامن عشر، ح 5 و 6. [
و عن أبی سعيد الخدری، قال: قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «أفضل أمتی علي بن أبی طالب». ]مناقب آل أبی طالب، ج 2، ص 259، فصل فی أنه أحب الخلق إلی الله و إلی رسوله. [
و لقوله صلی الله عليه و آله لعايشة: «عَليَّ سَيدَ العَرَب».
روی أنّ العايشة قالت: كنت عند النبی صلی الله عليه و آله إذ أقبل علي، فقال صلی الله عليه و آله: «هذا سيد العرب، قلت: بأبی أنت و أمی، أ لستَ سيد العرب، فقال صلی الله عليه و آله: أنا سيد العالمين و علي سيد العرب». ]التوحيد، للشيخ الصدوق، ص 207؛ التفسير الرازي، ج 6، ص 212. [
و الإخفاء فی أن النزاع وقع فی الأفضلية بالنسبة إليهم من العرب، فهو إذاً سيدهم بحكم هذا الحديث.
و لأنّه عليهالسلام أعلم من جميع الصحابة مطلقاً، لرجوعهم فی مسألة المشكلة حيث عجزوا، إليه عليهالسلام و كثيراً ما غلطوا، فلم يرجع هو إلی أحد منهم فی شيء من العلوم أصلا.
و لقوله صلی الله عليه و آله: «و أقضيكم علي» ]الكافی، ج 7، ص 408، باب من حكم بغير ما أنزل الله عزوجل، ح 5. [و لا شک أنّ الأقضی يكون أعلم، لأنّ القاضي هو العالم بجميع العلوم، سيّما الفروع.
و لاستناد أعلم زمان إليه عليهالسلام و تحقيقهم عنه فی المسايل، لقوله عليهالسلام: «لو كسرت ]المخطوطة: «كسرة»، و ما أدرجناه من المصدر. [ لی الوسادة، ثم جلست عليها لقضيت بين أهل التوراة بتوراتهم و بين أهل الإنحيل بإنجيلهم و بين أهل الزبور بزبورهم و بين أهل الفرقان بفرقانهم، و الله بأن ]فی المصادر، «ما من»، بدل «بأن».. [آية نزلت فی بر أو بحر أو سهل أو جبل أو سماء أو أرض أو ليل أو نهار، إلّا و أنا أعلم فيمن نزلت و فی أي شيء نزلت». ]الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، ص 517؛ شرح مائة كلمة لأميرالمؤمنين عليهالسلام، لابن ميثم البحرانی، ص 219، مع اختلاف يسير. [
و قوله عليهالسلام: «علّمنی رسول الله ألف باب من العلوم [B/33]، فانفتح من كل باب ألف باب» ]الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، ص 518؛ شرح مائة كلمة لأميرالمؤمنين عليهالسلام، لابن ميثم البحرانی، ص 56، مع اختلاف يسير.[، فيكون هو أعلم من أهل زمانه، لأنّ أسرار التي فی رسول الله أودعت فيه كله و يكون صلی الله عليه و آله مربياً له و يعلمه ليلاً و نهاراً.
فإذا ثبت أنّه أعلم من الصحابة و أهل زمانه، ثبت أنّه جدير بمنصب الخلافة و الإمامة و إذا أراد أحد غيره (كَانَ ظَلُومًا جَهُولاً)] سورة الأحزاب، الآية 70.[، (هَلْ يَسْتَوِی الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ).] سورة الزمر، الآية 9. [
و لأنّه عليهالسلام كان أكثر جهاداً فی سبيل الله من غيره مطلقا و من كان كذلک، أليق بمنصب الإمامة، لقوله تعالی: (وَ فَضَّلَ اللهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَی الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً )] سورة النساء، الآية 95، و فی المخطوطة: «القاعدين درجة».[ و الأفضل يليق بالإمامة لا غير، لما عرفت.
فإن قلت: لا نسلّم أنّ الجهاد بمعنی القتال، لجواز أن يكون بمعنی آخر.
قلنا: الجهاد علی أيّ معنی حملت، أثبتنا أفضلية علي بن أبی طالب علی غيره من الصحابة، لأنّ المراد بالجهاد، إما جهاد النفس بالعبادات و إما جهاد الخصم بالبراهين أو السيوف و فی الكل عليهالسلام أفضل.] کذا، و الصحيح ظاهراً هکذا: «و فی الکل علی عليهالسلام أفضل». [
أما الأول، فلأنّه كان أعبد الناس بعد النبی و أكثر مواظبة بالقيام و الصيام عن غيره، حتی اختص باسم العابد و الزاهد؛ و قد اشتهر أنّه صارت جبهته كركبة البعير، لطول سجوده بواسطة إقباله علی الله تعالی بالكلية و اشتغال سره و انحرافه من الدنيا و لذّاتها بعد خير الأنام، حيث قال عليهالسلام: «يا دنيا إليک عنّي أبی تعرضت أم إلي فشوقت] المصدر: «تشوقت». [لا حان حينک، هيهات غرّي غيري، لا حاجة لی فيک، طلقتک ثلاثاً لا ]المخطوطة: ـ «لا»، و ما أدرجناه من المصدر. [رجعة فيها] المخطوطة: «فينا»، و ما أدرجناه من المصدر.[، فعيشک قصير و خيرک يسير و أملک حقير».] نهجالبلاغة، ج 4، ص 16 ـ 17، باب المختار من حكم أميرالمؤمنين عليهالسلام و مواعظه، الحكمة 77. [
و قال عليهالسلام: «إنّ دنياكم هذه عندي، لأهون من ورقة فی فم جرادة تقضمها] تقضمها: تأكلها بأطراف الأسنان.[، ما لعلي و لنعيم تفنی و لذة لا تبقی ]المخطوطة: «تعريضها بالعلي و زينة الدنيا و نعلم تفنی و لذة لاتفنی»، و هذه العبارة مشوشة، و الصحيح ما أدرجناه من المصدر.[».] نهج البلاغة، ج 2، ص 218، الخطبة 224..[ [A/34]
و أما الثانی، فلأنّه عليهالسلام أفضل من الصحابة و غيرهم، حيث رجعوا كل الصحابة إليه، بل كل الإنس و الجن.
و حديث ورد فی الكافی عن أبی جعفر عليهالسلام: «بينا أميرالمؤمنين علی المنبر، إذ أقبل الثعبان] المصدر: «ثعبان». [من ناحية باب من أبواب المسجد، فهّم الناس أن يقتلوه، فأرسل أميرالمؤمنين صلوات الله عليه كفوا فكفوا و أقبل الثعبان ينساب] الانسياب: مشی الحية و ما يشبهها. [حتی انتهی إلی المنبر، فتطاول فسلّم علی أميرالمؤمنين عليهالسلام، فأشار أميرالمؤمنين عليهالسلام إليه أن يقف حتی يفرغ من خطبته ]و لما فرغ من خطبته[،] ما بين المعقوفتين من المصدر. [أقبل عليه.
فقال: من أنت؟
فقال: أنا عمرو بن عثمان، خليفتک علی الجن و إنّ أبی مات و أوصانی أن آتيتک، فأستطلع رأيک و قد أتيتک يا أميرالمؤمنين! بما تأمرنی به و ما تری؟
فقال له أميرالمؤمنين عليهالسلام: أوصيک بتقوی الله و أن تنصرف، فتقوم مقام أبيک فی الجن، فإنک خليفتی عليهم.
قال: فودع عمرو، أميرالمؤمنين صلوات الله و انصرف و هو خليفته علی الجن.
فقلت له: جعلت فداک، فيأتيک عمرو و ذاک الواجب عليه؟
قال: نعم».] الکافی، ج 1، ص 396، باب أن الجن يأتيهم، فيسألونهم عن معالم دينهم، ح 6. [
و منازعته مع اليهود و النصاری غير متناهية.
و أما الثالث: ما فی الخيبر و حنين و غيرهما] فی المخطوطة «ها» و الصحيح ما أدرجناه. [من غزوات النبی، حتی قال لخاتم النبيين الجبرئيل الأمين:
لا فتی إلّا علي
لا سيف إلّا ذوالفقار
الفصل الرابع: فی رفع توهّم الذين ظنّوا بالخلافة من لايتوهّم
فی حقهم الخلافة و استندوا بالإجماع الذي لا جمعية فيه
أما عدم انعقاد اجماعهم، لأنّ فی ذلک الاجماع لم يكن معصوماً و قد ثبت بطلان الإجماع الذي لم يكن معصوماً فيه.
و لأنّهم كانوا ظالمين و قال الله تعالی [B/34]: (لاَ يَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِينَ)] سورة البقرة، الآية 124.[، أما بيان ظلم فلان لوجوه لا تحصی، لكن أوردنا نبذة قليلة منه.
الأول: أنّه خالف كتاب الله فی منع إرث رسول الله بخبر واحد رواه: إنّا معاشر الأنبياء لا نورث، فما تركناه صدقة.] المبسوط، للسرخسی، ج 12، س 29، کتاب الوقف، مع اختلاف. [
و تخصيص الكتاب بخبر الواحد باطل و هو عند الأكثر.
الثانی: أنّه منع فاطمة عليهاالسلام من الفدک مع ادعائها عليهاالسلام أنّها وهبت لها و شهيد بذلک علی عليهالسلام و أم أيمن، فلم يصدقهم و صدق أزواج النبی صلی الله عليه و آله.
لما روي عن علي بن أسباط، قال: لما ورد أبوالحسن موسی عليهالسلام علی المهدي رآه يرد المظالم.
فقال: يا أميرالمؤمنين! ما بال مظلمتنا لاترد؟ فقال له: و ما ذاک يا أباالحسن؟
قال عليهالسلام: «إنّ الله تبارک و تعالی لما فتح علی نبيه صلی الله عليه و آله فدک و ما والاها ] المخطوطة: «والا»، و ما أدرجناه من المصدر.[، لم يوجف عليه بخيل و لا ركاب، فأنزل الله علی نبيه صلی الله عليه و آله: (وَ آتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ)] سورة الإسراء، الآية 26.[، فلم يدر رسول الله صلی الله عليه و آله منهم، فراجع ذلک جبرئيل عليهالسلام و راجع جبرئيل عليهالسلام ربه، فأوحی الله إليه أن ادفع] المخطوطة: «ارفع»، و ما أدرجناه من المصدر.[ فدک إلی فاطمة عليهاالسلام، فدعاها رسول الله صلی الله عليه و آله.
فقال لها: يا فاطمة! إنّ الله أمرني أن أدفع ] المخطوطة: «ارفع»، و ما أدرجناه من المصدر. [إليک فدک.
فقالت: قد قبلت يا رسول الله من الله و منک، فلم يزل و كلاؤها فيها حياة رسول الله صلی الله عليه و آله، فلما ولّي أبوبكر أخرج عنها وكلائها فأتته و سألته أن يردها عليها.
فقال لها: ايتينی بأسود أو أحمر يشهد بذلک، فجائت بأميرالمؤمنين عليهالسلام و أم أيمن، فشهدا] المخطوطة: «فشهدوا»، و ما أدرجناه من المصدر. [لها، فكتب لها بترک التعرض، فخرجت و الكتاب معها، فلقيها عمر.
فقال: ما هذا معک يا بنت محمد؟
قالت: كتاب] المخطوطة: «کتابته»، و ما أدرجناه من المصدر. [كتبه لی ابن أبی] المخطوطة: ـ «أبی»، و ما أدرجناه من المصدر. [ قحافة، قال: أرينيه، فأبت، فانتزعه من يدها[A/35] و نظر فيه، ثم تفل فيه و محاه و خرقه.
فقال لها: هذا لم يوجف عليه أبوک بخيل و لا ركاب؟ فضعي الحبال فی رقابنا.
فقال له المهدي: يا أبالحسن! حدها لی دومة الجندل، فقال له: كل هذا؟
قال: نعم يا أميرالمؤمنين! هذا كله، إن هذا مما لم يوجف علی أهله رسول الله بخيل و لا ركاب، فقال : كثيراً و أنظر فيه».] الکافی، ج 1، ص 543، باب الفیء و الأنفال و تفسير الخمس و حدوده و ما يجب فيه، ح 5، مع اختلاف يسير. [
فی ادعاء الحجرة لهنّ من غير شاهد لقول عمر و لثبوت جوره و غضبه علی عمر ]بن[ عبدالعزيز ردّ الفدک إلی أولاد فاطمة عليهاالسلام ] أنظر: کشف المراد، ص 505. [و قال: هذا حقكم غصبوا عنكم.
و منها: لقول عمر: كانت بيعة أبيبكر فلتة وقی الله شرّها، فمن عاد إلی مثلها فقتلوه] تثبيت الإمامة، ص 13؛ شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 26، حديث السقيفة.[؛ يعنی خلافته عن الخطاء لا عن صواب و لأهتبناء ] کذا فی المخطوطة. [علی أصل.
و منها: و لقول أبی بكر: أقيلونی، فلست بخيركم و علي فيكم.] الطرائف، ص 402، فی استقالة أبی بکر من الخلافة؛ مجمع البحرين، ج 3، ص 295 مادة: «غدر». [
ألا إما أن يكون صادقاً فی هذا القول أم كاذباً ] فی المخطوطة: «کاذب» و الصحيح ما أدرجناه. [و علی التقديرين لا يليق بمنصب الإمامة.
و منها: لقوله: قال: إنّي ] کذا، و الصحيح: «إنّ». [لی شيطانا يعترينی و ان استقمت فاعينونی و إن عصيت
فجنّبونی.] کنزالعمال، ج 5، ص 590؛ شرح نهج البلاغة، لابن أبی الحديد، ج 17، ص 156، مع اختلاف. [
و فی هذا القول أيضا إن كان صادقاً أو كاذباً، لم يصلح للإمامة.
و منها: أنّه شک عند موته فی استحقاق الخلافة، حيث قال: وددت أنّي سألت رسول الله صلی الله عليه و آله عن هذا الأمر، فيمن هو و كنّا لا ننازع أهله.] أنظر: شرح نهج البلاغة، لابن ابی الحديد، ج 2، ص 47، حديث السقيفة؛ کنزالعمال، ج 5، ص 632، الباب الأول فی خلافة الخلفاء، و فيهما: «وددت أنّی سألته فيمن هذا الأمر فلا ينازعه أهله. [
و منها: أنّه لو كان جديراً لمنصب الإمامة، كيف أمر رسول الله صلی الله عليه و آله بخروجهم من جيش و ولّی أسامة عليهم.
روي أن النبی صلی الله عليه و آله أمر أبابكر و عمر و عثمان أن ينفذوا جيش أسامة، فإنّه قال فی مرضه الذي قضی فيه نحبه و نعيه: «نفذوا جيش أسامة»] مناقب آل أبی طالب، ج 1، ص 152، فی أحواله و تواريخه؛ بحارالأنوار، ج 22، ص 468، الباب الأول: وصيته صلی الله عليه و آله عند قرب وفاته، ح 19. [و كان الثلاثة فی جيشه و فی جملة من يجب عليه النفوذ معه و لم يفعلوا ذلک مع أنّهم عرفوا قصد النبی صلی الله عليه و آله، لأنّ غرضه من التنفيذ عن المدينة بُعد الثلاثة عنها بحيث لا يتواثبوا [B/35] علی الإمامة بعد فوت ] المخطوطة: «فوة». [النبی صلی الله عليه و آله و لهذا جعل الثلاثة فی الجيش و لم يجعل عليّاً و ولّی أسامة عليهم، فهو أفضل و لم يؤل عليه أحد.
و فی جعل الأسامة والياً عليهم دليل أفضليته عليهم و لا شک أنّ علياً عليهالسلام أفضل من أسامة و الأفضل من الأفضل أفضل، فعلي، أفضل منهم، فعلي مستحق للإمامة.
و منها: أنّه لو كان لائقاً بمنصب الإمامة، لما نزل الجبرئيل عليهالسلام و أمر النبی صلی الله عليه و آله برد سورة البراءة حين أمره رسول الله أن يقرأها علی أهل مكة.
روي أنّ النبی صلی الله عليه و آله بعث أبابكر إلی مكة و اعطاه سورة البراءة ليقرءَها علی الناس، فنزل جبرئيل و أمر بردّه و أخذ السورة منه و أن لا يقرأها هو أو واحد من أهله ] المصدر: «لا يقرأها إلا هو أو أحد من أهل بيته»، بدل: «لا يقرأها هو أو واحد من أهله».[، فبعث بها علياً عليهاسلام ] کشف المراد، ص509، المسألة السادسة فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام. [و أمره أن يأخذ منه السورة و يقرأها علی أهل مكة.
و منها: أنّه بعث إلی بيت أميرالمومنين، فاضرم فيه النار ] نفس المصدر، ص 511. [و كان فيه حين جمعوا علی
إمامته.
و منها: أنّه دفن فی بيت رسول الله و قد نهی الله تعالی دخوله فی داره بغير إذن رسول الله فی حال الحياة.] نفس المصدر. [
و منها: أنّ شبابی أهل الجنة بعد رسول الله صلی الله عليه و آله منعاه من الجلوس فی المنبر؛ و قالا: «هذا مقام جدنا و لست أهلا لجلوسه».] نفس المصدر. [
و منها: أنّه لا يعلم شيئاً من الأحكام الشرعية حيث غلط فی أمور كثير و علّموه علي عليهالسلام و الصحابة حين قطع يد يسار السارق و أحرق بالنار.
قيل له: لا يقطع هذا اليسار بل اليمين و لا يعذب بالنار، حيث قال رسول الله: «لا يعذب بالنار إلّا رب النار». ]الصراط المستقيم، ج 2، ص 305. [
و حين سألوه] المخطوطة: «سألواه». [ عن ميراث الكلالة و لم يجب فيها ما أمر الله.
ثم قال: أقول [A/36] فی الكلالة برأيي ] المخطوطة: «برئی». [فإن أصبت، فمن الله و إن أخطأت] المخطوطة: «أخطت».[، فمن الشيطان ] الإرشاد، المفيد، ج 1، ص 200، طرف من أخبار قضائه عليهالسلام فی إمارة أبی بکر، مع اختلاف يسير. [و اضطرب و غلط فی أحكام كثير لاتحصی.
و ثم اعلم أيّها الإخوان! إذا نظرتم حق النظر و تأملتم حق التأمل فی أوصاف أميرالمؤمنين و يعسوب] المخطوطة: «يعصوب». [الدين و مظهر العجائب و مفرق الكتابة و الشهاب الثاقب، علي بن أبی طالب و أوصاف أبی بكر] فی المخطوطة: «أبابکر»، و الصحيح ما أدرجناه. [بن قحافة من ظلم الذي يسمّون عدلاً و من جهل الذي يعلمون علماً و من شطيط الذي يظنون إجماعاً، كيف وجدتم و بأيّهما جزمتم و حققتم بأنّه جدير بمنصب الإمامة.
و أما بيان وجوه الذي تدل] فی المخطوطة: «يدل». [علی عدم خلافة عمر بن الخطاب.
منها: أنّه خرق كتاب فاطمة عليهاالسلام حين كتب أبوبكر] فی المخطوطة: «أبابکر». [بردّ الفدک إليها.
روي أنّ فاطمة عليهاالسلام لمّا طالت المنازعة بينها و بين أبی بكر] فی المخطوطة: «أبابکر». [و ردّ أبوبكر عليها فدک و كتبت لها بذلک كتابا، فخرجت و الكتاب فی يدها، فلقيها ] المخطوطة: «فيلقها»، و ما أدرجناه من المصدر.[ عمر فسألها عن شأنها، فقصّت قصّتها، فأخذ منها الكتاب و خرقه و دخل علی أبی بكر و عاتبه علی ذلک و اتفقا علی منعها عن ذلک.] شرح نهجالبلاغة، لابن أبی الحديد، ج 16، ص 274؛ كشف المراد، ص 515، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علي عليهالسلام، مع اختلاف يسير. [
و منها: أنّه اعترف بعدم علمه و فضله، حيث قال: كل الناس أفقه من عمر حتی المخدرات فی الحجال حين منع الكثرة فی الصداق.] السنن الكبری، ج 7، ص 233، باب ما يستحب من القصد فی الصداق؛ مجمع الزوائد،ج 4، ص 284، باب فيمن نوی أن لا يؤدي صداق امرأته. [
علی ما روي أنّه قال يوماً فی خطبته: من غالی] المخطوطة: «غال»، و ما أدرجناه من المصدر. [فی صداق ابنته جعلته] المخطوطة: «جعله»، و ما أدرجناه من المصدر. [فی بيت المال، فقالت له امرأة: كيف تمنعنا ما أحل الله فی كتابه لقوله تعالی: (وَ آتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطَارًا )] سورة النساء، الآية 20. [فقال] کشف المراد، ص 512، المسألة السادسة: فی الألة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام، مع اختلاف يسير. [هذا القول.
و منها: أنّه أمر برجم امرئة] فی المخطوطة: «امرة». [مجنونة و هي حاملة و منعه علی عليهالسلام و قال: لو لا علي لهلک عمر.
روي أنّه أمر برجم مجنونة، فجاء علي عليهالسلام [B/36] و قال: «القلم مرفوع عن المجنون».] مسند أحمد، ج 1، ص 140، مسند علی بن أبی طالب عليهالسلام. [
و أمر يوماً برجم امرأة حاملة، فقال علي عليهالسلام: إن كان ذلک عليها سبيل، فلا سبيل علی حملها و قال ما قال.] أنظر: الشرح الکبير، لابن قدامة، ج 10، ص 133؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 14 ـ 15. [
و منها: أنّه يشكک فی موت رسول الله صلی الله عليه و آله حين قبض ] فی المخطوطة: هنا کلمة لم تقرأ.[، فقال: و الله ما مات محمد و لا يتركون هذا القول حتی يقطع أيدي رجال و أرجلهم و لم يسكن إلی موت النبی صلی الله عليه و آله، حتی تلا عليه أبوبكر: (إِنَّکَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ (.] سورة الزمر، الآية 30.[ )
فقال: كأنّي لم أسمع ] فی المخطوطة: «لم يسمع» و الصحيح ما أدرجناه. [هذه الآية.] شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 195؛ الشافی فی الإمامة، ج 4، ص 173. [
و منها: أنّه فضّل فی القسمة و العطاء] أنظر: کشف المراد، ص 513، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام. [ المهاجرين علی الأنصار و الأنصار علی غيرهم و لم يكن فی زمن رسول الله كذلک.
و منها: أنّه منع فاطمة و أهل البيت من خمسهم و اعطی أزواج النبیّ.] نفس المصدر، ص 512؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 20. [
و أما وجوه الذي يدل علی نفی خلافة عثمان بن عفان:
منها: أنّه أحرق قرآن الذي قرأ بن مسعود عند رسول الله] كشف المراد، ص 516، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علي عليهالسلام؛ سفينة النجاة، للسرابی التنكابنی، ص 261، ضرب ابن مسعود و احتراق مصحفه، مع اختلاف. [و ضربه ضربة] المخطوطة: «ضربته». [شديدة حتی مات] فی المخطوطة: «ماة». [حين أجمع القرآن كله أراد التحريف فيه، حيث قال: أردت أن تجمع الناس علی مصحف واحد و يرفع الاختلاف من بينهم فی كتاب الله.
منها: أنّه ضرب أباذر و عمار] كشف المراد، ص 516، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام؛ سفينة النجاة للسرابی التنكابنی، ص 261. [و هما من أعاظم الصحابة و دعائهما رسول الله.
روي أنّه بلغ عثمان أنّ أباذر فی الشام إذا صلّی الجمعة، أخذ الناس بمناقب أبابكر و عمر، فيقول لهم: أرأيتم ما أحدث الناس بعدهما، فاستدعاه من الشام، فلمّا رأی عثمان قال: (يَوْمَ يُحْمَی عَلَيْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ)] سورة التوبة، الآية 35. [ لوفور جوره و طغيانه، فأمر بضربه ضرباً شديداً.] سفينة النجاة، للسرابی التنكابنی، ص 244، ضربه عمار و نفيه أباذر، مع اختلاف؛ شرح أصول الكافي، ج 12، ص 274 ـ 275. [
و منها: أنّه أسقط ما أمر الله من ]فی المخطوطة: «فی».[ وجوب الحد الذي وجب علی وليد بن عتبة حين
شرب الخمر، و وجوب ]فی المخطوطة: + «قود الذی وجب».[ القود الذي وجب علی عبدالله بن عمر حين [A/37] قتل ملک الأهواز و قد أسلم بعد ما أسر فی فتح أهواز. ]كشف المراد، ص 516، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام.[
و منها: أنّه ولّی جماعة فسقة فی البلاد حيث ظهر منهم فسقاً، كولاية سعد بن وقاص علی الكوفة و ظهر منه أقصی مراتب الفسق من حيث أخرجه أهل الكوفة؛ و ولّی وليد بن عتبة و ظهر منه شرب الخمر و صلی لباس سكرانا؛ و ولّی معاوية الشام، فظهر منه الفتن العظيم ]نفس المصدر، ص 515.[ التی ذكرها يحتاج إلی تأليف.
و من ولّی الظلم لا يليق بمنصب الإمامة، لأنّه لايخلو إما أن يعلم منهم آثار الظلم أو لا، فعلی التقديرين ثبت عدم لياقته بمنصب الإمامة.
و منها: أنّه لم يحضر و غاب عن بدر و اُحُد و البيعة ]نفس المصدر، ص 517.[ و فراره و غيبته نقص بيّن.
و منها: أنّه لطغيان ظلمه، خذلوه الصحابة، حتی قتلوه و قد كان يمكنهم الدفع ]فی المخطوطة: «الرفع».[، فلما قتلوه، قال علي عليهالسلام: «قتله الله». ]كشف المراد، ص 517، المسألة السادسة: فی الأدلة الدالة علی عدم إمامة غير علی عليهالسلام.[ و قوله عليهالسلام دلّ علی شقاوته و علی كون قتله بحق و لم يدفنوه إلی ثلاثة أيام و عدم دفنهم دلّ علی شدة غيظهم بظلمه.
و إذا عرفت ذلک، أوردنا أخبار صحيحة من الكافي، تدلّ علی أنّ الذين لا يكونون جدير بمنصب الخلافة، فماذا شأنهم و كيف تلذي منهم نار الكبری.
روی باسناده عن سورة بن كليب عن أبی جعفر، قال: قلت: قول الله عزوجل: (وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ تَرَی الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَی اللَّهِ وُجُوهُهُم مُّسْوَدَّهٌ) ]سورة الزمر، الآية 60.[ ، قال: «من قال : إنّي إمام و ليس بإمام، قال: قلت: إن كان علويا؟ قال: إن كان علويا، قلت: و إن كان من ولد علي بن أبی طالب ]عليهالسلام[، قال: و إن كان». ]الکافی، ج 1، ص 372، باب من ادعی الإمامة و ليس لها بأهل، ح 1.[
و عن فضيل عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: «من ادعی الإمامة و ليس [B/37] من أهلها، فهو كافر». ]نفس المصدر، ح 2.[
و عن الحسين بن المختار، قال: قلت لأبی عبدالله: جعلت فداک (وَ يَوْمَ الْقِيَامَهِ تَرَی الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَی اللَّهِ) قال: «كل من زعم أنّه إمام و ليس بإمام، قلت : و إن كان فاطمياً علوياً؟ قال : و إن كان فاطمياً علوياً». ]نفس المصدر، ح 3.[
و عن ابن أبی يعفور، عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: سمعته يقول: «ثلاثة لا يكلمهم الله يوم القيامة و لا يزكيهم و لهم عذاب أليم: من ادعی إمامة من الله ليست له و من جحد إماماً من الله و من زعم أنّ لهما فی الإسلام نصيباً».]نفس المصدر، ص 373، ح 4.[
و عن الوليد بن صبيح، قال: سمعت أباعبدالله يقول: «إنّ هذا الأمر لا يدعيه غير صاحبه إلا بتر الله عمره». ]نفس المصدر، ح 5.[
و عن طلحة بن زيد عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: «من أشرک مع إمام، ـ إمامته من عند الله ـ من ليست إمامته من الله كان مشركا بالله». ]نفس المصدر، ح 6.[
عن محمد بن مسلم قال: قلت لأبی عبدالله عليهالسلام: رجل قال لی: أعرف ]المخطوطة: ـ «اعرف»، و ما أدرجناه من المصدر.[ الآخر عن الأئمة و لا يضرک أن لا يعرف الأول، قال: فقال: «لعن الله هذا فإني أبغضه و لا أعرفه وهل عرف الآخر بالأول». ]الکافی، ج 1، ص 373، باب من ادعی الإمامة و ليس لها بأهل، ح 7.[
و عن محمد بن منصور قال: سألته عن قول الله عزوجل: (وَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً قَالُوا وَجَدْنَا عَلَيْهَا آبَاءَنَا وَ اللهُ أَمَرَنَا بِهَا قُلْ إِنَّ اللهَ لاَ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَی اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ) ]سورة الأعراف، الآية 27.[ قال: فقال: «هل رأيت ]المخطوطة: + «أن».[ أحداً زعم أنّ الله أمر بالزنا و شرب الخمر أو شيء من هذه المحارم؟
فقلت: لا، قال : ما هذه الفاحشة التي تدعون أنّ الله أمرهم بها؟
قلت: الله أعلم و وليه، فقال: إن هذا فی أئمة الجور [A/38] ادعوا أنّ الله أمرهم بالايتمام ]المصدر: + «بهم».[ ، فردّ الله ذلک عليهم، فأخبر أنّهم قد قالوا عليه الكذب و سمی ذلک منهم فاحشة». ]الکافی، ج 1، ص 373، باب من ادعی الإمامة و ليس بها بأهل، ح 9.[
و عن محمد بن منصور، قال سألت عبداً صالحاً عليهالسلام عن قول الله عزوجل: (قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّی الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ) ]سورة الأعراف، الآية 31.[ قال: فقال: «إنّ القرآن له ظهر و بطن، فجميع ما حرم الله فی القرآن ]هو الظاهر، و الباطن [؛]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ من ذلک أئمة الجور و جميع ما أحل الله تعالی فی الكتاب هو الظاهر و الباطن من ذلک أئمة الحق». ]الکافی، ج 1، ص 374، باب من ادعی الإمامة و ليس لها بأهل، ح 10.[
الفصل الخامس: فی إمامة أئمة إحدی عشر ]عليهمالسلام[
أولهم حسن بن العلي و آخرهم مهدي العسكري، صاحب العصر و الزمان و قالع الجور و العصيان، لوجهين: عقلي و نقلي.
أما الأول: لما ثبت أنّ الإمام يجب أن يكون معصوماً أفضلاً أشجعاً مظهراً للمعجزة مع ادعاء الإمامة.
و كل ذلک منحصر فيهم عليهمالسلام، لما ثبت بالتواتر و الاجماع فی حقّهم بالعصمة و غيره كما ثبت فی حقّ أبيهم.
و أما الثانی: فلنص القاطع الظاهر من الله و رسوله علی ما روي عن جابر بن عبدالله الأنصاري، قال: لمّا نزل قوله الله عزوجل: (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنكُمْ ). ]سورة النساء، الآية 58.[
قلت: يا رسولالله! أعرفناه الله فأطعناه و عرفناک فأطعناک، فمن أولی الأمر الذين أمرنا بطاعتهم.
فقال: «هم خلفائي يا جابر و أولياء الأمر بعدي، أولهم أخي علي، ثم من بعده الحسن ولده، ثم الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن علي و استدركه يا جابر، فإذا أدركته فاقرئه منّي السلام، [B/38] ثم جعفر بن محمد، ثم موسی بن جعفر، ثم علي بن موسی الرضا، ثم محمد بن علي، ثم علي بن محمد، ثم حسن بن علي العسكري، ثم محمد بن الحسن صاحب الزمان، يملأ الأرض قسطاً و عدلاً كما ملئت جوراً و ظلماً». ]عوالی اللئالی، ج 4، ص 89، فی الأحاديث المتعلقة بالعلم و أهله و حامليه، ح 120، مع اختلاف.[
و ما روي عن أبی بصير، عن أبی عبدالله عليهالسلام قال: قال أبی لجابر بن عبدالله الأنصاري: «إنّ لی إليک حاجة، فمتی يخفف عليک أن أخلوا بک، فأسألک عنها؟
فقال له: يا ]المصدر: ـ «يا».[ جابر! أي الأوقات أحببته، فخلا به فی بعض الأيّام.
فقال له: يا جابر! أخبرني عن اللوح الذي رأيته فی يد أمي فاطمة بنت رسول الله صلی الله عليه و آله و ما أخبرتک به أمي أنّه فی ذلک اللوح مكتوب؟
فقال جابر: أشهد بالله أنی دخلت علی أمک فاطمة عليهاالسلام فی حياة رسول الله صلی الله عليه و آله، فهنّيتها بولادة الحسين و رأيت فی يدها لوحا أخضر، ظننت أنّه من زمرّد و رأيت فيه كتاباً أبيض شبه لون الشمس، فقلت لها: بأبی و أمي يا بنت رسول الله، ما هذا اللوح؟
فقال: هذا لوح أهداه الله إلی رسول الله صلی الله عليه و آله، فيه اسم أبی و اسم بَعْلي و اسم ابنی و اسم الأوصياء من ولدي و أعطانيه أبی ليبشّرنی بذلک.
قال جابر: فأعطتنيه أمک فاطمة عليهاالسلام، فقرأته و استنسخته.
فقال أبی: فهل لک يا جابر أن تعرضه علي؟
قال: نعم؛ فمشی معه أبی إلی منزل جابر، فأخرج صحيفة من جلد رقيق.
فقال: يا جابر! أنظر إلی كتابتک لأقرأ عليک، فنظر جابر فی نسخته، فقرأه أبی، فما خالف حرف.
فقال: يا جابر! فأشهد بالله أنی هكذا رأيته فی اللوح مكتوبا:
بسم الله الرحمن الرحيم، [A/39] هذا كتاب من الله العزيز الحكيم لمحمد نبيه و نوره و سفيره و حجابه ]المخطوطة: «حجاباً»، و ما أدرجناه من المصدر.[ و دليله، نزل به الروح الأمين من عند رب العالمين، عظّم يا محمد أسمائی و اشكر نعمائي و لا يجحد آلائي، إنّي أنا الله، لا إله إلّا أنا، قاصم الجبارين و مديل المظلومين و ديان الدين، إنّي أنا الله، لا إله إلّا أنا، فمن رجا غير فضلي أو خاف غير عدلی، عذبته عذاباً لا أعذبه أحداً من العالمين، فإياي فاعبد و عليّ فتوكل.
إنّي لم أبعث نبياً فأكملت أيامه و انقضت مدته إلّا جعلت له وصياً، و إنّي فضلتک علی الأنبياء و فضلت وصيّک علی الأوصياء و أكرمتک بشبليک و سبطيک: حسن و حسين، فجعلت حسناً معدن علمي بعد انقضاء مدة أبيه و جعلت حسيناً خازن وحي ]المصدر: «وحيي».[ و أكرمته بالشهادة و ختمت له بالسعادة، فهو أفضل من استشهد و أرفع الشهداء درجة، جعلت كلمتي التامة معه و حجتي البالغة عنده بعترته أثيب و أعاقب.
أولهم سيد العابدين و زين أوليائي الماضين و ابنه شبه جده المحمود و محمد الباقر علمي و المعدن لحكمتي، سيهلک المرتابون فی جعفر، الراد عليه كالراد عليّ، حق القول منّي لأكرمن مثوی جعفر و لأسرّنّه فی أشياعه و أنصاره و أوليائه.
انتجبت بعده بموسی فتنة ]المخطوطة: «فتنته»، و ما أدرجناه من المصدر.[ عمياء حندس، لأنّ خيط فرضي لا ينقطع و حجتی لاتخفی و أنّ أوليائي يسقون بالكأس الأوفی، من جحد واحداً منهم، فقد جحد نعمتي و من غيّر آيةً من كتابي، فقد افتری عليَّ [B/39] ويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء ]المصدر: + «مدة».[ موسی عبدي و حبيبی و خيرتی فی علي ولی ]المصدر: «وليّی».[ و ناصري و من أضع عليه أعباء النبوة و أمتحنه بالاصطلاح ]المصدر: «الاضطلاع».[ بها، يقتله عفريت مستكبر يدفن فی المدينة التی بناها العبد الصالح إلی جنب شر خلقي و حق القول منّي، لأسرّنّه بمحمد ابنه و خليفته من بعده و وارث علمه، فهو معدن علمي و موضع سرّي و حجتی علی خلقي، لا يؤمن عبد به إلّا جعلت الجنة مثواه و شفعته فی سبعين من أهل بيته كلّهم، قد استوجب ]المصدر: «استوجبوا».[ النار و أختم بالسعادة لابنه عليّ ولي ]المصدر: «وليّی».[ و ناصري و الشاهد فی خلقي و أمينی علی وحيي أخرج منه الداعي إلی سبيلي و الخازن لعلمي الحسن.
و أكمل ذلک بابنه «م ح م د»، رحمة للعالمين، عليه كمال موسی و بهاء عيسی و صبر أيوب، فيذل أوليائي فی زمانه و تتهادی رؤوسهم كما تتهادی رؤوس الترک و الديلم فيقتلون و يحرقون ]المخطوطة: «يحرفون»، و ما أدرجناه من المصدر.[ و يكونون خائفين مرعوبين وجلين، تصبغ الأرض بدمائهم و يفشوا الويل و الرّنة فی نسائهم، أولئک أوليائي حقاً، بهم أدفع كل فتنةٍ عمياء حندس و بهم أكشف الزلازل و أدفع الآصار و الأغلال، أولئک عليهم صلوات الله ]المصدر: ـ «الله».[ من ربهم و رحمة و أولئک هم المهتدون». ]الکافی، ج 1، ص 527 ـ 528، باب فيما جاء فی الاثنی عشر والنص عليهم عليهمالسلام، ح 3.[
و روي عن أبی حمزة، قال: [A/40] سمعت علي بن الحسين عليهالسلام، يقول: «إنّ الله خلق محمداً و علياً و أحد عشر من ولده من نور عظمته، فأقامهم أشباحاً ]المخطوطة: «الشباحا».[ فی ضياء نوره يعبدونه قبل خلق الخلق يسبحونه ]المصدر: «يسبحون الله».[ و يقدسونه و هم الأئمة من ولد رسول الله صلی الله عليه و آله». ]الکافی، ج 1، ص 530 ـ 531، باب فيما جاء فی الاثنی عشر و النص عليهم عليهمالسلام، ح 6.[
و بما روي عن داود ]بن[ ، ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ القاسم الجعفر ]المصدر: «الجعفری».[ حين أقبل رجل حسن بالهيبة ]المصدر: «الهيئة».[ إلی أميرالمؤمنين عليهالسلام و أسأله بمسائل و أجاب الحسن عليهالسلام، فقال: «أشهد أن لا إله إلّا الله و لم أزل ]المصدر: + «أشهد».[ بها؛ و أشهد أنّ محمداً رسول الله و لم أزل أشهد بذلک؛ و أشهد أنّک ]وصي رسول الله صلی الله عليه و آله و القائم بحجته ـ و أشار إلی أميرالمؤمنين ـ و لم أزل أشهد بها؛ و أشهد أنّک[،]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ وصيه و القائم بحجته ـ و أشار إلی الحسن عليهالسلام ـ ؛ و أشهد أنّ الحسين بن علي وصي أخيه ]المخطوطة: «الله»، و ما أدرجناه من المصدر.[ و القائم بحجته بعده؛ و أشهد علی علي بن الحسين أنّه القائم بأمر الحسين بعده؛ و أشهد علی محمد بن علي أنه القائم بأمر علي بن الحسين؛ و أشهد علی جعفر بن محمد بأنّه القائم بأمر محمد؛ و أشهد علی موسی أنّه القائم بأمر جعفر بن محمد؛ و أشهد علی علي بن موسی أنّه القائم بأمر موسی بن جعفر؛ و أشهد علی محمد بن علي أنّه القائم بأمر علي بن موسی؛ و أشهد علی علي بن محمد بأنّه القائم بأمر محمد بن علي؛ وأشهد علی الحسن بن علي بأنّه القائم بأمر علي بن محمد؛ و أشهد علی رجل من ولد الحسن لا يكنی و لا يسمی حتی يظهر أمره، فيملأها عدلا، كما ملئت جوراً؛ و السلام عليک يا أميرالمؤمنين و رحمة الله و بركاته.
ثم قام فمضی، فقال أميرالمؤمنين : يا أبامحمد اتبعه، فانظر أن ]المصدر: «أين».[ يقصد [B/40]، فخرج الحسن بن علی عليهالسلام، فقال: ما كان إلّا أن وضع رجله خارجا من المسجد، فما دريت أين يأخذ ]المصدر: «أخذ».[ من أرض الله، فرجعت إلی أميرالمؤمنين عليهالسلام فأعلمته، فقال: يا أبامحمد أ تعرفه؟ قلت: الله و رسوله و أميرالمؤمنين أعلم، قال: هو الخضر عليهالسلام». ]الکافی، ج 1، ص 525 ـ 526، باب فيما جاء فی الاثنی عشر و النص عليهم عليهمالسلام، ح 1.[
]عن جابر بن عبدالله الأنصاري[ إنّ شخصاً يهوداً اسمه جندل، أسلم عند رسول الله صلی الله عليه و آله و سأل عن الأئمة و الخلفاء بعده، فقال رسول الله: «أوصيائي من بعدي بعدد نقباء بنی إسرائيل، أولهم سيد الأوصياء و وارث الأوصياء، أبو الأئمة علي بن أبی طالب عليهالسلام، ثم ابناه الحسن و الحسين، فإذا انقضت مدة الحسين، قام بالأمر بعده علي ابنه ملقب بزين العابدين، فإذا انقضت مدة علي، قام بالأمر بعده محمد ابنه يدعی بالباقر، فإذا انقضت مدة الباقر، قام بالأمر بعده جعفر يدعی بالصادق، فإذا انقضت مدة جعفر، قام بالأمر بعده ابنه موسی يدعی بالكاظم، فإذا انقضت مدة موسی، قام بالأمر بعده ابنه علي يدعی بالرضا، فإذا انقضت مدة علي، قام بالأمر بعده ابنه ]محمد يدعی بالزكي، فإذا انقضت مدة محمد، قام بالأمر بعده علي ابنه و يدعی بالنقي، فإذا انقضت مدة علي، قام بالأمر بعده[، ]ما بين المعقوفتين من المصدر.[ الحسن يدعی بالعسكري، فإذا انقضت مدة الحسن، قام بالأمر بعده ابنه الخلف الحجة بعث عن الأئمة.
ثم قال جندل: يا رسول الله! قد وجدنا ذكرهم فی التوراة و قد اخبرنا ]المصدر: «بشّرنا».[ موسی بن عمران بک و بالأوصياء ]المصدر: + «بعدک».[ من ذريتک، ثم تلا رسول الله: (وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ امَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِی) ]سورة النور، الآية 55.[
ثم قال جندل: فما خوفهم يا رسول الله صلی الله عليه و آله؟ ]قال: يا جندل[ ]مابين المعقوفتين من المصدر.[ فی زمن كل واحد منهم شيطان ]المصدر: «جبار».[ يعتريه و يؤذيه [A/41]، فإذا عجّل الله خروج قائمنا، يملاء الأرض قسطاً و عدلاً، كما ملئت ظلماً و جوراً.
ثم قال صلی الله عليه و آله: طوبی للصابرين فی غيبته، طوبی للمقيمين علی محجتهم ]المخطوطة: «علی فی حجتهم و طريقتهم»، و ما أدرجناه من المصدر.[ أولئک من وصفهم الله فی كتابه، فقال: (الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ) ]سورة البقرة، الآية 3.[ و قال: (أُولـئِکَ حِزْبُ اللَّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ) ]سورة المجادلة، الآية 22.[. ]بحارالأنوار، ج 36، ص 304 ، 306، الباب الحادی و الأربعون، نصوص الرسول صلی الله عليه و آله عليهم عليهمالسلام، ح 144، مع اختلاف.[
و روي عن عبدالله بن عباس أنّه قال: قال رسول الله صلی الله عليه و آله: «خلفائي و أوصيائي و حجج الله علی الخلق بعدي اثنی عشر، أولهم أخي و آخرهم ولدي.
قيل: يا رسول الله من أخوک؟
قال: علي بن أبی طالب.
قيل: فمن ولدک؟
قال: المهدي الذي يملأ الأرض قسطاً وعدلاً، كما ملئت ظلماً و جوراً، و الذي بعثنی نبيّاً، لو لم يبق من الدنيا إلا يوم واحد، لطوّل الله ذلک اليوم حتی يخرج فيه ولدي المهدي، فينزل ]المخطوطة: «فنزل»، و ما أدرجناه من المصدر.[ روح الله عيسی بن مريم عليهالسلام، فيصلي خلفه و يشرق الأرض بنوره ]المخطوطة: «بنور ربها»، و ما أدرجناه من المصدر.[ و يبلغ سلطانه المشرق و المغرب». ]كمالالدين و تمام النعمة، ص 280، الباب الرابع و العشرون: نص النبی صلی الله عليه و آله علی القائم عليهالسلام، ح 27.[
و روي عن جابر بن سمرة، قال: سمعت عن رسول الله صلی الله عليه و آله يقول: «لايزال الاسلام عزيزاً إلی اثني عشر خليفة». ]الخصال، ص 472، أبواب الاثني عشر باب الواحد إلی اثنی عشر، ح 23، مع اختلاف.[
و روی ابن مسروق أنّه قال: بينا عند عبدالله بن مسعود إذ يقول لنا شاب : هل عهد إليكم نبيّكم كم يكون الخلفاء بعده؟
فقال: «إنّک لحديث السن و هذا شيء ما سألني عنه أحد، نعم، عهد إلينا نبيا ]المصدر: «نبينا».[ أن يكون بعده اثنی عشر خليفة عدد نقباء بني إسرائيل». ]عيون أخبار الرضا عليهمالسلام، ج 2، ص 53، باب فی النصوص علی الرضا عليهالسلام بالإمامة فيجملة الأئمة الاثنی عشر عليهالسلام، ح 10، مع اختلاف.[
و روي عن رسول الله صلی الله عليه و آله أنّه قال للحسين بن علی عليهالسلام: «يخرج من صلبک تسعة من الأئمة منهم مهدي هذه الأمة، فإذا شهد ]المصدر: «استشهد».[ أبوک فالحسن [B/41] بعده، فإذا سم الحسن فأنت، فإذا استشهدتَ فعلي ابنک، و إذا مضی علي فمحمد ابنه، فإذا مضی محمد فجعفر ابنه، فإذا مضی جعفر فموسی ابنه، فإذا مضی موسی فعلي ابنه، فإذا مضی علي فمحمد ابنه، فإذا مضی محمد فعلي ابنه، فإذا مضی علي فالحسن ابنه، فإذا مضی الحسن ثم الحجة ابن الحسن، يملأ الأرض قسطاً و عدلاً، كما ملئت جوراً و ظلماً». ]کفاية الأثر، ص 62، ما جاء عن جابر الأنصاری من النصوص.[
و كما أن الله و رسوله نص بالأئمة عليهم، كذلک نص أيضا كل واحد منهم للذي بعدهم و أوصی لهم و أدّی إليهم أمانة التي أودع الله و رسوله فيهم من الأمور العلمي و العملي والصلاح و السداد، كوصية رسول الله صلی الله عليه و آله لعلی عليهالسلام و علي للحسن عليهالسلام و أشهد إلی وصيته الحسين و محمد و جميع ولده و رؤساء شيعته و أهل بيته، ثم وقّع إليه الكتاب والصلاح. ]المصدر: «ثم دفع إليه الکتاب والسلاح»، بدل: «ثم وقّاع إليه الکتاب و الصلاح».[
و قال: «يا بنی أمرنی رسول الله صلی الله عليه و آله ]المصدر: + «أن».[ أوصی إليک و ]المصدر: + «أن».[ أدفع إليه كتبی و صلاحی ]المصدر: «سلاحی».[ كما أوصی إليّ ]المصدر: + «رسول الله صلی الله عليه و آله ».[ و دفع إليّ كتبه و سلاحه و أمرنی بأن آمرک إذا حضرک الموت ]المخطوطة: «المدت»، و ما أدرجناه من المصدر.[ أن يدفعها إلی أخيک الحسين، ثم أقبل علی الحسين، فقال: أمرک رسول الله أن يدفعها إلی ابنک ]هذا، ثم أخذ بيد علي بن الحسين عليهالسلام، ثم قال لعلي بن الحسين: و أمرک رسول الله صلی الله عليه و آله أن تدفعها إلی ابنک[،]مابين المعقوفتين من المصدر.[ محمد، فأقرأه من رسول الله صلی الله عليه و آله و منّي السلام». ]الکافی، ج 1، ص 297 ـ 298، باب الإشارة و النص علی الحسن بن علی عليهماالسلام، ح 1.[
إذا عرفت هذا، فعلم ]کذا فی المخطوطة و الظاهر: «فأعلم».[، [A/42] يا أخي أنّ من عاش أو مات بغير إمام، عاش فی وادي الغواية و مات ميتة الجاهلية. ]أنظر: الکافی، ج 1، ص 378، باب ما يجب علی الناس عند مضی الإمام، ح 2.[
كما روي عن محمد بن مسلم، قال: سمعت أباجعفر عليهالسلام يقول: «كل من دان الله بعبادة يجهد فيها نفسه و لا إمام له من الله، فسعيه غير مقبول و هو ضال متحير و الله شانئ ]فی هامش الکافی، أی مبغض لأعماله بمعنی أنّها غير مقبولة عند الله.[ لاعماله و مثله كمثل شاة ضلّت عن راعيها و قطيعها، فهجمت ]فی هامش الکافی: أی دخلت فی السعی و التعب بلا روية و علم، متحيرة فی جميع يومها.[ ذاهبة و جائية يومها، فلمّا جنّها ]فی هامش الکافی: أی حان حين خوفه و أحاطت ظلمة الجهل به و لم يعرف من يحصل لهالثقة به.[ الليل، بصرت بقطيع مع غير راعيها، فحنّت إليها و اغترّت بها، فباتت معها فی ربضتها ]المصدر: «مربضها».[، فلما أن ساق الراعي قطيعه، أنكرت راعيها و قطيعتها، فهجمت متحيرة تطلب راعيها و قطيعتها، فبصرت بغنم مع راعيها، فحنّت إليها و اغترّت بها، فصاح بها الراعي الحقي براعيک و قطيعک، فإنّک تاهية ]المصدر: «تائهة».[ متحيّرة عن راعيک و قطيعتک، فهجمت ذعرةً
متحيرةً نادّةً ]المصدر: «تائهة».[ لا راعي لها يرشدها إلی مرعاها أو يردها، فبينا هي كذلک إذا اغتنم الذئب ضيعتها فأكلها و كذلک و الله يا محمد من أصبح من هذه الأمة لا إمام له من الله عزوجل ظاهراً عادلاً ]المصدر: «ظاهر عادل».[ أصبح ضالاً تاهياً و إن مات علی هذه الحال مات ميتة كفر و نفاق». ]الکافی، ج 1، ص 183 ـ 184، باب معرفة الإمام و الرد إليه، ج 8، مع اختلاف يسير.[
مقصد الخامس: فی المعاد الجسمانی
و هو لغة العود و اصطلاحاً إيجاد الأجسام و إعادتها ثانياً و الموضع الذي يحيي ]فی المخطوطة: «يحی».[ الإنسان [B/42] بعد موته سمي بمعاد؛ خلق الأجسام و الآخرة أنّه حق ثابت لا ريب فيه لوجوه:
الأول: لأنّه ممكن، و الله تعالی قادر علی الممكنات و لأنّه عالم بأجزاء كل شخص علی التفصيل، بحيث لا يعذب عنه مثقال ذرّة، قادر علی أن أمر باجتماعها و إدخال الحياة و لأنّه اتفق أهل الحق عليه مع كون المعصوم فيهم و اتّفاقهم حق، كقول النبی صلی الله عليه و آله: «لاتجمع أمتي علی الخطاء». ]أنظر: الشواهد المکيّة، ص 52.[
و لأنّه لو لم يكن المعاد البدني حقاً لانتفی فايدة التكليف، لأنّ الغرض من التكليف الإطاعة، فمن أطاع يؤجر و من عصی زجر، فلو لم يكن إعادة هذه الأبدان حقاً، بل يكون الزجر و الأجر لشيء آخر، لزم أن يكون المكلف ظالماً و هو باطل، ـ تعالی عن ذلک علواً كبيراً ـ فثبت إعادة البدن الذي صدر عنه الطاعة أو المعصية.
و أمّا النقل، فمتواتر متكاثر بحيث لا محال لإنكاره علی أحد، كقوله تعالی: (قَالَ مَن يُحْيی الْعِظَامَ وَ هِی رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِی أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّهٍ) ]سورة يس، الآية 78 ـ 79[، (فَإِذَا هُمْ مِنَ الأجْدَاث إِلی رَبِّهِمْ يَنسِلُونَ) ]نفس المصدر: الآية 51.[؛ و قوله عزوجل: (فَسَيَقُولُونَ مَن يُعِيدُنَا قُلِ الَّذِی فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ) ]سورة الإسراء، الآية 51.[، و قوله عزّ شأنه: )أَ يَحْسَبُ الإِنسَانُ أَلَّن نَّجْمَعَ عِظَامَهُ * بَلَی قَادِرِينَ عَلَی أَن نُّسَوِّی بَنَانَهُ): ]سورة القيامة، الآية 3 ـ 4[، ]و قوله تعالی:[ (أَ إِذَا كُنَّا عِظَامًا نَّخِرَهً) ]سورة النازعات، الآية 11[؛ و قوله سبحانه: (وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَيْنَا)، ]سورة فصّلت، الآية 21[ (نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا) ]سورة النساء، الآية 56[؛ و قوله:) [A/43]يَوْمَ تَشَقَّقُ الأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعًا ذَلِکَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِير)]سورة ق، الآية 44[.
فهذه الآيات واضحة علی أن إعادة أجسام الأشخاص حق لا ريب فيها، فمن أنكرها خَبَطَ خَبْطَ عَشواء ]الصحاح، ج 3، ص 1121، مادة «خبط»: خبط عشواء، و هی الناقة التی فی بصرها ضعف. [و ركب ركب عمياً.
فإن قلت: كيف يكون معاد الشخص حقاً إذا قتل شخص شخصاً و أكل أجزائه بحيث يصير كل أجزاء المأكول أجزاء الآكل، فأجزاء المأكول إما أن لا يعاد أو يعاد.
فعلی الأول ثبت المطلوب.
و علی الثانی يلزم محال لظهور استحالة وجود شيء واحد فی أن واحد فی الشخصين الموجودين فی الخارج.
قلنا: إنّ المعاد إنّما هو للأجزاء الأصلية و هي باقية من أول العمر إلی آخره و الجزء الذي فرضتم هو المفضول فی الإنسان و عدم إعادته لا يوجب نقصاً.
قد تمّ هذه الرسالة علی وجه الاختصار فی عُشر الثانی من شهر الثالث من السنة التالية لـعُشرالأولی من العشرة الثامن من المأة ]المخطوطة: «المأت». [الأولی من الألف الثانی و وفّقنی الله أن أؤلّف كتاباً يشتمل علی هذه المطالب علی وجه الإطناب، إنشاء الله تعالی.
فهرست منابع تحقيق
1 ـ الاختصاص، الشيخ المفيد، تحقيق: علی أكبر الغفاری و السيد محمود الزرندی، الطبعة الثانية، نشر: دارالمفيد، 1414 ق.
2ـ الإرشاد، الشيخ مفيد، تحقيق: مؤسسه آل البيت عليهالسلام، الطبعة الثانية، نشر: دارالمفيد، بيروت، 1414 ق.
3ـ أسباب نزول الآيات، الواحدی النيشابوری، نشر: مؤسسة الحلبی، قاهرة، 1388 ق.
4ـ الاستيعاب، ابن عبدالبر، تحقيق: علی محمد البجاوی، الطبعة الأولی، نشر: دارالجيل، بيروت، 1412 ق.
5ـ إعلام الوری بأعلام الهدی، الشيخ الطبرسی، تحقيق: مؤسسة آل البيت عليهمالسلام، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة آل البيت عليهمالسلام، قم، 1417 ق.
6ـ الأمالي، الشيخ الصدوق، تحقيق: قسم الدراسات الإسلامية، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة البعثة، قم، 1417 ق.
7ـ الأمثال فی تفسير كتاب الله المنزل، الشيخ ناصر مكارم الشيرازی،
8ـ الأنوار الجلاليّة فی شرح الفصول النصيرية، الفاضل المقداد، تحقيق: علی الحاجی آبادی و عباس الجلالی نيا، الطبعة الأولی، نشر: مجمع البحوث الإسلامية، مشهد، 1420 ق.
9ـ الباب الحادی عشر مع شرحيه النافع يوم الحشر و مفتاح الباب، العلّامة الحلی ـ الفاضل المقداد ـ أبوالفتح بن مخدوم الحسينی، تحقيق: الدكتر مهدی المحقق، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة مطالعات الإسلامی، تهران، 1365 ش.
10ـ بحار الأنوار، العلامة المجلسی، تحقيق: محمدتقی المصباح اليزدی، محمدباقر البهبودی، الطبعة الثالثة، نشر: دار إحياء التراث العربی، بيروت، 1403 ق.
11ـ دانشمندان و بزرگان اصفهان، مصلحالدين مهدوی، نشر: گلدسته، 1383 ش.
12ـ البراهين القاطعة فی شرح تجريد العقائد الساطعة، محمد جعفر الاسترآبادی، تحقيق: مركز مطالعات و تحقيقات الإسلامی، الطبعة الأولی، نشر: مكتب الأعلام الإسلامی، قم، 1382ش.
13ـ تاريخ بغداد، الخطيب البغدادی، تحقيق: مصطفی عبدالقادر عطا، الطبعة الأولی، نشر: دارالكتب العلمية، بيروت، 1417 ق.
14ـ تأويل مختلف الحديث، ابن قتيبة، نشر: دارالكتب العلمية، بيروت.
15ـ التبيان، الشيخ الطوسی، تحقيق: أحمد حبيب قصير العاملی، الطبعة الأولی، نشر: مكتب الإعلام الإسلامی، 1409 ق.
16ـ تثبيت الإمامة، هادی يحيی بن حسين، الطبعة الثانية، نشر: دارالإمام السجاد عليهالسلام، بيروت، 1419 ق.
17ـ تذكره نصرآبادی، محمد طاهر نصرآبادی، تصحيح: محسن ناجی نصرآبادی، چاپ اول، چاپ اساطير، 1378 ش.
18ـ تعليقة علی إلهيات شرح التجريد، شمسالدين الخفری، الطبعة الأولی، نشر: الميراث المكتوب، 1382 ش.
19ـ تفسير الرازی، الرازی، الطبعة الأولی.
20ـ تفسير العياشی، محمد بن مسعود العياشی، تحقيق: السيد هاشم الرسولی المحلاتی، نشر: المكتبة العلمية الإسلامية، تهران، 1380 ق.
21ـ تفسير القمی، علی بن إبراهيم القمی، تحقيق: السيد طيب الموسوی الجزائری، الطبعة الثالثة، نشر: مؤسسة دارالكتاب قم، 1404 ق.
22ـ تفسير الميزان، السيد محمدحسين الطباطبائی، نشر: جامعة المدرسين، قم.
23ـ تفسير مقاتل بن سليمان، مقاتل بن سليمان، تحقيق: أحمد فريد، الطبعة الأولی، نشر: دارالكتب العلمية، بيروت، 1424 ق.
24ـ التوحيد، الشيخ الصدوق، تحقيق: السيد هاشم الحسينی التهرانی، نشر: جماعة المدرسين، قم.
25ـ جامع الأفكار و ناقد الأنظار، الملا مهدی النراقی، تحقيق: مجيد الهاديزاده، الطبعة الأولی، نشر: الحكمة، تهران، 1423 ق.
26ـ جامع البيان، ابن جرير الطبری، تحقيق: الشيخ خليل الميس، و صدقی جميل العطار، نشر: دارالفكر، بيروت، 1415 ق.
27ـ الحاشية علی حاشية الخفری علی شرح التجريد، آقا جمال الخوانساری ـ المحقق السبزواری، تحقيق: رضا الأستادی، نشر: مؤتمر المحقق الخوانساری، قم، 1378 ش.
28ـ الحكمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة، صدرالدين محمد الشيرازی، الطبعة الثالثة، نشر: دار إحياء التراث العربی، بيروت، 1981 م.
29ـ الخصال، الشيخ الصدوق، تحقيق: علی أكبر الغفاری، نشر: جماعة المدرسين، قم، 1403 ق.
30ـ الدر النظيم، ابن حاتم العاملی، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرسين، قم.
31ـ الذريعة، الآقا بزرگ الطهرانی، الطبعة الثانية، نشر: دارالأضواء، بيروت.
32ـ روضة الواعظين، الفتال النيشابوری، تحقيق: السيد محمد مهدی السيد حسن الخرسان، نشر: منشورات الشريف الرضی، قم.
33ـ سبحة المرجان، غلام علی آزاد، چاپ سنگی.
34ـ سفينة النجاة، السرابی التنكابنی، تحقيق: السيد مهدی الرجائی، الطبعة الأولی، نشر: السيد مهدی الرجايی، قم، 1419.
35ـ سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد القزوينی، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقب، نشر: دارالفكر، 1373 ق.
36ـ سنن الكبری، البيهقی، نشر: دارالفكر،
37ـ الشافی فی الإمامة، الشريف المرتضی، الطبعة الثانية، نشر: مؤسسة إسماعيليان، قم، 1410 ق.
38ـ شرح أصول الكافی، المولی محمدصالح المازندرانی، تحقيق: الميرزا أبوالحسن الشعرانی، الطبعة الأولی، نشر: دار احياء التراث العربی، بيروت، 1421 ق.
39ـ شرح المقاصد فی علم الكلام، التفتازانی، الطبعة الأولی، نشر: دارالمعارف النعمانية، پاكستان، 1401 ق.
40ـ شرح مائة كلمة لأميرالمؤمنين، ابن ميثم البحرانی، تحقيق: السيد جلالالدين المحدث، نشر: جماعة المدرسين، قم، 1390 ق.
41ـ شرح نهجالبلاغة، ابن أبی الحديد، تحقيق: محمد أبوالفضل إبراهيم، الطبعة الأولی، نشر: دار إحياء الكتب العربية، قاهره، 1378 ق.
42ـ الشواهد المكيّة، السيد نورالدين العاملی، تحقيق: الشيخ رحمةالله الرحمتی الأراكی، الطبعة الأولی، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی، قم، 1424 ق.
43ـ الصحاح، الجوهری، تحقيق: أحمد عبدالغفور عطار، الطبعة الرابعة، نشر: دارالعلم للملايين، بيروت، 1407 ق.
44ـ الصحيفة السجادية، الإمام زينالعابدين عليهالسلام، تحقيق: السيد محمدباقر الأبطحی، الطبعة الأولی، نشر: المؤسسة الإمام مهدی عليهالسلام و الأنصاريان، قم، 1411 ق.
45ـ الصراط المستقيم، علی بن يونس العاملی، تحقيق: محمد باقر البهبودی، نشر: المكتبة المرتضوية.
46ـ الصوارم المهرقة، نورالله التستری، تحقيق: السيد جلالالدين المحدث، المطبعة النهضة، 1367 ق.
47ـ الطرائف، السيد بن طاووس، الطبعة الأولی، المطبعة الخيام، قم، 1399 ق.
48ـ عوالی اللئالی، ابن أبی جمهور الأحسائی، تحقيق: مجتبی العراقی، الطبعة الأولی، المطبعة السيد الشهداء، قم، 1405 ق.
49ـ عيون أخبار الرضا عليهالسلام، الشيخ الصدوق، تحقيق: الشيخ حسين الأعلمی، نشر: مؤسسة الأعلمی، بيروت، 1404 ق.
50ـ فهرست كتب خطی كتابخانه مركزی آستان قدس، سيدعلی اردلان جوان، چاپ دوم، نشر: كتابخانه مركزی آستان قدس، بهمن 1365.
51ـ فهرستواره دنا، مصطفی درايتی، چاپ اول، نشر: كتابخانه مجلس، 1389 ش.
52ـ القول السديد فی شرح التجريد، السيد محمد الحسينی الشيرازی، الطبعة الأولی، نشر: دارالايمان، قم، 1410 ق.
53ـ الكافی، الشيخ الكلينی، تحقيق: علی أكبر الغفاری، الطبعة الخامسة، نشر: دارالكتب الإسلامية، تهران، 1363 ش.
54ـ كتاب سليم بن قيس، تحقيق: محمدباقر الأنصاری.
55ـ كشف المراد، العلّامة الحلی، تحقيق: الآية الله الحسنزاده الآملی، الطبعة السابعة، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی، قم، 1417 ق.
56ـ كشف اليقين، العلّامة الحلی، تحقيق: حسين الدرگاهی، الطبعة الأولی، 1411ق.
57ـ كفاية الأثر، الخزاز القمی، تحقيق: السيد عبداللطيف الحسينی الكوهكمری، نشر: بيدار، قم، 1401 ق.
58ـ كنز العمال، المتقی الهندی، تحقيق: الشيخ بكری الحيانی، نشر: مؤسسة الرسالة، بيروت، 1409 ق.
59ـ مائة منقبة، محمد بن أحمد القمی، تحقيق: مدرسة الإمام المهدی عليهالسلام، الطبعة الأولی، نشر: مدرسة الإمام المهدی، قم، 1407 ق.
60ـ المبسوط، السرخسی، نشر: دارالمعرفة للطباعة و النشر، بيروت، 1406 ق.
61ـ مجمع البحرين، فخرالدين الطريحی، تحقيق: السيد أحمد الحسينی، الطبعة الثانية، نشر: مكتب النشر للثقافة الإسلامية، 1408 ق.
62ـ مجمع الزوائد، الهيثمی، نشر: دارالكتب العلمية، بيروت، 1408 ق.
63ـ مسند أحمد، أحمد بن حنبل، نشر: دار الصادر، بيروت.
64ـ الملل و النحل، الشهرستانی، تحقيق: سيد محمد كيلانی، دارالمعرفة، بيروت.
65ـ مناقب آل أبی طالب، ابن شهرآشوب، تحقيق: لجنة من أساتذه النجف الأشرف، نشر: المكتبة الحيدرية، النجف الأشرف، 1376 ق.
66ـ مناقب الإمام أميرالمؤمنين عليهالسلام، محمد بن سليمان الكوفی، تحقيق: محمدباقر المحمودی، الطبعة الأولی، نشر: مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، قم، 1412 ق.
67ـ من لا يحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، الطبعة الثانی، نشر: جماعة المدرسين، قم، 1404ق.
68ـ منهاج الكرامة، العلامة الحلی، تحقيق: عبدالرحيم المبارک، الطبعة الأولی، نشر: تاسوعا، مشهد، 1379 ش.
69ـ المواقف، الايجی، تحقيق: عبدالرحمن عميرة، الطبعة الأولی، نشر: دارالجيل، بيروت، 1417 ق.
70ـ النافع يوم الحشر فی شرح الباب الحادی عشر، العلامة الحلی، تحقيق: مقداد السيوری، الطبعة الأولی، نشر: دارالاضواء، بيروت، 1417 ق.
71ـ النجاة فی القيامة فی تحقيق أمر الإمامة، ابن ميثم البحرانی، الطبعة الأولی، نشر: مجمع الفكر الإسلامی، قم، 1417 ق.
72ـ نهاية الحكمة، السيد محمدحسين الطباطبائی، تحقيق: عباس علی الزارعی السبزواری، الطبعة الرابعة، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی، قم، 1417 ق.
73ـ نهج البلاغة، إمام علی عليهالسلام، تحقيق: الشيخ محمد عبده، الطبعة الأولی، نشر: دارالذخائر، قم، 1412 ق.
74ـ الوافی، الفيض الكاشانی، تحقيق: سيد ضياءالدين العلّامة، الطبعة الأولی، نشر: مكتبة أميرالمؤمنين، إصفهان، 1406 ق.
75ـ وسائل الشيعة، الشيخ حر العاملی، تحقيق: مؤسسة آل البيت عليهمالسلام، الطبعة الثالثة، نشر: مؤسسة آل البيت عليهمالسلام، قم، 1414 ق.
76ـ وفيات الأعيان، و أنباء أبناء الزمان، ابن خلكان، تحقيق: إحسان عباسی، دارالثقافة، لبنان.