• الرقيمة النورية

مؤلّف: ملّا علی نوری

تحقيق و تصحيح: حامد ناجی اصفهانی

 

مقدمه

رساله حاضر، الرقيمة النورية، يكی از نگاشته‌های جاودان فلسفی در تحليل قاعده بسيار پيچيده «بسيط الحقيقة كلّ الأشياء و ليس بشی منها» است، اين نگاشته به خامه علّامه سترگ آخوند ملّا علی نوری است، كه پيش از ورود به معرّفی آن، اشارتی گذرا به زندگی اين حكيم متألّه خواهيم داشت.

صدرالحكماء المتأخرين و قدوة ارباب اليقين، سركار آخوند ملا علی نوری بزرگترين شارح حكمت صدرايی در سده سيزدهم هجری است، وی در منطقه نورِ مازندران چشم گشود و در مازندران و قزوين از محضر سيّد حسن و سيّد حسين قزوينی فقه و اصول را فراگرفت، سپس به اصفهان آمد و از محضر ميرزا ابوالقاسم مدرّس اصفهانی بهره برد و بالاخره به آستانه عارف الهی و حكيم متألّه آقا محمّد بيدآبادی راه يافت و معارف الهی و سير و سلوك را آموخت.

وی در طی عمر طولانی خود، حوزه‌ای هفتاد ساله در دروس معقول گشود، وشاگردان بس فرهيخته‌ای را تربيت كرد، همچون حاج ملا هادی سبزواری، ميرزا ابوالقاسم رازشيرازی، ملا محمّد جعفر لنگروی، ملا اسماعيل درب كوشكی، ميرزا حسن نوری، ملا اسماعيل واحدالعين، ملا آقای قزوينی و ديگران.

سرانجام اين حكيم در پی عمری طويل در 22 رجب سال 1246 ق در اصفهان به جانب حضرت حقّ شتافت. و پس از آن كه سيّد حجة‌الاسلام به پيكرش نماز گذارد؛ بر طبق وصيتش به نجف اشرف برده شد، و در پی تشييع كم‌نظيری در كفش‌كن باب طوسی مدفون گشت. ]نيز بنگريد: مكارم‌الاثار، ج 4، ص 1264؛ ريحانة‌الادب، ج 6، ص 261؛ طرائق الحقائق، ج 3، ص 214.[

الرقيمة النورية فی قاعدة بسيط الحقيقة

بنابر نسخه‌های بر جای مانده از اين اثر، اين رساله در چند مرحله به رشته تحرير در آمده است.

براساس نسخه موجود در كتابخانه مجلس شورای اسلامی، در ذيل مجموعه 1915، كه گويی اساسِ چاپِ همين بخش در مجلّد چهارم منتخبات آثار حكمای الهی ايران صص 545 ـ 598 توسط علّامه فقيد استاد سيّد جلال الدين آشتيانی قرار گرفته است؛ حكيم ملّا علی نوری رساله‌ای كوتاه در مقاله بسيط الحقيقة به رشته تحرير در آورده است.

فقيه اصولی ميرزا ابوالقاسم قمی، مجتهد نامدار حوزه قم كه دوستی ديرينه‌ای با حكيم نوری داشته و مراسلاتی گوناگون بين آنها ردّ و بدل شده است، درخواست نگارش رساله‌ای از حكيم نوری در اين موضوع نموده است، كه وی را بر آن داشته كه پاسخ دوست ديرين و مجتهد عصر خود را بدهد.

در پشت برگه نخستين نسخه آستان قدس رضوی آمده است: «كتاب رقيمه مرحوم مغفور جنّت مكان، رئيس الحكماء المتألّهين، نورالحكمة آخوند ملّا علی نوری ـ طاب ثراه ـ كه در جواب گرامی تعليقه رئيس‌الفقهاء و الاصوليين جامع المعقول والمنقول، طوبی آشيان فاضل قمی ـ اعلی الله مقامه ـ كه به ايشان نوشته بوده و سؤال از كلام استاد الحكماء و العرفا صدر المتألّهين و نور السالكين ملّا صدرا شيرازی ـ طاب ثراه ـ در كتاب اسفار، بسيط الحقيقة كلّ الاشياء از حقيقت معنی آن سؤال فرمودند، و آن جناب جواب شافی مرقوم داشته كه بيان حقيقت آن است».

افزون بر اين، در متن رساله اشارات گوناگونی بدين موضوع وجود دارد، همچون: «ولكنی لست أجسّر كلّ الجسارة… و لست أطمئنّ كلّ الاطمينان فی الرخصة من صاحب الشريعة و من جانب الحجة ـ عجل الله‌ فرجه، عليه‌السلام فإنّ العبارة قاصرة و ظواهر الالفاظ متبادرة، و مع ذلك كلّه خفتُ إساءة الأدب؛ فإنّ امتثال الأمر الأعلی من المهمّ الأهمّ الأوهب، و كيف لا!؟ و قد أمر المولی الأعظم، مولی الكلّ، مقتداء الجلّ و الكلّ، فخر العرب و العجم ـ مدّالله‌ظلّه الأعلی ـ …».

بنا بدين عبارت، حكيم نوری تحاشی از ورود به بيان برخی از حقايق الهی داشته كه فرمان پيشوای شريعت را مصحّحی جهت بيان آن دانسته است.

حكيم نوری پس از نگارش متن رساله خود، ديباجه‌ای بر آن نگاشته كه به صراحت از پاسخگويی خود در قبال محقّق قمی ياد كرده است، «امّا بعد فهذه النميقة الوجيزة، الموسومة بالرقيمة النورية…. امتثالاً لأمر الأعلی… يعنی أمر المولوی، مولی أصحاب السعادة، مولی طلّاب الحقيقة، مولی الكلّ فی الكلّ، مولی الجلّ و القلّ، خليفة بقية الله تعالی فی أرض الدنيا، و نائب صاحب الأمر… مدالله‌ظلّه الأعلی، و منّ علينا بإدامة بقائه…»

براساس اين ديباجه، افزون بر مراتب ارادت زائدالوصف نويسنده به محقّق قمی نام اين نگاشته مسلّماً «رقيمه نوريه» خواهد بود.

پس از نگارش رساله و ارسال آن به محقّق قمی، وی تعليقه‌هايی نقضی بر رساله نوری نگاشته كه همين امر دستمايه پاسخ بدان شده است، براساس پاره‌ای از نسخ كامل اين اثر، پاسخ به اشكالات محقّق قمی، نگاشته‌ای تقريباً به اندازه متن رساله را فراهم آورده، كه تا حال تحرير بر نگارنده معلوم نشده است كه اصل اين پاسخها از خود حكيم نوری است يا يكی از شاگردان وی.

در مجموعه‌های كامل اين اثر، يعنی متن رساله، و دفاعيه از آن، ديباجه رساله به دليل نامعلومی تغيير يافته، و گويی در صورت نهايی اندكی شده است، كه البته اين امر با توجه به نگارشهای متعدّد از يک اثر توسّط حكيم نوری بعيد نمی‌نمايد، همچون تحريرهای مختلف تفسير سوره توحيد و شرح حديث زينب عطاره.

پارهای از اشارات حكمی در رقيمه نوريه

1ـ حكيم نوری بر اين باور است، كه دريافت حقيقت اصالت وجود موجب حصول يقينی می‌باشد:

«فانّ المسألة اُسّ أساس المعرفة و من لم يتحقق بها لم يمكن أن يكون من اصحاب المعرفة و عندی أنّ البصيرة فی الدين و الوصول الی درجة اليقين لايتصوّر إلّا بتحقيق هذه المسألة و تأسيسها…» (ب / 11ـ الف / 12)

و در اين راستا تقرير خود را در باب وجود، منحصر به فرد دانسته است:

و هذاالمنهج الذی سلكنا فی الكشف عن الوجود و عن موجوديته و عن حقيقة حال ما يخالفه، لم أر إلی الان أحداً استشعربه، أو كتاباً أشعر إليه فيه».

2ـ فهم تشكيك خاصی جز به الهام حضرت حق ميسّر نيست، كه اين مرتبه برای مؤلف رساله فراهم آمده است.

«الوجه الآخر فی التشكيك فالأمر فيه خفی غاية الخفاء… قلّ من يصل إلی حقيقة المقصود فيه و كنه المرام، إلّا من أيّده الله… لدرك أمثال هذا المقام، و خلقه لأجله… ونوّره بنور التعلّم من لدن العليم العلام، و علمه بطريق الإلهام و لكنّی أقول… كما يقول البرهان علی ما ألهمنی الله…» (الف / 26)

3ـ قاعده بسيط الحقيقة، مسأله‌ای سخت پيچيده است كه پيكره بسياری از معارف بدو وابسته می‌باشد:

«لعمر الحبيب أنما فی الغموض و الإعضال فی مرتبة لاثانی لها، و فی كونها أصل الحقايق و أس الأسطقسات فی المعارف منزلة لا شريك لها، ظاهره سهل أنيق، باطنه صعب مستصعب عميق» (الف / 40)

4ـ حكيم نوری تحليل اوصاف رحمت واسعه الهی، يعنی مرتبه «كن وجودی» را در رساله مبسوطی نگاشته، كه بظاهر همان رساله شرح حديث زينب عطاره ]تحقيق اين رساله توسط نگارنده انجام شده كه، در ذيل ميراث حديث شيعه ش 19 به چاپ رسيده است.[ است.

 «و بالجمله اوصاف تلك الرحمة الواسعة و ألقابها و أسمائها… كثيرة جدّاً، لايتيسّر إحصاؤها فی هذه الوجيزة و أوردت كثيراً منها فی الرسالة المفصّلة المبسوطة…» (ب/59)

5ـ انكار وجود جهان خارج، و انحصار وجود به خداوند، گفتار پاره‌ای از صوفيان گمراه است:

«و ليس المراد كما تحققت و تعرفت أنّ الموجودات العينية، المحسوسة الوجود أو المعقولة كلها امور اعتبارية تعمّلية الّا الواجب ـ تعالی شأنه ـ سبحانك هذا من عظيم البهتان… و لا يتفوّه بأمثاله اقل العاقل فضلاً عن الأماجد و الأفاضل؛ اللّهم إلّا طائفة من الملاحدة الصوفية الضالّة المضلّة» (الف / 55)

6ـ حكيم نوری بر خلاف رأی جمهور و آقا حسين خوانساری در عدم جواز تقليد در اصول دين و جواز در فروع، بر اين باور است كه پاره‌ای از اصول می‌تواند تقليدی باشد.

«فكأنّه ـ طاب ثراه ـ لما لم يجوّز التقليد المتعارف فی الأصول و خصصه بالفروع وفاقاً للمشهور و ما عليه الجمهور، و خلافاً لأصحاب التحقيق الذين يشربون من كأس الرحيق شرابا طهوراً، فاصرّوا و استكبر استكباراً» (الف / 46)

7ـ كلام حكما در برخی موارد رمزی است، و صاحب درايت، حق جسارت بر آنان را ندارد، و بايد كلمات آن را بر محمل صحيحی حمل نمايد.

«و الحق أن كلمات الأقدمين مرموزة غالباً، بل بعض الأقدَمين كسقراط مثلاً عادته أن‌يرمز فی أقواله و يأتی بألفاظ ظواهرها مستشنعة تشمئزّ منه الأفهام… فلا ينبغی من الرجل العلمی و المرء الإيمانی، صاحب شعار التقوی… يحمل كلماتهم المرموزة علی مجرّد ظواهر ألفاظها المنكرة المكروهة…» (ب / 37 ـ الف / 38)

نسخههای تصحيح

در تصحيح اثر حاضر از سه نسخه خطی استفاده گرديد:

1ـ «س»، نسخه كتابخانه مدرسه عالی سپهسالار، ش 6459، به خط نسخ محمدعلی كرمانشاهی، در تاريخ 1297ق. در پايان اين نسخه چنين آمده است: «قد كتبت هذه النسخة الشريفة الموسومة برقيمة (كذا) النورية من النسخة التی كتبت من النسخة التی كتبت من النسخة التی كتبت فی النسخة التی بخطّ المصنّف؛ فهذه رابعة النسخ و قد فرغت من تسويدها فی يوم السبت، السابع عشر من شهر ربيع‌الأول من شهور سنة الألف و مأتين و السبع و التسعين و الكاتب المستدعی الخاطی اقل الطلبة، الساكن فی مدرسة سپهسالار محمد علی كرمانشاهی الاصل.

اين نسخه نسبت به ساير نسخ، از استواری در خور توجهی برخوردار است، لذا پايان صفحات اين نسخه، در تصحيح حاضر درج گرديد.

در خور توجّه است كه اين نسخه در بردارنده دفاعيات رساله نيز می‌باشد.

2ـ «الف»، نسخه كتابخانه آستان قدس رضوی، ش 8127، خط نسخ، مورخ 1303ق. اين نسخه در موارد متعدّدی نادرست است، و كلمات به صورت شگرفی نقاشی شده است.

3ـ «د»، نسخه كتابخانه دانشگاه تهران، ش…، اين نسخه در بردارنده ديباجه‌ای مغاير با دو نسخه قبل است، و گويی تحرير ميانی اين اثر می‌باشد.

اين ديباجه در پانوشت صفحه اوّل آمده است.

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين ]جاء فی أوّل نسخة جامعة طهران: سبحان من تمّ جماله، و جلّ جلاله، و كمل كماله، و له الحمد الأجمل والثناء الأشمل، و منه الصلاة الأزكى، و السلام الأوفى علی أكمل آله و أجمل حمد جماله و أشمل ثناء جلاله، أحمدالأكمل، محمّد المرسل، سيّد الرسل، و آله الأولياء، أصفياء الكمّل.أما بعد فهذه النميقة الوجيزة الموسومة بـ «الرقيمة النورية» فى كشف حجب خفاء و الإختفاء عن وجه مسألة بسيط الحقيقة كلّ الأشياء بالنحو الأشرف و الوجه الأعلی ـ مع قلّة البضاعة فی الصناعة الكبری ـ بقدر الرخصة و بمقدار الفرصة علی قدر الطاقة البشرية، امتثالاً لأمر الأعلی ـ أدام الله سبحانه و تعالى اشراق نور بقائه (د: نفاءه) علی الهياكل القوابل، للعروج (د: العروج) فی المعارج إلى الذّروة الزّلفی و الصعود فی المدارج إلى درجة الزلفة القصوی ـ يعنی أمر المولويمولى أصحاب السعادة، مولى طلّاب الحقيقة، مولى الكلّ فی الكلّ، مولى الجلّ و القلّ، خليفة بقيّة الله تعالى فی أرض الدنيا، و نائب صاحب الأمر ـ حجة الله و خليفته ـ عليه صلواته تبارك و تعالى ـ علی خليقته فی الأرض والسماء، مولى الأجلّ الأعظم الأكمل الأكرم الأفضل الأتقی، و الأورع الأفقه الأعلم، المجاهد فی سبيل الهدی، و المُحامی عن الملّة العزّ، و المحجة البيضاء،الذابّ عن حرم دين الله تعالى و حرم الشريعة الغرّاء، مدّ الله ظلّه الأعلی، و منّ علينا بإدامة بقائه، و السلوی سلوا إفادته البليغ.[

لمّا كان الافتتاح بما لا يتمّ المهمّ إلّا به متحتّماً، و الإبتداء بما تنتفع به فی إتمام المرام مهتمّاً ]س: مهمّاً.[، فليعلم أن هيهنا أموراً و أصولاً ]خ: ـ أموراً و أصولاً.[ لابدّ من ]خ + أمور.[ تمهيدها و تشييدها ]خ + أموراً و أصولاً.[ . أولاً:

]الشيئية الوجودية والشيء الوجودي[

]1[ ـ فمنها: أنّ الشيئيّة عند عرف العرفان علی وجهين: ثبوتية و وجودية.

و المراد من الشيئيّة الثّبوتية و الشيء الثبوتي، الشيئيّة المفهوميّة، و الشيء المفهومي؛ و]الشيئية[ الوجودية، و ]الشيء[ الوجودی بخلافهما؛ فإنّ العقل ]الف: ـ العقل.[ والبرهان يُشهد و يقول إنّ فی المطلق الواقع ]خ: الواقع المطلق.[ شيئاً لايكون بالنظر إلی نفسه مع قطع النظر عمّا هو خارج عنه آبياً عن الصدق علی الكثيرين، و ليس بمجرّد ملاحظة نفسه إلّا أمراً مبهماً محتملاً للكثيرين، ممكن الصدق عليها، و يوصف نفسه بالكلّی ـ أی الموصوف بالكلّيّة، ـ و يعبّر عن وصفه الّذی هو ذلک الإمكان بالكلّية. و هذا النحو من ]د: + الذي.[ الشيء و الشيئيّة سمّيناه بالشيء المفهومی و الشيئيّة المفهومية، و سمّوه بالشيء الثبوتی و الشيئية الثبوتيّة.

و من ثمّة قد يقال فی عرفهم: السمع الثبوتی و البصر الثبوتی والإنسان الثبوتی مثلاً، كما قالوا: سمعت الأشياء قبل وجودها بالأُذن الثبوتيّة و أبصرت بالأبصار الثابتة أو بالسمع الثبوتی و البصر الثبوتي، و هكذا ]خ: ـ هكذا.[، و أنّ فی الواقع المطلق شيئاً بخلاف ذلک، أی لايكون بالنظر إلی نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عنه إلّا آبياً عن الصدق علی الكثيرين، و ليس مجرّد ]بمجرّد.[ [B/1] نفسه إلّا محوضة حيثية ذلک الإباء، و مجرّد ذلک الامتناع؛ فحقيقته حقيقة الجزئية الحقيقة و التشخّص و التعيّن بمعنی الإباء عن الحمل علی الكثيرين، و الامتناع عن الصدق عليها، و هو ممتنع ]الف: د: خ: ممتنعة.[ الصدق علی الكثيرين بنفسه.

و ما هو بخلافه، أی القسم الأوّل الّذی هو بمجرّد نفسه ممكن الصدق عليها لايصير جزئياً حقيقياً شخصياً متعيُناً ممتنع الصدق علی الكثيرين إلّا به. و هذا النحو من الشيء والشيئية، سميّناه بالشيئيّة الوجودية والشيء الوجودي، و سمّوه بالوجود، و أقاموا البراهين القاطعة علی أنّه الموجود بالحقيقة و ما هو بخلافه ـ أی الشيء المفهومی ـ إنّما يصير موجوداً به بالعرض، كما أنّه يصير به متشخّصاً و أمراً شخصيّاً بالعرض، و هذا ظاهر جداً.

]معرفة الشيء المفهومی و مفهوم الشيیء[

]2[ ـ و منها ]الف، س: ثانياً.[: أنّ الشيء المفهومی و مفهوم الشيء ليس بحقيقة ذلک الشيء ]خ: ـ الشىء[ التی يترتّب عليها آثار ذلک الشيء و أحكامه. مثلاً: مفهوم الإنسان و الفرس و الفلک و الملک والماء والنار، ليس بحقيقة الإنسان التی يترتّب عليها آثار الإنسان و أحكامه الخاصّة به، كالنطق و التعجّب و الضّحک و الكتابة و التعلّم و التفكّر مثلاً، و كذلک فی بواقی ]خ: تلك [الأمثلة، مثلاً مفهوم النّار الّذی اعتبروا ] كذا فی النسخ و الصحيح: اعتبروه.[ ينتزع من النار العينية، هو بعينه ليس حقيقة النّار التی تحرّ و تسخّن و تحرّق ]الف: ـ و تحرق.[ و تحيل [A/2] الأشياء التی لاقتها إلی نفسها، ]و[ تلطّفها و تصعّدها ]خ: تلطفها و تصورها.[.

و هذا واضح لاخفاء فيه. و من هنا قالوا: مفهوم الشيء إنّما هو ذلک الشیء بالحمل الأوّلی الذاتی ]و إن استثنوا بعض المفاهيم، و قالوا إلّا مفهوم الشيء المطلق، فإنه كما يحمل علی نفسه بالحمل الأوّلی كذلک يحمل علی نفسه بالحمل المتعارف، و كذلک فى أمثاله الممكن العامی والممكن الخاصی و هذا و إن كان كذلک ولكن عندی نظر دقيق لطيف فی أمر هذا الإستثناء.(منه دام ظلّه العالى).[، لا بالحمل الشايع الصناعي.

  و مرادهم: أنّ مفهوم الشيء إنّما هو نفس مفهومه لا مصداقه، و حقيقته]الف: حقيقة و.[ ذاته العينية الشخصية التی يتّصف بآثاره و أحواله و أحكامه، و يحمل عليها مفهومه حمل الكلّی علی شخصه و مصداقه و فرده، و حمل عنوان الشيء علی حقيقته.

و إنّما سمّوا حمل المفهوم علی نفسه حملاً أوّلياً لبداهة هذا الحمل و ]الف: ـ و.[ أولية هذا ]الف: بهذا.[ الحكم، و ذاتيّاً لانحصار هذا الحمل فی الذاتيّات، و لايتصوّر فی العرضيات. مثلاً يقال : مفهوم الإنسان نفس مفهوم الحيوان و]الف: أو.[ الناطق. و لايمكن أن يقال: مفهوم الإنسان نفس مفهوم الكاتب و الضاحک، كمالا يخفی.

و مناط هذا الحمل هو الإتّحاد فی المفهوم، و سمّوا حمل مفهوم الشيء علی حقيقته العينيّة و شخصه]س: الشخصة.[ العينی حملاً شايعاً و متعارفاً، أو صناعياً لشياعه و شيوعه، و وجه الشيوع و اعتبار أهل العرف ـ أی عرف أهل البرهان والنظر و أصحاب صناعة العلم والاعتبار ـ مسّ الحاجة كثيراً إليه و توفّر الدواعی شديداً إليه توفّراً. ]الف: ـ شديداً اذ حمل.[ و كون نفس مفهوم الشيء نفس مفهوم الشيء ضروريّاً أوليّاً ]الف: و: ضروری اولي.[ حملها لايفيد فائدة عند أهل الاعتبار و النظر، بخلاف خلافه، كما ]الف: لما.[ لايخفی علی اُولی النهی؛ [B/2]. فإنّ الأحكام النظرية التی مسَّت الحاجة إلی التعرّض لها منحصرة فی الحمل الشايع المتعارف الصناعي.

]تناقض الوجود والعدم[

]3[ ـ و منها: أنّ الوجود و العدم نقيضان و متناقضان بالذات لا بالعرض، و كلّ متناقضين بالذات لا بالعرض يكون كلّ منهما رفعاً للاخر و منافياً له بالذات لا بالعرض؛ لأنّ نقيض]الف: نقيضی.[ كلّ شيء رفعه، فالوجود و العدم يكون كلّ منهما رفعاً للاخر، و منافياً بالذات لا بالعرض.

والمراد من قولنا: «بالذات»، فی أمثال هذا المقام، أن تكون حيثيّة ذات الوجود مثلاً ومجرّد حيثية نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عنه، بعينها حيثية المنافاة و الرافعية و المناقضة للعدم، و كلّ ما هو خارج عن حاقّ نفس الوجود مثلاً، فهو لايرفع العدم ولاينافيه بالذات و بالحقيقة، بل بالعرض و بتبعيّة الوجود.

و من هيهنا قالوا: إنّ تقابل السلب و الايجاب بالذات أنّما يكون بين أمرين، يكون مفهوم أحدهما بعينه رفع الآخر؛ أی لا مفهوم له سوی كونه رفعاً له ]خ: للاخر.[، و لأجل ذلک لايتحقّق هذا التقابل إلّا بين شيئين، والحصر بينهما لا محالة عقلي، لايسع العقل تجويز واسطه بينهما.

]كلّ ما بالعرض ينتهی إلی ما بالذات[

]4[ ـ و منها: أنّ كلّ ما هو بالعرض ]د: + و بتبعية شىء آخر.[ ـ أی كلّ حكم و حال ثابت لشيء بالعرض وبتبعية شيء آخر ـ لابدّ فيه من أن ينتهی إلی شيء يكون ذلک الحكم ثابتاً له بالذات [A/3] و بالحقيقة؛ فإنّ التبعيّة تلزمها المتبوعيّة، والتابع من حيث هو تابع لا بدّ له من متبوع لمكان التضائف.

و من هيهنا]الف: هنا.[ قالوا: إنّ ما بالعرض ينتهی بما بالذات دائماً، و أنّ الشيء الّذی يكون له الحكم بالعرض لا بالذات، فهو بحسب نفسه و فی ]س، د: فی.[ مرتبة ذاته خالٍ عن ذلک الحكم بالحقيقة، غير واجد له بالذات، و ما شمَّ فی مرتبة نفسه و من حيث ذاته رائحة ذلک الحكم، و ذلک الحكم إنّما هو ثابت و متحقّق فی مرتبة ذات المتبوع، و الموصوف بذلک الحكم حقيقة إنّما هو نفس ذات المتبوع لاغير، فإنّ المتبوع بالمعنی المراد هيهنا ]الف: هنا.[ ما هو متّصف بذلک الوصف بمجرّد ملاحظة ذاته مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ نفسه، فحيثيّة ذلک الوصف ]الف: ـ بمجرّد ملاحظة… الوصف.[ بعينها حيثية ذات الموصوف به ]س: ـ به.[ فی مرتبة ذاته؛ و ظاهر أنّ مرتبة ذات التابع المفروض خالية عن مرتبة ذات ذلک المتبوع المفروض، غير واجدة إيّاها، منفصلة عنها و إن كان ضرب من الإِتصال بينهما.

و مثاله فی المشهور و عند نظر الجمهور: كون جالس السفينة متحرّكاً بالعرض، أی بتبعية السفينة المتحركة فی البحر، فالجالس ما شمّ رائحة حركة السفينة بحسب نفسه بالحقيقة؛ فإنّه ساكن فی الحقيقة فی مكانه الّذی جلس فيه، و إنّما تحرّک [B/3] بالعرض و بضرب]د: بالضرب.[ من المجاز.

و أمّا مثاله عند النظر الخاص ]الف: الخواصّ.[ هو ]خ: هو.[ كون الجسم أسود مثلاً؛ فإنّ البرهان يحكم بأنّ ما ثبت له السواد بالحقيقة إنّما هو نفس السواد لاغير، فإنّ الشيء غير خالٍ عن نفسه ألبتة، وواجدٌ إيّاها، غير منفکّ عنها؛ و أمّا الجسم فهو أسود، أی ماثبت له السواد و وجده بالعرض، لا بالذات و الحقيقة؛ فإنّ مرتبة ذات الجسم خالٍ عن السواد و السوادية، وحيثية ذاته غير حيثية السوادية ]خ: السواد.[ منفصلة عنها و إن كان بينهما نحو من الاتصال الّذی

يصحّح أن يحمل أحدهما علی الآخر بالاشتقاق و التوسّط، و هذا التوسّط يرجع عند البرهان إلی التوسّط فی العروض بالمعنی المحرّر المراد هيهنا ]س: هنا.[، و هو غير التوسّط فی الثبوت كما هو المشهور و عليه البرهان. ولكن هذا القدر من الاتصال و الإرتباط لايصيّر ]الف: لا يضرّ.[ ذات الجسم واجداً للسوادية ]س، د: للاسودية.[ چمن حيث نفسه و فی مرتبة ذاته، بل يصير أسود بضميمة السواد الّذی قام به وعرض له؛ فالضميمة بوجدان السواد فی مرتبة نفسها أولی و أحقّ من ذات الجسم بمعنی أنّه الأصل فی ذلک الوجدان و الجسم تبع له بالضرورة؛ فإنّ ما بالغير ]د: ـ بالغير.[ يجب أن ينتهی إلی ما بالذات بالبديهة.

تنبيه: ]فی أنّ العلم بحقائق الأشياء لا يؤخذ من اللغة[

هذا الّذی أظهرنا و أخبرنا من عند البرهان [A/4] و أصحاب المعرفة لاينافی كون الأسود حقيقةً فی الجسم و مجازاً فی السواد عند أصحاب اللغة و عرف العربية. بل إنّما عرفنا عرفُ البرهان و عرف العقل و العرفان. ]بأن[ قالوا: العلم بحقايق الأشياء لا يقتنص ]لا يقنضی.[ من اللغات.

]إنّ النسبة بين الشيئين خارجة عن الطرفين[

]5[ ـ و منها: أنّ النسبة بين الشيئين و الارتباط بين الطرفين خارج ]کذا فی النسخ / و الصحيح: خارجة.[ عنهما، ليس بشيء منهما لضرورة ]الف: للضرورة.[ من الفطرة، فالنسبة بما هی نسبة و مادام كونها نسبة، لايمكن أن يحمل]الف: يعمل.[ عليها شيء أصلاً، بل لايحكم ـ لا عليه و لا به ـ أصلاً، حتّی نفس النسبة؛ إذ لو حمل عليه شیء أو حكم به علی ]الف: ـ علی.[ شيء، لصار طرفاً للنسبة، موضوعاً فی القضية أو محمولاً، و خرج عن كونه نسبة بين الشيئين و ارتباطاً بين الطرفين ـ أی طرفی الموضوع و المحمول ـ فالنسبة بما هی نسبة و مادام كونها نسبة لا خبر عنها و لا به، إنّما هی آلة الإخبار عن الشيء و بالشيء ]الف: د: به الشيء[، و لايلتفت إليها بالذات، و لايقصد الأوّل. و استخرج ]س: ـ و استخرج.[ من هنا المعانی الحرفية الغير الاستقلالية، فإنّها كلّها معانی نسبية و أدوات ارتباطية، يتعرّف بها أحوال الأشياء غير ملتفت إليها أصلاً، إذ التفت إليها لخرجت عن حدود الحرفية ودخلت فی بقعة الإسمية.

]النسبة المفهومية والوجودية[

و إنّ النسبة تنقسم حسب إنقسام الشيئية بحسب الأصل الأوّل [B/4] إلی ما هی من سنخ الشيئية المفهومية و إلی ما هو بخلافها ـ أی الوجودية ـ والنسبة و الإرتباط المفهومی المطلق من جملة ما اندرج تحتها الأجناس العالية النسبية السبعة الفرضيّة التی تكون منها مقولة الإضافة المعروفة، و هی غير الإضافة المطلقة، بل جنس من أجناسها السبعة، كما فصّل فی محله.

و أما النسبة الوجودية ـ أی الوجود الارتباطی ـ فهی الوجود الذی يفتقر فی تقوّم نفسه ]الف: نسخ.[ و تذوُّت ذاته إلی ما هو خارج عنه ]د: + ذاته.[ و ]د: منه.[ مقوّم و مذوّت لذاته، فهو بنفسه متعلّق بفاعله، مرتبط بجاعله، لا بارتباط زائد علی ذاته عارض لها؛ و كلّ مرتبط بذاته ـ أی فی مرتبة ذاته ـ إلی شیء، لايكون الّا نفس الإرتباط؛ لأنّ غير الإرتباط إنّما يرتبط إلی الشيء بعروض الارتباط له، و أمّا نفس الارتباط فهو ]د، الف: و.[ مرتبط بنفسه.

]المضاف المشهوری و الحقيقي[

و من هيهنا قد قسّموا المضاف إلی المشهوری و الحقيقي، و قالوا: إنّ المضاف الحقيقی ـ أی المضاف بالذات و بالحقيقة ـ إنّما هو نفس الإضافة، و غير الإضافة إنّما يصير مضافاً بضميمة الإضافة و انضمامها إليه و تقييده بها. فالمضاف المشهوری ما شمّ رائحة الإضافة بالذات و بالحقيقة، و أمّا الإضافة فهو المضاف الحقّ. و قس علی ذلک فی كل المشتقات![A/5]

فإنّ الأسود المشهوری إنّما هو الجسم بضميمة السواد و انضمامه إليه، والأسود الحقّ الحقيقی إنّما هو نفس السواد. و لايستبعدنّ ذلک! فإنّ الأسود مثلاً كما مرّ الإيماء؛ إليه ما وجد السواد والسواد واجد نفسه غير فاقد نفسه، لإمتناع خلوّ الشيء عن نفسه و غير السواد إنّما يجد السواد بانضمام نفس السواد إليه؛ فالسواد أولی و أحقّ فی هذا الوجدان،  لأنّه الأصيل ]الف: الاصل.[ فيه و من الأصالة فی وجدان السواد ]الف: + و. [لنفسه. و من ثمّة يقال فی عرف البرهان للجسم، أنّه أسود بالعرض و بضرب من المجاز، و إن كان الأمر بحسب عرف اللغة و اللغويين علی العكس من ذلک.

]الوجود الفقری الارتباطي[

فانكشف ]الف: ـ فانکشف حينئذ.[ أنّ الوجودات العالمية الإمكانية عين الارتباطات و الانتسابات والتعلّقات و الافتقارات، أی مرتبطات متعلّقات فاقرات فی ذواتها بأنفسها إلی جاعلها القيّوم ـ تعالی ـ و غير الوجودات الإمكانية الفاقرة الذوات من المعانی و الماهيات الكليّة والأشياء المفهومية، إنّما يصير مرتبطة متعلّقة فاقرة إلی الحقّ المقوّم المذوّت لحقائق الأشياء بضميمة تلك الوجودات و بالعرض، لا بالذات و بالحقيقة، و إلّا لصارت تلک الماهيات الكلية العالمية و المعانی الإمكانية بجواهرها و أعراضها كلّها منحصرة فی مقولة واحدة و هی الإضافة، و لايتصوّر و لايتعقل تعدّد [B/5] المقولة حينئذ أصلاً، سواء كانت عند التعدّد عشراً ـ كما عليه المشهور ـ أم لا، أقلّ أو أكثر، كما ذهب إليه ]س، د: الی. الف: ـ اليه.[ كلّ ذاهب، و ذلک بعد ذلک ظاهر جدّاً.

تتمة نورية: ]فی الإضافة الإشراقية[

فالإضافة الوجودية التی لنور ]کذا فی النسخ / و فی العبارة وجه اضطراب کما لا يخفی.[ كنه ذاته ـ سبحانه و تعالی ـ إلی الأشياء كلّها ]النسخ: + و / ضبط النصّ قياسی.[، هی ليست إلّا أوّل ]الف: الاوّل.[ فيض يفيض عنه تعالی ـ إليها، و هی نسبة الاستوائية و رحمته ]الف: رحمة.[ الواسعة و مشيته الشاملة علی ما سيظهر ]الف: ليظهر.[ سرّه الشريف و وجهه اللطيف، لمّا كانت لمعة نور كماله ـ بهر برهانه ـ و عكس نور جماله ـ جل جلاله ـ و اشراق نور شمس حقيقة جماله و جلاله ]الف: جلاله و جماله و.[ عظمت شأنه ـ علی هياكل الأشياء، عرفت بالإضافة الإشراقية و سميّت بها؛ فإنّ حقيقة الوجود الحقيقی ]س: المحصل (؟) لعلّ: المحصّل.[ الحقّ الغنی المطلق الواجبي، نورٌ بالحقيقة، كما ستعلم؛ و إفاضته علی الأشياء هی نفس إضافته ـ تعالی ـ إليها، ليس إلّا أشراق ذلک النور الأوّل علی هياكل الأشياء الفاقرة إليها، و الذوات الممكنة المطلقة فی ذواتها.

]إنّ الألفاظ وضعت للحقائق العالية أوّلاً[

]6[ ـ و منها: أنّ تعميم معانی الألفاظ بقدر ما يساعده البرهان ]الف: + أی علی الامنانة.[ فی كلّ مقام، ممّا يعاضده البرهان و يقوّيه ]خ: البرهان و.[ و يصحّحه و يؤكّده ]س: يؤکد.[ و يقتضيه.

]ما أفاده المحقّق الكاشانی فی تفسير القلم و اللوح و الميزان[

قال صاحب «الصافی» محاذياً لما أفاده فی المقام اُستاذه أستاذ الكلّ ]أی الملا صدرا.[: «إنّ لكلّ معنی من المعانی حقيقة و روحاً، و له صورة و قالب، و قد تتعدّد الصور و القوالب لحقيقة واحدة، و إنّما وضعت الألفاظ للحقائق والأرواح، و لوجود هما فی القوالب تستعمل الألفاظ [A/6] فيها علی الحقيقة، لاتّحادٍ مّا بينهما. مثلاً: لفظ القلم إنّما وُضع لآلة نقش الصور فی الألواح من دون أن يعتبر فيها كونها من قصب أو حديد أو غير ذلک، بل و لا ]الف: لابدّ.[ أن يكون جسماً، و لأكون النقش محسوساً أو معقولاً، و لا ]س، د: أو.[ كون اللوح من قرطاس أو خشب، بل مجرّد كونه منقوشاً فيه. و هذا حقيقة اللوح و حدّه و روحه، فإن كان فی الوجود شيء يستطر بواسطته نقش العلوم فی ألواح القلوب، فأخلق به أن يكون هو القلم؛  فإنّ الله (عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ آلإِنْسانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ) ]سورة علق، 4 ـ 5.[، بل هو القلم الحقيقی حيث وجد فيه روح القلم و حقيقته و حدّه، من دون أن يكون معه ما هو خارج عنه.

و كذلک الميزان مثلاً، فإنّه موضوع لمعيار يعرف به المقادير، و هذا معنی واحد هو حقيقته و روحه. و له قوالب مختلفة و صور شتّی، بعضها جسمانی و بعضها روحاني، كما يوزن به الأجرام و الأثقال، مثل ذی الكفّتين و القبان] الف: القبتين.[ و ما يجری مجريهما، و ما يوزن به المواقيت و الارتفاعات كالاُسطرلاب، و ما يوزن به الدوائر ]والقسي[ كالفرجار ]الف: کالفرجان.[، و ما يوزن به الأعمدة كالشاقول، و ما يوزن به الخطوط كالمِسطرة ]خ: کالمسطر.[، و ما يوزن به الشعر كالعروض، و ما يوزن به الفلسفة كالمنطق، و ما يوزن به المدركات كالحسّ و الخيال، و ما يوزن به العلوم و الأعمال كما يوضع ]الف: وضع.[ ليوم القيامة، و ما [B/6] يوزن به الكلّ كالعقل الكامل، إلی غير ذلک من الموازين.

و بالجملة ميزان كلّ شيء يكون من جنسه و لفظة الميزان حقيقةً فی كلّ منها باعتبار حدّه و حقيقته الموجودة فيه، و علی هذا القياس كلّ لفظ و معنی.

و أنت إذا اهتديت إلی الأرواح صرتَ روحانياً، و فُتحت لک أبواب الملكوت و اُهلّت لمرافقة ]الف: لموافقة.[ الملأ الأعلی (وَ حَسُنَ أُوْلئِکَ رَفِيقًا) ]سورة النساء، الآية 69.[ فما من شيء فی عالم الحسّ والشهادة إلّا و هو مثال و صورة لأمر روحانی فی عالم الملكوت، هو روحه المجرّد و حقيقته الصّرفة.» ]تفسير الصافی، ج 1، ص 31 و 32.[

أقول: و من هنا قيل: «صورتی در زير دارد آنچه در بالاستی». ]منشده هو الا مير فندرسکی قصيدته اليائية.[ و إليه تنحو المثل الأفلاطونية و تنظر أرباب الأنواع النورية.

قال: «و عقول جمهور الناس فی الحقيقة أمثلة لعقول الأنبياء و الأولياء». ]نفس المصدر السابق.[

أقول: و من هنا ينكشف وجه الإفتقار إلی الحجة، حجة العصر ـ عليه‌السلام ـ والإضطرار إليه والإستنارة بنور وجوده، الفائض جوده علی كلّ موجود مع غيبته الكبری التی يمتنع فيها لنا درك دولة مشاهدته و ادراک نعمة صحبته و الإستفاضة عن خطاب مشافهته، و تلک الاستنارة منّا و الإنارة منه ـ عليهالسلام ـ كالانتفاع بوجود الشمس فی يوم السحاب و الاستبصار بنورها فيه، فالإستبصارات لأرباب الإعتبار والعبرة و الاعتبار لأصحاب البصائر والفكرة ]الف: الفکر. [ لايتصوّر [A/7] بصور ]الف: بصورة.[ الإصابة، و لايتّفق علی وجه المطابقة إلّا باشراق نوره علی القلوب، و يرشّح سحاب علمه علی العقول بل القلوب و العقول لأصحاب القلوب فی هذه الدورة لايتحصّل إلّا بفضل من سحاب وجوده و إفاضة بحر جوده.

و قال قدس سره: «فليس للأنبياء و الأولياء أن يتكلّموا معهم إلّا بضرب الأمثال، لأنّهم أمروا أن يكلّموا الناس علی قدر عقولهم، و قدر عقولهم أنّهم فی النوم بالنسبة إلی تلک النشأة، والنائم لاينكشف له ]الف: لهم.[ شيء فی الأغلب إلّا بمثل، و لهذا من كان يعلّم الحكمة غير أهلها رأی فی المنام أنه يعلّق الدّر ]س: الذر.[ فی أعناق الخنازير» ]التفسير الصافی، ج 1، ص 32.[، إلی قوله ـ قدس سره ـ فقال: سبحانه: (وَ أَمَّا آلَّذِينَ فِی قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ) الآية ]سورة آل عمران، الآية 7.[.

]تحقيق فی أصالة الوجود و أصالة الجزئية الحقيقية[

]7[ ـ و منها: أنّ المراد بأصالة الوجود فی الموجودية أو الماهية ليس إلّا أنّ ]س: ـ أن.[ ما ينافی العدم والبطلان ]خ: البطلان و العدم.[ أوّلاً و بالذات و بالحقيقة، لا بالعرض و نحو من التبعية، ما هو؛ أ هو الشيء المفهومی و الشيئية المفهومية التی عرفتَها و حقّ المعرفة، أم لا!؟ بل ما ينافی العدم أوّلاً وبالذات، والبطلان ]کذا فی النسخ و فی العبارة اضطراب.[ إنّما هو أمرٌ ما وراء الشيء المفهومي، و ]الف: ـ و.[ بخلافه الذی عرفته وعرفت حكمه، و الشيء المفهومی إنّما يصير موجوداً و منافياً بالتحقيق ]خ: ـ بالتحقيق.[ للعدم و البطلان بالعرض و بضرب من المجاز و نحو من التبعية لذلک الأمر، و من أجل ذلک الأمر الذی هو خلاف الشيء المفهومی و وراءه ينافی [B/7] العدم و البطلان أوّلاً و بالذات، و يكون رافعاً و رفعاً له بمجرّد نفسه، و نقيضاً و مناقضاً له بمحوضة ذاته مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن نفس ذاته؛ يقال له الوجود و إنّه الوجود، فإنّ الوجود إنّما هو نقيض ]الف: يقتضی.[ للعدم والبطلان أوّلاً بالذات، و يكون رافعاً و رفعاً له، و كذلک العدم للوجود، و كلّ ما هو غير الوجود والعدم لايتصوّر أن يكون بهذا الشأن إلّا بالعرض و بالتبعية لها ]د، الف: لها.[ فی المنافاة والمناقضة، و ذلک ظاهر واضح ]خ: ـ واضح.[ جدّاً، و إنكاره فی الركاكة و القباحة فوق المكابرة والسفسطة، والشکّ و الترديد ]الف: التردد.[ فيه ليس إلّا السفاهة ]س، خ: + به.[ كلّ السفاهة.

و كذلک فی باب أصالة الجعل و المجعولية، أی المجعول أوّلاً و بالذات و أثر الجعل بالحقيقة أ هو الشيء المفهومی بنفسه، أم وراء نفس المفهوم و الشيئية المفهومية؟ و هكذا فی جانب الجاعل.

و كذلک فی باب أصالة الجزئية الحقيقية و التشخّص الحقيقی الذی يعبَّر عنه بامتناعه ]الف: بامتناع.[ عن الصدق علی الكثيرين؛ أی الشيء المفهومی والمفهوم الكلّي، هل هو بنفسه يأبی عن الصدق علی الكثيرين أوّلاً و بالذات، أم غيره؟ و أمر وراء الشيء المفهومی الكلّي، فهو ]أی ذلک الأمر. (منه).[ بنفسه و بمجرّد ذاته يأبی عن ذلک الصدق، و غيره و خلافه. أعنی الشيء المفهومی الكلّی ـ لايصير جزئياً إلّا بالعرض و بضرب من تبعية ذلک الأمر المتعيّن بذاته المشخّص لما سواه [A/8] من المعانی والمفهومات الكلّية؛ فإنّ الكلّی بمجرّد نفسه و بإضافة أمثاله من المعانی الكلّية و بإنضمامها إليه ألف ألف مرّة لايفيد الجزئية الحقيقية أصلاً.

ملخصَّة بالفارسيّة: «ندار از ذات خود، و از هزار هزار ندارِ ديگرِ مثل خود، دارا نمی‌تواند شد، إلّا اين كه منتهی بشوند به دارای از خود بالذات و غنی من جميع الجهات».

و من ثمّة اشتهر البرهان المشهور من الفارابی فی إثبات الصانع ـ تعالی ـ بالأسدّ والأخصر بـ «البرهان الأسد و الأخصر»، فإنّ مفاده أنّ جميع الممكنات و مجموع الممكنات التی ليست بموجودة فی نفسها و بمجرّد نفسها لاتوجد إلّامن قبل ما هو موجود بمجرّد نفسه و ذاته بالضرورة، و لا حاجة فيه إلی التزام الدور ]الف: الالتزام بالدور.[ و ]خ: أو.[ التسلسل وإبطالهما؛ و كذلک فی باب جميع الصفات الكمالية للموجود بما هو موجود.

مثلاً فنقول: إنّ حقيقة العلم و ما ينكشف به الشيء بالذات و حيثية الظهور و حقيقة الانكشاف، هل هو الشيء المفهومي، أم حيثية الظهور و الانكشاف شيء بخلاف الشيء المفهومي، و أمر وراؤه؟ بمعنی أنّ مفهوم العلم و الانكشاف و الظهور ليس بحقيقة العلم فإنّ مفهوم الشيء كما علمت ليس إلّا نفس مفهوم ذلک الشيء لا حقيقة ذلک الشيء التی تترتّب عليها آثاره و أحكامه، و ذلک مع ما أحكمنا بنيانه ]الف: أحکمناه بنياه.[ [B/8] ضروری فی نفسه بحيث لايحتاج إلی بيّنة أصلاً؛ و هكذا فی القدرة و الإرادة و الحياة و السمع و البصر والكلام، و كذلک فی باب جميع المعانی و الماهيات الكلية المتأصّلة الموجودة فی الخارج؛ فإنّ مفهوم الإنسان مثلاً ليس بحقيقة الإنسان التی تتعجّب و تضحک و تتكلَّم وتمشی و تأكّل و تشرب و تتعلّم ]س، د: و تتعلّم.[ و تعلم و تكتب و تتصوّر و تتعقل مثلاً؛ بل مفهومه ليس إلّا مجرد مفهومه، و لايحمل عليه إلّا بالحمل الأوّلی الذاتی كما علمت، و إنّما هو أمر اعتباری انتزاعی لا أثر له فی العين و لا خبر عنه فی الخارج، و لايوجد إلّا فی الذهن علی ما اشتهر؛ و إلّا فالحقّ الحقيق أنّ مفهوم الشيء و الشيء المفهومی ـ كمفهوم الانسان مثلاً ـ ما شمّ رائحة الوجود بالحقيقة أصلاً، لا فی الخارج و لا فی الذهن والعقل.

نعم للعقل أن يتعمَّل لضرب من التعمّل و الإعتبار و الملاحظة له ]الف: له.[ و الإلتفات إليه بحيث لايتحصّل بحسب تلک الملاحظة التجريدية والإعتبار الخالی عن ملاحظة الأغيار ]الف: الاعتار.[ إلّا نفس ذلک المفهوم، و بهذا الضرب من التعقّل كأنّه لايوجد إلّا فی العقل، و إلّا فالموجود ]الف: فی الموجود.[ بالذات ذهناً أو خارجاً ]الف: + و.[ بالحقيقة فهو أمر وراء نفس ]الف: أنفس.[ الشيئيات المفهومية، والمعانی و المفهومات ليست إلّا ]الف: ـ إلّا.[ أموراً موجودة بالعرض [A/9] و ]الـ[أشياء العلمية هالكة باطلة بالذات و بالحقيقة ـ كما أوضحنا ـ بحيث لم يبق أثر من الاختفاء.

تنبيه ]س: تفريع. الف: تفريع تنبيه.[ تصريحي، و تصريح تسجيلی إحقاقي، و إحقاق تصريحي

]أصالة الوجود و تبعية الأحكام منه[

فقد انكشف وجه الحقيقة عن الاختفاء ]د: ـ الاختفاء.[ و بلغ إلی غاية الانجلاء، أنّ الوجود إنّما هو الأصل فی الموجودية، و ما هو فی مرتبة الموجودية من التشخّص والعلم و القدرة و ساير الأحوال و الكمالات للموجود بما هو موجود؛ و ]س: ـ و.[ مخالفه ـ أی مخالف الوجود ـ و غيره ـ الذی ليس إلّا المعانی و المفهومات و الشيئيات المفهومية، سواء كانت ماهيات وحقايق و ذوات الأشياء كما فی حق الممكنات أم لا ـ لايتصوّر أن يوجد إلّا بالعرض وبتبعيّة الوجود المنافی للعدم بالذات، إذ الموجودية بالحقيقة ليست إلّا رفع العدم وارتفاعه، ورفع العدم بالذات و ارتفاعه بالحقيقة ]الف: ـ ليست… بالحقيقة.[ ليس إلّا حكم الوجود الذی هو نقيض العدم أوّلاً و بالذات، فالوجود موجود، و له فی ذاته الموجودية بالحقيقة، فإنّ الشيء أن ]هکذا فی النسخ / والأظهر: زيادة «أن».[ لا ]الف: ـ لا.[ يخلو عن نفسه، فكيف يخلو الموجودية الحقيقية عن نفسها؟ و غير الوجود ـ أعنی الشيء المفهومی ـ كما حرّرناه ليس موجوداً إلّا بالعرض؛ إذ ليس له حكم الموجودية إلّا بضميمة الوجود الحقيقي؛ إذ مفهوم الشيء فی نفسه بمجرّد نفس مفهومه ليس إلّا نفس ذلک المفهوم لاغير، و كونه موجوداً [B/9] أو ]د، الف: و.[ غير ذلک ممّا هی بمنزلة الوجود، و الموجود ليس له إلّا بضرب ]هکذا فی النسخ.[ من المجاز و التبعية، فاتقن ذلک!

تصريح تنبيهی و تفريع تسجيلي

]فی أصالة الوجود و ما يتعلّق بها[

 

فقد انكشف وجه الحقيقة عن حجاب الاختفاء، و طلعت شمس الحقّ من أثر البيان فی غاية الانجلاء أنّ الوجود الحقيقی الذی ينافی و يرفع العدم بالذات إنّما هو الأصل والأصيل فی الوجود والموجودية، و فيما هو بمنزلة ]س: فی منزلة.[ الموجودية؛ و مرتبتها كالتشخّص والعلم و الحياة و القدرة والإرادة ]الف: ارادة.[ و السمع و البصر و غيرها من أحوال ]الف: الاحوال.[ الموجود بما هو موجود، و]الف: ـ و.[  كمالات الوجود بما هو وجود.

و قد علمت و تحققّت معنی تلک الأصالة و ما يخالف الوجود ـ أی الذی هو غير الوجود ـ و ليس المراد منه هيهنا ]الف: ـ هيهنا.[  إلّا المعانی و المفاهيم و الشيئات المفهومية، سواء كانت ماهيات و حقائق و ذواتاً للأشياء و حيثيات ذاتية لها ـ كما فی حقّ الممكنات ـ أم لا؛ كما فی حقّ الواجب ـ تعالی ـ لايتصوّر أن يكون موجوداً إلّا بالعرض و بضرب من التبعية للوجود الموجود بنفسه، المنافی للعدم بمجرّد ذاته؛ إذ حقيقة الموجودية كما علمتَ ليست إلّا حيثية المنافاة للعدم بالذات، و حقيقتها إنّما هو حيثية رفع العدم و ارتفاعه، وهذه ـ أيحيثية المنافاة للعدم ]الف: ـ بالذات … للعدم.[ و حيثية ارتفاعه ـ ليس كما أحكمنا ]الف: حکمنا.[ إلّا حكم الوجود الذی هو نقيض العدم أوّلاً و بالذات، فالوجود واجد للموجودية من باب وجدان الشيء نفسه، [A/10] و ليس بفاقد الموجودية لامتناع خلوّ الشيء عن نفسه، و استحالة انفكاک الشيء عن ذاته و غير الوجود من المعانی و المفهومات. حتّی مفهوم الوجود إنّما يحمل ]يمکن أن يقرأ ما فی س: يحل.[ الموجودية و الخروج من العدم و يصير موجوداً و مرتفعاً عنه العدم بضميمة الوجود ووجدانه؛ إذ الموجودية ليست ]الف: + ليس.[ إلّا رفع العدم و ارتفاعه، و ذلک لايكون و لايتصوّر بغير ما هو نقيض ]الف: يقض.[ العدم بالحقيقة إلّا بالعرض و بتبعية ذلک النقيض؛ لأنّ رفع كلّ شيء لايتصوّر إلّا بتحقيق نقيضه بالذات، ممّا لم يتحقّق نقيض العدم بالذات ـ و هو الوجود لاغير ـ كيف يتحقّق و يوجد و يتخلّص و يخرج عن العدم ما هو غير ذلک النقيض، إذ كلّ شيء له حكم بالعرض و بتبعية شيء آخر، فلابدّ فی اتصافة بذلک الحكم من تقدّم اتصاف الشيء الآخر الأصيل فی الحكم علی اتصافه؛ لأنّ ما بالعرض مستند بما بالذات، و هذا التقدّم ضرب آخر من غير الأقسام الخمسة المشهورة، و هذا التقدّم يرجع بالحقيقة إلی اللاحقية فی الحكم.

]احقيّة الوجود فی الموجودية من الماهية[

فإذا قلنا: أنّ الوجود متقدّم فی الموجودية علی الماهية فلا نعنی منه إلّا كون الوجود أحقّ و أولی فی الموجودية من الماهية، إذ الوجود موجود بالحقيقة والماهية بالعرض. وهذه اللاحقية كما علمت يرجع إلی أنّ الوجود موجود بالحقيقة و غيره ممّا يوجد بالعرض و بضرب من التبعية ما شمّ رائحة الوجود والموجودية، [B/10] و هكذا الأمر والحكم جارٍ]س: جاری.[ بين كلّما هو بالعرض و ما هو بالذات. و من ثمّة يقال لما بالعرض أنّه ضرب من المجاز، و له الحكم بضربٍ من التوسّع و التجوّز؛ لا علی مجری الحقيقة. و من علامة المجاز صحّة السلب كما قرّر فی محله.

]التوسّل إلی باب التناقض فی أصالة الوجود[

و إلی هذا المنهج الذی سلكناه و أخترناه فی بيان أصالة الوجود فی الموجودية و فيما هو بمنزلة الموجودية، التوسّل بحكم التناقض، يرجع بالحقيقة ما قيل فی ذلک البيان: إنّ كلّ ما هو غير الوجود انّما هو يوجد بالوجود، فالوجود إذاً أحقّ الأشياء بالموجودية، وأولی منها، و كلّ ذی حقيقة إنّما يصير ذا حقيقة بالوجود، فالوجود إذاً حقيقة كلّ ذی حقيقة، و هو حقيقة بنفسه، فهو أولی و أحقّ من كلّ ذی حقيقة فی الحقيقة.

و يحقّق هذا القول و البيان كما هو ليس إلّا ما تعرّضنا و حقّقنا من التوسّل بباب التناقض و يجب أن يحقّق هكذا، و إلّا ففيه بظاهره نوع مصادرة لايندفع إلّا بتأويله وإرجاعه إلی ما سلكنا و اخترنا.

و من هيهنا ادّعی جماعة من المحقّقين القائلين بأصالة الوجود أنّ الموجودية فی الوجود و كونه أصيلاً ]الف: أصلاً.[ فی الموجودية بالمعنی المراد علی ما علمت من البديهيات الأوّلية، و وجهه أنّ كلّ من تصوّر الوجود كما هو حقّ تصوّره وتعقّل معنی المراد من الوجود و تصوّر غير الوجود، كذلک لاضطرّ ألبتة إلی الحكم والإذعان و الاعتراف والإيمان بأنّ الوجود موجود بالحقيقة، و غير الوجود ]الف: ـ کذلک لا ضطرّ … الوجود.[ لايمكن أن يوجد إلّا به، و ذلک كذلک، إذ التصوّر هيهنا كافٍ فی التصديق. نعم الأمر فی التصوّر هيهنا، والكلام فيه صعب، قلّ من اهتدی اليه سبيلاً، و نحن بفضل الله تعالی أخرجنا دليله و أوضحنا سبيله.

و هذا المنهج الذی سلكنا فی ]س: + الوجود.[ الكشف عن الوجود و عن موجوديته و عن حقيقة حال ما يخالفه، لم أر الی الآن أحداً استشعر به أو كتاباً أشعر اليه فيه، و إن كان ما قيل كما قلنا يوجّه به و يؤدّ إليه تتميماً له. و ظنّی أنّ هذا المنهج هو الصراط السوی و المسلک المستقيم الذی يهدی إلی سواء السبيل، و هو أوضح طريقٍ هيهنا و منهجٍ، و أحسن وجه و أكمل وأعدل شاهد و أتمّ دليل كما لايخفی علی أولی النصفة من أصحاب النهی و أرباب التتبع و الاستقراء فی حق أدلّة هذا المدّعی ]س: مدعی.[، و لايبعد أن لايحتاج معه إلی دليل و برهان آخر فی تنوير السبيل و إيضاح المدّعی و تقوية الدليل، لفرط إنارة هذا السبيل و قوّه دلالة هذا الدليل، كأنّه البيضاء فی تلک الإضائية، و ساير الأدلّة بمنزلةٍ السهی، مع الشمس لايبقی أثر للسهی، بل للأنجم الزاهرة والقمر القمراء، و مع ذلک كلّه نور.

و أدلّة اُخری لمزيد الاهتمام هيهنا، فإنّ المسألة اُسّ أساس المعرفة ]س: معرفة.[، و من لم‌يتحقّق بها لم‌يمكن أن يكون من أصحاب البصيرة. و عندی [B/11] أنّ البصيرة فی ]الف: و.[ الدين و ]الف: أو.[ الوصول إلی درجة اليقين لايتصوّر إلّا بتحقيق هذه المسألة و تأسيسها و إحكامها وإتقانها و إيقانها و الإيمان لها.

فنقول: إنّ من الآيات الواضحات و الظاهرات الباهرات أنّ ذاتيات ماهية الإنسان وأجزائها مثلاً من الجنس العالی ـ و هو الجواهر ـ إلی الفصل الأخير ]الف: الآخر.[ ـ و هو الناطق ـ كلّ منها معنی و مفهوم علی حدة، و هی معانٍ ]س: الف: معانی.[ و مفهومات متكثّرة متفرّقة متمايزة، كلّ منها عن البواقی بنفسه، و مفارق عنها ]س: + و.[ بمجرّد جوهر مفهومه، و لايتصوّر بالنظر إليها مع قطع النظر عمّا هو خارج عنها جهة اتحادية بينها، جامعة لها؛ و لايتعقّل فيها أمر يجمع كلّها فی الوجود حتّی تصير تلک المعانی و الأمور المختلفة المتعدّدة المتكثّرة فی أنفسها متّحدة بحسب تلک الجهة الاتحادية الجامعة، و مجتمعة بسبب ذلک الأمر الجامع لها اتحاداً واجتماعاً، و تصيّرها مع اختلافها الذاتية ذاتاً واحدةً فی العين و أمراً وحدانياً ]الف: واحدة انيا.[ فی الخارج، و تصدق تلک الأمور المختلفة و المعانی و الماهيات المتكثّرة علی ذلک الأمر الوجدانی، فما لم‌يتصوّر و لم‌يتحصّل فی الواقع و العين و الخارج أمر وراء نفس تلک المعانی و المفهومات المتعددة يصدق [A/12] كلّ منها عليه بالذات، و ينتزع كلّ منها منه بذاته و يحمل عليه بالحقيقة، و يتصف ذلک بها، يكون حصوله فی الواقع حصولها وتحصّلاتها ]الف: تحصلا لها.[ و وجوداتها ]الف: وجوداً لها.[ و تحقّقاً لها بعينه، بلامغايرة و مبائنة أصلاً، لايتصوّر لها جهة جامعة، و وجهاً إتحادياً، و مصداقاً وحدانياً، و تحصّلاً جمعياً؛ و لايتعقّل لها صورة وحدانية عينية يترتّب عليها آثارها الخاصّة و أحكامها الذاتية.

و لقد اجتمعت الألسنة ]الف: الانسة.[ و اتفّقت العقول السليمة و تعاضدت الأدلّة و البراهين القاطعة علی أنّ الأجناس مطلقاً متحدة فی التعيّن و التحصّل فی العين مع الفصول، و مختلفة بحسب المفهوم و الاعتبار والذهن، فلو انحصرت الشيئية فی الشيئية المفهومية، والأشياء و ذواتها فی ]الف: ـ فی.[ مجرّد المعانی و المفاهيم، فكيف يتصوّر ذلک الاتحاد؟ و كيف يتعقّل ذلک الاجتماع والاختلاط؟ إذ الاتحاد الحقيقی و الاجتماع التوحّدی لايتصوّر مجرّد جهة التخالف، والاختلاف، فإنّ جهة الاختلاف فيها ليست الأشياء منها ]کذا.[ المفهومية، و جهة الاتحاد غير جهة الاختلاف بالضرورة، و خلاف ذلک سفسطة، فلابدّ من أمر لايكون من سنخ المعانی و المفهومات الكلية المبهمة، و يكون [B/12] سنخه وسنخ ]الف: نسخ.[ تجوهره فی الشيئية مخالفاً لسنخ ]الف: لنسخ.[ الشيئية المفهومية، يكون متحصّلاً بنفسه، متعيناً و متشخصّاً بمجرّد ذاته، منشأً للاثار بتجوهره و إن كانَ محتاجاً فی تذوّته و تنفّس نفسه و تجوهره فی الخارج عنه إلی الجاعل له. و يكون كلّ ما لايكون من سنخه]الف: نسخه.[ و من سنخ ]الف: نسخ.[ تجوهره و تشيّئه من المعانی متحصّلاً به، و متعيّناً متشخّصاً، مُنشأً للاثار بضميمة وبضرب من الاتحاد به، و لا نعنی بالوجود إلّا ذلک الأمر الذی هو فی التجوهر هو الشيئية وراء الشيئيات المفهومية والمعانی الكلية و مخالف لها، و ذلک ظاهر واضح جدّاً.

و خلاصة هذا المساق من البيان تجری فی كلّ موجود؛ إذ ما من موجود إلّا وتصدق عليه عدّة معانی بالحقيقة، وجهة الجامعة بينها فی الصدق لايتصوّر أن يكون مجرّد أنفسها المفهومية التی هی بحسبها متخالفة متبائنة بالضرورة، و لايختصّ بما يصدق عليه معانی متعدّدة ذاتية، بعضها جنسية و بعضها فصلية، كالموجودات العالمية الخلقية التی ماهياتها معانی مركّبة من الأجناس و الفصول، و ذلک لمكان الواجب ـ تعالی ـ و كلّ موجود لايكون ذا ماهية مركّبة من الجنس والفصل، و يكون حكمه فی ذلک حكمه ـ تعالی ـ ؛ إذ الواجب ـ تعالی ـ [A/13] بنفس ذاته الأحدية البسيطة مصداق صفاته العليا وأسمائه الحسنی التی هی متخالفة المعني، و تصدق تلک الصفات المتخالفة المعنی والأوصاف المختلفة المفهوم كالوجود والشيء والوجوب والعلم والحياة و الإرادة والقدرة والقيّوميّة و الأزلية و الأبدية و السرمدية من المعانی المتخالفة و النعوت المتغايرة كلّها علی تجرّد ذاته البسيطة الأحدية الواحدة بالوحدة الحقّة و حقّ الوحدة.

فلو كانت الشيئية فی متن الواقع و عالم نفس الأمر مطلقاً منحصرة فی الشيئيات المفهومية و المفهومات الكلية، فكيف يُتصوّر ذلک فی حقّه ـ تعالی ـ مع بساطته من جميع الجهات و وحدة الحقة!؟ إذ تلک الصفات بحسب شيئياتها المفهومية ليست إلّا اُموراً متكثّرة متعدّدة متخالفة، لاتُتصوّر جهة جامعة لها بينها ]الف: بينهما.[ بمجرّد أنفسها، و لا شيئية علی هذا الفرض وراء الشيئية المفهومية، حتّی يُتصوّر أن يقال فی حقّه ـ تعالی ـ أمر ما ]خ: ـ ما.[ مجهول الكنه، وراء سنخ الشيئية المفهومية، و المفهومات الكلية، تصدق عليه ـ بذاته و بالنظر إلی ذاته ـ مع قطع النظر عن كلّ حيثية خارجة عن حاقّ ذاته طائفةٌ من المعانی و المفهومات الكلّية، كمفهوم الوجود و الموجود والواجب والوجوب والقيومية قدمية [B/13] والعلم والقديم والعليم، و غير ذلک من الصفات العليا و الأسماء الحسنی و الأحوال والأحكام، ولايُتصوّر أن يكون تجوهر ذاته الأحدية بمفهوم ما و معنی كلّ ما لا يأبی فی نفسه عن أن يصدق علی الكثيرين مجهول الكنه؛ إذ كون كنه ذاته تعالی أمراً مفهومياً كلّياً مشتركاً بين الكثيرين، محتاجاً فی تشخّصه و تعيّنه و امتناع صدقه علی الكثيرين إلی أمر خارج عن كنه ذاته حتّی يتحصّل و يتعيّن فی العين من البيّن الفساد. إذ هذا ليس إلّا شأن الممكن الذی يحتاج فی تحصّله و تعيّنه و تشخصّه إلی أمر خارج عن حاقّ ذاته كالكليّات ]الف: ـ کاالکليّات.[ الطبيعية و الطبائع الكلية التی لاتتعيّن و لاتتحصّل فی العين بحيث يمتنع صدقه ]کذا.[ علی الكثيرين إلّا بضميمة ما خارجة عن حاقّ حقيقتها المفهومية الكلّية. و الغنی المطلق كيف يتصوّر له الاحتياج فی تحصّل الذات و تعيّنها و تشخّصها!؟ و من أين يُتصوّر حينئذٍ أن يكون واجب الوجود بالذات بالمعنی الّذی حقّقناه و لو جوّزنا احتاج ]فی النسخ: احتياج.[ الواجب ـ تعالی ـ فی تعيّن ذاته، تعالی عن ذلک؛ بل عن شائبة]الکلمة غير مقروة فی النسخ.[  الاحتياج مطلقاً، سواء كان فی تحصّل ذاته و تعيّنها، أو فی أمر خارج عن ذاته متعلّق بذاته سبحانه علوّاً كبيراً.

فعلی ذلک الفرض ـ أی فرض انحصار [A/14] الشيئية فی الواقع بالشيئية المفهومية ـ كيف يتصوّر و يتيسَّرُ حصول التعيّن و تحصّل التشخّص و امتناع الصدق علی الكثيرين له ـ تعالی ـ بأمر خارج عن تجوهره ـ تعالی ـ إذ الخارجی أيضاً علی ذلک الفرض كلّی، يحتاج فی الشخصية الی أمر خارج عن ذاته، فإمّا أن يتسلسل أو يدور، و ذلک كما تری.

و هذا ]الف: هذ.[ الباب ـ أی باب تيسّر التشخّص ]الف: الشخص.[ و تصوّر التعيّن بنفسه ـ برهان مستقلّ علی أصالة الوجود بالوجه المراد.

و قد علمت منّا أن ليس المراد بالحقيقة إلّا أن الشيئية لايمكن أن يكون منحصراً فی الشيئية المفهومية الكلّية الإبهامية، و المراد من ]الف: ـ من.[ الوجود هنا ليس الّا ما يخالف فی السنخ ]الف: النسخ.[ الشيئيات المفهومية الإبهامية الاشتراكية. و لعمری الحبيب أنّ هذالشیء يراد، وأنّ هذا يكاد يكون ضرورياً.

]اختلاف الحمل بالشايع و الأولی يفيد أصالة الوجود[

و من الوجوه القاطعة علی ذلک الأصل الأصيل أنّ الحمل علی ضربين حمل أولی ]الف: + و.[ ذاتي، و حمل شايع صناعی ]الف: صناعی شايع.[ متعارف، و لا حمل سوی هذا بالبرهان.

أمّا الأوّل: فهو حمل يكون مفاده الاتحاد فی المفهومية، كقولنا: «الإنسان» و «زيد»، بمعنی أنّ معنی ]س: ـ معنی.[ الموضوع عين معنی المحمول.

و أمّا الثاني: فهو حمل يكون مفاد الاتحاد فی الوجود، كقولنا: زيد إنسان، بمعنی أنّ زيداً بذاته مصداق مفهوم ]س، الف: المفهوم.[ الإنسان و متّحداً به فی الوجود.

و كلّ حمل مبناه علی اتّحادٍمّا و تغايرٍمّا كما لايخفی؛ فلوكان ]کذا.[ الوحدة المحضة لم يتصوّر ]الف: لم يکن.[ الحمل، و لو كان ]کذا.[ المغايرة المحضة [B/14] فكذلک.

و وجه المغايرة فی الحمل الأوّلی الذاتی إنّما هو نحو من الاعتبار و ضرب من التعمّل؛ إذ المحمول فيه عين الموضوع مفهوماً، فلابدّ من تعمّل التغاير بين الشيء و نفسه لتصوّر وتيسّر الحمل بهو هو، و فی الثانی إنّما هو باعتبار المفهوم؛ إذ مفهوم الموضوع فيه لابدّ أن يكون غير المحمول إلبتة.

و إذا تقرّر ذلک فنقول لو انحصر الشيئية فی الواقع مطلقاً، عيناً كان أو ذهناً فی الشيئيات المفهومية الكلّية، و لايتصوّر شيئية وراءها و ]الف: ـ و.[ علی خلافها، فلزم أن لايتصوّر ولايتيسّر ]س، الف: لا تيسر.[ الحمل الصناعی المتعارف، و ينحصر الحمل فی الأوّلی ]الف: + و.[ الذاتي؛ إذ حينئذ لم‌تتصوّر جهة الوحدة الجامعة بين المفاهيم المتغايرة بذواتها المختلفة بأنفسها حتّی يتصوّر حمل بعضها علی بعض بهو هو، فإنّها من حيث المفهوم متغايرة ليست بحسب الشيئية المفهومية بعضها عين بعض آخر ]الف: الآخر.[ منها، و معنی هو هو إنّما هو ضرب من العينية والتوحّد والاتحاد، فإذ ليست الحملية العينية متحصّلة بحسب الشيئية المفهومية بينها ـ وليست شيئية وراء المفهومية حتّی تتصوّر العينية و الاتحاد فيها للأشياء المتغايرة المعنی والمفهومات المختلفة بأنفسها ـ فكيف يتصوّر الحمل بين المعانی و المفهومات [A/15] المختلفة بأن يقال بعضها بعض آخر!؟ كما يقول الإنسان حيوان، أی كلّ ما صدق عليه مفهومات الإنسان و اتّصف به صدق عليه المفهوم الحيوان و اتّصف به، و كذلک الإنسان كاتب أوضاحک مثلاً، ]س، خ: ـ و.[ و مفاد كلّ منهما حسب ما اُقيم عليه البرهان و يشهد عليه الوجدان ليس إلّا أن كلّ من ذينک العنوانين و المفهومين متحّد مع الآخر فی الوجود ]الف: + و.[؛ إذ لاتتصوّر العينية فی المفهوم بينهما، فلاجرم يجب ]الف: يحسب.[ أن يكون ذلک الاتحاد الذی هو مفاد الحمل بهو هو فی شيئية وراء المفهومية، والمفروض خلافه فانكشف الانحصار ـ أی انحصار الحمل فی الأولی ]الف: + و.[ البديهی. ـ و لايتصوّر الحمل الشائع الذی يبتنی كلّ العلوم الصناعية المتعارفة الباحثة عن أحوال الأشياء عليه، و لايتصوّر علم من العلوم المتعارفة المدوّنة بدونه؛ إذ لا مبحث فی العلوم عن الضروريات، بل لايتعرّض لها إلّا بالعرض ولايدوّن فيها البديهيات فضلاً عن الأوليات، و ظاهر أنّ مفاد الحمل الأوّلی بمقتضی التسمية بديهی أوّلي، و ذلک ظاهر جداً.

]إنّ الأمور الظاهرية ليست بأمور مفهومية[

و من الشواهد المنبّهة الواضحة والمنبّهات البيّنة الدلالة أنّ من الظواهر المتبيّنة أن ليست الاُمور العينيّة التی [B/15] تصدق عليها المعانی الكلّية الذهنية مجرّد شيئيات مفهومية و معانی كلية و اُمور إبهامية مشتركة بين الآحاد ]الف: ـ الآحاد و.[ و الأشخاص، مثلاً بيّن أنّ زيداً و عمرواً و خالداً و وليداً و غير ذلک من الذوات العينيّة التی تترتّب عليها الآثار والأحكام الإنسانية ليست مجرّد مفهومات كلية منضمّة بعضها إلی بعض، كمفهوم الإنسانية المركّب من تجوهر الجنس العالی و ساير الأجناس المتوسّطة و القربية و الفصل الأخير، كالناطق و مفهومات اُخری ]الف: آخر.[ من العرضيات، و إلّا لم‌يبق فرق أصلاً بين الكليّات ومصداقاتها العينية، و لم‌تحصل تفرقة بين الكلّی و الجزئی الحقيقي، فلو انحصر الشيئية بالمفهومية لزم كون ]الف: يکون.[ الاُمور العينية و المصداقات الخارجية مجرّد شيئيات مفهومية كلّية مشتركة إبهامية، و هذا ليس إلّا ]خ: ـ إلّا.[ السفسطة. ]الف: الاسفسطة.[

]تقرير آخر من المقام فی أصالة الوجود[

والعجب كلّ العجب أنی فی مبلغ عمری هذا ما رأيت أحداً و ما لاقيت شخصاً من القائلين بأصالة الماهية المصرّ فيه بالغاية، المنكرين لأصالة الوجود فی الشدّة، يمكنه أن يقول و يتفوّه ]الف: بتضوّه.[ بأنّ الأمر العينی والزيد الشخصی الخارجی مثلاً مجرّد مفهوم الإنسان الكلّی الذهنی بضميمة طائفة]الف: لمابقه.[ من المفاهيم العرضية الكلّية، و ليس ذاته العينية[A/16]  الخارجية إلّا مجرد المفهومات الكلّية والشيئيات المفهومية الإبهامية؛ بل اتّفق لی كثير المكالمة معهم و مع أعيانهم إلی أن قلتُ لهم ـ بعضهم أو جمعهم ـ هل يتصوّر أن يقول أو يتفوّه الرجل العلمی ]س: العمی.[ بأنّ هذه الأشخاص الخارجية الجزئية المحسوسة بالحواسّ الظاهرة مجرّد مفهومات كلية و شيئيات مفهومية؟ فجعلوا يتوحّشون و يقولون ويستقدمون، كيف يتصوّر هذا؟ لايتصوّر التفوّه به من العاقل فضلاً عن الفاضل، و هذا ممّا لا ريب من الأريب. و لاشکّ و لا مجال للتأمّل فيه.

فقلت لهم: إنّ مرادنا من الوجود و أصالته ]س: أصالة.[ فی الموجودية ليس إلّا هذه القضية البيّنة الاتفاقية، و لايتصوّر خلافه من الأصل، و كيف يتصوّر أن يقال أنّ ما يأبی بمجرّد نفسه عن الصدق علی الكثيرين إنّما هو مجرّد لا يأبی عن ذلک الصدق، و بينها تقابل التناقض؟ والنقيضان بالذات هل يتصوّر أن يصدقا من جهة واحدة. و ليس هذه إلّا سفسطة.

فقالوا عند هذا: إن كان المراد من أصالة الوجود هذا، فلا يمكن خلافه، و لايتصوّر من ذی شعور إنكاره أصلاً.

و الغرض من نقل هذه المكالمة التی جرت و ذِكر تلک المعاملة التی ]س: ـ التی.[ وقعت بينی وبينهم ليس إلّا تنبيهاً علی أنّ الإنصاف [B/16] و الوجدان يحكمان بأنّ المراد بعد التحرير و تهذيبه كما هو حقّه ممّا و لايمكن لأحد أن يتفوّه بخلافه، و إن كان من المخالفين الناصبين، لكلّ من قال بأصالة الوجود أو مال إليه، المستندين بأنّ مجرد القول بذلک تصوّف ]هکذا فی النسخ.[ بحت، يكفّر قائله و يحسّن قاتله.

دخل و دفع

 ]فی سرّ عدم اعتراف بعض الأفاضل إلی أصالة الوجود[

المقام مقام تعجّب و إشكال، و المحلّ محلّ تحيّر و سؤال، و هو أنّ الأمر إذا كان كذلک ـ أی بحيث لايتصوّر من ذوی ]الف: ذی.[ الدراية و لايتيسّر لأُولی آلنُّهی التَّفوهُ بخلافه ـ فكيف ذهبت إلی خلافه جمّ غفير من أكابر الأفاضل و أعاظم العلماء ذوی المناقب و الفضائل، كالسيد الداماد ـ قدّس روحه ـ و أمثاله من المشايخ الشوامخ، و تبعهم الأكثرون من العلماء الأتباع، و الحال أنّه لايتصوّر ولايتيسّر ]الف: لا تيسّر.[ التفوّه بالخلاف من أصحاب العقول السليمة، فضلاً من الأفاضل أهل العلوم الشرعية و الفضايل الكريمة.

فاستمع لما يتلی عليک و يلقی إليک بما بلغت فيه من كلام أئمّة الفن و ادّخرت من تحصيلاتهم ]الف: تحصّلاتهم.[ أنّ سبب ذلک ليس إلّا عروض شبهات و تشكيكات قوّية و ظهور ]س: + ظلمات.[ إشكالات وهمية ما اتّفقت لهولاء الأكابر الاطلاع علی كيفية رفعها، ]س: ترفعها.[ و ما تيسّرت لهم مؤونة دفعها، و ما اتضحت لهم طريقة حلّها ]الف: دخلها.[. و لا استبعاد فيه، إذ ذلک [A/16] فضل الله يوتيه من يشاء. ]اقتباس من الجمعة، 4.[

والحقّ أنّ بعض تلک الشبهات حجب قوية يستصعب درک حقيقة ]س، الف: حقيقه.[ و رفعها، و حجج وهمية يتجلّی فی جليل من النظر بصور العقلية، يسرق ]الف: يستدق.[ طريقة الوقوف بطرق خللها، وهی كثيرة لايمكن يناسب إيرادها فی هذه الوجيزة، لضيق ]س، الف: يضيق.[ المجال و قلّة الفرصة وطول زمان الخجلة من تعويق ]الف: ـ تعويق.[ الامتثال للأمر الأعلی و تأخيره و تأخير المباشرة بإيقاع الخدمة المقرّرة التی صدر الأمر من قبل المولی ـ سلمه الله تعالی ـ بتعجيله و الاستعجال بتنظيمه، ولكن بمؤدّی «ما لايدرک كلّه لايترک كلّه» نتعرّض بعضاً منها، ينتهی أكثرها بالآخرة ـ إليه و بعضاً آخر لا أقوی منه فيها، و هو لدی هذا المسكين الحقير المستعين الفقير أمران:

]احتجابات فی نفی أصالة الوجود[

أحدهما: و هو المشهور بينهم بأنّه عسير ]س: عسر.[ الدفع جدّاً، أنّ الوجود مطلقاًـ إمكانياً كان، أم لا ـ إذا كان موجوداً ]س: موجود.[، فيجب أن يكون موجوداً بنفسه، و لايتصوّر خلافه كما يخرج من مجرّد تحرير ]کذا، الف: ـ تحرير.[ الدعوی و يستخرج من الأدلّة و الشواهد والبيّنة علی هذا المدّعی.

وحينئذٍ يجب أن يكون كلّ وجود وجود و كل موجود موجود ]س: موجود.[ بالحقيقة لا بالعرض واجباً ـ تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً ـ إذ الواجب ما يجب له الوجود بنفسه، و كلّ وجود ممّا يجب له الوجود بنفسه أو غير الوجود من المعانی المفهومية [B/17] والماهيات الكلّية إنّما يوجد بالوجود لا بنفسه، و أمّا الوجود مطلقاً فهو موجود بنفسه، و ثبوت الشيء لنفسه ]س: لشیء.[ ضروري، لامتناع خلوّ الشيء عن ]الف: من.[ نفسه، والوجوب فی الوجود و ]الف: ـ و.[ ضرورة الوجود ليس إلّا كون الشی ضروری الوجود بنفسه، و يمتنع مع نفسه أن لايكون موجوداً وهذا ليس إلّا حال الوجود مطلقاً أی وجودٍ كان، و الأمر بخلافه لمكان الإمكان والوجودات و الموجودات الإمكانية و الذوات الفاقرات العالمية، الواضحة الفقر، الظاهر]ة[ العجز و المسكنة الوافرة.

و الجواب عنه علی ما أفاده الاستاد الكامل، الصدر الدين الفاضل، و لم‌يسبقه أحد ممّن سبقه أنّ الواجب الوجود ـ تعالی ـ واجباً ليس بمجرّد ما يجب له الوجود بنفسه بل بنفسه و لنفسه. و محصّله أنّ الواجب ـ تعالی ـ هو ما يجب وجوده بالنظر إلی ذاته مع قطع النظر عن جميع ما هو خارج عن حاقّ ذاته و مع عزل النظر عن أيّة حيثية كانت تقييدية أو تعليلية، عينية موجودة خارجية أو ]س: أم.[ ذهينة اعتبارية كما مررّنا و فصّلنا الأمر فی بعض من تلک التمهيدات الممهدة، والوجودات الإمكانية الفاقرات الذوات لايتصوّر أن يكون كذلک فإنّها موجودة واجبة بنفسها، و لكن لايمكن أن تكون واجبة لنفسها لافتقارها ]الف: لاقتضائها.[ فی تقوّم أنفسها [A/16] و تذوّت ذواتها الوجودية إلی الوجود الواجبی القيومي، فهی ليست بموجودات فی أنفسها و بمجرّد ذواتها مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ أنفسها؛ إذ الجاعل الحقّ الحی القيّوم لها المقوّم لأنفسها، خارج عن حاقّ أنفسها، و مذوّت لها وجاعل إيّاها و حافظ لها، فكيف يتصوّر و يتيسّر ]س، الف: تيسّر.[ لها الوجود الذی هو نفسها بأنفسها مع عزل النظر الی القيّوم المقوّم لأنفسها، و من الضروريات الأوّلية أنّ المتقوّم لايتصوّر أن ينظر إليه و يشارإليه من حيث هو متقوّم إلّا بعد النظر إلی مقوّمه كما هو ظاهر فی حقّ معنی الإنسان النوعی و مقوّماته ]الف: مفهومات.[ الجنسية و الفصلية من أجزائه الذاتية؟ هل يتصوّر ويتيسّر ]س، الف: تيسّر.[ لناظر أن ينظر و يلتفت إلی كنه معناه ]س: معنی.[، المتقوّم بمفهومَی الحيوان و الناطق مع عدم النظر و الالتفات إلی كلّ من ذينک المفهومين و لايجری الفرق بدخول المقوّم فی الإنسان و خروجه فيما نحن فيه؛ إذ المناط من عدم ذلک التيسّر و عدم ذلک التصوّر ليس إلّا الافتقار الذاتی و تحقّقه علماً أو عيناً، و إلّا لم‌يكن الافتقار افتقاراً ]الف: ـ المفتقر اليه… نفس.[؛ و ذلک خلف باطل.

]إشكال آخر]خ: الآخر.[[

و أمّا آخر [B/18] الأمرين من الإشكالين العويصين فهو أمر عسير ]الف: يسر.[ الدفع جدّاً، دقيق مسلک دفعه، قَلّ مَن يتصوّر منه و يتيسّر ]الف: تيسّر.[ له السلوک بهذا المسلک ]الف: لمسلک.[، و من هنا هلک من هلک، و قلّ من نجی، و لم أر من أحد التعرض له و لدفعه صريحاً، و صاحب الأسفار مع أصالته فی توحّد تأسيس هذا الأصل الأصيل و إنفراده بإقامة البراهين القاطعة عليه بالحقيقة، و تفرّده بالذبّ عنه من مسلک ]الف: سلک.[ البرهان من دون التمسّک بمجرّد الكشف والعيان، فلم يتعرّض له فيما رأيته من كتبه المبسوطة المعتبرة المشهورة ]الف: المشهور.[ و غيرها، ولاسيما الأسفار الأربعة، و لابدّ لنا أوّلاً من تمهيد مقدمةٍ تسهيلاً للأمر.

]تمهيد فی المعقولات الأوّلية و الثانية[

فليعلم أنّ المعانی و المفهومات الكلّية علی ضربين:

]1[: ضرب منها يسمّی بالمعقولات الاُولی،

]2[: و ضرب آخر منها يسمّی بالمعقولات الثانية.

]المعقول الثانی و كيفية التعرّف عليه[

والثانی حسبما اعتبر فی عرف العلم الكلّی المعروف بالأمور العامّة و البحث عنها ما لايحاذيه فی العين و الخارج أمر بالانفراد و الاستقلال، و إن اتصف الأشياء بها فی الخارج كالشيئية المطلقة بالمعنی المصدري، بل مفهوم الشیء المطلق، فإنّه ممّا يصدق علی الأشياء كلّها و يتّصف به الأشياء فی الخارج، بمعنی أنّها بحسب وجوداتها العينية والخارجية يتّصف بوصف الشيئية [A/19] ويوصف بمفهوم الشيء المطلق، و لايكون فی شیء منها أمر بحذائه بخصوصه و علی الاختصاص و بالانفراد و الاستقلال.

مثلاً الإنسان الخارجی كزيد يصدق عليه معنی الشيءِ الكلّی و معنی الإنسان، و ساير العوارض و الأحوال التی خارجة عن معنی الإنسان الكلّی النوعی و عارضة له فی ضمن زيد، و ليس فی ذات زيد أمر عينی علی حدة و حيثية خارجية منفردة يقال أنّها شيئيتها، كما أنّ فی شخصه العينی أمر عينی علی حدة كالبدن اللحمی ادحی ]الف: الحسّی.[ للحياة ]س، الف: لحياة.[ الحسية يقال بحسبه إنّه ]الف: ان.[ حيوان، و فيه شيء آخر علی حدة كالروح النطقي، يقال بحسبه إنّه ناطق.

و هكذا فی كلّ واحد واحد من تلک المعانی و الأحوال يتصوّر لكلّ واحد منها أو لأكثرها فی شخصية العينی أمر منفرد بحسب ذلک الأمر بخصوصه، يصدق علی شخصه ذلک المعنی الكلّي، بخلاف معنی الشيء المطلق، فإنّه يصدق علی شخص زيد مثلاً، و من كل جهة من الجهات ]س، الف: جهات.[ الذاتية و العرضية تصدق عليه من جهة كونه حيواناً، و جهة بدنه أنّه شيء، و من جهة كونه ناطقاً و جهة روحه يصدق عليه أنّه شيء، بحيث لايختصّ صدقه عليه بجهة دون جهة و هكذا، و ليس فيه شيء خاصّ و أمر مخصوص يقال له شيء بحسب ذلک الأمر بعينه، و لم‌يصدق عليه ذلک بحسب ساير جهاته و حيثياته الذاتية والعرضية إلّا بحسب جهة ذلک الأمر ]الف: ـ الأمر/ س: إلا.[ بعينه، فلو يتحقّق فی شخصه هذه الجهة بخصوصها فلم يصدق [B/19] عليه مفهوم الشيء أصلاً.

فحصل و استخرج من ذلک أنّ معنی الشيء المطلق مثلاً لايتصوّر له فی الأشياء العينية والموجودات الخارجية صورة عينية علی حدة و حيثية وجودية بالانفراد؛ وكلّ ما هو كذلک فاصطلحوا عليه الإلهيون بكونه معقولاً ثانياً لا استقلال له فی العين؛ وبخلافه المعقول الأوّل و هو المعنی الكلّی الذی يتصوّر أن يكون ]س: ـ أن يکون.[ له صورة عينية علی حدة، وجهة و حيثية ]و جهة حيثية.[ خارجية مستقلّة منفردة علی الوجه الذی سمعتَ.

فالمعقولات الثانية هی المفهومات التی لا تحقّق لها فی الخارج بالانفراد، و لايحاذی لها صورة عينية وجهة حيثية خارجية، فلا مصداق لها فی العين بالاستقلال، و إنّما يصدق علی الأشياء بالعرض فهی اُمور اعتبارية انتزاعية لا حيثية لها بخصوصها فی العين والواقع، فهی لايحصل فی الخارج إلّا بالعرض.

]إنّ المعانی العامّة من المعقولات الثانية[

إذا تقرّر ذلک و ترسّخ ]الف: وسخ.[ فی سمعک، فاعلم أنّ المعانی العامّة التی تصدق علی الأشياء كلّها و لا أعمّ منها فی المعانی و المفهومات الكلّية، كمفهوم الشيء المطلق، و معنی «الموجود» و «الوجود المطلق» و «ما» ]کذا.[ و«الذي» و «الذات» و«الجوهر» ]الف: ـ و الجوهر.[ و غير ذلک، كالإمكان العامّ، بل الإمكان الخاصّ و نظايره ]الف: نضايره.[ أيضاً ـ كما سيظهر وجهه ـ بحيث أن يكون [A/20] من المعقولات الثانية و الاُمور الاعتبارية الانتزاعية التی لاتوجد فی الخارج بالأصالة، بل بالعرض و التبعية؛ إذ المعنی العامّ الصادق علی الأشياء كلّها كالشيء مثلاً، لو كان له فيما ]الف: فما.[ صدق هو عليه صورة عينية علی حدة و حيثية خارجية منفردة بحيث لو لم ]الف: + يکن.[ يوجد تلک الحيثية فيما صدق هو عليه، لما صدق هو عليه و صدق فيما صدق بحسب تلک الجهة بعينها و بجهة تلک الصورة بخصوصها و لايصدق علی شيء بجهة اُخری. فمن ذلک أن لا ]الف: ـ لا.[ يكون ساير الجهات و الحيثيات الخارجية عن ذلک الجهة و الحيثية بخصوصها وساير الصور العينية الموجودات الخارجية غير ]الف: ـ ذلک الجهة … غير.[ تلک الصورة المخصوصة شيئاً بالحقيقة، و إذا لم‌يكن شيئاً بالحقيقة فهو لا شيء، لامتناع إرتفاع النقيضين، و هذه سفسطة فلايمكن و لايتصوّر لشيء من تلک المعانی العامّة الشاملة للأشياء كلّها، كالشيء و الوجود و «ما» و«الذی» ]کذا.[ و غيرها، الوجود فی الخارج بالاستقلال، و يجب أن يكون كلّها من الاُمور الاعتبارية الانتزاعية الموجودة بالعرض، و لا أفراد لها فی العين والخارج بالأصالة إلّا بالعرض و بنحو التبعية.

و محصّله: أنّ المعانی التی تصدق علی اُمور ]الـ[متباينة ]الف: + بالعرض.[ المحضة و الأشياء المتخالفة البحتة التی ليست من حقائقها و ذواتها جهةُ توافق و تطابق و جهة اشتراک[B/20]  وسنخية أصلاً، كالواجب تعالی و المقولات العشر من الأشياء العالمية، و لا شيء سواها؛ فانّها اُمور متبائنة صرفة، لا سنخية بين حقائقها أصلاً.

]البينونية بين الواجب و المقولات العشر[

أمّا الواجب ـ تعالی ـ فبينه و بين المقولات العشر بأنواعها و أصنافها و أشخاصها بينونة صرفة، بينونية صفة لا بينونية عزلة؛ فانّه ـ تعالی ـ هو الغنی المطلق و الغناء البحت، والأشياء العالمية المنحصرة فی المقولات العشر أو فی ]الف: ـ فی.[ أقل منها ذوات فاقرة فی حاقّ ذواتها، فضلاً عن أحوالها و صفاتها الفاقرة إلی حاقّ ذواتها، )وَاللهُ الْغَنِی وَ أَنْتُمُ الْفُقَرآءُ(، ]اقتباس من کريمة محمّد، الآيه 38.[ والغناء عدم الفقر]س، د: الفرق.[ أو ]هکذا فی النسخ.[ بالعكس. و علی أی حال فتقابلا، و التقابل بينهما تقابل التناقض، وهو أتمّ أنحاء البينونة. «توحيده تمييزه عن خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة، لا بينونية صفة، لا بينونة عزلة». ]الاحتجاج، ج 1، ص 198؛ بحارالأنوار، ج 4، ص 253.[

أمّا المقولات العشر التی لايتصوّر شيء خارج عنها فی الأشياء العالمية فهی متبائنة بالأجناس العالية، و لايتصوّر جهة اشتراک بين ذواتها و حيثية سنخية أصلاً، و ذلک المعانی لمّا كانت صادقة علی مجرّد الأمور]الف: + الاعتبارته.[  المتبائنه بما هی متبائنة، و ليست بينها جهةتوافق أصلاً، فلا يتصوّر لها ـ أی لتلک المعانی ـ ما يحاذيها بالاستقلال فی تلک المصداقات المتبائنة يمكن أن يتصوّر و يتحقّق بحذائها فيها صورة عينية علی حدة تصدق تلک [A/21] المعانی علی تلک المصداقات بحسب تلک الصورة، و الجهة والحيثية المخصوصة الاتفاقية التی اتفّقت كلّها فيها، لابحسب الجهات المتبائنة البحتة متبائنة متخالفة ]الف: ـ البحتة المتبائنة متخالفة.[ الأخری التی امتازت بها ]کذا فی النسخ، و فی العبارة وجه اندماج.[، و إلا فلم تكن الاُمور المتبائنة البحتة متبائنة متخالفة صرفة لاتصافها فی الجهات الموجبة لصدق تلک المعانی العامّة المصحّحة لاتصاف تلک الذوات المتخالفة بتلک المعانی الشاملة، فيلزم التركيب فی الواجب ـ تعالی ـ و كون الأشياء العالمية كلّها جنساً واحداً، و كلاهما خلف ظاهر، فاسد جدّاً.

]الشبهة العويصة فی إرجاع الوجود إلی المعقولات الثانية[

و من البيّنات الواضحة أنّ معنی الموجود ]س: + منها.[ من تلک المعانی الشاملة الصادقة علی تلک الحقائق المتبائنة فی حقائقها من كلّ الوجوه فيجب أن يكون من المعقولات الثانية التی لاتوجد فی العين بالاستقلال، أی ليس له فرد بالانفراد و مصداق بالاستقلال يصدق علی الأشياء بحسب ذلک الفرد الانفرادی، و يتحقّق فيها بسبب تحقّق تلک الحيثية العينية التی منه فيها، كما هو المعنی المحصّل و المقصود المحرّز من أصالة الوجود و كذلک مفهوم الوجود بلا فرق أصلاً، و إن افترقا عند الجمهور، و فرق بينهما فی المشهور سائرا هذا العويص، و ما المفرّ عن هذا النظر العميق؟ و ما الحلّ من هذا المشكل الذی لا يشمّ منه، ومن آثاره رائحة الانحلال [B/28] و الحلّ ]الف: + و العمر.[.

]الإجابة[

و لعمر حبيب إله العالمين ـ صلی الله عليه و آله ـ أنّ هذا الشيء عجاب، و لا يكاد يتيسّر ]س، الف: تيسّر.[ لأحد من الأصحاب فيه الواجب بإصابة الصواب إلّا مَن خصّه الله ـ تعالی ـ بعنايته و فضله بفصل من الخطاب، و كيف لايكون الأمر خطيراً و الشأن عجيباً، و إنّا قد فصّلنا بالقضيّتين البيّنتين المتناقضتين ]الف: المتنافقين. س: المتناقضين.[، وألزمنا المناقضة فی البين:

قضية: كون الوجود منافياً بالذات للعدم، و ليس مع أصالة الوجود إلّا هذا، و هذا من البينّات و الضروريات.

و قضية: كون الوجود ممّا ]الف: فما.[ يصدق علی الاُمور المتبائنة بما هی متبائنة، و هی يستلزم اعتبارية الوجود.

و لا مفرّ و لا مهرب عن القول بهما، و هما متناقضان يوجب صدق كلّ منهما كذب الآخر، و من أين يتصوّر وجه الجمع، و من أنّی يتيّسر الحرج.

«مبادا كار كس اين گونه مشكل».

]الأقوال الواردة فی المقام[

و من جهة أمثال هذا الاشكال ]الف: + البعيد.[ العسيرة الانحلال ارتكبوا كلٌّ بما ارتكبوا و تورّطوا فيما تورّطوا ]الف: تورقلوا…[، فهلكوا.

فقال طائفة بالاشتراک اللفظی فی كلّ ما يقال عليه ـ تعالی ـ و علی الأشياء الموجب لتعطيل الصريح و صريح الكفر القبيح.

و الباقون النافون للاشتراک اللفظی القائلون بالمعنوی المحقّون ]س: المحقّون.[ المحقّقون، منهم قالوا بأصالة الوجود و كون الوجود موجوداً بالحقيقة علی الوجه الوجيه و النهج السوی و البيان الصريح الذی تحقّق منّا، و قد يصرّحون أنفسهم [A/22] أيضاً بكون الوجود من المعقولات الثانية و من الأمور الاعتبارية و المفهومات الانتزاعية التی لايتصوّر لها صورة استقلالية فی الخارج، و لايتيسّر ]س، الف: لا تيسّر.[ لها الحقيقة العينية الانتزاعية أصلاً، و يستدلّون عليه،

وهذا معنی من عجب العجايب كانوا يقولون بأصالة الوجود و يصرّون فيه، و يستدلّون عليه]س: + و كانوا يصرّحون باعتبارية الوجود و كونه من المعقولات الثانية، و يصرّون فيه ويستدلّون عليه.[.

]ما قاله صدر المتألهين فی كيفية إطلاق الشيء علی الواجب[

قال قدوتهم الكبری و ]س: ـ و.[ عروتهم الوثقی، صدر أصحاب الصفوة و الصفا، بدر سماء المعرفة و النُهی، و حجّتهم فی تحقيق حقائق الأشياء صدرالدين صاحب الأسفارالاربعة ـ قدس سره ـ فی شرحه لأصول الكافی فی باب اطلاق القول بأنّه ـ تعالی ]س: ـ تعالی.[ ـ شيء ما هذه عبارته بعينها: «اعلم أنّ من المفهومات، مفهومات عامّة شاملة لايخرج منها شيء من الأشياء، لا ذهناً ولا عيناً، و هی كمفهوم الشيء و الموجود و المخبر عنه و غير ذلک من المعانی الشاملة، وهی لشمولها ]الف: بشمولها.[ علی كلّ شيء لايكون عيناً لشيء، و لايقع فی العين، بل الموجود فی الأعيان لايكون إلّا أمراً مخصوصاً كالإنسان أو فلک أو حجر أو شجر، فيمتنع أن يقع فی الوجود ما هو شيء فقط، ولو وجد معنی الشيئية فی الخارج لَلَزم من وجود شيء وجود أشياء غير متبائنة؛ إذ كلّ ما تحقّق فی الخارج فهو شيء [B/22] و]ال: ـ و.[ له شيئية، ولشيئيته أيضاً شيئية اُخری علی ذلک الفرض، فذهب الأمر إلی غير النهاية، و كذا الحال ]الف: لحل.[ فی نظائره ]الف: نضائره.[. فهذه معانٍ اعتبارية يعتبرها العقل لكلّ شيء.

إذا تقرّر هذا فاعلم أنّ جماعة من المتكلّمين ذهبوا إلی مجرّد التعطيل، و منعوا عن اطلاق الشيء و الموجود و أشباهها عليه ـ تعالی ـ محتجّين علی ذلک بأنّه ـ تعالی ـ إن كان شيئاً يشارک الأشياء فی مفهوم الشيئية و إن كان موجوداً يشارک الموجودات فی معنی الموجودية، و كذا إن كان ذا حقيقة يشارک الحقائق فی مفهوم الحقيقة، فيلزم عليهم كون خالق الأشياء لا شيئاً، و لا موجوداً، و لا ذا حقيقة، و لا ذا هوية، تعالی الله عمّا يقولون علوّاً كبيراً ]اقتباس من الاسراء، الآية 43.[. و بناء غلطهم علی عدم الفرق بين مفهوم الأمر و ما صدق عليه، و بين الحمل الذاتی و الحمل العرضي.

فإذا علمت هذا فنقول: قولنا «الباری شيء» ]الف: + آن.[ المراد أنّ ذاته ـ تعالی ـ يصدق عليه أنّه شيء، لا أنّ ذاته نفس هذا المعنی الكلّی الذی من أجلی البديهيات و أعرف المتصوّرات، كيف و ذاته غير حاصل فی عقل و لا وهم، و هذا المفهوم و نظائره أوائل البديهيّات، و لهذا لمّا سئل أبو نجران أبا جعفر ـ عليه‌السلام ـ «هل توهّم الباری أنّه شيء من الأشياء؟ أجاب بقوله: نعم، غير معقول و لا محدود» ]راجع: اصول الکافی، ج 1، ص 82: «أتوهم شيئاً فقال: نعم: غير معقول و لا محدود».[. معناه أنّ ذاته تعالی و إن لم‌يكن معقولاً لغيره و لا محدوداً بحدّ إلّا أنّه ممّا يصدق [A/23] عليه مفهوم الشيء، لكن كلّما يتوهّم أو يتصوّر من الأشياء المخصوصة فهو بخلافه، و لا يشبهه أصلاً شيء ممّا هو فی المدارک والأوهام؛ لأنّ كلّ ما يقع فی الأوهام و العقول فصورها الإدراكية كيفيات نفسانية وأعراض قائمة بالذهن، و معانيها ماهيات كليّة للاشتراک و الإنقسام، فهی بخلاف الأشياء و بخلاف مايتصوّر الأوهام و الأزمان».

ثمّ قال ـ قدس سره ـ فی شرح الفقرة الأخيرة من خبر أبی نجران بعد ما شرح ساير فقراته السابقة علی تلک الفقرة الأخيرة حسبما انطوی فيما نقلنا منه هيهنا.

و قوله ـ عليه­السلام «ما ]الف: انّما.[ يتوهّم شيء غير معقول و لا محدود» أراد به أنه يجب أن يتوهّم و يتصوّر أنّه ـ تعالی ـ شيء ليس من شأنه أن يعقله بخصوصه عاقلٌ أو يحدّده حادّ.

فان قلت: إذا امتنع أن يتوهّم أو يعقل أو يدرک، فكيف يتوهّم أنّه لايتوهّم، أو يدرک أنّه لا يدرک؟ أو كيف يعقل أنّه لايعقل؟

قلت: هذه شبهة كشبهة ترد علی قولنا: «المجهول المطلق لايخبر عنه»، و]س: ـ و.[ كقولنا:

«شريک الباری ممتنع»، و «اجتماع النقيضين محال»، و كقولنا: «اللاشيء و اللاممكن]الف: الا.[ غير موجود فی العين و لا فی الوهم»، و قولنا: «انّ الممتنع لا ذات له». والفرق بأنّ هذه الأمور الباطلة لفرط بطلانها لا صورة لها فی العقل، و الباری ـ جلّ اسمه ـ لفرط تحصّله ونوريّته لا صورة لها فی العقل [B/23] ولكنّ البرهان حاكم بما يخبر ]الف: الا.[ فی الموضعين ]الف: الموصفين.[؛

ونحن ]الف: عن.[ قد حلّلنا تلک العقدة فی كتبنا العقلية بأنّ موضوعات هذه القضايا عنوانات تحمل علی أنفسها بالحمل الذاتی الأوّلي، و لايحمل علی شيء ]الف: ـ شیء.[ ممّا فی الأعيان و الأذهان بالحمل المتعارف الصناعی ]س: ـ الصناعی. الف: الضاعی.[، إذ لا فرد لها إلّا بمجرّد الفرض، فيحكم بهذا الأحكام علی تلک الفرضيات من الأفراد؛ فإذا جاز لنا الحكم بالاستحالة و الامتناع أو عدم الإخبار ونحوها علی تلک الأمور التی لا صورة لها فی الذهن لفرط بطلانه فبأن يحكم بالقدّوسية و الأحدية والتجرّد عن المثل و الصورة علی خالق الأشياء و محقّق الحقائق و جاعل المعقول ]الف: المعقول.[ والأوهام و ما فيها، الذی لاصورة لها فی العقل و الوهم لفرط تحصّله و شدّة ظهوره و قوّة نوريته، لكان أولی و أحری ]الف: أخری.[. فالبرهان يحكم بأنّ مبدأ سلسلة الممكنات وافتقارها إلی ]س: ـ إلی.[ ذات أحدية لايعقل و لايتصوّر، و إنّما المعقول منه أنّه ليس بمعقول، والمتصوّر منه أنّه ليس بمتصوّر ]الف: منه أنه لم يعقل و لم يتصوّر.[ ». إنتهی.

قوله: «بأنّ موضوعات هذه القضايا عنوانات»، إلی آخره، يعنی أنّ ]س: ـ أنّ.[ هذه العنوانات التی تحمل علی أنفسها بالحمل الذاتی الأوّلي، و إن كانت عنوانات لأمور ]الف: لامورا.[ باطلة الذوات رأساً، لكنها كما ]س: ما.[ كانت ممّا يوجد فی الأذهان، فإذا صارت من الأشياء الموجودة فی نفس الأمر بحسب الأذهان [A/24] التی ]الف: ـ التی.[ يصحّ أصل الإخبار والحكم فی الجملة، ولكن خصوصية الحكم بعدم الإخبار، الامتناع و الاستحالة و نحوها ]الف: نحو ذلک.[لا يتوجّه إلی أنفسها بعينها أصلاً، بل توخذ هذه العنوانات حينئذ مجرّد عنوانات و حكايات و آلات لحاظ لأمورٍ لا حظّ لها من التقرّر و التحصّل، و التشيّیء ]الف: ـ التشيّیء.[ أصلاً، إلّا بحسب الفرض والتقدير، أی تقدير تنفّس تلک الأمور الباطلة، أی يحكم بتوسّط تلک العنوانات بنحو الآلية، لا بطريق الأصالة علی تلک الأمور الباطلة بتلک الأحكام المخصوصة بأن يلاحظ أن لو اتّفقت اموراً اتّصفت بتلک العنوانات، و تنفّست و تذوّتت، بحيث تصدق هی عليها لكانت ممّا يمتنع الإخبار عنها مثلاً، لا أنّ ]الف: لأنّ.[ تلک العنوانات بالفعل موصوفة بنفسها بتک الأحكام المخصوصة، و لا أنّ فی نفس الأمر اُموراً متحصّلة بالفعل، متّصفة بتلک العنوانات، اتّصفت ]اتصف.[ بالفعل و ألبتّ و القطع بتلک الأحكام، بل يحكم بالاتصاف بوصف المحمول علی تقدير ذات الموضوع، و يحمل وصف المحمول عليها بالحمل الغير البتّی، و لهذا سمّيت تلک الحمليات بالحمليات الغير البتيّة علی خلاف الحمليات البتّية ]الف: البنية.[ التی ذوات موضوعاتها اُموراً متحصّلة فی الواقع، متصفة بالفعل و البتّ بعنوانات محمولاتها.

فصار حاصل الكلام أنّ معنی كلّ معدوم [B/24] مطلق يمتنع الإخبار عنه محصّله. أن لو اتفق ما يتّصف بالمعدومية الصرفة لا اتصف علی ذلک التقدير بامتناع الإخبار، و هذا التقدير تقدير ذات الموضوع، لا تقدير ثبوت وصف المحمول له، حتّی تصير قضية شرطية؛ بل هی قضية حملية غير بتّية؛ و بينهما بون بعيد؛ إذ الأولی مبنی علی الفراغة عن فرض الذات وتقديرها، و التقدير إنّما يتعلّق بثبوت وصف المحمول لذات الموضوع المتقرّر بالفعل فی الواقع. و الثانية مبنی ]الف: منی.[ علی ثبوت الوصف لذات الموضوع علی تقدير الذات، فالتقدير فی الاُولی تأليفي، و فی الثانية بسيط. و هذا مع قطع النظر عن ]الف: + أن.[ كلّ محصورة ينحلّ موضوعه ]کذا.[ إلی عقد حملی ايجابی ]الف: الايجابی.[، فتقدير الذات حينئذ يرجع بالحقيقة إلی تقدير ثبوت الوصف لذات ما و شيء ما، فصار بمنزلة الشرطية، و فی قوّتها، و لكنّ النظر الدقيق يتصوّر له اعتبار تقدير الذات مع قطع النظر عن تقدير اتصافها بالوصف العنواني. و إن كان الثانی يلزم الأوّل بالقوة القربية من الفعل؛ فتفطّن هذا!

]تحقيق فی تشكيک الوجود[

فلنرجع إلی ما كنّا فيه، فأقول والله يقول الحقّ و هو يهدی إلی سواء السبيل أنّ مفهوم الموجود بما هو موجود و الوجود بما هو وجود إنّما يقال عليه ـ تعالی ـ و علی غيره من الأشياء بالتشكيک لا بالتواطوء، و القول بالتشكيک يتصوّر علی وجهين:

أحدهما : [A/25] كالسواد المقول علی السواد الشديد و الضعيف منه، و كلاهما سواد بالحقيقة، أی سوادية كلّ منهما إنّما هی حقيقة السوادية، و كلّ منهما سواد ]الف: ـ بالحقيقة أی… سواد.[ بحقيقة السوادية، إلّا أن السواد الشديد أشدّ فی السوادية و أقوی فی تلک الحقيقة، كأنّه أضعاف سوادية ]الف: السواد الشديد… سوادية.[، السواد الضعيف، مشتمل علی أمثال تلک السوادية الضعيفة و علی أضعافها، لا علی نفس تلک السوادية؛ بل فاقد لها، و لم‌توجد فيه تلک السوادية من حيث هی سواد، ومن حيث هو شيء و من حقيقة السوادية و إن وجد فيه أضعافها، بل أضعاف أضعافها وأمثالها ]الف: ـ و أمثالها.[ و أمثال أمثالها؛ فهو ـ أی السواد الشديد ـ مع كونه مشتملاً علی أضعاف السواد الضعيف و أضعاف أضعافه ناقص فی السوادية، محدود فی تلک الحقيقة، ليس بصرف السواد و السواد الصرف. و كذلک السواد الضعيف، فكلاهما محدود مركّب ليس شيء منهما ]الف: منها.[ بسيط الحقيقة و الذات ]الف: الذوات.[، و يكون كل منهما بحيث لو اتحد بالآخر فی الوجود انضمّ إليه الآخر انضماماً اتحادياً، و أضيف إليه إضافة تؤدّی إلی التوحيد فی الذات الشخصية لصار أتمّ و أكمل فی السوادية، و حقيقة السواد ]الف: السوادية.[ ممّا كان أوّلاً قبل الانضمام و الاتحاد، وبالعكس علی العكس، أی لو فرض كونهما متّحدين أوّلاً ثم عرض أن ينفصلا و ينفرزا فی الوجود، فصار كلّ منها أنقص و أضعف ممّا كان أوّلاً [B/25].

والوجه الآخر من التشكيک، فالأمر فيه خفی غاية الخفاء و الاختفاء، ]الف: الإخفاء.[ و السرّ فيه سرّ ]الف: ـ سرّ.[ مستتر ]الف: متسر.[ غاية الاستتار، و قلّ من يصل إلی حقيقة المقصود فيه و كنه المرام، إلّا من أيّده الله ـ ولی الفضل و الانعام ـ لدرک أمثال هذا ]الف: ـ هذا.[ المقام، و خلقه لأجله، و صفی مرآة قلبه بنور التقوی عن دين الظلام ]الف: الضلام.[ ، و نورّه بنور التعلّم من لدن العليم العلّام، و علّمه بطريق الإلهام.

]التشكيك الخاصّي[

ولكنّی أقول: ـ مستعيناً بالله تعالی شأنه، كما يقول البرهان علی ما ألهمنی الله سبحانه ـ أنّ بعضاً من المفهومات و المعانی الذی ]کذا فی النسخ.[ يعبّر و يعنون به ]کذا.[ عن حقيقة من الحقائق العينية قد يقال علی ما تحته من مراتب تلک الحقيقة المختلفة بالقوّة و الضعف و الكمال والنقص و التمامية و النقيصة بالتشكيک، و يحمل علی تلک المراتب المختلفة بالشدّة والضعف والتقدّم و التأخّر و الأولوية و خلافها، و يكون أقوی منها من أفراد ذلک المعنی بالحقيقة، و كذلک الضعيف منها، و لا تفاوت بينهما ]الف: بينها.[ فی كونهما ممّا يصدق عليه ذلک المعنی بالحقيقة، ولكنّه يصدق عليهما صدقاً بالتفاوت، و يتحقّق فيهما تحقّقاً مختلفاً بالشدّة والضعف و التقدّم و التأخّر و الأولوية.

و خلافها بأن يكون القوی من تلک المراتب الذی ]کذا.[ لا أقوی منه فيها قوّياً شديداً بالغاً فی تلک الحقيقة و فی قوّتها و تماميتها و شدّتها إلی [A/26] غير النهاية تامّاً كاملاً، بل فوق التمام و فوق ما لايتناهی بما لايتناهی، بحيث لا يشوب فيها بشوب ]الف: مشوب.[ من النقصان والفقدان، و شائبة من الفقد و النقيصة، و لا يعزب عنه مثقال ذرة من تلک الحقيقة ]اقتباسمن سبأ، 3.[، و إلّا لم‌يكن بالغاً فيها ]الف: + لا.[ إلی النهاية، فيكون ]س: فيکونه.[ صرفاً فی تلک الحقيقة، و حقيقته صرف شيئية تلک الحقيقة، و شيئيته ]النسخ: شيئية.[ فی مرتبة نفسه مجرّد تلک الحقيقة، و مخصوصة شيئيتها ]هکذا فی النسخ.[ لا يشوب بشيء غير تلک الحقيقة، و لايتضمّن نقصها و لا ذرّة من فقدها و عدمها، كلّه كلّ تلک الحقيقة.

و يكون الضعيف منها ـ أی ضعيفٍ كان من تلک المراتب المرتبة ]هکذا فی النسخ.[ المختلفة بالشدّة والضعف و التقدّم و التأخّر و الأولوية و خلافهما ـ فاقداً فی مرتبة نفسه كمرتبة ذلک القوي، غير واجد شيئاً من حقيقة ما وجد من تلک الحقيقة فی مرتبة ذلک القوی البالغ إلی غير النهاية، و لا مثقال ذرة منه فائضاً من ذلک القوی، ناشئاً منه فيضاناً لايصير سبباً لنقصانه، و لا منشئاً لضعفه و قدرته، و لايزيده كثرة العطاء إلّا كرماً و جوداً بمثابة فيضان العكس من العاكس و انبجاسه ]انبجاس: انتشاء، انفجار.[ منه، و بوجهٍ بمنزلة فيضان الظلّ من الشاخص و انبجاسه منه. فإنّ فيضان العكس من الأصل و انبجاسه منه لايوجب نقصاناً فی الأصل، و لا ضعفاً فيه، و لايوجب إضافة العكس علی الأصل لو أمكنت زيادة فی قوّتها و تمامية فی كمالها.

و لاتصير تلک الإضافة و الانضمام [B/26] منشسأً لحصول كمال الأصل و تمامية ]الف: ـ تمامية.[ فی حقيقة ]الف: فی الحقيقة.[ لم‌يكن حاملاً له قبل الإضافة، بل كلّما فاضت العكوس من العاكس و كثرت، ازدادت آثاره و أفعاله، و]س: ـ و.[ تكثّرت شؤونه و أطواره، و كلّما انبجست العكوس من الأصل ظهرت آياته و تبيّنت بيانه (سَنُرِيهِمْ ءَاياتِنَا فِی الأَفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ) ]سورة فصّلت، الآية 53.[ ، لا كنشوة النداوة من البحر، فإنّ النداوة لمّا كانت من سنخ حقيقة الماء مساوياً للبحر فی الأصل و الحقيقة المائية ]الف: المبائنة.[، و إن كانت فی غاية الضعف و القلّة، فإذا انفصلت من البحر صار البحر فی الحقيقة المائية ناقصاً فاقداً من ]الف: عن.[ تلک الحقيقة قدر مائية النداوة، و إذا أضيف هذا المقدار القليل المنفصل عن البحر اليه ازداد ماء البحر فی الواقع و إن لم يزدد فی الحسّ لقلّته بائناً منه، أی يكون الضعيف فائضاً من ذلک ]کذا.[ القوی، منبجساً منه بينونة صفة لا بينونة عزلة، بمثابة بينونة العكس من الأصل، فإنّ العكس بايَنَ الأصل بالاحتياج إليه، و الأصلُ باينَ العكس بالغناء عنه، و الاحتياج صفة العكس و الغناء صفة الأصل، والغناء عدم الاحتياج أو ]هکذا فی النسخ.[ بالعكس.

و لايتصوّر بينونة أتمّ من تلک البينونة، و هذا هی البينونة الصفتية ]الف: الصفية.[ و أمثالها، لا كبينونة النّداوة من البحر؛ فإِنّ النداوة بايَنَ البحر بوجدان قدرٍ معيّن من أصل ]س: أصله.[ حقيقة المائية، لايوجد ذلک ]س: تلک.[ القدر بعينه و بشخصه بخصوصه للبحر و فيه، و انفصل و انعزل عن البحر وعن التوحّد به و التحصّل فيه. و البحر بايَنَ النداوة بفقدان ذلک القدر من حقيقة المائية بعينه و بشخصه بخصوصه و إن وجد أضعافها و أضعاف أضعافها و أمثالها و أمثال أمثالها بالغاً مبلغاً لايمكن أن يحصل، و وجد فی البحر ما وجد فيه من الماء، لكنّه انفصل و انعزل عن النداوة و عن وجدانها بعينها و عن تحصّلها فيه. فصار كلّ من البحر و النداوة ناقصاً فی الحقيقة المائية، فاقداً كلّ منهما لمرتبة من أصل تلک الحقيقة، مركِّباً من حصّة عن تلک الحقيقة المائية ]الف: ـ فاقداً کلّ منهما … المائية.[ و من فقدان ما سوی ]الف: السواء.[ تلک الحصّة ]الف: + فإذا.[؛ بايَنَ الضعيف من القوی بهذه البينونة، و صارت البينونة بينهما أتمّ أنحاء البينونة، و هی البينونة الصفتّية البالغة فی البينونة إلی الغاية، بأن يكون القوی غنياً فی ذاته عن الضعيف، و الضعيف فقيراً إلی القوی فی ذاته، محتاجاً إليه فی حاقّ نفسه، و يكون القوی ذاته ]کذا.[ مجرّد الغناء عن الضعيف، والضعيف ذاته محوضة الافتقار إلی القوي.

فلم ينفصل الضعيف عن القوی انفصالَ شيءٍ عن شيء بأن يكونا شيئين إثنين فی هوية الشيئية و حقيقة الهوية، بحيث يتيسّر للعقل الصريح اللطيف الدقيق الناقد النافذ الفاروق للأشياء و دقائق أحوالها و رقائق حيثياتها و خفيّات جهاتها واعتباراتها بالتعمّلات الدقيقة و اللحاظات اللطيفة [B/27] أن يلاحظ ]الف: يلاحظه.[ هوية الضعيف بالانفراد، ويشير إليها بالاستقلال، بأن لايحتاج و ]الف: ـ و.[ لايضطرّ فی لحاظ نفس الهوية الضعيفة بعينها إلی لحاظ هوية القوي، و لايلجأ و لايُلجأ فی الإشارة إلی حاقّ الهوية الضعيفة ]الف: ـ بعينها إلی… الضعيفة.[ إلی الإشارة إلی الهوية القوية، بحيث لايتيسّر ذلک اللحاظ الانفرادی و الإشارة الاستقلالية بالتعمّل الشديد، إذ أقلّ مراتب الإثنينية هو الإثنينية العقلية التعملّية بأن يتيسّر للعقل المتعمّل تعمّل أن يلاحظ فی حاقّ نفس الضعيف من دون أن يلاحظ فی لحاظه هوية القوي، و يضطرّ فی ذلک اللحاظ إلی ذلک اللحاظ، فإنّ هذه أقلّ خاصية ]الف: خاصّه.[ الإثنين؛ إذ لايتصوّر إثنان، و لايتيسّر خلوّ كلّ منهما فی مرتبة نفسه عن الآخر و لا خلوّ لحاظ نفس أحدهما عن لحاظ نفس الآخر، و إلّا فلم يكن ثمة إثنان أصلاً، لا فی الواقع ولا فی الاعتبار.

و ]الف: ـ و.[ أمّا بيان الملازمة، أی ]س: ـ أی.[ إذا كان القوی غنياً فی نفسه عزل الضعيف، و الضعيف فقير مضطرّ إليه فی نفسه، و متذوتاً متقوّماً به؛ ما اللم الذی يوجب أن لاينفصل ذلک الضعيف عن ذلک القوی أصلاً حتّی فی لحاظ التعمّل و الاعتبار!؟

فالوجه ]الف: و الوجه.[ و السرّ فيه هو وجود علاقة التقوّم و التذوّت و التقويم و التذويت بينهما؛ إذ ]الف: ـ إذ.[ الضرورة حاكمة بأنّ المتقوّم شيء من حيث هو مقوّم ـ سواء كان المقوِّم جزءاً داخلاً وفاعلاً خارجاً ـ لايتصوّر أن يعلم ويلاحظ [A/28] و يحضر و ينكشف إلّا بعد العلم بمقوّمه من حيث هو مقوّم و لحاظه و حضوره و انكشافه؛ و هذا ظاهر واضح جدّاً، لايتصوّر أن يخفی علی أحد.

تصريح فيه تحصيل و تنوير

]فی البينونة الصفتية بين الواجب و الممكن[

فإذا تحقّقت ]الف: ممّا.[ بما حققّناه و بلّغت بحقيقة ما بلّغناه فاستمع لما يلقی اليک! أنّ معنی وجود المطلق و مفهوم الموجود ]الف: الوجود.[ بما هو موجود الذی يقال علی حقيقة الوجود الحقيقی الواجب الغنی المطلق القوی الحقّ الذی لايتصوّر له فوق فی القوة، البالغ ]الف: البالغة.[ فی قوّة الوجود و شدّته إلی غير النهاية، و علی ما سواه من الأشياء العالمية و الوجودات الفاقرة والذوات الإمكانية بالتشكيک، فالتشكيک فيه لايتصوّر إلّا بالضرب الثانی من قسمی التشكيک، فإنّ معنی الوجود و مفهومه علی ما أصّلنا و أسّسنا له أفراد حقيقية، موجود بالحقيقة، مختلفة بالكمال و النقص و القوّة و الضعف و الغنی و الفقر.

فلحقيقة الوجود التی هی متحقّقة بالحقيقة ـ و هو الوجود الحقيقی ـ مراتب و درجات و مقامات و منازل، مختلفة بتلک الاختلافات، و أقويها و أكملها و أتمّها و أقويها هو أصل حقيقة الوجود الواجبی ]الف: + فإذا.[ الذی هو صرف الوجود الّذی لايشوب بشائبة فقد و لا غاية نقص أصلاً، و عنهم عليهم‌السلام: «موجود غير فقيد.» ]اصول الکافی، ج 1، ص 86؛ بحارالأنوار، ج 3، ص 267.[

و ساير المراتب النازلة من تلک الحقيقة الفائضة [B/28] منها، منزلتها من ذلک الأصل حسب ما أعطاه و أفاده البرهان منزلة العكس من الأصل، فالبينونة بين تلک المراتب النازلة الفاقرة و بين ذلک الأصل الغنی المطلق الموجود الحقّ الحقيقی بينونة صفة لابينونة عزلة، كما قال واحد من ]الف: عن.[ الصادق عليه‌السلام: «توحيده تمييزه عن خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة.» ]بحارالأنوار، ج 4، ص 253؛ الاحتجاج، ج 1، ص 198.[ و عنهم عليهم‌السلام: «بان عن الأشياء بالقهر لها، و بانت الأشياء ]الف: ـ بالقهر… الأشياء.[ عنه بالخضوع». ]لم نعثر عليه.[ والمعنی المحصّل من البينونة الصفتية علی ما علمتَ و تحقّقتَ مما أعلمنا ]کذا.[ و حققّنا هو الافتراق بالغنی و الفقر و التقويم و التقوّم الذی لايتصوّر معه أن ينفصل الضعيف الفقير عن القوی الغنی ]الف: ـ القوی الغنی.[ بوجه أصلاً، حتّی فی التعمّل العقلي، لفرط افتقار ]الف: الافتقار.[ الضعيف و شدّة احتياجه إلی القوي، و فی الحديث القدسی: «انّی بدک اللازم يا موسی! ]قارن: شرح الأسماء الحسنی، ج 1، ص 163، مع اختلاف يسير.[ » و إليه ينظر قوله تعالی: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ) ]سورة الحديد، الآية 4.[ و قد سمّيت فی عرف أصحاب العرفان حسبما اقتضاء ]س، الف: ـ اقتضاء.[ البرهان هذه المعية بالمعيّة القيوميّة، إشارة إلی هذه الدقيقة من البينونة الصفتيّه.

و قد صدر عن مصدر الحكمة أميرالمؤمنين ـ عليه­السلام ـ معدن النبوة من دون مرّة علی ما فی نهج­البلاغة و فی ]الف: + و.[ غيرهما: «داخل فی الأشياء لا بالممازجة، و خارج عن الاشياء لا بالمزائلة.»، ]لم نعثر علی صريح ألفاظه فی الجوامع المعتبرة ولکن قارن: شرح الأسماء الحسنی، ج 2، ص 96.[ ]و[ «داخل فی الأشياء لا كدخول الشيء فی شيء، خارج [A/29] عن الأشياء لا كخروج شيء عن شيء». ]بحارالانوار، ج 58، ص 105؛ الفصول المهمة، ج 1، ص 201؛ الاختصاص، ص  266 ولکن جاء فی شرح الأسماء الحسنی، ج 1، ص 96، بنفس عبارة النصّ مع اختلاف يسير.[ و المعنی علی ما انكشف من البرهان: داخل فی الأشياء، لاكدخول شيء منفصل فی شيء منفصل آخر؛ خارج عن الأشياء لا كخروج منفصل عن شيء منفصل آخر، و نفی طبيعة الانفصال الذی هو موجب الإثنينية إنّما هو نفس إيجاب تلک المعيّة القيوميّة و إثباتها. والمعنی المحصّل من بينونة العزلة ـ إنّما هو علی خلاف البينونة الصفتية، و أقلّها الانفصال فی اللحاظ و الإشارة العقلية التعمّلية، و هو المراد بالمزائلة، و يتحقّق ]الف: تحقّق.[ فی صورة الممازجة و الممتزجين و إن لم يتميزا و لم‌يفترقا فی الوجود، و لكنّها يتميّزان و يفترقان أقلّاً فی اللحاظ العقلي، و التحليل التعمّلی.

إجمال فيه إكمال:

]فی معرفة الممكن و افتقاره[

محصّل القول: أن الموجود:

]1[: إمّا أن يكون مجرّد ذاته و بالنظر إلی حاقّ نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ ذاته لا يأبی عن ]الف: علی.[ العدم،

]2[: أو لا.

و الأوّل: هو الممكن.

والثّانی: هو الواجب.

فالممكن ما لايكون بذاته و بالنظر إلی حاقّ نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ ذاته موجوداً، و لايلزم أن يكون بذاته آبياً عن العدم، و بمجرّد نفسه منافياً للبيّنة، و بمحض ذاته موجوداً ممتنع العدم، فانقلب الممكن واجباً؛ هذا خلف.

فلا مخلص و لا مهرب منه إلّا بأن [B/29] يكون الممكن موجوداً بأمر زائد علی ذاته، فالموجود بالحقيقة هيهنا ]الف: هنا.[ ليس إلّا ذلک الزائد، و الممكن حينئذ ليس إلّا هالكاً فی نفسه ]الف: + و حينئذ.[ باطلاً فی ذاته، ثابتاً بما هو خارج عن حاقّ نفسه.

إيصال و إرادة إكمال

]فی كيفية رفع الوجود للعدم و بالعكس[

و إنارة الحقّ الصريح الخالص والحقيق بالتّصريح الفاحص ]خ: ـ و الحقيق بالتصريح الفاحص.[ هو أنّ صراحة الفطرة والفطرة السازجة الصريحة، حاكمة بأنّ الوجود ليس إلّا حقيقة رفع العدم، و العدم ليس هو ]الف: إلّا هو. د: هو.[ إلّا مجرّد رفع الوجود، فهما متناقضان بالذات؛ إذ ]الف: أو.[ نقيض كلّ شيء إنّما هو رفعه لا غير بحكم الفطرة، فلا تناقض بالحقيقة.

و لاتنافی بالذات عند الفطرة إلّا بين الوجود والعدم؛ إذ المراد بالوجود بحكم الفطرة ليس إلّا حيثيّة شيئية هی بنفسها و بمجرّد ذاتها حيثية رفع العدم، و مراد الفطرة من العدم ليس إلّا مجرّد لا شيئية هی ]الف: بل.[ مجرّد رفع الوجود فی المنافی بالذات، و الرافع بالحقيقة للوجود ليس إلّا رفعه و انتفاعه، و الذی هو العدم، ]الف، س: ـ فی المنافی… العدم.[ فالمنافی بالذات و الرافع بالحقيقة للعدم ليس إلّا الوجود الذی هو مجرّد حيثية رفع العدم، و حقيقة رافعية و حيثية سلبية، فكلّ ما هو غير الوجود أو ]الف، د: ـ أو.[ العدم بما هو غيرهما ـ ولو فرضاً ]الف: فرضنا.[ و تعمّلاً ـ لاينافی ولايناقض و لايرفع الوجود ]الف: + و.[ إلّا بالعرض؛ بمعنی أنّ ما هو غيرهما أو خارج عن حاقّ نفس كليهما فرضاً و تعمّلاً ليس فی نفسه، و بمجرّد حاقّ ذاته رفعاً للوجود و لا رفعاً للعدم، فهو بمقتضی هذا الفرض لا يأبی فينفسه عن الوجود والعدم، و لا [A/30] يتصور إباؤه و امتناعه عن واحد منهما إلّا بالآخر، فلا يُعقل و لايُتصوّر أن يصير ذلک الغير موجوداً، أی آبياً ممتنعاً ]د: مختلفاً.[ عن العدم، إلّا بأمر زايد عن ]د: علی.[ حاقّ ذاته آبٍ ذلک الزائد عن العدم بذاته ممتنع ]د: يمتنع.[ عن نفسه يرفعه ]س: + عن.[ بحاقّ جوهره و بالعكس علی العكس.

فالموجود بالذات و الآبی عن العدم بالحقيقة و بحاقّ نفسه مع قطع النظر عن جميع ما هو خارج عن حاقّ ذاته، و عن كلّ حيثية تقييديّة أو تعليلية خارجية أو اعتبارية وراء حاقّ ]س، الف: ـ حاقّ.[ نفسه ليس إلّا الوجود بالمعنی الذی حرّره و حصّله ]د: حصله.[ الفطرة، وذلک المعدوم بالذات و الآبی عن الوجود بالحقيقة و الممتنع عنه بحاقّ نفسه ليس إلّا ]د: ـ إلّا.[ العدم الذی عينه الفطرة فی مقابل الوجود.

تفريع تحصيلی و تفريع تنبيهي

]فی كيفية وجود العدم و المفهومات الكلية[

فالشيء مطلقاً حقيقياً كان أم تقديرياً، تحقيقياً كان أم تحليلياً تعمّلياً، ينحصر ]الف: منحصرة.[ عند صرف ]الف: عرف. [الفطرة فی الوجود والعدم الفطريين، و ما هو غيرهما بالتعمّل فی البين، و إلّا فمع قطع النظر عن التعمّل الصرف و صرف التعمّل، فلا شيء فی نفس الأمر و الواقع إلّا الوجود و ]د: ـ و.[ الموجود بالذات و آثاره و أفعاله، فلا شيء إلّا الموجود بالحقيقة كما سينكشف علی ]الف: عن.[ بصيرة الفطرة عند طلوع شمس الحقيقة و ارتفاع سحاب سراب الظلمة، و كلّ ما خلا الموجود بالحقيقة ليس إلّا باطلاً صرفاً، و لا شيئا بحتاً و كيف لا!؟ و الحصر بين[B/30]  الموجود و اللا ]الف: إلّا.[ موجود حصر فطري، و لا واسطة بين السلب و الإيجاب ضروري، و هو أوّل]س، الف: أولی.[ الأوائل فی العلوم اليقينية، و إليه ينحلّ كلّ العلوم بالحقيقة الحقّة نظرية كانت أو بديهية، ]د: أم ضرورية.[ كما فصّل ]د: حصل.[ فی محلّه، و قد عبّر ]الف: غير.[ عنه لسان الصدق و العصمة ]الف: المعصمة.[ بلا منزلة بين النفی والاثبات، و لقد قالوا أنّ منزلة هذه القضية فی التصديقات منزلة علّة العلل فی سلسلة الموجودات، و الواجب تعالی شأنه أوّل الأوائل فی الذوات.

والمراد من الغيرية التعمّلية هيهنا لايرجع محصّله بعد البرهان و عند الفحص البالغ فی البيان إلّا إلی المغايرة بحسب ]س، د: ـ بحسب.[ المعنی ]س، د: بالمعنی.[ والمفهوم ]الف: ـ المعنی و المفهوم.[ عند تحليل ]س، د، الف: التحليل.[ العقل و تعمّلاته و تفصيله و تعبيراته، كما لايخفی علی من له أدنی ربط بالمقامات ]الف: فی المقامات.[ العملية ]س، الف: ـ العملية.[ و بضاعة مزجاة ]الف: ـ مزحاة.[ فی الاعتبارات الحكمية النضيجة، فمقتضی ما امضينا بمؤدّی ما قضينا لاموجود بالحقيقة و لا بالذات إلّا الوجود بالمعنی الذی هو حقيقة رفع العدم، و لا معدوم كذلک إلّا العدم الذی هو مجرد رفع ]الف: رفع مجرد.[ الوجود، و كلّ ما هو غيرهما ليس إلّا نفس المعانی والمفهومات، أی مفهوم كان، حتّی مفهوم الوجود و مفهوم العدم.

و ظاهر أنّ نفس مفهوم الوجود ليس بحقيقة الوجود الذی هو بنفسه ]س، الف: ـ هو بنفسه.[ حقيقة رفع العدم، و حيثية سلبه و انتفائه، كيف لا!؟ و هذا المفهوم البديهی التصوّر مفهوم [A/31] كلّی انتزاعی اعتباري، لاتحصّل و لاتقرّر له إلّا بضربٍ من الوجود فی الذهن، كما لايخفی علی أحد من العقلاء فضلاً عن الفضلاء. و حقيقة الوجود الذی هو بنفسه و بذاته ]س، الف: ـ بذاته.[ ليس إلّا رفع العدم حقيقة، إنّما هی الوجود ]د: الموجود.[ الحقيقی العينی الآبی ]خ: الإبائی.[ من مجرّد نفسه الممتنع بحاقّ ذاته عن العدم و النفی والانعدام و الإنتفاء، كما أوضحناه، و هو الحقيق بأن يسمّی بالوجود الحقيقی و الموجود بالحقيقة، كما سمّوا، لا مفهوم الوجود الذی يعبّر عن الوجود الحقيقی ]د: + به.[ فی ضرورة التفهيم و التفهّم، ]س، الف: ـ و التفهّم.[ كساير المفهومات التی ]س، د: الذی.[ يعبّر بها عن حقايق الأشياء، أی حقائقها العينية.

و كذلک مفهوم العدم ليس بشيء من العدم الحقيقی الذی هو مجرّد رفع ]الف: رفع مجرّد.[ الوجود الحقيقي، و قد مضی ]د: + الضرورة.[ بأن لا معدوم بالحقيقة ]الف: + و.[ إلّا هو، و هو ليس إلّا ليسية صرفة و عدماً بحتاً وبطلاناً محضاً، لايعلم و لايخبر عنها و لا به أصلاً علی ما برهن عليه فی محلّه؛ وكيف لا!؟ و هذا المفهوم كقرينه مفهوم الوجود ـ أمر متصوّر، له ضرب من الوجود والتحصّل فی الذهن؛ و ]: ـ و.[ هو يجامع الوجود و لاينافيه ]د: لا ينافی.[ و لايرفعه، و ليس بمناقض ]خ: بمتناقض.[، و لانقيض لحقيقة الوجود؛ بل ]د: ـ بل.[ و لا لمفهوم ]س: المفهوم. د: بمفهوم.[ تلک الحقيقة، و كيف يناقضها و هو يجامعها؟ كما لايخفی علی اُولی النهی.

و كذلک بالحقيقة حال ساير المعانی و المفهومات الكلية التی يعبّر بها عن الحقائق العينية؛ [B/31] والأسماء  ]د: ـ الأسماء.[ الحقيقية إنّما هی حقائق ]خ: الأشياء.[ الخارجية، ليس و لا شيء من تلک المعانی و المفهومات بموجود حقيقی عينی يترتّب عليه الأحكام و الآثار، و ما شمّ شيء منها ]الف: ـ منها.[ رائحة من الوجود الحقيقی إلّا بضربِ من التعمّل العقلی و نحو من الوجود الذهنی كما حقّقنا و فصّلنا فی التفاصيل التی قدّمناه.

و من هنا ]د: هيهنا.[ قالوا: الأعيان الثابتة ما شمّت رائحة الوجود، أی الكلّيات الطبيعة التی يعبّر عنها لماهيات الكلّية ليست بموجودة ]الف: بموجود.[ بالحقيقة، و إنّما توجد بضرب من المجاز و طور من التبعية.

و هذا أيضاً من الضروريات الاتّفاقية الذی النصفة و استقامة الفطرة، قد قال به كلّ عاقل، لا يتفوّه بخلافه أقلّ عاقل، و كيف لا!؟

و لقد ]الف: قد.[ قضيت الضرورة ]الف: + و.[ الفطرية بأنّ الاُمور العينية الشخصية و الحقائق الخارجية المتعيّنة، ]د: التعيّنية.[ أی أمر كان و أيّة ]س: أی.[ حقيقة ]الف: حصّه.[ كانت، ليست إلّا بمجرّد ]الف، د: ليست بمجرّد.[ معانی و مفهومات كلّية؛

(إِنْ هِی إِلاَّ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنْتُمْ وَ ءَآبَاؤُكُمْ مَّآ أَنْزَلَ آللهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ) ]سورة النجم، الآية 23.[

قضاءٌ و إمضاءٌ

]فی أقسام الشيئية المطلقة[

و ]د: ـ قضاءٌ و امضاءٌ. [إذ قد قضينا بضرورة الفطرة أن لا موجود بالحقيقة إلّا الوجود ]س: ـ الوجود. [الحقيقي، و هو الشيء و بحقيقة الشيئية، و أنّ المعانی و المفهومات التی يعبّر بها عن الأشياء ]خ: الأسماء. [و الحقيقية ليست بموجودة ]الف، د: بموجود. [إلّا بضرب من التبعية، و أن لا شيء فی الواقع المطلق إلّا الوجود الحقيقي، [A/32] و ضرب من الأشياء التعمّلية التی ليست إلّا تلک المفهومات و المعاني؛ و أنّ الشيئية المطلقة منحصرة ]د: منحصر. [فيهما، إذ ]د: ـ إذ. [العدم الحقيقی ليس شيء أصلاً، لا أصليةً و لا تبعية.

إعادة لمزيد الفائدة و تجديد الإفادة

]فی تقسيم الموجود إلی الواجب والممكن[

فليعلم أنّ الموجود ]الف: الوجود.[ المطلق:

]1[: إمّا أن يكون موجوداً آبياً عن العدم، ممتنعاً عن الليسية الحقيقية بذاته و لذاته، و بمجرّد حاقّ نفسه مع قطع النظر عن ]د: ـ عن. [كلّ ما هو خارج عن حاقّ حقيقة ذاته، و مع قطع النظر عن كلّ حيثية خارجة عن جوهر نفسه، تقييدية كانت تلک الحيثية ]د: حيثية.[ الخارجية ]س: الخارجة.[، أم تعليلية؛ حقيقية ]الف: حقيقة.[، أم اعتبارية،

]2[: أم لا.

و بالجملة أنّ الموجود ]د: + و[ فی الجملة: ]د: س: بالجملة. [

]الف[: إمّا أن يكون متقرّراً متحصّلاً متقوّماً متذوّتاً ]د: ـ متقوماً متذوتاً. [متجوهراً بذاته و لذاته، من دون أن يحتاج فی تقرّره و تحصّله و تقومّه و قوام ذاته وتجوهر ]د: + جوهر. [ نفسه إلی شيء خارج عن حاقّ ذاته أصلاً،

]ب[: أم لايكون كذلک.

والأول: هو مجرّد حقيقة الوجود الحقيقی الحقّ، الموجود بالحقيقة، الآبی بمجرّد حاقّ ذاته عن العدم الحقيقی طرّاً، الممتنع بمحض حيثية ذاته عن الليس الواقعی المطلق رأساً حسبما اقتضاه النقاضة الذاتية و المناقضة الحقيقية، و هو مجرّد الأيسية المحضة، المتنافية بذاتها الليسية الصرفة، و مجرّد الإنيّة ]الف: الاينية. [الحقيقية التی هی آبية بنفسها للنفی والانتفاء، وهو الواجب الوجود بذاته ـ تعالی ـ إذ لا معنی ]الف: لا يفنی. [للواجب ]س: بالواجب. الف و د: فالواجب. [بالذات [B/32] إلّا ما يكون موجوداً بذاته، و لذاته] الف: + و. [ متقرراً متحصّلاً متقوّما متذوّتاً بمجرّد ]الف: مجرد.[ نفسه من دون أن يحتاج فی تجوهر ذاته و قوام حقيقة نفسه و تقرّر قوامه و موجوديته كنه ذاته وتحصّل حاقّ حقيقة نفسه إلی شيء خارج عن حاقّ ذاته أصلاً، والله الغنی و أنتم الفقراء ]اقتباس من فاطر، الآيه 15 و غيرها.[.

والثانی: ليس إلّا الممكن المفتقر فی قوامه ]د: ـ فی قوامه. [إلی الواجب القائم بذاته، سواء كان ]الف: + قبل. [أمراً عينياً شخصياً، أم ذهنياً كلّياً.

و سنعود إلی شرح حاله علی نمط التحقيق إن ساعدنا مرافقة التوفيق. فانتظر مترقّباً، وترقّب متفحّصاً!

تنبيه فی تصريح و تصريح فی تنبيه

]فی سرّ عينية الوجود فی الواجب[

فقد طلع من الاُفقِ، هذاالبيان، أنّ ]د: هی. [سرّ عينية الوجود فی الواجب بالذات بمعنی أنّ وجود ذات الواجب ـ أی ما يطرد به عن ذاته العدم طرّاً، و ما به يأبی عن الليسية رأساً، وما به يمتنع عن ]س: علی. [كنه ذاته الانعدام، و يجب له القدم ـ إنّما هو بعينه عين كنه ]د: ـ عن الليسية … کنه. [ذاته ـ تعالی ـ و لايُتصوّر بين حقيقة وجوده و حيثية كنه ذاته شائبة الإثنينية أصلاً، حقيقية ]د: حقيقة. [كانت تلک الإثنينية أم تعمّلية؛ إثنينية ]د: ـ أم تعمّلية إثنينية. [ خارجية ]الف: خارجة.[، أو تحليلية إعتبارية. و كيف لا!؟ فلو كان حقيقة وجوده و حيثية ما يطرد به عن ذاته العدم أمراً زائداً علی كنه ذاته ـ تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً ـ و لو بحسب التعمّل و التحليل فبضرب من التفرقة و التفصيل، فلا يتصوّر حينئذ أن يصدق [A/33] علی ذاته أنّه ]د: ـ أنّه. [موجود بذاته مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج من حاقّ ذاته، و لايعقل حينئذ فی حقّه ـ تعالی ـ أن يكون متحقّقاً بمجرّد جوهر نفسه مع قطع النظر عن ]د: ـ عن. [كلّ حيثية خارجية، حقيقيةً كانت تلک الحيثية، أم اعتبارية.

و قد حكم ضرورة الفطرة بأنّه ـ تعالی ـ موجود بمجرّد ذاته من دون أن يحتاج فی وجود ذاته و تقوّم قوامه إلی شيء أصلاً، هذا ظاهر جداً.

إيضاح فهم و إزاحة وهم

]فی معنی عينية الوجود للواجب[

لاتتوهمنّ من العينية هنا، ]س، د: ههنا. [العينية الاتحادية، كما تقرّر ]الف: ـ تقرّر. [بين طبيعة الجنس و الفصل  فی الحقايق النوعية المركّبة الذوات من الحقيقة ]د: حيثية. [الجنسية الإبهامية و الحيثية الفصلية المحصّلة، حتّی يتصوّر هيهنا أيضاً، إنّ المراد بالعينية هو أن تتّحد حيثية الوجود فی حقّه ـ تعالی ـ بحيثية ذاته الواجبية، و اتّحدت ]الف، د: اتحد. [ الحيثيتان فی العين، ]الف: ـ فی العين. [هيهات! تعالی ذاته الأحدية ]الف: الأحديته [الواحدة بالوحدة الحقة، المنزّه عن شائبة الكثرة البسيطة كلّ البساطة. ]د: البسائط[.

بل المعنی من العينية هو أنّ حيثية ذاته بذاته مع قطع النظر عن كلّ حيثية وراءها ]س، الف، د: وراها. [يكون موجوداً آبياً عن العدم، فارغاً عن الليسية، حتّی تكون حيثية الذات بعينها و بمحوضة نفسها منافية للعدم، نقيضاً للـ «ليس»؛ لأنّه محض الأيس، و الأيس بنفسه ينافی الليس، اذ الليس نفسُ لا أيس، ]الف: لا يس. [والأيس نفس لا ليس، فافهم و اغتنم واشكر ربّک الأكرم! فإنّ الشكر يزداد به النعم. ]قارن: سورة إبراهيم، الآية 7: (لَئِنْ شَكَرْتُم لأَزيدَنَّكُم). [

تكملة جديدة لها تبصرة شديدة، و إنارة غربية ]الف: غربية إنارة. [فيها آراء عجيبة

]فی معرفة أحدية الواجب[

فقد انكشف الحقّ حتّی ]الف: ـ حتی. [الانكشاف، و قد انجلی قمر الحقيقة عن الانخساف أنّ الحقّ الحقيقی المطلق القيومی المنزّه عن جهات النقيصة طرّاً أنّما هو مجرّد حقيقة الوجود الحقيقی البحت، المعرّی عن شوائب العدم كلاًّ ]د: + و.[، ليس إلّا صرف الأيس الخالص عن ]د: ـ عن. [مثالب ]الف: ـ مثالب. [الليس رأساً؛ إذ الوجود البحت ليس إلّا ]س: + بحت. [رفع العدم، و الأيس الصرف ليس إلّا صرف سلب الليس و لا نقص و لا نقصان و لا نقيصة و لا منقصة بالحقيقة إلّا عدم الوجود و رفعه، و لا عيب و لا عائبة بالضرورة إلّا سلب الأيس و نفيه، إذ الوجود خير كلّه، و الخير بالذات ليس إلّا الأيس، قلّه و جلّه. و العدم بالحقيقة شرّ كلّه، و لا شرّ بالذات إلّا الليس قلّه و جلّه ]د: جلّة و قلّه.[؛ و هذا ممّا اتفق عليه كلّ العقول، و أزاح عن وجهه ظلمة الشبه والشكوک جلّ الفحول.

فكيف يتصوّر أن لايكون الحقّ المنزّه وجوداً بحتاً؟ و كيف يتعقّل أن لايكون القيّوم المطلق أيساً صرفاً ـ تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً ـ و إلّا للزم أن يكون الحقّ الغنی ]د: الغنی الحقّ. [المنزّه خلقاً مشبّهاً، والقيوم المطلق البسيط ]د: البسيط المطلق. [متقوّماً من الأيسية و الليسية مركّباً، فلم يكن حقّاً غنياً منزّهاً عن شائبة الافتقار و الاحتياج، [A/34] و لم‌يكن قيّوماً بسيطاً مطلقاً مقدّساً عن عائبة التركّب و الازدواج، فلمّا كان كلّه الوجود فهو كلّ الوجود ـ لا أنّ الكلّ منه له بعض موجود ـ غير فقيد ]د: مقيد.[، فلا حدّ و لا تحديد؛ فإنّه الموجود بلا تحديد و لا ]س، د: ـ تحديد و لا. [تعليل ولاتقييد. و من هنا قال ـ عليه­‌السلام ـ : كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم فی أدقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم، مردود إليكم. ] بحارالأنوار ج 66، ص 293؛ الفصول المهمة ج 1، ص 163؛ و جاء قريبها فی تاريخ مدينةدمشق ج 66، ص 59 نقلاً عن الشبلي.[».

 و السرّ فيه كونه موجوداً ]الف: + و.[ محدوداً فی الموجودية، ناقصاً فی الوجود، مركّباً من الوجود و العدم، إذ الوجود الصرف البسيط المحيط لايحاط؛ والمحاط لعقولنا لايكون إلّا محدوداً كما علّل ]د: عمل.[ به فی الأخبار الكثيرة. و هذا إنّما هو سرّ التوحيد؛ إذ لو كان فی الوجود وجود بحت آخر غير الحقّ الأحد الوحيد ]الف: التوحيد.[ خارج عن حاقّ ذاته، ينفصل ]الف: يتفضل.[ عن كنه قوامه ـ تعالی عن ذلک علواً كبيراً ـ لكان بالضرورة الفطرية كلّ منهما فی مرتبة ذاته فاقداً للاخر، خالياً بائناً عنه، فلم يكن بالضرورة شيء منهما فی مرتبة ذاته وجوداً بحتاً، بل مؤلّفا من وجود نفسه و سلب وجود الآخر، و مركّباً من وجدان حيثية وجوده، و فقدان حيثية وجودية اُخری، كسائر الموجودات الخلقية، والوجودات الأنفسية و الآفاقية، و هذا خلاف ما قضی عليه الفطرة و أمضاه الضرورة، فليس كمثله شيء ]اقتباس من الشوری، الآية 11.[ و هو شيء بحقيقة الشيئية ]اقتباس من حديث. «أنه شیء بحقيقة الشيئية» التوحيد، ص 104 ، ح 2.[، و لا شيء سواه إلّا ما هو بمنزلة الظلّ والفيء فی الحقيقة.

و لمّا كان هو الأحد الصمد، أی وجوداً بحتاً [B/34] بسيطاً غنياً صرفاً فلم يكن له كفواً أحد ]اقتباس من التوحيد، الآية 4.[.

تصريح فيه تنقيح

]فی التنبيه علی قاعدة بسيط الحقيقة كلّ الأشياء فی مقام الثبوت[

فالوجود البحت الذی لايشوب فی تذوّت ]د: مرتبة.[ ذاته الأحدية بعدم ]د: ـ بعدم.[ حقيقی أصلاً، والأيس الصرف الذی لايتقوّم ]الف: لا يتقواه.[ فی قوام ]د: مقام.[ نفسه البسيط بليسية حقيقية مطلقاً، لايتصوّر بضرورة من الفطرة أن يكون فی حقيقة الوجود و الموجودية الحقيقية ناقصاً، و لايتعقّل أن يفقد فی حاقّ نفسه الأحدية من سنخ حقيقة الأيسية الحقيقية شيئاً، و إلّا فلم يكن فی مرتبة ذاته وجوداً بحتاً و أيساً صرفاً، بل مركّباً ]د: مؤلفاً.[ من الأيسية والليسية مؤلفاً ]د: مرکبا.[ من الشيئية واللاشيئية؛ فاتّضح غاية الاتّضاح أنّ الوجود البسيط و الأيس المحيط كلّ الموجودات ]الف: ـ الموجودات.[ بنحو أعلی، و أنّ بسيط الحقيقة كل الأشياء، لا أنّ ]الف: لأنّ.[ الكلّ ]الف: کلّ.[ منه له بعض.

و لمّا كان الوجود البسيط كل الوجودات، فليس بشيء منها؛ إذ ليس شيء من تلک الأشياء الّا ناقصاً ضعيفاً خالياً بائناً ]يمکن أن يقرأ فی الف: نائياً.[ عن كلّ ما هو غيره من تلک الأشياء فاقداً كلّ من تلک الأشياء لما هو ]الف: هو.[ غيرها منها، فتركّب كلّ منها من شيئية و لا شيئية، و ]د: + من.[ حيثية وجود ولا وجود، من ثمّة ورد من أسمائه الحسنی ]الف: ـ الحسنی.[: «يا من خلق الأشياء من العدم ]قارن: بحارالانوار، ج 91، ص 394.[.» إذ ]د: اذ الاشياء.[ الخليقة ـ كما كشفنا ـ متقوّم القوام من الوجود والعدم، و المنزه من العدم طرّاً منحصر فی القدم، و من ثمّ يقال: «كلّ ممكن زوج تركيبی»، فافهم!

فلو كان البسيط الحقيقی المطلق [A/35] والوجود البسيط الحقّ شيئاً منها ]الف: شامها.[ ـ تعالی ـ عن ذلک علّواً كبيراً ـ للزم التركيب المنافی للبساطة المحضة و الكثرة المناقضة للوحدة الحقّة فصار فقيراً ]الف: فقيراً.[ و محتاجاً، فانقلب فی ذاته كثيراً، ]د: ـ و.[ و فی وحدته أزواجاً ـ و لقد قضت ضرورة ]س، الف: ـ ضرورة.[ الفطرة بكونه غنياً بحتاً و بسيطاً صرفاً و وحدةً محضةً ـ فهذا ]الف: فهو.[ خلاف الضرورة.

إنارة فهم لإزاحة وهم ]الف: + و.[

]فی أنّ بسيط الحقيقة ليس بعينه عن الموجودات[

ربّما يتوهّم من كلام هؤلاء ]د: سؤال.[ الأكابر العظام و الأفاضل الأعلام هذا ـ أی بسيط الحقيقة كلّ الأشياء ـ أنّ مرادهم منه أنّ ]د: + الحقّ.[ البسيط الواجبی ـ القديم المحيط القيّومی الحقّ ]د: ـ الحقّ.[ المنزّه عن صفات الإمكان، المقدّس عن سِمات الحدثان ـ بعينه عين الموجودات العالمية و الذوات الإمكانية، و عين الحادثات اليومية و الأشياء الرفيعة و الوضيعة والمزيّفة و الخسيسة ]د: الشريعة.[، بمعنی أنّ كنه ذاته تعالی عن التشبيه بالأشياء، فضلاً عن التوحّد بها و السريان فيها ]د: ـ فيها.[ فی مرتبة ذاته أمر مطلق منبسط فيها، متّحد بكلّ واحد منها، ويظهر لنا فی كلّ شيء بحسبه، فلا نحسّ إلّا كنه ذات الواجب الوجود ]د: ـ الوجود.[، و لانبصر و لانسمع ولانشمّ و لانذوق و لانلمس و لانتخيّل و لانتوهّم و لانتعقّل إلّا إيّاه، فهو محيط غير محدود فيالوجود، و موجود غير فقيد، و لا شيء بالحقيقة سواه بهذا الوجه و فريد وحيد وحده، لا شريک له بهذا المعنی عند هولاء الأكابر [B/35] ذوی المناقب والمفاخر الذين يعدّون منهم أفلاطون الإلهی و أعظم ]الف: أعزّ.[ تلميذه، أرسطاطاليس الحكيم، حيث قال من قال من ]الف: ـ من.[ هؤلاء:

غيرتش غير در جهان نگذاشت

زين سبب عين جمله اشيا شد

و أمثال ذلک من مقالاتهم فی هذالمقام و أمثاله.

أنشدكم بالله العلی العظيم، يا أصحاب التصفية ]د: + والمتصفة.[ والمنصفة والفضل ]الف: ـ والعقل.[ والمعرفة! هل يتصوّر من أقلّ ]د: ـ أقل.[ عاقل أن يقول بأمثال هذا؟ و هل العار كلّ العار يتصور للعامل أعظم من هذا ]د: ـ أقل… هذا.[ فضلاً عن ]س: ـ عن.[ أن يعتقدها!؟

والعجب كلّ العجب من أمثال اُولئک أنّهم كيف يتمكّنون من عند أنفسهم أن يظنّوا فی حقّ هؤلاء الأعلام بهذه الظنون الركيكة التی تقضی ببطلانها ضرورة الفطرة، و إفتضاحها ليست بمنزلة تكاد أن يختفی علی أرباب البديهة، فضلاً عن أصحاب البصيرة.

كيف لا!؟ و قد قال فيه أرسطاطاليس الحكيم، أرشد تلميذ الأفلاطون الحكيم ]الف: الأعظم.[ و نقله الناقلون القائلون العاملون. و لمّا كان كلّه الوجود فهو كلّ الوجود، فهو الكلّ فی وحدته. وبرواية و عبارة اُخری فهو الكلّ فی وحدة، فعلی ما حملوه لا معنی له إلّا فهو الكلّ فی كثرته، أو فی كثرة. ]د: أو فی کثرة.[

و لقد قال فيه أيضاً: «بسيط الحقيقة كلّ الأشياء، و ليس بشيء منها» و علی ما توهّموه لا معنی له إلّا أنّه عين كلّ شيء منها ]الف: ـ منها.[ بالإيجاب الكلّي، و قد قال أرسطاطاليس ]د: + ما.[ بالسلب الكلّی [A/36]. و نصّ عليه و صرّح عليه، و قس ]الف: قص.[ عليه ما ]الف: علی ما. د: + قد.[ قد يقال فيه أنّهم ما أرادوا إلّا أن الأشياء كلّها و ]د: ـ و.[ جُلّها و قلّها ليست إلّا المظاهر و المجالی ]الف: المجاز.[ لحقيقة الحقّ الحقيقی والوجود الحقيقی القيومي، فهی كلّها مرايا ذاته ]س، الف: ـ ذاته.[ و مظاهر أسمائه و صفاته، بأنّ الوجود الحقيقی عندهم ليس ]الف: عندهم ليس.[ بكلّی و لا جزئي، و لا كلّ؛ ]الف: کلّا.[ بل هو أمر مطلق منبسط علی هياكل الأشياء يتجلّی فيها، و هذا انّما هو معنی بسيط ]س: لبسيط.[ الحقيقة كلّ الأشياء، فالخلق المشبّه ليس إلّا المرآة و المجلاة ]الف: المهلاة.[ للذات، و الحقّ المنزّه ليس إلّا ما يترائی فی تلک المراتب، فكلّ ما يترائی لنا و يظهر لمداركنا ]الف: لمدرکنا.[ كلّها ]الف، د: کلّه.[ عقلية كانت أم حسية، ]الف: حيّه.[ باطنية كانت أم ظاهرية، ليست إلّا الذات الأحدية بصفاتها التی هی عين ذاتها ]د: ذاتها.[ البسيطة، إذ المرآة بما هی مرآة ما شمّت رائحة الظهور، فإنّها آلة الظهور، و آلة ظهور الشيء بما هی آلة ظهوره ليست بظاهرة ]س، د: بظاهر.[ أصلاً، بل الظاهر الرائی ليس إلّا ذلک الشيء الذی هو آلة ظهوره، كما لايخفی علی اُولی النهی.

فعلی هذا ليس الشيء المطلق إلّا الحق تعالی ]د: ما.[، و ما سواه ما ]الف: + کان أظهرها من.[ شمّت رائحة الشيئية أصلاً ]الف: + کان أظهرها من.[، فإنّ مرآة الشيء بما هی مرآة الشيء ليس بشيء أصلاً، بل الشيء إنّما هو ما تيائی فيها ]الف: فی المرآة. د: فيه.[.

فهذا هو ما راموه من بسيط الحقيقة كل الأشياء، و هو كسابقه [B/36] فی الوهن والركاكة و الفضيحة و التباحة، كما تری، و كيف لا!؟ و أوّل فضيحة و أقل شناعة يرد عليه أنّ الجزئية ليست إلّا إباء الشيء فی نفسه عن الصدق علی الكثيرين، و الكلّية ليست إلّا عدم الإباء، فارتفاعها ارتفاع النقيضين بعينه، فكيف يتصوّر شيء لايكون كلّيا و لا ]س، د: ـ لا.[ جزئياً حقيقياً، و كيف يتصوّر القول ]د: ـ القول.[ بها، و هل هذا إلّا السفسطة ]الف: لسفطة.[ كما تری، و قد يقال أنّ معنی بسيط الحقيقة ]الف: الحقيقی.[ كلّ الأشياء ليس محصّله إلّا مفاد قولهم:

چو ]س، الف، د: چه.[ ممكن گَرد امكان برفشاند

بجز واجب دگر ]الف: ديگر. د: ـ دگر.[ چيزی نماند

و هو ايضاً فی الشناعة كما تری، و فی الركاكة كما لايخفی؛ إذ الحكيم أرسطاطاليس ]لم نعثر علی العبارة و أيظنّ أنّه ـ قدّس سره ـ نقله بالمعنی.[ العظيم يقول: لمّا كان كلّه الوجود فهو كلّ الوجود و لايقيّده بقيد خروج الممكن عن غبار الإمكان، و لايشترط فيه طريان الانعدام علی عالم الحدثان بما هو عالم الحدثان، وإلّا فلابدّ أن يكون الوجود الواجبی محدوداً أوّلاً، ثمّ بعد انعدام العالم بما هو ]د: ـ هو.[ عالم يصير وجوداً صرفا محيطاً، ]د: ـ محيطاً.[ لا شيء غيره. و هم يقولون بأنّ الواجب وجود بسيط فی نفسه، وفی مرتبة ذاته قبل وجود الأشياء و حدوثها ]س: حدوث.[ و فنائها، ]الف: ـ فنائها.[ و لمّا كان وجوداً ]د: ـ وجوداً.[ بحتاً بسيطاً تامّاً، بل فوق التمام، فيجب أن يكون كلّ الوجودات بما هی وجود و موجود، و إلّا فلم يكن فی مرتبة كنه ذاته قبل وجود الأشياء و إيجادها بسيطاً تامّاً فی الوجود والموجودية.[A/37]

]تفسير كلام الشبستری بوجه لائق[

و هذا واضح جداً علی أنّ مراد من قال بمفاد ]س: د: ـ بمفاد.[ ذلک الشعر ليس إلّا أنّ السالک قد يصير فی شهاب سلوكه و مجاهداته الی الله ـ تعالی ]الف: ـ تعالی.[ ـ بقدم العبودية و المجاهدة فی سبيله ]د: ـ إلی الله … سبيله.[ بحيث ينمحی فی نظر شهوده عين ]الف: عن.[ إنانيته، و ينتفی ]الف: ينبقی.[ عن بصر بصيرته ]الف: + أثر.[ إنّيته، فيندکّ ]الف: فيذک.[ حينئذ جبل إنانيته و عينه ]د: ـ و ينبغی… عينه.[، و لايبقی ]الف: لا ينبقی.[ فی نظره من عينه، و ذاته و صفاته لا عين، و لا أثر، لا علم له بنفسه و ذاته، و لا خبر، و يعبّرون عن هذا بالفناء، و لو ]د: إذ.[ نفس هذا المحق الفناء أيضاً عن لوح بصر عقله، صار حينئذ فانياً ]الف: کانياً.[ فی الفناء؛ و يعبّرون عنه بالبقاء فی الفناء، و بعبارة اُخری بالفناء فی التوحيد، و يسمّون صاحبه بالباقی بالبقاء لا بالإبقاء، و يصطلحون عليه بالقرب النوافل حسبما ورد فی الخبر علی ما اشتهر.

و قد يفرّقون بين القرب بالنوافل و القرب بالفرائض، و يقولون إنّ الثانی أكمل وأفضل ]د: أفضل و أکمل.[ من الأوّل، و يجعلون قوله ـ صلّی الله عليه و آله ـ : «لی مع الله وقت لايسعنی فيه ملک مقرّب و لا نبی مرسل.» ]بحارالانوار، ج 18، ص 360.[ مشيراً اليه. و الحال أنّه ـ صلی الله عليه و آله ـ خاتم الأنبياء و سيدالمرسلين ـ صلی الله عليه و آله ـ ، و النكرة فی سياق النفی يفيد العموم، و يحملون حينما ]الف: حيثما.[ ورد قولهم ـ عليهم­السلام ]س، الف، د: عليه.[ ـ : «لنا حالات مع الله نحن هو، و هو نحن، و هو هو، و نحن نحن.» ]لم نعثر عليه فی الجوامع المعتبرة.[ عليه ]: ـ و.[.

و لقد تعرّض لهذا المقال مولانا المجلسی ـ أعلی الله مقامه ـ فی بحارالأنوار ]د: فی بحارالأنوار ـ أعلی الله مقامه.[، فی كتاب السماء و العالم فی أثناء]د: إثبات.[ مباحث حدوث العالم، فی مقام يناسب [B/37] الحال حيث انجرّ به المقال إلی تبديل ]الـ[صفات البشرية ]قارن، بحارالأنوار، ج 7، ص 34.[ بطريق المجاهدة الكبری فی سبيل الله ـ تعالی]د: و إياه أن تکون.[ ـ و أوّله بتأويل وجيه و وجّه فأحسن ]د: + هذا ممّا بلغ عنهم ـ عليهم­السلام ـ إلينا.[ توجيه و تقبّله بقبول أحسن، فبعد ما شرحناه ]الف: شرحناها.[ فأين و أنّی ]الف: ـ فأين و أنّی س: ـ أنّی.[ فی هذا من القول بأنّ بسيط الحقيقة كلّ الأشياء!؟

]وجوب التأويل فی كلمات القوم دون الردّ عليهم[

و الحقّ أنّ كلمات الأقدمين مرموزة غالباً، بل بعض الأقدمين ]د: الأقدمان.[ كسقراط مثلاً عادته أن يرمز فی أقواله ]س: أحواله.[، و يأتی بألفاظ ظواهرها مستشنعة ]الف: متشتتة.[ تشمئزّ منه الأفهام، أو مخالفة للحقّ، و بواطنها صحيحة حقّة، و له فی ذلک مصلحة شرعية ]د: يرعيه.[ و غرض صحيح، حتّی أنّه لو كان يصرّح بمعناها فاتت المصلحة، أو لزم ]کذا.[ مفسدة، أرجح تركها من مصلحة ]الف: المصلحة.[ الإظهار، بل هذا منهم كأنّه اُسوة حسنة فی الأنبياء و الأولياء المعصومين: عن السهو و الخطاء الذين لم‌يؤتوا من جهة سهواً أو غلطاً ]الف: غلط.[ بل ]الف: ـ لم يأتوا… بل.[ أوتوا الحكمة و فصل الخطاب، و جاؤوا من عندالله ]د: ـ الله.[ الوهاب بصريح الوحی و نصّ الكتاب، هذه وتيرتهم، والمجيء بالرمز شيمتهم؛ فانّ كثيراً من آيات القرآن الحكيم النازل من عندالله العليم وأحاديث نبيّنا ـ صلی الله عليه و آله ـ من هذا القبيل، و قد جرت شيمة ]الف: شيئة.[ أوصيائه الانجبين، أئمّتنا ]الف: أئمة.[ الأطهرين: علی هذا السبيل.

فلا ينبغی من الرجل العلمی و المرء الإيماني، صاحب شعار التقوی، الطالب لسبيل الهدی من أن لا يبالی أصلاً، و لا يعتنی بجلالة شأن هؤلاء ]د: هو.[ الأجلّة [A/38] من الحكماء العظام و العرفاء الأعلام، و يركب ظَهر فكره الغير المجرّب و متن فرس فراسة قريحة الغير المؤدّب، و يحمل علی هؤلاء الركبان الفرسان، ويحمل كلماتهم المرموزة علی مجرّد ظواهر ألفاظها المنكرة المكروهة من دون حجّة وبرهان و رعاية قانون و ميزان، كمن ركض دابة جموحه من غير جذب الخطام، أو من دون كفّ العنان، فيخرج به عن ]س، الف: من.[ الطريق المستوی لا محالة بيمينه و يساره، ]الف، د: يسيره.[ تسقطه بالآخرة، و يكسر ظهره كسرةً لا تنجبر أصلاً، فيجعله هالكاً و لئن أنجز لم‌ يرجع إلی صورتها الاُولی. و قد ورد بهذا المضمون فی الخبر و إن لم‌يكن الآن خصوص ألفاظ الخبر فی البال حاضراً ]د: + من الواجب علی اللبيب الأديب و الطالب المصنف الحسيب أن يرجع فی کل علم إلی أهله.[، و إنّ مَن كفّر أحداً لا علی وجهه لرجع المكفِّر كافراً ]راجع: الكافى، ج 2، ص360: «ما شهد رجل على رجل بكفر قطّ إلّا باء به أحدهما إن كان شهد به على كافر صدق، و إذ كان مؤمناً رجع الكفر عليه؛ فاِيّاكم و الطغى على المؤمنين».[. و وجهه يكون علی العارف الواقف واضحاً ظاهراً.

 والحق انّ من الواجب علی اللبيب الأديب و الطالب المنصف و الحسيب أن يرجع فی كلّ علم إلی أهله ]د: ان من الواجب… أهله.[ إن وجد أهله بالبرهان، و إلّا فينتظر (ذَلِکَ فَضْلُ آللهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَآءُ). ]سورة الجمعة، الآية 4.[

هذا هو ]د: ـ هذا هو.[ بالحقيقة هو السرّ الذی ينظر إليه قوله ـ صلی الله عليه و آله: «خذ العلم من أفواه الرجال» ]عوالی اللئالی، ج 4، ص 78، ح 68.[ و إيّاک أن تكون صحفياً. و من ثَمّ قالوا ]د: + و لنعم ما قالوا.[ و لنعم ما قالوا قول الميت كالميت ]د: + فلا مخلص و لا مهرب من وجود.[ فيجب تقليد العالم الحي، كن ]د: ـ فيجب … کن.[ عالماً ]راجع: غرر الحکم، ص 44، ح 135: «کن عالماً ناطقاً أو مستمعاً واعياً و إيّاک أن تکون الثالث».[ أو متعلّماً و لاتكن ]د: و إياه أن تکون.[ ثالثاً. ]د: + هذا ممّا بلغ عنهم إلينا.[

استدراك

]فی الإذعان بالخطأ فی آراء الحكماء والعرفاء[

فليعلم أنّی لست اُريد أنّ كلّ ما قال به هؤلاء الحكماء و أولئک العرفاء يجب [B/38] يكون له ]د: ـ له[ وجه وجيه ]د: ـ وجيه.[ و محمل ]الف: متحمل.[ صحيح ]د: ـ وجيه.[، و لايمكن أن يخطؤوه أو يأتوه بقول قبيح، و من أين و أنّی يتسير هذا!؟ إنّما هذا منصب من عصمة الله ـ تعالی ـ من المعصومين عن السهو و الخطاء، و]س: ـ و.[ لستُ أقول بأنّ ما بين دفتی الأسفار و أثولوجيا ]د: اتوبو جيهاً مثلاً کله.[ كالوحی النازل من السماء، و مطابق لما ]د: ـ لما.[ جاء به الأنبياء، و كشف عنه الأولياء ـ عليهم‌السلام ـ ، و لم‌يأتوا بباطل أو لا طائل ]الف: طابل.[ أصلاً، بل ]د: ـ بل.[ نريد ]س: نزيد.[ أن جلّ كلماتهم و أكثر عباراتهم المرموزة ليست ]کذا، و الصحيح: ليس.[ المراد منها ما يتراءی من ظواهر ألفاظها المستنكرة المكروهة بالبديهة، و لا اُريد ]د: يزيد.[ غير هذا ]الف، د: + هذا.[.

رجعة بعد رجعة و تكملة بعد تكملة

]فی أنّ بسيط الحقيقة وجود بحت و كمال صرف[

فانكشف علی الطالب المستبصر و المسترشد المستخير ]الف: مشجّر. د: المنجر.[ ممّا كشفنا أنّ بسيط الحقيقة و الوجود البسيط الحقيقی الموجود بذاته و لذاته ـ الذی لايحتاج فی قوام ذاته الأحدية البسيطة إلی غيره أصلاً فی مرتبة كنه ذاته الأزلية بحقيقة الأزلية قبل وجود الأشياء و إيجادها ـ كلّ الوجودات و تمام التامات و كمال الكمالات و حقيقة الحقائق الموجودية بما هی ]د: ـ هی.[ وجودية بنحو أعلی و أشرف و أكمل و ألطف؛ ]د: ألطف و أکمل.[ فإنّه بحت وجودٍ ووجود بحت ]د: + التی هی قبل کل شیء و قبل کل ظلّ و فیء، فهو الکلّ فی مرتبة کنه ذاته الأحدية.[، فلو لم‌يكن تمام التمامات و كمال الكمالات و كلّ الوجودات فلم يكن وجوداً بحتاً و كمالاً صرفاً، بل ناقصاً متقوّم القوام من الحقيقة ]د: حيثية. س، الف: حقيقة.[ الكمالية و ]د: + من.[ حيثية النقيصة، فهو الكلّ فی مرتبة وحدة كنه ذاته [A/39] الأحدية ]الف: + تعالی.[ التی هی قبل كلّ شيء وقبل كلّ ظلّ ]الف: ذلل.[ و فيء ]الف: فهو. د: ـ فهو الکل… فیء.[، لا أنّ الكل منه. له بعض، و هو تمام التمامات فی مرتبة ذاته البسيط بالبساطة الحقّة، و حقّ البساطة ]د: البسائط.[ التی هی قبل القبليات كلّها، و قبل الأشياء جلّها و قلّها؛ و ]س، د: ـ و.[ لاتوجد فی تلک المرتبة الأزلية بالأزلية الحقيقية شيء من الأشياء بما هو شيء من الأشياء أصلاً كما قلنا: «بسيط الحقيقة كلّ الأشياء فليس بشيء منها» و إلّا لم‌يكن تمام ]د: + التمامات.[ الأشياء، فلم يكن وجوداً ]د: ـ وجوداً.[ بسيطاً، بل مركّباً؛ و لم‌يكن ]الف: + من.[ كمال ]د: + و.[ كمالات الأشياء، فلم يكن كمالاً محيطاً، بل ناقصاً فهو لكونه كلّ الوجود خِلوٌ من خلقه و خلقه خلو ]اقتباس من حديث: «والله خلو من خلقه و خلقه خلو منه» التوحيد، ص 143، ح 7.[ منه. و إنّما قلنا بنحو أعلی و أشرف؛ لأنّ الوجود الناقص إذا وجد تامّاً ]الف: ناماً.[ كاملاً منزهاً ]الف: منزه.[ عن النقصان طرّاً، معرّی عن سِمات النقص رأساً، خلوّاً من شوائب النقيصة الإمكانية، عوائب ]الف: حوائب، الف: عوائب.[ الفقر و الفاقة الذاتية كلّاً، كان قائماً بذاته، غير مفتقر فی قوام كنه ذاته وتمام صفاته إلی غيره أصلاً، قيّوماً للأشياء كلّها، مذوّتاً لها، قاهراً عليها، واجباً بذاته، غنياً صرفا ]د: حتی.[ مطلقاً تامّاً، فوق التمامات كاملاً، فوق الكمالات عالياً، أعلی من أن يعرف شريفا كبيراً ]د: ـ کبيراً.[، أشرف و أكبر من أن يوصف.

وهم و فهم

]فی أنّ الناقص لايكون تامّاً[

و لا تتوهّمن ]الف: لا يتوهّم. د: لا يتوهّمن.[ ممّا قلناه أنّ الوجود الناقص بعينه ]الف، د: بينه.[ كان تاماً، فوق التمامات، حقّاً غَنياً مطلقاً واجباً بالذات، ثمّ صار نازلاً ناقصاً هالكاً فقيراً ممكناً فاقر ]د: فاقد.[ الذات ـ تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً ـ و كيف [B/39] و ]الف، د: ـ و.[ يلزم ]الف، د: لا يلزم.[ حينئذ عياذاً بالله أن ينقلب الواجب ممكناً، والثابت الدائم الذی لايتغيّر و لايتبدّل أصلاً متغيّراً ]الف: متنيراً.[ و حادثاً فانياً و و هكذا. و هل هذا إلّا السفسطة التی هی ]س، الف: ـ هی.[ باطلة بضرورة الفطرة.

بل نقول انّ برهان العقل ]س: العقول.[ الصريح القاطع و برق نور البيان اللامع يقول و يكشف أنّ ]س: ان.[ حاقّ جوهر الوجود الذی هو حاقّ حقيقة رفع العدم الحقيقی و هو صرف سلب ]د: ـ سلب.[ الليس التصريحی خلو ]الف: عن.[ من كلّ نقصان ]د: + و نقيصة.[، و هو تامّ الحقيقة، فوق التمامات فی حقيقة الوجود الحقيقی و سنخ ]الف: فسخ.[ الموجودية الحقيقية، و هذا هو المعنی من التحيّث ]الف: التحبت.[ و التقيّد ]س: التقييد.[ بنحو أعلی. و كثيراً مّا يوهم العبارة لضيقها الذاتی خلاف ما يراد منها ]س: + و.[، لا سيّما عند لطافة المعنی و علوّه و غموضه جداً؛ ولا سيّما إذا بلغ فی اللطافة و الدقّة غاية القصوی، كما هو منزلة ]د: مسأله.[ بسيط الحقيقة كل الأشياء علی ما اعترف ]د: اعرف.[ به أصحاب المعرفة بحقايق الأشياء، و كيف لا!؟ و ]س: ـ لا و.[ هی اُمّ الحقايق الإلهية كلّها، و برهان براهين قوانين العلوم الحقيقية جلّها و قلّها.

]الغموض فی فهم قاعدة بسيط الحقيقة[

لعمر الحبيب أنّها فی الغموض و الإعضال فی ]د: إلی.[ مرتبه لا ثانی لها، و فی كونها أصل ]س، الف: أصول.[ الحقايق و اُسّ الاُسطقسات فی المعارف ]د: + يعنی.[ منزلة لا شريک لها؛ ظاهره سهل أنيق، باطنه صعب مستصعب عميق؛ فالعبارة بكثرة ]د: بکثر.[ ضيقها، فكيف يطبقها؟

والحق أنّه حقيق بأن يوصف بالسهل الممتنع، فهو ]د: ـ فهو.[ الذی [A/40] أظهرنا منه هو الظهر ]هکذا فی النسخ.[ الظاهر الذی كأنّه لفرط ظهوره لايحتاج إلی البيان، و كيف لا!؟ والوجود الصرف وصرف الوجود الذی لايشوب بنقص و لا ]الف: ـ لا.[ نقيضة أصلاً.

كيف يتصوّر فی النظر الأوّل و أوّل النظر أن ]د: ـ أن.[ لايكون تامّاً فوق التمام فی سنخ الوجود و حقيقة الموجودية، هل كونه تامّاً فوق التمامات منزّها عن كلّ النقصانات، له معنی يتصوّر ]د: متصور.[ غير معنی ]س، الف: ـ معنی.[ كونه وجوداً بحتاً بسيطاً و أيساً صرفاً، لايشوب بشائبة نقيصة أصلاً؟

فهل ]سخ: فهی.[ ليس ذاک إلّا نفس هذا؟ اللّهم إلّا بتعمّل مّا، و إلّا فلا مفاوتة ]د: بتفاوته.[ بينهما معنی يقيّد ]الف: ـ معنی يقيّد. د: يعتّد.[ بها، هذا واضح جداً، لا يكاد أن يخفی.

]وجه الاعتذار فی الدخول فی شرح المقام[

ولكنّی لست اُجسّر ]الف: اجبّر.[ كلّ الجسارة ]د: لست بسبب آخر کلّ الجسارة.[ فی الإشارة إلی شيء يسير أنذر ]هکذا / د: أنذر بسير.[ من بطونها، ولستُ أطمئنّ كلّ الاطمينان فی الرخصة من صاحب الشريعة و من ]الف: عن.[ جانب الحجّة عجّل الله فرجه ـ عليه­السلام ـ ]د: ـ من صاحب … السلام.[ فإنّ العبارة قاصرة و ظواهر الألفاظ متبادرة، و مع ذلک كلّه خِفْتُ ]الف: حفّت.[ إساءة الأدب، فإنّ امتثال الأمر الأعلی من المهمّ الأُهمّ الأوجب. و كيف لا!؟ و قد أمر المولی ]الف: موالی.[ الأعظم، مولی ]الف: موالی.[ الكلّ، مقتداء الجلّ و الكلّ، فخر ]د: مفتخر.[ العرب و العجم ـ مدّ الله ظلّه الأعلی و أدام بركات فضله مادامت الدنيا ـ فلست أدری ما أفعل بي!

]تمام التمامات و كمال الكمالات[

فأقول مستعيناً بالله ]د: + تعالی.[ متوكّلاً عليه، (وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی آللهِ) ]سورة غافر، الآية 44.[ كما أمرنا من لديه أن ما لايدرک كلّه لايترک كلّه؛ فليعلم أنّ الأمر كما أومأتُ ]الف: أونست.[ إليه فی صدر هذه التكملة ]سخ: الکلية.[ حيث قلتُ تمام [B/40] التامات و كمال الكمالات و حقيقة الحقايق بنحو الأعلی، فَليُتأمّل فی كونه تمام التمامات و كمال الكمالات و حقيقة الحقائق!

]تفريع بأنّ النبی الأعظم صلی الله عليه و آله  كلّ الكمالات[

و لقد قالوا: إنّ إمام الشيء أولی بنفس ذلک من ذلک الشيء، فتمام الوجودات و كمالها فی الوجود الحقيقی والموجودية الحقيقية أولی و أوكد من أنفسها، فهو بأنفسها أحقّ وأولی من أنفسها )النَّبِی أَوْلَی بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) ]سورة الأحزاب، الآية 6.[ أی بما هم مؤمنون؛ فايمانه بل نبوّته كلّ النبوات والولايات و الايمانات و تمامها و كمالها. و أين و أنّی مراتب سائر ]الف: سائی.[ النبوات و الولايات والإيمانات من مرتبة نبوّته و ولايته و إيمانه. بل هو حقيقة نور النبّوة والولاية ]د: إلا لأنّه.[ و الإيمان و تلک المراتب الاُخری أشعتّها، فالكلّ شعبه ]خ: شيعه.[ ـ عليه­السلام ـ و شيعته ـ عليه­السلام ـ وأشعتّه، و من هيهنا قال ـ صلی الله عليه و آله ـ «من رآنی فقد رأی الحق.» ]راجع: بحارالأنوار، ج 58، ص 234.[

]كيفية البينونة بين الواجب و الممكن[

و انتفاء لزوم السنخية المنافية لنصّ كريمة (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ) ]سورة الشوری، الآية 11.[ المناقضة لمقتضی البرهان المبين المتقنة ]د: المنفية.[ بضرورة من الدين؛ بل بضرورة من العقول ـ عقول الكاملين والمتوسطين و الناقصين ـ لضرورة ]س: بضرورة.[ المناقضة بين الضرورة و اللاضرورة، و ثبوت المنافاة البيّنة بين الوجوب و اللاوجوب، ثابت و معلوم محقق جدّاً من التقييد بنحو أعلی، بمعنی الذی حقّقنا أنّ من المعلوم المحقق الظاهر الواضح حينئذ أنّ الوجود ]الف: الوجودات.[ البحت الصرف الذی هو]من، د: ـ هو.[ كلّ الوجودات علی النحو الأعلی، أی منزّهاً ]الف: منتزعاً.[ عن شوائب النقص والنقيصة [A/41] طرّاً، مقدّساً عن عوائب الفقر و الفاقة رأساً، ليس و لايتصوّر إلّا أن يكون غنياً بحتاً و غناً صرفاً، و كلّ وجود و موجود ]د: الموجود.[، و سواه ليس ]الف: ـ و لا يتصور… ليس.[، و لايتصوّر إلّا أن يكون فقيراً مضطرّاً إليه التبتة، بل فقراً و فاقةً محضةً، كما انكشف ممّا كشفنا و سينكشف مزيد الانكشاف ـ إن شاءالله‌تعالی ـ فلا بينونة بينه تعالی وبين ما دونها إلّا بالوجوب والإمكان، و لاينفصل كلّ ما هو سواه عنه سبحانه إلّا يكونه مجرّد الفقر و الفاقة إليه، وكونه سبحانه مجرد الغناء عنه.

]الإشارات العلوية فی إثبات المقام[

و هكذا ]د: هکذا من.[ كما قال امام الموحدين اميرالمؤمنين ـ عليه­السلام ـ حين سئل عن قوله: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» ]راجع: مصباح الشريعة، ص 13؛ عوالی اللئالی، ج 4، ص 102؛ بحارالأنوار، ج 2، ص 32.[، أنّ من عرف نفسه بالاحتياج، فقد ]الف: ـ فقد.[ عرف ربه بالغناء، و من عرف نفسه بالحدوث فقد عرف ربّه بالقدم. ]لم نعثر علی حديث بنفس هذه العبارات فی الجوامع المعتبرة.[ الحديث.

و عنهم ]د: عنه.[ عليهم­السلام: «بان عن الأشياء بالقهر لها، و بانت الأشياء عنه بالخضوع له.» ]قارن: بحارالانوار، ج 4، ص 269؛ راجع: مجموعة ورام، ج 1، ص 224.[ والبينونة بين الغناء المحض الذاتی و الفقر و الفاقة الذاتية أتمّ أنحاء البينونات، و هی ]س، الف: د: هو.[ البينونة الصفتية و هی بينونة التناقض؛ إذ الغناء إنّما هو حقيقة عدم الإفتقار، والإفتقار بالحقيقة ليس إلّا عدم الفناء، و هكذا فی الوجوب و الإمكان و القدم و الحدوث والدوام والغناء و غيرها. ]د: ـ والبينونة… غيرها.[

و عن واحد من الصادقين عليهماالسلام: «توحيده تمييزه عن ]المصدر: من.[ خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة، لا بينونة عزلة. ]بحارالأنوار، ج 4، ص 253؛ الاحتجاج، ج 1، ص 198.[» و فی معناه أخبار و آثار كثيرة من أصحاب العصمة ]د: ـ العصمة.[ ـ عليه­السلام ـ و[B/41]  و سينكشف الفرق بين البينونتين عند شرح حال الممكن و الإمكان و بيان حقيقة أحوال الوجودات الإمكانية، و كيفية بينونتها و مبائنتها للوجود الواجبی القيومی ـ عزّ اسمه‌ ـ .

توضيح بعد توضيح

]الصلة بين قاعدة صرف الوجود لايتثنّی و قاعدة بسيط الحقيقة[

فالوجود الحقيقی البحت الذی هو تمام التمامات و فوق التمامات بالوجه الأشرف الأعلی، المنزّه عن مجانسة الأشياء و عن ]الف: من. د: فی.[ مشابهة ]س: شائبة.[ شيء منها للبينونة الصفتية التی هی فی كونها بينونة فی الغاية ]د: غاية.[ القصوی، أتمّ الأنحاء، بحيث لايتصوّر و لايعقل بينونة تُساويها، فضلاً عن أن يكون أقوی، ]الف: أمور.[ انّما هو أصل الاُصول فيها؛ بل قالوا و هو فصل الفصول أوكد ]کذا فی النسخ، و الصحيح: آکد.[ و أولی، كما أومأنا.

فلا ثانی له فی الوجود أصلاً، و إلّا للزم ]الف، س: إلا لا يلزم.[ أن يكون الوجود الصرف التامّ الذی هو فوق التمام ناقصاً محدوداً، و لصار الأحد الصمد واحداً بالعدد ]س: بالعدم.[، فيكون فی عِداد الأشياء معدوداً ]الف: محدوداً.[، تعالی شانه عن ذلک علوّاً كبيراً ـ فضلاً عن كنه ذاته ـ تعالی.

فالوجود الحقيقی الواجبی القيّومی ـ و جلّ عزّ ـ لايتعدّد وحدة، ]الف: ـ وحدة.[ و ]الف، س: ـ و.[ لا شريک له فلم يكن له كفواً أحد ]اقتباس من الإخلاص، 4.[ فهو حقيقة نور الأنوار، و سائر الوجودات الناقصة الفاقرة الذوات فيوضاته ولمعاته و أشعته و إشراق علی هياكل الماهيات العالمية و قوابل الوجودات ]الف: الموجودات.[ الإمكانية، وسنزيد فی شرح حال تلک ]د: ـ تلک.[ الوجودت الفاقرة ]الف: القاقرة. د: الفاقرة.[ الذوات، و بيان حقيقة أحوالها ـ إن شاء الله تعالی ـ . [A/42]

]انّ مسألة بسيط الحقيقة كلّ الأشياء أسّ التوحيد و الدليل عليه[

فانكشف كمال الإنكشاف أنّ مسألة بسيط الحقيقة كلّ الأشياء بالوجه الأعلی أصل به يتوصّل إلی الوحدانية الكبری، و نفی الشريک عنه ـ تعالی ـ و التوحيد الذی هو أصل ]الف: ـ أصل.[ أصول الدين، و لأجله بعث الأنبياء و أرسل المرسلين، لا دليل عليه، و لا برهان له، إلّا وهو دليله و برهانه؛ و لا أصل و لا اُسّ يتوصّل به إليه ]س: الله.[ إلّا و هو أسّه ]س: الله.[ و بنيانه، و بدون هذا الأصل لايتصوّر تحقيق التوحيد بالبرهان و القول بوحدانية الأوّل ـ و جلّ عزّ ـ بنور اليقين والايقان، اللّهم إلّا بضرب من التقليد، تقليد الشارع الصادع ]د: الصادق. الصادع.[ المخبر الصادق ـ عليه­السلام ـ ، لو لم يتوقّف التصديق بصدقه علی توحيد الربّ الوحيد.

کما قال به ]س: ـ به.[ ـ أی بعدم التوقّف ـ الفاضل المدّقق الخوانساری ـ طاب ثراه ]س، الف: ـ طاب ثراه.[ ـ فی حاشيته ]د: تعليقاته.[ علی إلهيات الشفاء، اضطراراً أقرّ و اعترف ]د: أورد و أعرف.[ بعدم إمكان دفع الشبهة المشهورة عن ابن كمّونه عن أدلّة توحيده ـ سبحانه و تعالی ـ عقلاً، أی دليلٍ كان إلّا بالتمسک بما يبتنی عليه هذا الأصل من أصالة الوجود فی الموجودية، و القول بالوجود الحقيقی الموجود بذاته و لذاته، و انّه هو الواجب ـ تعالی شانه ـ اعترافاً واضحاً و إقراراً ظاهراً. و لمّا لم يتيسّر ]س، الف، د: تيسر.[ له ـ طاب ثراه ـ الوصول إلی أصل ]س، د: الوصول باطل.[ أصالة الوجود لحُجب قوية و حجج وهمية لم يتمكّن من رفعها و دفعها عن ذلک الأصل الأصيل، فلم يظفر ـ طاب ثراه ـ مع جلالة منصبه فی الفنون العقلية و عظم شأنه و رفعة قدره فی النظر و الدقة بدليل فی هذا المهمّ الأهمّ الجليل؛ لم ترد عليه تلک الشبهة التی عجزت عن دفعها [B/42] مشاهير الأيام، ]الف: الأنام.[ من الأفاضل الأعلام عند جماهير الأنام، وتحيّرت كلّهم و اعترفت بالعجز جلّهم أو قلّهم، فالتجأ ـ طاب ثراه ـ واضطرّ إلی الاكتفاء بالتقليد فی التوحيد، و إلی عدم توقّف التصديق بصدق النبوة والرسالة علی ]الف: إلی.[ توحيد المرسل ]د: + الوحيد.[ حيث قال بعد ما أورد ]د: + و.[ اُصول الأدّلة و أورد عليها تلک الشبهة، و ذكر كلّ ما ذكروا فی دفعها؛ ولاسيّما ما هو خاصّة أصحاب ]الف: أهل.[ العرفان و أرباب نور الايقان واليقين من الأوّلين والآخرين، و لا سيّما الحكماء الأقدمين الذين لهم أسوةٍ حسنة فی الأنبياء والمرسلين ـ صلوات الله عليهم ـ و لم يتحقّق تحقيقة ]علی [ما راموا، و لم يصلی إلی كنه ما وصلوا، و لم يتضّح له حقيقة ما حقّقوا، فأورد ما أورد عليهم جرحاً و ردّا ]الف: ردّ.[، و لم‌يبق بزعمه حينئذ ]الف: + زحمه.[ عن الأدّلة ذبّاً و دفعاً.

فإن قلت: فعلی هذا كيف يثبت هذا المطلب الجليل؟

قلت: إثبات هذا المطلب تكفيه ]د: بکيفية.[ دلائل ]س: الدلائل.[ التقليد؛ إذ إثباتها لايستلزم دوراً، لأنّ إثبات الواجب ـ تعالی ـ و علمه و قدرته و صدقه كافٍ فی إثبات النبوة، فليس شيء منها موقوفاً علی توحيد الواجب ـ تعالی ـ و بعد إثباتها يثبت التوحيد بالدلائل النقلية التی تشحّنت الكتاب والسنة، بل هو من ضروريات الدين؛ علی أنّ الدلائل العقلية ]الف: ـ اثباته لها… العقلية.[ التی فی القرآن والحديث مثل قوله تعالی (لَوْ كَانَ فِيهِمَا ءَاِلهَةٌ إِلاَّ آللهُ لَفَسَدَتَا) ]سورة الأنبياء، الآية 22.[ و نظائره. لو فرض أنّها لم يكن برهاناً فلاشکّ أنّها فی إقناع النفس تفعل ]د: ـ نفعل. الف: يفعل.[  البراهين التی للحكماء، و بالجملة الأمر واضح بحمدالله تعالی من دون [A/43] اريبة (وَ لَوْ كَرِهَ آلْكافِرُونَ) ]سورة الصف، الآية 8.[ «تعالی الله عمّا يقوله الظالمون». ]اقتباس من الاسراء، آية 43.[ إنتهت عبارته بعينها و فيه ]س، الف: ـ فيه.[ أمور من وجوه شتی ]الف: شق.[ كما لايخفی علی الواقف الناظر بالعين اليمني.

]وجوه الخلل فی ما قاله الخوانساري[

الأول: ما أشرنا إليه من عدم وصوله إلی ما وصلوا هيهنا. و عدم إحاطته بمبادی ]س: لمساوی. الف: بمبادرة.[ الأدلّة التی حقّقوها، و مبانی الأجوبة التی فصّلوها.

الثانی: الخلط منه ـ طاب ثراه ـ وجهاً من وجهی تلک الشبهة العويصة بوجه آخر منها خلطاً ]د: خاطئاً.[ و عدم التفرقة بينهما أصلاً، كما لايخفی علی الواقف بحقيقة تلک الشبهة و كيفيتها، و العارف ]الف: ـ والعارف.[ بأنّها ذات الوجهين، بكلّ ]الف: لکلّ.[ وجهٍ يُقابلها نحوٌ خاص من المقابلة فی الذبّ عن الأدلّة والدفع للشبهة.

الثالث: أنّه كما خلطَ فی الشبهة خلطاً و غلطَ فی أجوبة الطائفة، خلط جواباً عن ]د: ـ عن.[ وجّه ذينک ]الف: تينک.[ الوجهين بجواب الآخر، و لم‌يفرّق أصلاً فی البين، عاميّاً مشهورياً كان الجواب، أم خاصّياً حقيقياً. و لا سيّما فی الخاصّی علی النحو الذی ]س: نحو حقّقه. د: ما.[ حقّقه المحشّی الماجد الناقد صدر المحقّقين، صدرالدين الشيرازي، قدس سره.

الرابع: ما حصله ]د: حصل.[ عند ما اضطرّ إلی الأنبياء فی التوحيد ]الف: التقليد.[ علی مجرّد التقليد من أنّه يكفی فی إثبات النبوة و صدق صاحب ]الف: مباحث.[ الشريعة ـ صلی الله عليه و آله ـ مجرّد إثبات الواجب و علمه وقدرته و صدقه ]د: صدقه و قدرته.[، و ]الف: + ما.[ لايحتاج فيهما إلی غيرها أصلاً توهّم باطل ]س: بأهل.[ البتة ]د: أصلاً و يمکن أن يقرأ فی س: السنة.[ و خيال منه، لاطائل تحته، مجرّد دعوی بلا بيّنة؛ فإنّ من الظاهر [B/43] الواضح أنّه لو فرض واجب آخر، و فرضنا فی ]س، الف: ـ فی.[ وجوب الوجود ثانياً، فكلّ منهما بحسب كنه ذاته بعينه و فی مرتبة حاقّ جوهر نفسه يجب أن يكون علماً كلّه و قدرَةً و صدقاً كذلک، لا أنّ الكلّ ]الف: منه.[ له بعض، أی علماً صرفاً و هكذا. و لمّا كان علماً كلَّه فهو كلّ العلوم ]الف: المعلوم.[ و إلّا لم‌يكن علماً صرفاً، بل مشوباً بالنقصان فيه، و مخلوطاً بعدمه، و مختلطاً مؤلّفاً من العلم و الجهل، تعالی عن ذلک علوّا كبيراً. و لمّا لم‌يمكن أن يكون كنه إدراک كلّ منهما بعينه هو كنه إدراک الآخر ]د: يکن أن يکون کلّ ذات منهما بعينه هو کنه ذات کل منهما بعينه کنه ذات الآخر.[ بعينه لضرورة البينونة فی البين ]الف: المنن.[ و إلّا فلم يكونا اثنين، فكلّ منهما فاقد فی مرتبة حاقّ ذاته العلم الصرف الذی هو بعينه عين الآخر، و الفاقد للعلم الصرف إمّا جاهل صرف ـ لا علم لَه أصلاً ـ أو عالم بوجه و جاهل بوجه آخر.

و بالجملة ]د: ـ بالجملة.[ يلزم أن يكون علمه الذی هو عين ذاته علماً محدوداً ذا حدّ و نهاية ونقصان و نقيصة، فلم يكن له ]د: ـ له.[ علماً صرفاً، هذا واضح ]الف، د: ظاهر.[ جداً، و كذلک القياس فی القدرة و الصدق. فإذا لم‌يكن علم الواجب ]د: واجب.[ محيطاً و قدرتُه محيطةً و صدقه صدقاً محضاً فلم يكن علمه علماً تامّاً كاملاً، بل مشوباً بالجهل و النقصان، و ]لم تكن[ قدرته قدرة تامة كاملة، بل مشوبة بالعجز والنقيصة، و ]لم‌يكن[ صدقه صدقاً تاماً ]الف: فلا.[ كاملاً، بل محدوداً ذا حدّ و نهايةٍ، فلا يتصوّر ولايتيسّر له أن لايجهل أصلاً و أن لايعجز أصلاً و أن لايصدق أصلاً. فمن أين و أنّی يتعقّل و يتيسّر حينئذ ]س: + فی.[ الكفاية المطلوبة فی إثبات [A/44] النبوّة وصدقها، تعالی عن ]د: + کلّ.[ ذلک علّواً كبيراً.

و أمّا خامساً: فقد ظهر كلّ الظهور أنّ إثبات علمه التامّ الذی يجب ]س: لا يحب.[ أن يكون فوق التمام فضلاً عن التام ]س: التمام.[ الذی لا مخلص و لا مهرب فی إثبات النبوة و صدقها عنه، و كذلک قدرته الكاملة و صدقه الصرف، كلّ ذلک موقوف علی توحيده و نفی الشريک عنه ـ تعالی ـ فلو أثبتنا توحيده ]الف: توحيد.[ و نفی ]کذا.[ الشريک عنه ـ تعالی ـ بنبوّة الأنبياء و صدقها للزم الدور، كما لايخفی بأدنی التدبّر و أقل الغور.

تفريع: ]فی سرّ إثبات التوحيد بعد إثبات الواجب فی كتب القوم[

و هذا هو السرّ الباعث للسلف الصالح علی ما كانوا يقدّمون البحث عن وحدانيته ـ تعالی شانه ـ و توحيده سبحانه بعد إثبات الذات علی ساير الصفات كلّها ]الف: + بعد إثبات الذات علی ساير الصفات محلّها.[ و لقد جری بذلک عادتهم الفاضلة، فصار ذلک قاعدتهم الدائمة، و اقتدی بهم من اقتدی من اللاحقين، مستشعراً بالتزام التأسی ]الف، د: تأسی.[ بهم ]خ: + من تأسی.[ من تأسی من حيث لايشعرِ، و لنعم ما قيل بالفارسية:

«ره چنان رو كه ره‌روان رفتند»

و كيف لا!؟ و من أين و أنّی يتصوّر أن لايلزم الاقتداء بسيرتهم الوسطی ]د: الأولی.[ و التأسّی بأُسوتهم الوسطی فی طريق طلب الهدی ]الف: الهوی.[، و قد اقتبس السلف الصالح أنوار علومهم الحقيقة من مشكاة نبوّة الأنبياء ـ صلوات الله عليهم ـ و قد استضاء ]الف: استفاء.[ مصباح نفوسهم القدسية و قلوبهم القادسة الصافية من مصباح ولاية الأولياء عليهم­السلام و قد استنسخوا النسخ صحائف عقولهم المكتسبة ]د: الملکية.[ من الصحائف ]د: الصحف.[ [B/49] المنزلة من السماء و الكتب النازلة من عندالله ـ تعالی ـ بتراجمة ]الف: به تراجمة.[ الأنبياء و الأوصياء.

و أما سادساً: فعلی ما تخيّله و تصوّره ـ طاب ثراه ـ من أنّه لايتصوّر و لايتيسّر للذبّ عن الأدلّة و الدفع لتلک الشبهة ]د: ـ الشبهة.[ إلّا بالتمسک بأصل أصالة الوجود. و هذا الأصل ممّا لاأصل له علی ما حصّله أصلاً و لا محصّل له ]الف: ـ علی ما … له.[ علی ما أسسّه قطعاً؛ فمن أين يَتَصوّر تحصّل دليلٍ عقلاً و تقرير ]س، د: مقرّر / لعل الصواب: تقرّر.[ برهان قطعاً، حتّی يمكن أن تكون الأدلّة القرانية و ]س، الف: أو.[ الحديثية ]س: لحديثه.[ أدلّة عقلية لها و براهين قطعية عندنا، و قد قطع ـ طاب ثراه ـ و حكم قطعاً بكونها أدلّة عقلية و براهين قطعية، حيث قال: «علی أنّ الأدلة العقلية ]الف: ـ لها و براهين … العقلية.[ التی فی القرآن والحديث»، إلی قوله: «لو فرض أنّها لم‌يكن برهاناً» حيث وصف الأدلّة بالعقلية أوّلاً وأتی بلفظ «لو فرض ثانياً».

و لو سامحنا و قلنا: إنّ هذا منه ليس ]د: ـ ليس.[ تصريح فی قطعه ـ طاب ثراه ـ بكونها برهانية قطعية، فلا أقلّ من كونه دالّاً علی الإمكان و يجوز ]الف: لجوز. د، س: جواز / ضبط النصّ قياسی.[ أن يكون برهاناً، فهو أيضاً حينئذٍ ]د: حينئذٍ أيضاً.[ كما تری، ويرد عليه مع ذلک التأسف هذا الذی أردناه كما لايخفی.

و لو قيل ]الف: + و.[: لعلّه أراد أنّها يكون حينئذ برهاناً عندالله و عند رسول‌الله ]الف: زمير له. د: + و الأئمة.[ صلی الله عليه و آله من دون أن يتقرّر برهاناً لنا، فهو فی الوهن والركاكة أوضح من أن يوحی. و إنّما الاحتياج إلی الدليل إنما هو ما حقّقناه ]الف: حقنا.[، و هو ـ تعالی ـ منزّه عن شائبة الاحتياج رأسا وهم: أيضاً لايحتاجون [A/45] فی أنفسهم و لأنفسهم إلی أمثال ]الف: امتثال.[ تلک الأدلّة أصلاً، و الدليل علی ذلک (شَهِدَآللهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ آلْمَلائِكَةُ وَ أُولُواْآلْعِلْمِ) ]سورة آل عمران، الآية 18.[، و الدليل لايحتاج إلی الدليل.

فأحسن التأمّل فيه!

و أما سابعاً: فقوله: «فلاشکّ فی إقناع النفس تفعل ما لاتفعل البراهين التی للحكماء» و ]س، لا: ـ و.[ هذا الدعوی منه كأنّه ما وقع فی موقعه أصلاً، إذ الأدلّة بأقسامها و أنواعها منحصرة فی صور ]د: صورة.[ ثلاث، لا رابع لها بالبرهان و الإتفاق، و هی بلسان القرآن: المجادلة بالتی هی أحسن، ثمّ الموعظة ثمّ الحكمة ]اقتباس من النحل، الآية 25.[ و بلسان الميزان: إلزام و الخطابة و البرهان علی ما أصّله و فصّله هيهنا ـ طاب ثراه ـ فلا يتصوّر كون تلک الأدلّة جولية إلزامية فی حقّ الأنفس البشرية عند قيام تلک الشبهة و ورودها ]س: ردّها.[ و عدم ما يتصوّر جواباً عنها، لا إلزاماً ولا برهاناً، كما هو المفروض عندنا، فانحصر ]الف: فانحصره.[ حينئذٍ كونها موعظة و خطابة، كما هو المتبادر من مساق كلامه هيهنا ]الف، د: هنا.[، والظاهر و المتبادر من قوله حيث قال فی إقناع النفس والموعظة عند قيام الشبهة و ورودها ]الف: ـ و ورودها.[، و لا سيّما تلک الشبهة العويصة العجيبة التی عجزت عنها ]الف: عند.[ جلّ أعاظم المشاهير الأزكياء، و قلّ جماهير العلماء، لا أثر لها فی النفس أصلاً، و كيف لا!؟ و قد رتّبوا تلک الصور الثلاث فی المراتب المرتّبة، و قالوا: المجادلة، ثمّ الموعظة، ثمّ الحكمة؛ الإلزام ]س: الزمه.[، ثمّ الخطابة، ثم البرهان.

و وجه هذا الترتيب ما أشرنا إليه من أنّ الواجب أوّلاً أن يلزم الخصم و يسدّ طرق مغالطاته طرّاً، و يسكت فيسكت، فإذا انكسر [B/45] سُورة إبائه و إنكاره و انسدّ باب مخاصمته و مكابرته ]الف: مکاتبيه.[. كلّا، فالحكيم المنجی من الهلكة، الهادی إلی الطريقة الحقّة يأخذ حينئذ فی الموعظة، و يخاطبه بالخطابة ليسكن اضطرابه بذلک الخطاب، و يميل بقلبه إلی الصواب ]الف: الصواب.[، ثمّ يشرع فی طريقه الحكمة، و يبرهن ]الف: يرهن.[ ويأتی بفصل الخطاب ليحقّق بحقيقة الإيمان واليقين، فهذا ]الف: و هذا.[ إنّما هو طريق الصواب.

و أمّا عند قيام الشبهة و عدم ما يعارضها و يناقضها إلزاماً أو برهاناً فلا يفيد الخطابة، ولا يستعملها صاحب قانون ]الف: قالمون.[ المناظرة.

و أمّا ثامناً: فعلی ما كشفنا و أظهرنا الأولی بحاله و حال أمثاله ـ طاب ثراه ـ والأخری بشأنه ]أن[ جعل الجنة مثواه، و شأن أقرانه أن يقولوا هيهنا قولاً اضطرارياً بالتقليد الشايع المتعارف الذی قالوا بصحّته ]الف: ـ بصحّته.[ و جوازه فی الفروع و الأحكام جميعاً، و أجمعوا علی أن لامهرب عنه فيها إجماعاً، و اختلفوا فی صحّته و جوازه فی الأصول و العقايد الدينية علی أنّ الصواب هو الصحّة؛ فتنبّه ـ طاب ثراه ـ اختيار جواز هذا القسم من التقليد فی هذا المقام و نظائره طرّاً و لم‌يختر ]الف: ـ يختر.[ ما اختاره هيهنا ]الف، د: هنا.[ اضطراراً، لظهور فساده كما أظهرنا. فكأنّه ـ طاب ثراه ـ لمّا لم‌يجوّز ]لف: + و.[ التقليد المتعارف فی الأصول، و خصّصه بالفروع وفاقاً للمشهور و ما عليه ]د: ـ و ما عليه.[ الجمهور، و خلافاً لأصحاب التحقيق الذين يشربون من كأس الرحيق شراباً طهوراً ]اقتباس من المطففين، الآية 25 و الإنسان، الآية 21.[ فأصرّوا ]الف: ـ فأصرّوا.[ و استكبر استكباراً، و هو وقع فيما وقع ]الف: + وقع.[ [A/46] فيما كان يهرب عنه اضطراراً، فافترق عن مكان الطلبة ]الف: الطلية د: الطفيّه.[ افتراقاً و احترق بنار الحرمان احتراقاً.

و أمّا تاسعاً: فلئن سلّمنا و سامحنا معه ـ طاب ثراه ]د: ـ معه طاب ثراه.[ ـ فی أنّ أصل أصالة الوجود كما تخيّله ممّا لا أصل لها أصلاً، قلنا أن نقول ]کذا.[ أنّ ما يتوقّف عليه إتمام دليل التوحيد بحيث لاترد عليه شبهة أصلاً إنّما هو مسألة «بسيط الحقيقة كلّ الاشياء». و هی غير موقوفة علی أصل أصالة الوجود، فإنّ لنا أن نقول: إنّ بسيط الكمال كلّ الكمالات، و إنّ بسيط العلم كلّ العلوم ]د: + أصلاً أم لا.[ بعين ما أسلفنا ]س: سلفنا.[ من البرهان القاطع و النيّر اللامع من دون ]الف: غير.[ أنّ يتوقّف برهاننا هذا علی ذلک الأصل أصلاً؛ فإذا تمّت هذه المسألة من دون توقّف علی تلک المسألة. تمّ ما يتوقّف عليها من التوحيد و نظائره فی حقّه تعالی.

فإن قلت: فعلی هذا فلمَ أسّستَ هيهنا أوّلاً أساس أصالة الوجود، ثمّ فرّعتَ عليها مسألة بسيط الحقيقة كلّ الأشياء.

قلت: الحقّ الأصيل إنّما هو ذلک الأصل الجليل، و الأمر فی الواقع إنما هو علی ما ]د: بيناه.[ أسسّنا؛ و ما هو خلافه فلا أصل له أصلاً. و لكن هذا ]الف: إلّا.[ لايوجب أن لايتصوّر لنا إثبات هذه المسأله إلّا بتلک المسألة. و السّرفيه أنّ كون كنه ذاته ـ تعالی ـ كما لا صرفاً بسيطاً بحتاً، ممّا لا مفرّ عنه، و اجتمع عليه الكلّ، الجلّ و القلّ، و هذا القدر يكفينا فی إثبات أنّ بسيط الكمال كلّ الكمالات بنحو أعلی، فلا ثانی له فی حقيقة الكمال، و لكنّ البرهان قائم علی [B/46] أنّ الكمال إنّما هو الوجود لا غير، كما لايخفی ]س: ـ لا يخفی.[ علی ما حققّنا.

تتميم فيه تعميم

]فی تحقيق حقيقة الشيء[

و إذا تحقّقت بحقيقة ما حققّنا من أنّ المعنی ]د: المعين.[ والمفهوم كائناً ]يمکن أن يقرأ فی س: کافياً.[ ما كان ليس إلّا مفهوماً عنوا بالمفهومِ ]خ: عنواناً والمفهوم.[ الشيءَ و عنوان الشيء ليس بذلک الشيء، مثلاً مفهوم العالم الذی يعبّر عنه بالفارسية بـ «دانا ]الف: بل انا.[»، و مفهوم القادر الذی يعبّر عنه بـ «توانا» ليس شيء منها بحقيقة العالم بما هو عالم و بحقيقة القادر بما هو قادر، و كذلک العلم و القدرة كما فصّلناه ]س: فصّلنا.[ وحصّلناه؛ إذ من الضروريات الأوّلية هو أنّ مفهوم العلم ليس بحقيقة ]هکذا فی النسخ.[ التی يترتّب عليه آثار العلم ]الف: عليه آثاره.[ وهكذا، و ذلک واضح جداً. بل حقيقة الشيء بهذا الوجه ليس إلّا ضرباً من الوجود الحقيقی الذی يخصّه.

]إنّ بسيط الحقيقة كلّ الكمالات الوجودية[

فاعلم أنّ الوجود ]الف: وجود.[ الصرف الواجبی ]د: الواجبی الصرف.[ و صرف الوجود القيّومی ]الف: وجود القوی.[ كما أنّه لمّا كان كلّه الوجود فهو كلّ الوجود بنحو أعلی، فكذلک لمّا كان كلّه العلم فهو كلّ العلوم، و هكذا القياس فی جميع الصفات الحقيقية التی هی ]د: هو.[ عين ذاته تعالی، فلمّا ]يمکن أن يقرأ فی الف: فکلما.[ يثبت بهذا ]الف: لهذا.[ الأصل الأصيل أصل تلک ]س: ـ تلک. الف: ـ أصل تلک.[ الصفات الحقيقية، فكذلک يثبت به عمومها و شمولها، أی كونها تامّة، بل فوق التمام؛ لذا ]الف، س: ـ يثبت به … لذا.[ أثبت له ]س: ـ به.[ عمومها و شمولها، ثبت وحدانيها، و أن لا ثانی لها، و إلّا لزم التحديد و التركيب ]د: الترکيب و التحديد.[ كما أوضحناه، فهو الكلّ فی الكلّ فی وحدته قبل وجود الأشياء وصدورها عنه ـ تعالی ـ [A/47] أی فهو سبحانه كلّ الوجودات و ]د: ـ و.[ كلّ الكمالات للموجود بما هو موجود و لحقيقة الموجود بما هی موجود ]الف: ـ و لحقيقة… موجود. د: الوجود بما هی وجود.[ فی مرتبة كنه ذاته الأحدية البسيطة قبل وجود الأشياء و كمالاتها و صدورها و فيضانها عنه ـ تعالی ـ و لمّا كان هو سبحانه كلّ شرف و فضل كذلک، فليس ]الف: ليس.[ كمثله شيء ]اقتباس من الشوری، الآية 11.[؛ و الّا لزم أن لايكون كذلک، لضرورة البينونة العقلانية ]الف: الفقدانية.[ فی البين، و لزوم نقصان كلّ من المثلين ]س: المسألتين.[، و إلّا لم‌يكونا إثنين.

تنبيه تفريعی

]فی سرّ كون الوحدة قبل الكثرة[

و هذا بالحقيقة إنّما هو سرّ كون الوحدة قبل الكثرة، فالوحدة فی مرتبة الذات و الكثرة بعد الذات، و من ثمّه قد يقال لها أی لتلک المسألة ـ و يعبّر عنها بالكثرة فی الوحدة ـ أی ]الف: أي.[ و من جهة أنّه الكلّ فی وحدته قبل وجود الأشياء عنه سبحانه ـ تعالی]س، الف: ـ تعالی.[ ـ علی نعت الكثرة و قبل صدورها عنه ـ تعالی ـ شأنه علی وجه الكثرة ]الف: التکثر.[ و التفرقّه، يسمّی محصّل تلک ]الف: فلک.[ المسألة بالكثرة فی الوحدة؛ و يقال إنّ كريمة (أَنَّ السَّمَوَاتِ وَ الأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنهُمَا) ]سورة الأنبياء، الآية 30.[ مراتب بطونها، مشيرة إلی تلک المسألة.

تلخيص فيه تحصيل؛ تحصيل فيه تكميل

]فی تحقيق سرّ الكثرة فی الوحدة فی بيان «ليس بشيء منها» فی القاعدة[

فإذا تحقّقتَ و تعرّفتَ بأنّ حقيقة الوجود الحقيقی ليست إلّا حقيقة رفع العدم ]د: + الحقيقی.[ وعلمت أنّ حيثية انتفاء ]الف: ـ انتقاء.[ الانتفاء ]کذا. د: العدم حيثية الانتفاء الانتفاء و علمت أنّ.[ حقيقة ـ الأيسية ـ ليست إلّا حقيقة سلب الليسية وحيث رفع اللاشيئية فی الأشياء، فاعرفْ و اعترفْ بأنّ صرف الوجود والوجود الصرف صرف رفع العدم طرّاً، و صرف سلب الليسية [B/47] رأساً، و صرف نفی اللاشيئية كلّاً، فيتناقض بنفس ذاته العدم طرّاً أی عدمٍ كان، و لايجامع الليسية أصلاً أيّة ]د: انّه.[ ليسيةٍ كانت ]د: کاتب.[.

و رافعية الوجود الصرف و سلبه من ]س، الف: ـ من.[ سنخ العدم الحقيقی لايختصّ بعدم شيء دون شيء، و لاينحصر سلب لا شيئية دون لا شيئية، فهو بنفسه الصرفة و بمجرّد حاقّ ذاته البحتة مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ نفسه يرفع فی مرتبة ذاته العدم عن الأشياء كلّها، ويسلب فی حاقّ نفسه الليسية ]الف: البلية.[ عن الأعيان جلّها و قلّها، و رفع العدم عن الشيء فی الواقع كما صوّرنا و كرّرنا لايتصوّر إلّا بوجوده فيه، فهذا هو سرّ الكثرة ]فی النسخ: الکسرة.[ فی الوحدة ـ و لمّا كان كذلک فهو ليس بشيء من الأشياء أصلاً، و إلّا فلم يكن بنفسه رفع العدم عن الأشياء كلّها ]الف: تمّها.[، لضرورة أن ليس شيء من الأشياء أصلاً ]الف: ـ أصلا.[ بشيء آخر منها، إذ اتحاد الإثنين ضروری الاستحالة، فلو لم‌يكن الوجودُ الصرفُ صرفَ سلب العدم طرّاً عن الأشياء كلّها، لكان سلب العدم عن بعض منها، فصار وجوداً ]س: وجودها.[ محدوداً كسائر]الف: کيانی.[ الوجودات الناقصة رفعاً لعدم دون عدم، و سلباً لليسية دون ليسية، و مناطاً لشيئية دون شيئية، فصار سبحانه تعالی شأنه شيئاً من الأشياء، أی شيئاً من الأشياء الناقصة فی الشيئية والموجودية الحقيقية؛ و قد قلنا أنّه ليس شيء منها (وَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ)]سورة الشوری، الآية 11.[. [A/48] فلم يكن محقّق الحقائِق ]و[ مُشيّئ الأشياء قيّوماً ]الف: ما.[ حقّاً و غنياً مطلقاً، بل متقوّماً قائماً بغيره، هالكاً بنفسه، فقيراً من الفقراء، و هو كما تری (وَآللهُ آلْغَنِی وَ أَنْتُمُ آلْفُقَرَآءُ) ]سورة محمد، الآية 38.[.

فصل و وصل، فرع و أصل

]تقسيم الموجود إلی الكلّی و الجزئي[

واعلم أنّ الموجود الذی لايوجد بنفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن ]الف: من.[ حاقّ نفسه لايخلو:

]1[: إمّا أن يكون بحسب ]س: يجب.[ نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ نفسه، آبياً عن احتمال ]الف: اجمال.[ الكثرة و ]الف: ـ و.[ عن الصدق علی الكثيرين؛

]2[: أو لايكون كذلک.

الأوّل: هو الكلّی الذی يعبّر عنه بلسان العرب ]د: الوقت.[ بالمعنی و المفهوم، و لا نعنی بها إلّا حيثية شيئية لا تأبی بمجرّد نفسها مع قطع النظر عن ما هو خارج عن حاقّ نفسها عن الصدق علی الكثيرين، و لايثمر ]الف: لا يثم.[ ضمّ بعضها ببعض آخر منها ثمرة الإباء عن ذلک الصدق أصلاً، كما قالوا: «ضمّ الكلّی إلی الكلّی ـ ولو ألف مرّة ـ لا ]الف: + يوجب.[ يفيد الجزئية».

و الثانی هو الجزئی الحقيقی الذی يعبّر عنه ]الف: يعرضه.[ بلسان الوقت بالوجود و الأيسية والإنيّة ]الف: ـ و الإنية.[ و حيثية رفع العدم و حيثية سلب الليسية، و مناط نفی اللاشيئية ]الف: الايسية.[. و ليس تعبيرنا هذا بمجرد التسمية من دون دليل و دلالة و مجرّد اصطلاح من غير شاهد صدق وبيّنة ]د: + و.[، كيف لا!؟ و قد أثبتنا أصالة الوجود فی الوجود العينی ]س: ـ العينی. الف: العنی.[ والهوية والتعيّن الخارجی بحكم الفطرة [B/48] و أحكمنا بنيانه بمحكمات الضرورة.

]إنّ مناط الموجودية يخالف الشيئية المفهومية[

و ظاهر أنّ الشيئية المعنوية و الجنسية ]الف، د: الحيثية.[ المفهومية التی تنحصر الشيئيّة المطلقة فيها، وفی خلافها ـ كما أوضحنا بحيث لايتصوّر الواسطة بينهما لمكان التناقض ـ انّما هی مجرّد حيثية لا تأبی بمجرّد نفسها عن الصدق علی الكثيرين، و بمجرّد ]د: + حاق.[ جوهرها لا يأبی عن الوجود والعدم، حتّی مفهوم الوجود و مفهوم العدم و مفهوم الواجب بذاته و مفهوم العدم ]د: المعدوم. الف: + العدم.[ المطلق و مفهوم اللاشيء الصرف التی هی من حيث هی ليست إلّا هی لا موجودة، و لا معدومة. و هذا موضع وفاق من العقول، و أطبقت عليه ألسنة كلّ ]د: کل من. الف: الکل من.[ الفحول و غير الفحول. فالشيئية التی هی بمجرد حاقّ نفسها لا تأبی عن الوجود و العدم كيف يتصوّر أن تكون مجرّد حيثية الوجود و الإباء عن ]د: ـ عن.[ العدم، و حقيقة سلب الليسية و الإباء عنها؟

وهل هذا إلّا السفسطة.

فانكشف فی الغاية أنّ مناط الموجودية الحقيقية ـ الذی ينافی العدم و يناقضه و يأبی عنه بنفسه و ما هو حقيقة رفع العدم الحقيقی و معيار رفع الليسية الحقيقية الذی يرفعها بحاقّ نفسه ـ إنّما هو ما يخالف و يقابل الشيئية المفهومية الذی هو مجرّد حيثية الجزئية الحقيقية ]الف: الحقيقة.[ و محض حقيقة التهوّی ]الف: الهودی.[ والتشخّص ]الف: ـ و التشخص.[ و الإباء عن الصدق علی الكثيرين.

]تحقيق فی التشخّص[

و قد علمت أيضاً أنّ مفهوم التشخّص و التهوّی ـ حتّی مفهوم الجزئی ]د: جزئی.[ الحقيقی والشخص العينی أيضاً معنی كلّی و مفهوم عقلی انتزاعی اعتباری بحسب مجرّد نفس مفهومه لا يأبی عن الصدق علی الكثيرين، و أنّ حقيقة كلّ معنی و مفهوم التی تترتّب عليها آثارها ]د: آثاره.[ . [A/49] إنّما هو نحو وجوده الذی هو بنفسه رفع عدمه، كما أوضحنا سبيله و أحكمنا دليله، و لقد اتّفقت عقول المحقّقين المحقّين ]الف: أيضاً أن… العينی.[ علی أنّ التشخص عين الوجود حقيقةً و غيره معنی و مفهوماً. و اطبقت ]الف: ـ أ طبقت.[ ألسنة المحصّلين من الحكماء و غيرهم من أی طايفةً و أی طبقةٍ كان علی أنّهما متلازمان؛ و من ثَمّة قالوا: «أنّ الشيء ما لم‌يتشخّص لم‌يوجد.» والحقّ كما أظهرنا أنّهما متعدّان وجوداً ]الف: وجود.[، و متغايران مفهوماً. و من هنا أطبقت ألسنة اُولئک المحصّلين علی التلازم؛ فافهم!

تفصيل و تفريق، و تكميل و تحقيق

]إنّ الأشياء الخارجية طرّاً من إتخاذ الوجودات الشخصية[

فالأعيان العينية ]الف: النسبية.[ والأشياء الخارجية ليست و لايمكن أن تكون إلّا أنحاء الوجودات الحقيقية؛ و أمّا الوجودات الذهنية و الصور الموجودة فی الأنفس و الأذهان ]الف: الأزمان.[ فهی أيضاً ليست بالحقيقة إلّا أصناف ]الف: ـ أصناف.[ من الوجودات و أشخاص من الموجودات؛ إذ الموجودية لايتصوّر بالحقيقة إلّا للوجود والشخصية لايتعقّل إلّا لحيثية الموجودية الحقيقية؛ فالموجودات كلّها صور ذهنيّة كانت أم أعياناً خارجيةً. اُمورٌ شخصية، جزئيات حقيقية، ممتنعة ]س: ممتنع.[ الصدق علی الكثيرين.

فالأشياء ]الف: الواقعية.[ الواقعة فی نفس الأمر ـ سواء كانت فی الخارج و ]س: ـ و.[ فی الأعيان، [B/49] أو فی أوعية الأنفس والأذهان ـ ليست إلّا موجودات و وجودات شخصية، و هی بما هی موجودة متشخّصة متعيّنة آبية بنفسها عن الصدق علی الكثيرين؛ إذ الوجود و الموجودية أی موجوديةٍ كانت فی أی وعاءٍ من الأوعية ليس و ليست إلّا صفة التعيّن ]د: حقيقة اليقين.[ و الشخصية وحيثية التشخّص ]الف: التشخيص.[ و الجزئية، فمن أين يتصوّر الكلّي، و من أنّی ]الف: أين.[ يتيسّر ]س: تيسّر.[ الشيء المفهومی الذی لا يأبی بحسب نفسه عن ذلک الصدق!؟

]إنّ نور رحمة الحق يشمل كلّ الأشياء الوجودية[

فليعلم أنّ الحقّ الحقيق بالتصديق هو أنّ نفس الواقع و نفس الأمر و الواقع فی الواقع وفی نفس الأمر مطلقاً ـ مع قطع النظر عن تعمّلات العقل و اعتباراته و ملاحظاته وتصرّفاته ]الف: تفرقاته.[ ليس إلّا أنحاء الوجودات، تامّةً كانت ـ بل فوق التمام، قائماً بذاته، قيّوماً بذاته، قيّوماً للأشياء كلّها ـ أم ]د: ـ أم.[ ناقصةً فاقرة الذوات، ]کذا فی النسخ / و لظاهر أنّ هنا وقع سقط فی النسخ أو تشويشاً فی العبارة.[ و لا خبر و لا عين و لا أثر فی الواقع، و نفس الأمر مطلقا بهذا الاعتبار مع قطع النظر عن التعمّلات ]س: التعمليات.[ العقلية و التصرّفات ]الف: التفرقات.[ الاعتبارية عن المعنی و الشيء المفهومي، والكلّی الذی يقابل الجزئی الحقيقی أصلاً للبرهان القاطع الذی أحكمنا بنيانه و أتقنّا بنيانه. ]س: تبيانه.[

والسرّ فی ذلک و الوجه فيه، هو: ]أنّ[ انبساط نور الوجود الحقيقی الواجبی الحقّ ]الف: الحیّ.[ القيّومی و شمول ]س: الشمول.[ رحمته التی ]کذا فی النسخ / و الظاهر أن «التی» زائدة فی المقام.[ وسعت كلّ شيء ]اقتباس من الأعراف، الآيه 156.[، و أحاط علمه البسيط المحيط وسعة قدرته و عنايته ]الف: آياته.[ الشاملة ]الف، د: شامله.[ ]علی[ كلّ ظلّ و فيء، و نفاذ أمره و قضائه فی الأشياء كلّها، وتعلّق إرادته [A/50] و مشيّته بالأشياء ]الف: فی الأشياء.[، و ما شاءت الأشياء أو تشاء، جلّها و قلّها، كلّ شيء بشيء محيط، و المحيط بما أحاط هو الله ]الف: + تعالی.[، (آللهُ ]د: الذی.[ نُورُ آلسَّمَوَاتِ وَ الأَرْضِ) ]سورة النور، الآية 35.[.

و ظاهر أنّ نور رحمته الواسعة ليس إشراق نور كنه ذاته القيومی الذی هو ليس إلّا أصل حقيقة الوجود الحقّ ]الف: الحیّ.[ الحقيقي، و إشراقه ليس و لايتصوّر أن يكون من نسخ الشيئية المفهومية الإبهامية الاعتبارية ]الف: الأغيارية.[ الكلّية، فهو ليس و لايكون إلّا من سنخ ]الف: نسخ.[ الوجود، خلاف نسخ ]الف: النسخ.[ الشيء المفهومي، فالآفاق و الأنفس الواقعية النفس الأمريّة والعوالم العالمية ]الف، د: العالمية.[ العالية، روحانية كانت أم جسمانية، و الأوعية ]س: الأدعية.[ والأودية: أعيانية أو أذهانية، كلّها مملّوة من تلک الرحمة الواسعة، لايتصوّر و لاتتعقّل مرتبة خالية عنها غير مملّوة منها، كما قال صلی الله عليه و آله: «يطلب بكلّ ]خ: لکلّ.[ مكان و لم يخل عنه مكان طرفة عين، حاضر غير معذور، غائب غير مفقود». ]بحارالأنوار، ج 4، ص 263.[

و إلّا لما وسعت كلّ شيء و ما شملت كلّ ظلّ و فيء، فانتهت و قصرت وتحدّدت وانتقصت، ]الف: انتقضت.[ و قصورها و انتقاضها ]الف: انتقامها.[ يوجب نقصان كمال الرّحمان، و انتهاؤها و تجدّدها يستلزم محدودية جمال السبحان، فتركّب ]الف: فيرکب.[ من الكمالية و النقصان، تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً ]اقتباس من الأسراء، الآية 43.[. و كيف لا!؟ و هو ]س: فهو.[ القهّار و النور القاهر و قهر النور لاتمكن الظلمة من الظهور هو الأوّل و الآخر و الظاهر و الباطن، «يا من خفی من فرط ظهوره»، ]قارن: نور البراهين، ج 1، ص 35: «خفيّاً من فرط ظهوره.[ «يا من احتجب بشعاع نوره عن [B/50] نواظر خلقه». ]قارن: بحارالأنوار، ج 91، ص 403.[

و تلک الشيئيات ]الف: المفهومات.[ المفهومية الإبهامية كما سيظهر ـ إن شاء الله ـ ليست إلّا ظلمات بعظها فوق بعضٍ ]اقتباس من النور، الآية 40.[، لم‌يكد خرج من كتم الخفاء و الاختفاء الذاتی ]س: ـ لم يکد خرج … الذاتی.[، و لم‌نكد نراها لا بضوء ]الف: لم نکدنی بما لانضوء.[، الضمائر ]الف: الظمائر.[ و لا بنور العقول و البصائر، إن هی إلّا أسماءٌ سميّتموها ما أنزل الله ]الف: + تعالی.[ من سلطان ]اقتباس من النجم، الآية 23 و يوسف، الآية 40.[ لا سلطان ]الف: ـ لا سلطان.[ الوجود و لا سلطان الظهور. و من ثمّة قالوا: «الأعيان الثابتة ما شمّت رائحة الوجود» ]قارن: شرح الاسماء الحسنی، ج 1، ص 19؛ الأسفار الأربعة، ج 1، ص 331.[. و قد علمت أنّ الوجود ليس إلّا النور.

عبرة و اعتبار، تبصرة و استبصار

]فی معرفة الشيئيات المفهومية و عدم تقرّرها[

فتلک الشيئيات المفهومية ـ التی لا تأبی بمجرّد أنفسها و بالنظر إلی حاقّ ذواتها ]الف: ذاتها.[ عن الصدق علی الكثيرين ـ لاتتصوّر لها ]د: النور.[ فی أنفسها تقرّر ]س: التقرّر.[، و لايتعقّل لأنفسها كينونية وتحصّل إلّا بالتعمّل البحت.

]كيفية اعتبار الماهية الخالية[

والمعنی من التعمّل البحت ]الف: ـ و المعنی من التعمّل البحت.[ هنا ليس إلّا أنّ لنا أن نأخذها عند تصوّرنا إيّاها و حصول صورها فی أنفسنا و أذهاننا مجرّدة عن كافّة الوجودات، خالية عن كلّ التعيّنات، بأن نلاحظها مع قطع النظر عن كلّ تلک الوجودات التی هی توجد بها، خارجيةً كانت الوجودات أو ذهنية ]د: ذهنی.[، حتّی عن هذه الملاحظة ]الف: ـ التی هی … الملاحظة. د: عن لا حظة.[ التی إنّما هی بحسبها خالية عن الوجودات و التشخّصات كلّها، إذ هذه الملاحظة أيضاً نحو من أنحاء الوجود فی الواقع ـ و إن لم يلاحظ كونها وجوداً ـ و لم نعتبر ]الف: بعثر.[ [A/51] أنّها أيضاً وجود؛ فإنّ عدم ]الف: ـ عدم.[ اعتبار الشيء لايوجب اعتبار عدمه، و لا عدمه ]سخ: منها.[ فی الواقع، و لاينافی وقوعه فی متن الواقع، فهی حينئذ و إن كانت مخلوطة بالوجود و متّحدة بضرب من الوجود فی الواقع، وهو نفس هذه الملاحظة، لكنّا نلاحظها و ننظر إلی أنفسها و نأخذها ]الف: مأخذها.[ و نعتبر ]الف: بعثر.[ مجرّد أنفسها من دون ملاحظة ]د: ـ ملاحظة.[ وجودها و من غير أن نعتبر كونها موجودة بهذه الملاحظة، فهذه ]س: فهيهنا.[ الملاحظة التی هی أيضاً نحو من أنحاء وجودها بالحقيقة من دون توسّع أصلاً، نعبّر ]الف: معبّر.[ عنها بمرتبة الماهية الخالية عن قاطبة الوجودات و التشخّصات و نعبّر عن معنی الإنسان ومفهومه الحاصل فی تلک المرتبة الملحوظة بهذا النحو من الملاحظة المأخوذ بهذا الضرب من التجريد و التخلية بـ «الكلّی الطبيعي» من الإنسان. و نقول: إنّ الإنسان و معناه بحسب نفسه مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ نفسه لا يأبی عن الصدق علی الكثيرين، و يكون كلّياً ]د: + و.[ طبيعياً مشتركاً بين الكثيرين، لا يأبی فی نفسه و بالنظر إلی حاقّ ذاته عن الوجود و العدم و لايقتضی بحسب حاقّ جوهر ذاته المعرّی ]الف: المعراة.[ عن كافّة الوجودات، الخالی عن قاطبة العدمّات شيئاً من الوجود و العدم، فهو ممكن بالذات، جائز الوجود و العدم فی مرتبة ذاته، لايجب له شيئاً منها بالنظر إلی ذاته مع قطع النظر[B/51]  عن كلّ ما هو خارج عن حاقّ ذاته، و لايكفی مجرّد ذاته فی التلبّس بواحد منهما، بل يحتاج فی كلّ منهما إلی أمر خارج عن نفس ذاته، فالممكن فی وجوده يحتاج إلی علّة، وعدمه بانعدام العلّة و انتفی بانتفائه ]الف: أشفی بإشفائه.[؛ فكلّ من الوجود و العدم خارج عن حاقّ ذات الممكن، و ذات الممكن خالية عن الوجود و العدم فی تلک المرتبة.

]تحقيق فی كيفية ارتقاع النقيضين عن المرتبة[

و بحسب هذه الملاحظة و من ثمّة اشتهر ما اشتهر من جواز ارتفاع النقيضين فی المرتبة ]الف: ـ و بحسب هذه … المرتبة.[ مع أنّ ارتفاعهما كاجتماعهما ضروری الاستحالة، بل فطری الاستحالة كما أسلفنا، و السرّ فيه ما اتّضح الآن لک من فضل الله المنان جلّ احسانه من أنّ خلق المرتبة عن الوجود طرّاً إنّما هو ]د: + معنی.[ عدم اعتبار الوجود بمعنی قطع النظر عن كون نفس تلک المرتبة، و تلک الملاحظة بعينها وجوداً و ضرباً من الموجودية حقيقةً، و فرق بين عدم اعتبار الشيء و عدمه فی الواقع. و بينهما بون بعيد.

فالخلوّ بهذا الوجه عن النقيضين لايناقض ]الف: ـ لا يناقض… النقيضين.[ استحالة إرتفاعهما عن الواقع، و ليس هذا بارتفاع النقيضين حقيقةً؛ إذ التخلية ]الف: + إذ التخلية.[ حينئذٍ بمجرّد التعمّل والإغماض، و التجريد بمحض الاعتبار، و عدم اعتبار كون تلک الملاحظة ضرباً من الوجود حقيقةً، فهذه التخلية عين الاختلاط، و هذه التفرقة عين الاتصال.

]تحقيق فی اتّصاف الماهية بالوجود[

و اتصاف الماهية بالوجود و تقرّر الماهية [A/52] قبل صفة الوجود بضرورة ]الف، د: بالضرورة.[ تقدّم مرتبة الموصوف علی الصفة فی تقرّر و التحصّل ]د: الوصل.[ إنّما يتصحّح بهذا التعمّل، و هذا هو الحقيق بأن يراد ]الف: يزار.[ من زيادة الوجود علی الماهية فی الذهن، كما قال المحقّق الطوسی ـ رحمه الله ـ فی متن تجريده: «و زيادته فی الذهن ]تجريد الاعتقاد.[»، فالمراد بالذهن إنّما هو هذا التعمّل، وإلّا فكيف يمكن قهر الوجود القاهر، و سعة رحمته الواسعة للماهية ]الف: الواسطة للماهيات.[، أی يتقدّم عليه فی متن الواقع وحاقّ نفس الأمر، كما أوضحنا ]د: + لک.[ ذلک سابقاً؛ و كذلک إتصاف الماهية بالصفات ]س: الصفات.[ السابقة علی الوجود، كالإمكان والاحتياج و الإيجاب و الوجوب و الإيجاد، حسبما اشتهر عن الجمهور لايتصوّر له وجه، و لايتصحّح ]کذا؛ و لم تستعمل هذه الصيغة فی لغة العرب.[ بوجه إلّا بهذا النحو من التعرية والتخلية، و إلّا ]الف: + فی.[ فالأمر فی الواقع علی العكس فی كلّ ذلک؛ فإنّ الماهية نعت بالحقيقة، وتبع لنحو وجوده الذی يوجد به، و ذلک الوجود متبوع و أصل و مقدّم علی الماهية، و إذا تقدّم الوجود علی الماهية ]د: + حقيقة.[ فتقدّمه ]س: فتقديمه.[ حينئذٍ علی صفات الماهية كالإمكان و نظائره، ظاهرٌجدًا.

كشف و إنارة، رمز و إشارة

]فی أنّ الوجود زائد علی الماهية[

كأنک ]الف: و کانّک.[ تكون الآن ممّن عرف و اعترف ]س، الف: عرفت و اعترفت.[ بأنّ وجود الممكن زائد علی ذاته، إذ الممكن ما لا يأبی بذاته و بالنظر إلی حاقّ نفسه عن شيء من الوجود و العدم، فلو كان موجودية ذاته و وجوده مجرّد حيثية ذاته بعينها، فكيف يتصوّر حينئذ أن لايكون آبياً [B/52] عن العدم، إذ ]د: أو.[ حيثية الذات حينئذ هو بعينها ]د: + هو.[ مجرّد حيثية الوجود المناقض للعدم بالذات، وحيثية أحد النقيضين بعينها لايتصوّر أن لا يأبی عن الآخر، و إلّا فلايكون ما فرض نقيضاً نقيضاً، و هذا واضح جداً.

و محصّل كون الوجود زائداً ]الف: زائد.[ علی الماهية التی هی ]الف: إنما هی غير.[ حيثية ذات الممكن هو أنّ حيثية الوجود بحقيقة الموجودية ]الف: حقيقة الموجودية.[ فی الذوات الإمكانية إنّما هی غير حيثية ذاتها، وبائن لها بالبينونة الصفتية التی قد تعرّفتها غير مرّةٍ؛ فإنّ الوجود إنّما هو حيثية الإباء عن العدم، وحيثية ذات الممكن كما عرفتَ حيثية عدم ذلک الإباء، فهما متخالفان ذاتاً و كنهاً بالضرورة؛ بل متناقضان قطعاً فی الجملة.

]كيفية تعرّی ذات الممكن عن الوجود و حقّ القول فيها[

فإذا تحققّت بهذا و تعرّفتَ و اعترفتَ بحقيقة ما حقّقنا فاجتهد ]س، الف: اجتهد.[ اجتهاداً كافياً، و ابذلْ جهدک بذلاً وافياً، وانظر نظر عبرة و ]الف، د: ـ و.[ انتظار، و اعتبر عبرة اعتبار! هل يتصوّر و يتعقّل أن يباين ذات الممكن عن الوجود بينونة، و ينفصل عنه انفصالاً، و يمتاز عنه امتيازاً يتيسّر للعقل الحقيق بالتحقيق بالنظر الدقيق البالغ فی التدقيق أن يشير و ينظر إليها نظراً خالياً عن النظر إلی الوجود، و أن يحضرها حضوراً لايشوب بحضور الوجود؟ بل و لايسبقها الوجوب فی هذا ]الف: فی هذا الوجود.[ الحضور، و لايكون هذا ]س: هذه.[ الحضور و الظهور حضور الوجود أوّلاً وبالذات، و حضور تلک الذات [A/53] ثانياً و بالعرض، و لا ذلک الظهور ]س: + و.[ ظهوره أصالةً وحقيقة، و ظهور تلک لضرب ]س، الف: ـ لضرب.[ من التوسّع و التبعية، أم لايتيسّر ذلک أصلاً.

فانتبه يا حبيبی و تنبّه يا لبيبي! و اقض عجبا و قُلْ واعجبا! فمن أين يتصوّر هذا الضرب من البينونة، و من أنّی يتيسّر هذا النحو من الانفصال و المتأخرّية ]د: المبائنة / خ: + و.[ بحيث يتيسّر للعقل أن ينظر إليها و يحضرها حضوراً لا يسبقها الوجود فيه، و لايكون هذا الحضور حضور الوجود أوّلاً، و هذا الظهور ظهور الوجود حقيقةً و أصالةً، و حضورها ]س: + و.[ ظهورها بضرب ]د: بضرب.[ من التوسّع و التبعية.

و قد حقّقنا بحقيقة التحقيق و البيان، و أوضحنا بكمال الإيضاح و التبيان أنّ خلوّ تلک الذات و الماهية عن صنع الوجود إنّما هو بمجرّد التعمّل و الاغماض، و خروج تلک الذات ]د: ـ الذات.[ عن حيطة نور الوجود، وسعة رحمته الواسعة إنّما هو بمحض عدم الاعتبار وعدم اللحاظ، و إلّا فمع قطع النظر عن ذلک التعمّل و الإغماض و مع الإعراض عن عدم الاعتبار و عدم اللحاظ كيف يمكن قهر الوجود من أن يظهر تلک الماهية ]الف: المرتبة.[ استقلالاً، وكيف يمكن سعة رحمته الواسعة من أن تتحلّی تلک الذات منفصلاً من دون أن يسبقه فی التجلی و الظهور ذلک النور، و هل ]د: دلّ.[ هذا إلّا مجرد الحكم بالتحكمّ بالزور.

]الماهية الخالية أيضاً من سطوع الوجود[

فانكشف للنظر الفاحص و خصوص الحقّ الخالص أنّ الحاضر بالذات و الظاهر بالحقيقة [B/53] فی تلک المرتبة الماهية الخالية عن كلّ الوجودات حتّی عن]الف: ـ عن.[ تلک الملاحظة التی هی عين نحو من الوجود حقيقة إنّما هو نور الوجود و سطوعه، و أنّ المشار إليه الحاظر بالأصالة فی تلک المرتبة فضلاً عن ساير المراتب الخارجة عن تلک المرتبة ليس إلّا نحواً من الوجود، و إنّما حصل و حضر و تحصّل و ظهر تلک الماهية فی تلک المرتبة ]الف: ـ ليس إلا… المرتبة.[ التی هی مرتبة تقرّر الماهية، خالية عن قاطبة الوجودات بضرب من التوسّع البحت ]الف، د: + و.[ علی وجه التبعية المحضة، فهی لم‌يخرج من ]الف: عن.[ كتم الخفاء و الاختفاء الذاتی أصلاً ]الف: املا.[ و لم‌يوجد أزلا و أبداً رأساً، فهی فی هلاكه الذاتي. و بطونه الأصلی باقٍ، و إنّما لم تشمّ رايحة الوجود و الظهور أبداً، و كيف لا! و قد علمت تحقيقاً أنّ الموجود بالحقيقة والظاهر بالأصالة ليس إلّا الوجود الذی هو رفع العدم بالحقيقة، و أنّ حيثية ذات الممكن بحسب حاقّ جوهرها لا يأبی عن العدم، و قد اتّضح أن تينک ]الف: يشکّ.[ الحيثيتين متخالفان، بل متناقضان بالذات، و التخالف بالذات بين الشيئين يوجب التخالف فی الأحكام والأحوال، فالأوصاف التی للوجود لايمكن أن يتّصف بها بالحقيقة ما يخالفه و يقابله، وكذلک العكس. فالموجودية ]د: فالموجود.[ والظهور و نظائرهما من أوصاف الكمال التی هی من أحوال الموجود ]س: الوجود.[ الحقيقی لايتصوّر أن يتّصف بها المعانی والماهيات، اللّهم إلّا بضرب من التبعية و المجاز؛ و الأوصاف التی [A/54] يقابلها ]د: + التی.[ هی صفات تلک الذوات ـ كالهلاكة والاستهلاک و الخفاء و الاختفاء و أشباهها ـ لايتصوّر أن يتّصف بها الوجود، إلّا بضرب من المجاز و التبعية.

إستدراك فيه نحو ]الف: ـ نحو.[ إدراك

]فی كيفية اعتبار الممكنات بدون الوجود[

فذوات الممكنات ـ التی يزيد ]س، د: تزيد.[ وجودها عليها ـ هالكةٌ، مستهلكة الحضور ]د: ـ الحضور.[ والظهور فی مشهد ]د: شبهة.[ نور الوجود، بمعنی أن لايتمكّن العقل الدقيق البالغ فی التدقيق من أن ينظر و يشير إليها إلّا بأن يقع النظر ]د: + النظر.[ فيه ]س: ـ فيه.[ والإشارة منه ]د: ـ منه.[ علی الوجود أوّلاً و بالذات، و عليها ثانياً و بالعرض، و لايتيسّر ]د: لا يتصحح.[ له أن يحضرها و يشاهدها و يلاحظها إلّا ويسبقها الوجود فی الحضور و اللحاظ و الشهود، بحيث يصير الوجود حاضراً و ملحوظاً و مشهوداً استقلالاً و بالأصالة، و تلک الذوات بضرب من المجاز و التبعية.

فتلک الذوات هالكة مستهلكة ]الف: ـ الحضور و الظهور… مستهلکة.[ بهذا الوجه من الاستهلاک، و ليس المراد من تلک الهلاكة]د: + و الاستهلاک.[ أنّها أعدام صرفة، و ليسيّات محضة؛ فإنّ الأعدام الصرفة مستحيلة ممتنعة، وليس الممتنع بالذات ضروری العدم بذاته إلّا لعدم الصرف و والليس المحض ]يمکن أن يقرأ فی د: مزجی.[، كما أنّ الواجب بالذات ]د: ـ ضروری العدم … بالذات.[ ضروری الوجود بذاته، ليس إلّا الوجود الصرف و الأيس البحت؛ فكيف يمكن أن يكون ذلک الممكن ممتنعاً و أنّ بينها الفرق، و هذا ظاهر جداً، فلها منزلة بين الشيء و اللاشيء، و ليس هذا كما ]الف: لمّا.[ أوضحنا و أحكمنا بارتفاع النقيضين فی[B/54]

شيء، فليست تلک الذوات الإمكانية شيئاً بالحقيقة، و لا الأشياء ]س: شيئاً.[ بالحقيقة، مع أنّه لامنزل بين النفی و الإثبات.

فمن هيهنا ]س: هنا.[ قالوا: إنّ من جهة هذا الخفاء و الاختفاء الذاتی و الهلاک و الاستهلاک الأصلی قال أصحاب العلم و المعرفة: «إنّ الأعيان الثابتة ما شمّت رائحة الوجود والظهور» ]قد مضی مصادر.[، و ]الف: ـ و.[ لم‌يخرج و لايخرج من كتم الخفاء و الاختفاء؛ فهی باقية فی الهلاكة وظلمه العدم و الانتفاء و الخفاء و الاختفاء ]الف: ـ فهی باقية… الاختفاء.[ أزلاً و أبداً. و قالوا: «إنّ الذوات الإمكانية كلّها اُمور اعتبارية تعملّية، لاعين و لا أثر لها فی العين و الخارج أصلاً» و «أن لا ذات فی الوجود إلّا ذات الحق سبحانه و تعالی شأنه.»

و ليس ]الـ[مراد كما تحقّقتُ ]الفک تعرفت و تحققت.[ و تعرّفت أنّ الموجودات العينية المحسوسة الوجود ]الف: المحبوسة الموجودة.[ أو المعقولة، كلّها أمور اعتبارية تعمّلية ]هکذا فی النسخ.[ إلّا الواجب ـ تعالی شأنه ]س: ـ شأنه.[ ـ سبحانک هذا من عظيم البهتان؛ و كيف لا!؟ و هذا خلاف الحسّ الصريح الضروری ومخالف صريح العقل الأوّلی، فضلاً عن ]الف: من.[ مخالفة قواطع البرهان و مناقضة سواطع العيان، و لايتفوّه بأمثاله أقلّ العاقل، فضلاً عن الأماجد و ]س: ـ و.[ الأفاضل؛ اللّهم إلّا طائفة من الملاحدة ]د: ملاحظة.[ الصوفية الضالّة المضلّة، خذلهم الله تعالی و قطع نسلهم فی البرية.

إشراق فيه إبلاغ

]فی معرفة التوحيد الذاتي[

[A/55] هذا الذی أظهرناک و وجّهنا إليک إنّما هو وجه من وجوه التوحيد الذاتي، و أنّ الكثرة فی الذات اعتبارية محضة، و أنّ الوحدة فيها حقّه صرفة. و قد تعرّفت قبل هذا أنّ المقصود منه ماذا، و أنّ الذات التی هی موجودة بمجرّد نفسها مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج ]د: ـ خارج.[ عن حاقّ جوهرها إنّما هی ذاته ـ تعالی شانه ـ ، و أنّ الذوات ـ التی هی بحسب أنفسها لا يأبی عن الوجود و العدم، و ليست هی فی مرتبة ذاتها لا موجودة و لا معدومة، ولا شيء و لا لاشيء بالحقيقة ـ إنّما هی الذوات الإمكانية ـ التی تقابل الذات الحقة الواجبة ]س: ـ الواجبة.[ ـ و الذوات ]د: الذات.[ الباطلة المستحيلة الممتنعة.

فالذات الحقة الواجبة هی الموجودة ]الف: الموجود.[ حقّاً، و الذات الباطلة و الامتناعية هی المعدومة حقاً.

و أمّا الذوات الإمكانية التی هی ممكنة الوجود و العدم فی ذاته فهی بحسب حاقّ جوهر ذاتها الإمكانية لا موجودة ]د: + حقا.[ و لا معدومة حقّاً. كيف لا!؟ لو كانت هی فی ذاتها و بمجرّد حاقّ نفسها شيئاً متأصّلاً ]الف: متأملاً.[ ـ فی التقرّر و التحصّل و أمراً قائماً بنفسه، متقرّراً بالأصالة، مستقلاً فی النظر و الإشارة العقلية، كما أوضحنا سبيله و أحكمنا دليله ـ فلم يكن ذاتاً إمكانية، بل واجبة؛ إذ الواجب لا معنی [B/55] له إلّا ما هو متقرّر و ]س: ـ و.[ متحصّل بمجرّد حاقّ نفسه، و أنّ هذا الشرک ]اقتباس من لقمان، الآية 13.[ عظيم.

فاعتبر واستبصر وافهم واغتنم! و اشكر ربک الكريم! فإنّه لبلاغ عظيم، و هو بالتصديق حقيق و إن كان له عمق عميق. فمن دخله من دون ]الف: ـ دون.[ وظايف لطايف التحقيق و من غير ضوابط شرايط التدقيق، فهو بالنار حری، و فی النار حريق، و فی البحر المسجور غريق، و لبئس الغريق، و أنّ التوفيق نعم ]الف: لا يحتاج.[ الرفيق.

و هذا الذی أومأنا و أظهرنا إنّما هو من ]س: + حمر.[ ظهور التوحيد الذاتي، و له بطون سينكشف عن وجه من وجوهها إن ساعدنا التوفيق، (وَآللهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِی السَّبِيلَ ]سورة الأحزاب، الآية 4.[)، إنّه لنعم الهادی و لنعم الدليل، و هو حسبی و نعم الكفيل.

إيصال فيه إكمال

]الجزئی الحقيقی يحتاج إلی العلّة[

و أما القسم الثانی من الوجود الإمكانی الذی يحتاج ]الف: لا يحتاج.[ فی تقرّر نفسه و تحصّل حاقّ جوهره و تقوّم قوامه و تجوهر ]الف: يجوهر.[ ذاته التی ما هو خارج عن حاقّ جوهر ذاته، فهو كما أخرجنا من التقسيم ]الف: + بقوله إمّا أن يابی إلی آخر.[ العقلی و الحصر الضروری ليس إلّا الجزئی الحقيقی الذی يأبی فی نفسه و بحاقّ جوهر ذاته عن الصدق علی الكثيرين، موجوداً ]الف: موجود.[ عينياً خارجياً كان أم صورة ذهنية، عقليةً كانت تلک الصورة الذهنية أم ]الف: ـ أم سخ: + تلک الصورة.[ حسّيةً، باطنية كانت ]الف: ـ کانت.[ أم حسّية ظاهرية ـ كالصّور المدركة بمدارک الأنفس البشرية ـ عقلية أم غير عقلية، و الموجود العينی ]الف: العنی.[ منه مادّياً محسوساً ]الف: محسوساً.[ و جسماً و جسمانياً كان أم روحانياً، [A/56] مجرداً عن المادّة ـ غير محسوس بالحواسّ الظاهرة ـ عقلياً غير مشكّل كان ذلک الروحانی أم روحانياً مثالياً مشكّلاً محسوساً بالحواس الباطنة كالصور النامية.

فليعلم أنّ ذلک الأمر الإمكانی الجزئی الحقيقی الذی بسبب حاقّ نفسه يأبی عن الصدق علی الكثيرين ليس إلّا أنحاء الوجودات ]الف: اتحادات لوجود.[ الإمكانية التی هی موجودة بنفسه لا لنفسه، و أمّا أنّه ليس إلّا نحواً من الوجود فلِما أوضحنا و أخرجنا من التقسيم العقلی الحاصر و البرهان القطعی الباهر و الحصر ]د: العقلی.[ الضروری القاهر ]د: الظهر.[ من أنّ الشيئة المطلقة إمّا أن يكون مجرّد حيثية شيئية لا يأبی بنفسه عن الصدق علی الكثيرين، أو لايكون كذلک؛ والأوّل ليس إلّا الشيئيات المفهومية الإبهامية الكلّية التعمّلية التی قد أحطت بأحوالها وأحكامها خبراً و ]خ: جزء.[ تحقّقت بحقائقها تحقيقاً؛ و الثانی ليس إلّا الوجود الذی هو نقيض العدم بنفسه ]الف: ـ العدم بنفسه.[ و يأبی عن الشركة و الصدق علی الكثيرين بحاقّ جوهره، و لا ثالث لهما ]الف: لها.[ فی الواقع المطلق للحصر الدائر بين النفی و الإثبات.

]تحقيق فی الافتقار الذاتي[

و أمّا أنّه موجود بنفسه لا لنفسه فليعلم أوّلاً: أنّ المعنی بكونه موجوداً بنفسه لا لنفسه أن حيّثية موجوديته و حيثية رفع عدميته ]الف: عدمته.[ ليست إلّا لنفسه، ولكن تنفّس نفسه و تذوّت ذاته بأمر خارج عن حاقّ نفسه بمعنی أنّه فی قوام ذاته و فی ]د: ـ فی.[ تجوهر نفسه محتاج إلی شيء يقرّر حاقّ نفسه و يحصّل جوهر ذاته بالتقرير و التحصيل البسيطی [B/56] لا بمعنی أنّ نفسه فی نفسها متقرّرة حاصلة، ثمّ ذلک الشيء يجعل نفسه نفسه، حتّی لزم أن لايكون نفس الشيء نفسه، و يصير نفسه من قبل الغير؛ فإنّ هذا ليس إلّا السفسطة وخلاف الفطرة. بل بمعنی أنّ الشيء محتاج فی حاقّ نفسه و فی كنه ذاته إلی الأمر الخارج الذی فرق أنّه مذوّت ذاته و منفّس نفسه و مقوّم قوامه، فالجعل البسيط محصّله الذی لا محيص عنه ليس إلّا ]د: ـ إلّا.[ افتقار الشيء فی حاقّ ذاته و ]س: ـ و.[ فی تنفّس كنه نفسه إلی ]الف: لا.[ غيره؛ إذ من الضروری الذی لا مخلص عنه أنّ المحتاج إمّا أن يكون محتاجاً فی حاق ذات، أو فی أمر زائد علی حاقّ ذاته؛ فننقل الكلام إلی ذلک الأمر، فهو أيضاً إن كان محتاجاً فی ]الف: ـ …. حاق ذاته … فی.[ أمر زائد علی ذاته، و هكذا إلی غير النهاية؛ فلا يتحقّق حينئذ ]س، الف: ـ حينئذ.[ فی الواقع محتاجاً أصلاً، فلابدّ فی تحقّق الاحتياج و تحقّق طبيعة المحتاج من أن ينتهی الأمر فی الاحتياج إلی شيء يكون محتاجاً فی ذاته. و كيف لا!؟ و من الضروری الأوّلی أنّ ما بالعرض يستند ]س: ليستند.[ دائماً الی ما بالذات، فلا يتصوّر و لايتعقّل أن يكون كلّ محتاج محتاجاً بالعرض من غير أن يتحقّق هيهنا ]الف، د: هنا.[ محتاج بالذات و فی أصل الذات أصلاً، و الحال أنّ التابع ]الف: الثانی.[ لابدّ له من متبوع، و إلّا لبطل مقتضی التضائِف، و هو التلازم والتكافؤ، هذا واضح جدّاً ]الف: هذا.[.

فاتّضح أنّ المحتاج بالحقيقة ليس إلّا ما هو محتاج فی تذوّت ذاته، و المحتاج [A/57] بالذات ليس إلّا ما هو مفتقر فی ذاته، و كلّ ما لايحتاج فی ذاته و تنفّس نفسه، بل فی أمر زايد خارج عن حاقّ نفسه، فالمحتاج بالحقيقة إنّما هو الأمر الخارج الزائد، وأمّا نفس ذلک الشيء فهو ]الف، د: هو.[ غنی بالحقيقة، غير محتاج فی ذاته، و لهذا يقال له فی عرف الضرورة، «المحتاج بالعرض».

]الإمكان الفقري[

فإذا تعرّفت محصّل معنی الافتقار الذاتی المعروف بالمجعولية البسيطة و الجعل ]الف: الجهل.[ البسيط، فليعرف أنّ الوجودات الإمكانية و الهويّات العالمية كلّها فاقرة الذوات تعلّقی الهويات، مفتقرات فی حاقّ ذواتها بواسطة أو بلا واسطة إلی الموجود ]س: الوجود.[ القائم بنفسه ولنفسه، الغنی فی قوام ذاته و كنه ]الف: ذواته و کنهه.[ وجهه من كلّ وجه، القيّوم ]د: ـ مفتقرات فی … القيّوم.[ لكلّ ]س: لعل.[ شيء سواه ]الف: سواء.[ من كلّ الوجوه، (وَ عَنَتِ آلْوُجُوهُ لِلْحَی آلْقَيُّومِ) ]سورة طه، الآية 111.[، الله الغنی و أنتم الفقراء ]اقتباس من محمّد، الآية 38.[، و لا جهة لها ]الف: ـ لها.[ إلّا جهة التعلّق ]الف، د: المتعلّق.[ والافتقار، و لا وجه لها إلّا وجه الفقر إلی الحقّ القهّار. و ظاهر أنّ كلّ فقير فی ذاته ليس حيثية الفقر و حقيقة الافتقار إلّا حيثية كنه ذاته؛ و من ثمّة يقال للوجودات الإمكانية و الموجودات العالمية فاقرة الذوات و تعلّقی الهويات، بمعنی أنّ نفس الهوية الفقرية إنّما هی بعينها حيثية التعلّق و العلاقة، و حقيقة الفقر و الفاقة، و ليست متعلّقة بتعلّق الزائد، وفقيرة بفاقة زائدة، و إلّا فلم تكن فقيرة ]الف: فقرة.[ فی ذاتها، متعلّقة فی نفس هويّتها، و لست ]الف: ليست.[ أريد بحيثية الفقر و الفاقة مفهومات [B/57] تلک الألفاظ ]د: ـ مفهومات تلک الألفاظ.[، و لا نعنی بحقيقة التعلّق و العلاقة مفهومات تلک ]س، د: ـ تلک.[ الألفاظ و معانيها الانتزاعية التی هی غير حاصلة إلّا بضرب ]س: فی ضرب.[ التعمّل، و هو التعقّل ]الف: المتعلّق. د: ـ التعمّل و هو التعقّل.[ الذی تعرّفتَ حاله و شأنه، بل المراد بها هی مصداقات تلک المعانی والمفهومات و حيثياتها التی تنتزع تلک المفهومات منها و تحمل عليها، فتلک الحيثيات الحقيقية ]الف: الحقيقة.[ و تلک الحقائق العينية التی هی حقائق تلک المفهومات و وجوداتها إنّما ]س، ال: ـ انّما.[ هی بعينها نفس الهويات الإمكانية و عين أعيان الموجودات العالمية، كما لايخفی علی ما أوضحنا. فالأعيان العالمية و الحقائق الإمكانية ليست فی أنفسها إلّا نفس التعلّقات و الافتقارات الحقيقية.

و هذا مع ما أسلفنا و أوضحنا و إن كان واضحاً لم‌يحتج إلی مزيد البيان، لكنّا ]س: لاکنّا.[ نزيد تأكيداً و تشييداً للعقيدة و تأسيساً ]د: نامياً.[ لمزيد الإفادة فتقول: إنّ السرّ فيه أنّ المجعولية معنی إضافی و أمر نسبی ليست هی إلّا ]الف: ـ هی إلّا.[ نفس النسبة و مجرّد الإضافة، و الأعيان و الأشخاص الإمكانية و الهويات و الحقائق العالمية ]الف: العالية.[ مجعولة فی حاقّ ذواتها، فحيثية المجعولية التی هی إضافة محضة ]الف: مختصة.[ و حقيقة نسبية ليست زائدة ]الف: زائد.[ علی حاقّ أنفسها، و إلّا فلم تكن هی مجعولة بذواتها و فی حاقّ أنفسها، بل بأمر ]الف: ـ بأمر.[ زائد علی أنفسها، فلم تكن مفتقرة ]الف: متقررة.[ متعلّقة فی ذواتها إلّا بضميمة زائدة خارجة عن حاقّ أنفسها، فهی حينئذ غنية ]س، الف: حيثية.[ فی ذواتها و فی تحصّل قوامها، فصارت واجبة بالذات؛ هذا خلف واضح جداً [A/58]

]الإضافة الإشراقية بين الواجب والممكن[

فاتضح أنّ الموجودات الإمكانية والوجودات و الهويات الافتقارية كلّها بعين حاقّ ذواتها مع قطع النظر عن كلّ ما هو خارج عن أنفسها إفاضات ]د: إضافات.[ و ارتباطات و تعلّقات حقيقية ]الف: حقيقة.[ و حيثيات إضافية، و ]د: ـ و.[ اُمور و هويّات تعلّقية لا ]الف: بلا.[ استقلال لها أصلاً، لا قوام ولاتقوّم لها إلّا بوجوده تعالی، «يا من كلّ شيء قائم بک»! و هذا إنّما هو الفقر الحقيقی والافتقار الذاتی والذات التعلّقي.

ولكن يجب أن يعلم أن تلک ]س: ـ تلک.[ الإضافة إضافة إشراقية، أمّا كونها إضافة فقد اتضحت بما لا مزيد عليه، و أمّا كونها إضافة إشراقية فلكون الوجودات الإمكانية والهويات الفاقرة ]د: الفاقدة.[ سطوعات النور الحقيقی الواجبی القيّومی ـ تعالی شأنه ـ و لمعات شمس وجوده الحقيقی و إشراقات ]يمکن أن يقرأ فی الف: انتزاعات.[ جماله و كماله و سبحات نور قهره و جلاله ـ جل جلاله ـ و فيوضاته و آياته النورانية؛ إذ الفائض من النور إنّما هو إشراقاته و لمعاته و لمعة النور نور؛ فالتفاوت إنّما هو بالكمال والنقص، و القوّة و الضعف، و الغنی و الحاجة، و الوجوب والإمكان، و القدم والحدوث، و الدوام واللادوام، و البقاء و الفناء، و هكذا مع التفاوت والاختلاف بين مراتب تلک الإشراقات و منازلها و مقاماتها طبقة منها علّيون و طبقة ]الف: ـ طبقة.[ اُخری سجّيون، فرقة منها آباء علويات و أخری ]الف: + منها.[ أمّهات سفليات.

واعلم أنّ هاتين ]الف: ـ هاتين.[ الفريقتين هذا شأنها فی النزول، [B/58] و أمّا فی القوس الصعودی فربّما يصير الاُمّهات الأربعة ]د: + السفلية علوية. الف: + أصلاً.[ يتولّد منها أبناء علوية أعظم رتبةً و أجلّ مرتبةً من آبائها العلويات النازلة، بعضها علوی و أخری سفلی، وسعت رحمته ]اقتباس من الأعراف، الآية 156.[ و ]س: ـ و.[ «سبقت رحمته ]د: ـ و سبقت رحمته.[ غضبه» ]راجع: بحارالأنوار، ج 87، ص 158؛ البلد الأمين، ص 103.[ كلٌّ بما جری عليه حكمه و اقتضی حكمته ]س: کلمة.[، «جری بقدرتک القضاء و مضت علی إرادتک الأشياء». ]الصحيفة السجادية، ص 54، الدعاء 7؛ مصباح الکفعمی، ص 233.[

تكملة فيها تبصرة

]فی إحاطة الرحمة الأزلية علی الممكنات[

و ممّا يحب أن يعلم أنّ تلک الإشراقات ]س: الإشراقات.[ الإضافية و الإضافات الإشراقية ترتّبها ]د، سخ: بترتيبها.[ فی المراتب الطولية ]الف: ـ الطولية.[ و تشعّبها ]الف: لشعبها.[ بالشعب العرضية ]الف: للعرضية.[ باديةً كانت أو عائدةً، و أولوية كانت أم اُخروية ]الف: ضرورية.[، كلّها و جلّها و قلّها، غير خارجة عن سعة رحمته التی وسعت كلّ شيء، بمعنی أنّ الفيض ]الف: الفقر.[ الأوّل الفائض بالذات من نور ذاته ـ تعالی ـ ليس إلّا تلک الرحمة الواسعة التی وسعت كلّ شيء، و لايخرج عن سعتها التی هی عينها شيء، لاظلّ وجودات ]د: ـ وجودات.[ و لا فيء ماهيات، و هی فی كلّ بحسبه، أی بحكمه و حاله منصبغ ]د: بحسبه أی بحکمه و قال صنايع.[ بصبغة، منطبع بطبعة، متحقّق بحقيقته ]د: تحققه.[، متعيّن بعينه و تعيّنه، و هو المحيط. و تلک الرحمة الواسطة إحاطته، و هو الواسع، و تلک الرحمة سعته و هو العلم ]د: ـ و هو العلم.[، و هو العلم الصرف و صرف العلم، و كذلک القدرة و العناية، و تلك الرحمة الواسعة تعلّق علمه البسيط المحيط و أحاطة بكلّ ]الف: ظل.[ الأشياء، وهو القدرة الصرفة و العناية البحتة، و تلک تعلّقها و إحاطتها بها، و هكذا؛ فأين ]الف: فايز.[ مرتبة كنه ذاته البسيطَ المحيط؟ و أين مرتبة إحاطته ]الف، د: الإحاطة.[؟ [A/59] و أين مرتبة كنه ذاته الواسع؟ و أين مرتبة السعة؟ و كذلک أين مرتبة علمه الصرف الذی هو عين ذاته سبحانه؟ و أين مرتبة تعلّق علمه البسيط المحيط، فإنّ البون بين المرتبتين بون بعيد، لايتصوّر بون و بينونة أبعد منه؛ إذ البينونة حينئذ إنّما هی البينونة بالوجوب و الإمكان، و الغنی المطلق الصرف والفقر ]الف: ـ والفقر.[ المحض البحت، و الكمال البحت و النقص و الضعف.

]المشية الإلهية و دورها فی الإيجاد[

و هكذا و تلک الرحمة الواسعة الفائضة أوّلاً من كنه نور ذاته تعالی بلا توسّط شيء أصلاً إنّما هی بعينها عين مشيته ]الف، د: شيئية.[ التی قد ورد فيها عن أصحاب العصمة والصدق: علی ما هو فی الكافی ]الف: + فی.[: «إنّ الله خلق المشية بنفسها، ثمّ خلق الأشياء بالمشية.» ]التوحيد، ص 147؛ بحارالأنوار، ج 54، ص 56.[ و هی الإبداع الأوّل و هی الصنع، لا المصنوع، كما يطلق ]د: فطن.[ به خبر عمران الصابی علی ما فی التوحيد ]راجع: التوحيد، ص 435.[، و هي: الأمر، لا الخلق و هو قوله «كن»، و هی حقيقة الحقايق فی العمق الأكبر، أی الإمكان و تلک الحقيقة هی حقيقة نور نبيّنا   ـ صلی الله عليه و آله ـ التی قد ]الف، د: ـ قد.[ تقدّمت علی الكلّ ]الف: + و.[ ـ الجلّ والقلّ ـ وبالجملة أوصاف تلک الرحمة الواسعة و ألقابها و أسمائها و صفاتها العليا وأحوالها وأحكامها علی ما ورد عنهم عليهم‌السلام ]الف: ص.[ ـ كثيرةً ]الف، د: کثيراً.[ جداً لايتيسّر ]س، الف، د: تيسّر.[ إحصاؤها فی هذه الوجيزة، و أوردتُ كثيراً من ]الف، د: عن.[ لبابها فی الرسالة المفصّلة المبسوطة ]والظاهر: أنها رسالة شرح حديث زينب العطارة.[، و بسطت القولُ فيها هناک بسطاً متوسّطاً و اختصرت ]س: احصرت.[ هنا علی قدر الحاجة [B/59]

تكملة بعد تكملة و ]س: ـ و.[ تبصرة بعد تبصرة

]فی عدم استقلال الفيض الأوّل[

ثمّ إنّ ذلک الفيض الأوّل الفائض بنفسه عن نور كنه جماله و جلاله سبحانه عظم ]س، الف: عظمت.[ شأنه لمّا كان مجعولاً فی حاقّ ذاته فاقراً ]د: فاقداً.[ فی كنه قوامه متعلّقاً فی هويّته، مرتبطاً فی حاقّ نفسه، فقيراً فی حقيقة ]الف: ـ حقيقة.[ و كنه هذيّته إلی كنه الحقّ الحی القيّوم الغنی المطلق ـ و جل عز ـ فهو بكنه ]الف: کنه.[ ذاته الفائضة و بحاقّ ]الف: حاقّ.[ نفسه الفاقرة فقرٌ ]د: الفاقدة.[ صرفٌ و فاقة محضة، فلا استقلال له فی الحصول و الحضور و الظهور، بحيث يتصوّر للعقل العميق فی التدقيق أن يشير و ينظر إلی كنه هويته، و يشاهد كنه حقيقته ]الف: حقيقة.[ و هذيّته منفصلاً عن حضور قيّومه و مقوّمه، بائناً عن فصول ]د: حصول.[ جاعله و منفسّه، خالياً عن ظهور مذوّتة و شهود محقّقه ومشيّئه؛ إذ الحضور والظهور و نظائرهما علی ما تعرّفتَ ليس إلّا نحو الوجود.

فلو ]الف، د: فلا.[ استقلّ فی الحصول والوجود و الحضور و الظهور و الشهود ـ الذی هو عين هويّته الفائضة و حقيقة هذيته الفاقرة ـ فاستقلّ فی هوية ذاته، و استغنی فی هذيّة ]س، الف، د: هذيته.[ قوامه؛ فصارَ غنياً واجبياً ]هکذا فی النسخ.[، و حقّاً حقيقياً، إنّ هذا لشرک عظيم ]اقتباس من سورة لقمان، الآية 13: (إنّ الشرک لظلم عظيم).[.

فلا مهرب و لا محيص عنه إلّا بأن يكون كنه هويته الفائضة و حقيقة حقيقة الفاقرة ]د: الفاقده.[ عين حضوره ـ تعالی شأنه ]د: ـ شأنه.[ ـ و مجرّد ظهوره سبحانه، لا حضوراً بائناً عن حضوره، ولاظهوراً خلواً عن ظهوره؛ و كيف لا!؟ و المتقوّم فی حقيقة هويّته الفاقرة فی كنه هذيّته لو ]س: ـ لو.[ انفصل فی [A/60] حضور كنه هويّته عن حضور قيّومه فلم يكن متقوماً مفتقراً فی حاقّ هويته إليه ]الف: ألبتة.[، و لو خلّی فی ظهور حقيقة ]س: حقيقته.[ هذيته عن ظهور مذوّته و مقوّمه فلم يكن متعلّقاً فقيراً فی حاقّ هذيته إليه؛ إذ المتقوّم بما هو متقوّم كما لايحصل إلّا بحصول مقوّمه فكذلک لايحضر إلّا بحضوره؛ لأنّ الحصول والحضور متّحدان حقيقةً و عيناً، متخالفان مفهوماً و ذهناً؛ فاعتبروا يا اُولی الأبصار! وانظروا ]س: انظر.[ بعين العبرة و الاعتبار!

تنزيه و تقديس

]فی الوجوب اعتبار التفرقة بين الفيض الأوّل و ذاته تعالی[

إيّاک يا صاحب البصيرة و يا طالب الحقيقة! أن تنظر بعين الوهم لا بنور الفهم، و تتوهّم أنّ تلک الرحمة الواسعة صار]ت[ حينئذ فی وجودها و حصولها عين وجود كنه ذاته ـ تعالی شأنه ـ و حصوله؛ و حضورها و ظهورها ]س، الف: حضوره و ظهوره.[ ليس إلّا عين حضور ]الف، د: ظهور.[ حقيقة ذاته سبحانه و ظهورها.

سبحانک هذا من أسوء الحسبان، و أنّه لصريح الكفر و الطغيان، كيف و قد تعرّفت آنفاً أنّ ما بين المرتبتين ـ مرتبة ]الف: رتبة.[ كنه الذات و مرتبة تلک الرحمة ـ بون و بينونية كبری، و ]د: ـ و.[ لايتعقّل بينونة أكبر منها، كيف لا!؟ و هی ليست إلّا مجرّد الفقر و الفاقة، و حقيقة ذاته تعالی ]د: سبحانه.[ ليست إلّا بحت الغنی، المنزّهة ]س: المنزّه.[ عن شوب ]الف: شواب. و الأصح: شوائب.[ الفقر و الحاجة طرّاً.

فانظر بعين البصيرة يا صاحب العبرة! فالتزم التفرقة بين المرتبتين، و كيف لاتلتزم ]س، الف، د: لا يلتزم.[ تلک التفرقة؛ [B/60] و لقد قالوا: غير مرّة: «إنّ الله خلو من خلقه، و خلقه خلو منه» ]الکافی، ج 1، ص 82؛ بحارالأنوار، ج 3، ص 263، ح 20.[، و كن ]د: سخن.[ ثابتاً راسخاً متثبّتاً ]س: مثبتاً.[ فيما ]الف: فما.[ بلغ ]د: يلقی.[ عنهم ـ عليهم‌السلام ـ أنّه خارج عن الحدّين، حد الإبطال و حدّ التشبيه ـ كما أورده صدوق الطائفة المحقة ـ نوّر الله تعالی ضريحه و جعله مهبط أنوار ]س: الأنوار.[ البركات والتحيات فی الكتابين كتاب التوحيد و رسالة الاعتقادات. ]راجع: التوحيد، ص 8؛ الاعتقادات، ص 22.[ فاختبر يا طالب الحقيقة! فی طريقتک منزلةً بين ذينک الأمرين؛ فإنّ تلک المنزلة ليس و لايتصوّر أن يكون فيها إلّا التقديس و التوحيد و التنزيه عن الشركة.

و أطلب يا صاحب البصيرة دائم الحسنة بين ]الف: عن.[ السيئتين أيضاً، فإنّه عن الصادقين المعصومين عليهماالسلام و فی الخبر علی ما اشتهر: «خير الاُمور أوسطها» ]عوالی اللئالی، ج 1، ص 296، ح 199.[.

فلا تكن يا حبيبی ثنوياً يقول بالإثنين! و لاتكن يا لبيبی صوفياً سوفسطائياً يقول باتّحاد المتقابلين المتبائنين! و لا سيّما باتحاد المتبائنين بالبينونة الكبری.

قال عليه‌السلام: «بان عن الأشياء بالقهر لها و بانت الأشياء عنه ]الف: منه.[ بالخضوع ]قارن بحارالأنوار، ج 4، ص 269؛ راجع: مجموعة ورام، ج 1، ص 224.[» ]الف: + و.[ له، (وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَی الْقَيُّومٍ) ]سورة طه، الآية 111.[.

و لعمر الحبيب! أنّ بين التوحيد و الاتحاد فرقاً ]النسخ: لفرقاً.[ تامّاً؛ فإنّ التوحيد يخبر عن الوحدة والاتحاد ينبؤ عن الكثرة؛ تلطّف فيه! و تثبّت ]يمکن أن يقرأ فی الف: تشبث.[ ]فيه[، فإنّه لقول كريم ]اقتباس من الواقعة، الآية 17.[، و إنّ هذا القول فيه سرّ عظيم.

«يک نكته از اين دفتر گفتيم ]الف: گفتم.[ و همين باشد»

تكلمة فيها مزيد تبصرة، و تفرقة فيها مزيد تكملة

]تقسيم صفاته العليا[

و ممّا يجب أن يعلم [A/61] هيهنا ]الف: هنا. د: + وسطاً.[ لمزيد الكشف عن هذه الوجهة الكُبری أنّ صفاتها ]س: صفاتها.[ العليا بالقسمة ]الف: بالضمة.[ الأوفی حقيقية و إضافية، و بعبارة اُخری: كمالية و غير كمالية.

فالحقيقة الكمالية منها إنّما هی بحقائقها لا بمفهوماتها عين ]الف: عن.[ كنه حقيقة ذاته تعالی علی الوجه الذی حقّقنا و أسلفنا.

و أمّا الإضافية الغير الكمالية الفائضة من نور كنه ذاته الأحدية فهی لمّا كانت فائضة مجعولة فاقرة محتاجة فی حاقّ قوامها إلی كنه الذات الأحدية، فظاهر جدّاً أنّ رتبتها بعد رتبة الذات الأحدية البسيطة الغنية ]الف: العينية.[ من جميع الجهات، فهی زائدة علی الذات الأحدية الحقّة قائمة ]الف: قائماً.[ بالذات الأحدية قيام صدورٍ و فيضانٍ، لا ]الف: له امّا.[ قيام عروضٍ و حلولٍ، يقبل المعروضُ العارضَ و يستفيده ]س: يستفيدها.[ من الخارج، و ]د: ـ و.[ ينفعل من غيره فی حصول العارض له ]الف: ـ له.[.

فإنّا نعنی بالعروض و الحلول هذا الوجه من الاتصاف الانفعالی الذی يوجب انفصال ]الف: ـ الذی يوجب انفصال د: ـ فإنّا نعنی … انفصال.[ الموصوف عن الغير، فتحصيل ]س: فيحصل.[ اتصافه بالصفة بتأثير الغير فيه.

]القيام الصدوری و معرفته[

و أما قيام الصدور و الفيضان، فإنّا لا نعنی به إلّا أنّ الوصف الذی يوصف به الموصوف فاقر ]د: فاقد.[ فی تقوّم قوام نفسه إلی كنه ذات الموصوف، متقوّم فی نفسه به، مفتقر فی تذوّته وتنفيسه ]س: تنفسه.[ إليه، فيجعله الموصوف، و يذوّته ]س، الف: ـ و يذوّته.[ نفسه بالجعل البسيط و يذوّته ويقوّمه ويقيمه من دون مدخلية شيء غير ذات ]د: الذات.[ الموصوف ]الف: ـ و يذوته نفسه … الموصوف.[ أصلاً.

]كل الصفات الإضافية ترجع إلی حيثية واحدة[

و كما أنّ صفاته الحقيقية الكمالية مع تخالفها [B/61] و تغايرها من حيث المعنی والمفهوم كلّها من حيث الحقيقة و الوجود موجود بوجود واحد بسيط هو عين كنه ذاته البسيطة الأحدية ـ سبحانه وتعالی شانه ـ و هو ـ سبحانه ـ بمجرّد كنه حقيقة التی هی كما تعرّفت ليس إلّا الوجود الصرف و صرف الوجود و صرف ]الف: ـ و هو سبحانه … صرف.[ النور و النور الصرف و صرف الكمال و الشرف والفضيلة و الجمال و الجلال و الكمال ]س: ـ  والجلال و الکمال.[ و الشرف ]الف: + و.[ الصرف، مصداق تصدق عليه تلک المعانی و المفهومات و العنوانات الكمالية، كالعلم و القدرة و الحياة والعناية والإرادة الحقيقية والسمع و البصر، و كمفهوم الكمال و الشرف و الخير و الفضيلة و غيرها ممّا يليق بجنابه، بلا مدخلية أمر خارج، و بلا ضميمة مغائرة ]س، الف: متغايره.[، لكنّه ذاته ـ تعالی ـ فكذلک ]«فکذلک» خبر « کما أنّ صفاته».[ كلّ صفاته الإضافية الغير الحقيقية الغير الكمالية يرجع كلّها ـ مع اختلافها معنی و مفهوماً ـ إلی حيثية واحدة بسيطة أحدية، هی عين تلک الرحمة الواسعة التی وسعت كلّ شيء ]اقتباس من سورة الأعراف، الآية 156 و غيرها.[، و لايخرج عن حيطتها شيء من الأشياء، لا ظل و لا فيء، و هی ليست بعينها البسيطة إلّا إضافة قيوميّة للأشياء كلّها.

فكما أنّ تلک الصفات الحقيقية لو كانت بحسب اختلافها المفهومی مختلفة فی الحقيقة، متغايرة فی التحقّق و الوجود، لاشتملت، تنثلمه الأحدية الذاتية ]الف: الذات.[ الإلهية الأحدية البسيطة، و تطرّقت الكثرة فی مرتبة [A/62] كنه ذاته الأحدية، ولتركّبت ]الف: لترکب.[ الذات الأحدية من جهات حقيقية مختلفة متكثّرة، فلم يكن الأحد الذی لا تركيب فيه أصلاً أحداً، و لم‌يكن الصمد الذی لايشوب بشائبة الفقر ]س: فقر.[ و لا بعاينة الفاقة ]س: فاقة.[ أصلاً صمداً؛ فكذلک ]<فکذلک> خبر <فکما أنّ تلک الصفات>.[ تلک الصفات الإضافية ـ كالعلم الإضافی و الحياة الإضافية و القدرة الإضافية والإرادة الإضافية و القيوميّة و الرازقية و الرحمة و العفو و الغفران و السخط والرضوان والإنابة و الانتقام ]الفک الانتقام و الإنابة.[ و غير ذلک ممّا لايحصی ـ لو لم‌يرجع كلّها إلی حيثية واحدة بسيطة و لم ‌يرجع إلی القيوميّة المطلقة، و لو لم‌تكن هی مع تلک الكثرة المفهومية نفس تلک الرحمة الواسعة بعينها، و لم‌ترجع إليها، لاشتملت أحدية الذات الأحدية، و تطرقّت الكثرة إلی تلک المرتبة الأحدية الحقّة الإلهية الحقيقية البسيطة من كلّ الوجود و الجهات؛ لأنّ تلک الصفات الإضافية كلّها آيات و آثار لتلک الصفات الحقيقية ]الف: من حيث.[ الكمالية، و اختلاف الآثار يستلزم اختلاف مبادی ]س: ـ مبادی.[ الآثار، فلو كانت تلک الصفات الإضافية اُموراً مختلفة الحقيقة للزم اختلاف تلک الصفات الحقيقية من حيث الحقيقة والذات، فلزم التركّب ]الف: الرکب.[ والتكثّر فی مرتبة كنه الذات الأحدية الحقة، تعالی عن ذلک علوّاًكبيراً.

]الرحمة الواسعة توجب حضور الواجب فی العالم[

فإذا تعرّفت هذا، فاعرف و اعترف بأنّ تلک الرحمة الواسعة التی وسعت كلّ شيء [B/62] ليست إلّا صفة الإضافية الجامعة بنفسها ]الف: بدعها.[ لجميع صفاتها الإضافية، فكما أنّها رحمته التی سبقت غضبه، وسعت كلّ شيء، فهی علمه الإضافية و قدرته الإضافية وإرادته الإضافية و حياته الإضافية، و حضوره ]س: حضور.[ الإضافی و ظهوره الإضافی و غير ذلک من الصفات الإضافية التی لا يكاد أن تحصی. فحصول تلک الرحمة الواسعة الواعية ]س: الذاتية. الف: ـ الواعية.[ الجامعة و كلمته التامّة و وجودها و حضورها و ظهورها بعينه حصوله تعالی و وجوده الإضافی و حضورها و ظهورها الإضافی الغير الحقيقی الذی مرتبتها بعد مرتبة الذات الأحدية الحقة الإلهية ـ سبحانه تعالی شأنه ]الف، د: شأنه.[ ـ و قد تعرّفتَ آنفاً أنّ تلک الصفات الإضافية التی هی حقيقة واحدة و حيثية واحدة إنّما هی نفس فعله و صنعه، لا نفس كنه ذاته تعالی.

فحضور ذاته تعالی و ظهوره ]س: ظهورها. الف: + و.[ لغيره من العقول و النفوس بهذا النحو من الحضور ]الف: الحقيقة.[ والظهور ليس بمحال مطلقاً ]س: ـ مطلقاً.[ و لا فساد فيه أصلاً.

نعم حضوره سبحانه و ظهوره بكنه ذاته تعالی وبحضوره الحقيقی و ظهوره الحقيقی الذی عين كنه ذاته تعالی لغيره سبحانه ]د: ذاته لغيره سبحانه تعالی.[ هو الذی شهد باستحالته و فساده و بطلانه ضرورة العقل ]يمکن أن يقرأ فط الف: الفطرة.[ و ضرورة النقل، و كيف لا!؟ ولو ]س: فلو.[ لم‌يكن و لم‌يكن ]س: ـ و لم يکن.[ حضور ذاته سبحانه ]د: + تعالی.[ و ظهورها مطلقاً لا بالحضور و الظهور الحقيقی و لا بالحضور [A/63] و الظهور الغير الحقيقی ]د: ـ الغير الحقيقی.[ الإضافي، فكيف نعلمه و نخبر عنه بنفی أو إثبات، و كيف تيسّر ]کذا فی النسخ.[ لنا التصديق والإيمان بوجوده و صفاته و أسمائه و أمره و خلقه و ملائكته و كتبه و رسله و أمره ونهيه، و كيف يُتصوّر و يتعقّل لعباده ]الف: بعباده.[ معرفته و عبادته؛ و ذلک ظاهر واضح جدّاً.

تكلمة فيها تبصرة

]إنّ الرحمة الواسعة غير محدودة و لا تتناهی[

فكما أنّه تعالی فی ]د: ـ فی.[ وجوده الحقيقی و نوره الحقيقی الذی عين كنه ذاته تعالی غير متناه شدةً و قوةً، بمعنی أنّه صرف الوجود و صرف النور و صرف العلم و صرف الكمال وغير ذلک، و ]س: ـ و.[ كذلک فی ]س: ـ فی.[ وجوده الإضافی الذی هو تلک الرحمة الواسعة غير محدود و غير متناه، لاشدّة و قرّة و كمالاً و شرفاً، بل بمعنی أن تلک الرحمة الواسعة وسعت كلّ شيء، لايختصّ بشيء دون شيء، لا بمرتبة أو مراتب دون مرتبة اُخری ]د: آخر. الف: ـ اُخری.[ أو مراتب اُخری، و إلّا فلم تكن واسعة. فهو تعالی رحمان و ذوالرحمة الواسعة، و هی رحمته الواسعة الشاملة ]الف: الشاملة الواسعة.[ و هو سبحانه علم بحت ]الف: بحيث.[، و هی عموم تعلّق ذلک العلم الصرف الأشياء كلّها ]س، الف: کلّها.[، و هو حقيقة القدرة الصرفة، و هی شمول تعلّق تلک القدرة الحقّة، و هو حقيقه الوجود ]س: وجود.[ و ]س: ـ و.[ النور البحت، و تلک شمول ذلک الوجود و انبساط ]س: انبساطه.[ ذلک النور الحق، و هو حقيقة الحضور و الظهور، و تلک شمول ذلک الحضور و الظهور، فكما ]د: + ذاته غير محدد منزه فی الکمالية و الشرف.[ أنّه ـ سبحانه وتعالی عن ]الف، س: انبساطه.[ النقص والنقصان ـ [B/63] غير محدود ]س: + و.[ ليس بمتناهٍ فی الكمالية والشرف؛ و كما ]س: ـ کما.[ أنّه غير محدود ]س، د، الف: + و.[ منزّه فی الكمالية و ]س، د، الف: فی.[ الشرف ]د: ـ و کما … الشرف.[ والوجود و الظهور والحضور الحقيقي، فكذلک ذلک الشمول الذی هو ليس بكنه نور ذاته تعالی ـ بل شمول ذلک النور شمول ]س، د، الف: + و.[ ـ غير محضور و غير مخصوص بشيء من الأشياء أو طائفة من الأشياء ]س، د، الف: فی.[ دون شيء و أشياء اُخر.

و كيف لا!؟ و قد تعرّفت أنّه المحيط، و تلک احاطة للأشياء، فلو تناهت و انحصرت لتناهت حقيقة كنه كماله الصرف، و تحدّدت، فتركبّت من الكمالية والنقصان كالكمالات الإمكانية و ذلک هو ]د: هو ذلک.[ التنبيه ـ فكذلک الشمول و تلک الرحمة وذلک التعلّق و تلک السعة لاتتناهی عدّة، بل و لا مدّة؛ كما أنّ ذلک الحق المطلق و تلک الحقيقة الحقّة لاتتناهی شدّة و قوّة، و من ثمّة يحب أن يقال بعموم علمه و قدرته تعالی بمعنی أن تعلّقهما ]الف، د: تعلّقها.[ لايتناهی بالفعل ]الف: بالعقل.[ فی عين الأعيان و متن الواقع و نفس الأمر ]نسخ: الدهر العيان.[، و ليس علی ]الف: عمل.[ ما أحكمنا أمر تعلّق العلم و القدرة ]الف: + و.[ القديمين علی ما تخيّله الجمهور و توهّموا فی المشهور من أنّه معنی اعتباری و مفهوم شيء انتزاعي، لاعين و لا أثر له فی العين و متن الواقع، تعالی عن ذلک علوّاً كبيراً.

فلو كان ذلک كذلک فلم يتعلّق علمه و قدرته ]الف: عنايته و قدرته.[ و عنايته و إرادته الأزلية بشيء من الأشياء [A/64] فی الواقع، و لم‌يتحقّق ذلک التعلّق من جانب الآزال و لايتحقّق من جانب الآباد أصلاً؛ فلم يصر ]س، د، الف: فلم يصير.[ شيئاً متعلّقاً بقدرته و لعلمه لإرادته؛ فقد خرج الأشياء عن حيطة علمه و قدرته سبحانه و تعالی عمّا يقول الظالمون ]س: يقوله الجاهلون.[ علوّاً كبيراً.

فإن قيل: كون التعلّق عندهم انتزاعياً ليس معناه أنّه ليس بموجود أصلاً، بل المراد أنّه ليس بموجود بنفسه، بل بموجود بمعنی وجود منشأ انتزاعه، و هو الشيء الذی يتعلّق به العلم و القدرة مثلاً، كساير الانتزاعيات التی هی اُمور واقعية و ليست بواقعة بنفسها، بل وقوعها بمعنی وقوع ما ينتزع هی منها.

فاعلم يا طالب الحقيقة عن وجه ]الف: من الوجه.[ البصيرة أنّ الذی قررّت و إن كان ممّا قررّه واستحسنوا و تقبّلوا ]الف: تقبلوالله.[ بقبول حسن، لكنّه أمر وهمی لا فهم فيه أصلاً.

أمّا أوّلاً فلِما أوضحنا إيضاحاً لايتصوّر له فرق ]س، خ: فوق.[ أصلاً من كون الفائض بالذات والمجعول بالحقيقة متعلّقاً فی حاقّ نفسه و كون التعلّق فی حاقّ نفسه عين التعلّق والارتباط، فتلک ]الف، د: لتلک.[ الرحمة الواسعة الفائضة أوّلاً و بالذات فهی ليست إلّا هوية تعلّقية وهذية ارتباطية، و هی النسبة ]الف: للنسبة.[ الإستوائية التی قد فسّروا عليهم‌السلام: ]کذا.[ بها كريمة (آلرَّحْمَنُ عَلَی آلْعَرْشِ آسْتَوَی) ]سورة طه، الآية 5.[، و هی النسبة التی قال أصحاب العلم و المعرفة ]الف، س: + و.[ إنّ الأعيان[B/64]

العالمية و الذوات و الماهيات الإمكانية موجودة بالانتساب إليه ـ تعالی ـ فتلک النسبة الإستوائية و الإضافية الإشراقية ]الف: الاشتراقية.[ إذا اعتبر ]الفک اعتراض.[ من جانب الحقّ الحقيقی الغنی المطلق القيّومی فهی تعلّق علمه و قدرته و إرادته و عنايته الحقيقية التی هی عين ذاته ـ تعالی ـ بالأشياء و الذوات الإمكانية، و إذا ]الف: إذ.[ اعتبرت من ]د: فی. الف: عن.[ جانب الأشياء فهی تعلّق ذواتها وجهة افتقارها و حقيقة ارتباطها و فقرها و فاقتها إليه سبحانه؛ إذ قد علمت أنّ الذوات والماهيات الإمكانية موجودة بالعرض، و الموجود بالذات و الفائض بالحقيقة عن القيّوم تعالی شأنه إنّما هی تلک الرحمة التی وسعت كلّ شيء، فالكلّ محتاجة ]کذا. الف: + فيها و بهاء إليه.[ إليه تعالی، فهی ]د: ـ فهی.[ محوضة الفقر و الفاقة إليه، و محض الارتباط و التعلّق به ]الف: ـ به.[ سبحانه ]د: + تعالی.[.

و أما ثانياً فقد تعرّفت ]الف: عرفت.[ علی ما أسلفنا فی تحقيق الشيئيات المفهومية أنّ كلّها اُمور انتزاعية تعمّلية لاتحصّل له لا ]س: إلّا.[ فی العين و لا فی الذهن إلّا بضرب من التعمّل العقلي، بل المتحصّل والمتأصل فيها إنّما هو أنحاء ]الف: أیّ.[ الهويات الوجودية، و أنّ وجود المعانی والمفهومات كلّها بمعنی وجود ما ينزع هی منه ]الف: ـ منه.[، و لا اختصاص لهذا بمفهوم ]الف: بمفهومه.[ التعلّق وأمثاله.

نعم، هيهنا كلام آخر من كون بعض المعانی معقولاً أوّلاً، و ]د: + بعض.[ بعضها معقولاً ثانياً، و هذا له وجه وجيه ليس [A/65] لأصحاب العلوم الرسمية إلی حقّ دركه و حقيقة فهمه سبيل، و لا لهم علی ما فهموه و حصّلوه هيهنا برهان و دليل؛ بل غاية ما حصّلوه هيهنا هو ما قرّره صاحب القيل، و قد علمت ما فيه من الانتقاض الصريح و التحكّم و الفضيح ]د: القبيح.[؛ و تحقيق الأمر فيه علی ما هو حقّه لا يلائم طور هذه الوجيزة، و صاحب البصيرة تكفيه الإشارة، وليس بيانه كما هو حقّه بموضع الحاجة ]س: حاجة.[ فيما نحن بصدده ]الف، د: فيما نحن بصدده بموضع الحاجة.[.

تكلمة بعد تكلمة، تبصرة بعد تبصرة

]فی معرفة الرحمة الواسعة والفيض الأوّل[

و لمّا تعرّفت ]د: ـ تعرفت.[ أنّ الفيض الأوّل الأقدس الذی هو ظهور نوره الأزل و حضوره الإضافي، و شموله و انبساطه و إشرافه علی هياكل الأعيان العالمية كلّها تعيّنيّات الهويات الخلقية جلّها و قلّها، و لاحدّ لذلک الحضور و الظهور و الشمول و الإشراق، ولانهاية، و إلّا فلم يكن شمولاً و عموماً و رحمةً و ]کذا.[ واسعة؛ فليعترّف أنّه بعينه نوره الساری فی السماوات الذی هو آية جامعة للايات كلّها، و كلمة التامّة الحاوية للحروف تعيّنات ]الف: و الکمالات.[ جلّها و قلّها، الحاكية ]د: ـ للحروف … الحاکية.[ عن كنه نور ذاته و جماله و جلاله، فمنزلة ذلک النور الساری والإشراق الكلّی ]الف: ـ الکلّی.[ من نور ذاته تعالی منزلة الواجه عن الكنه، و منزلة الحكاية من ]د: ـ من.[ المحكی عنه، و منزلة عكس الشيء، من الشيء من حيث ]د: ـ حيث. د: + للحروف و الکلمات الحاکية.[ أنّ عكس الشيء يفيض عن الشيء من غير أن ينقص الشيء و ينقص [B/65] منه شيء و ليس العكس، بحيث لو انضمّ إلی الشيء واعتبر معه ما يقوّمه ]الف: تقوية.[ و يكمّله و يزيده كمالاً و شدّة و تمامية فی شيء وفی حقيقة شيئية ]د: ـ فی حقيقة شيئية.[ لا يزيده كثرة العطاء إلّا جوداً و كرماً ]س، د: الأکبر وجوده.[.

]كلّ شيء هالك إلّا الفيض الأقدس[

و قد تعرّفت أنّ كلّ شيء من الأشياء العالمية و ]د: علی.[ الأعيان الإمكانية ـ سوی ]الف، د: سواء.[ ذلک الفيض الأقدس الفايض أوّلاً و ]د: ـ و.[ بالذات، المتقرّر المتحصّل ]الف: التحصل.[ الموجود بالحقيقة، تتقوّم نفسه ]الف: بنفسه.[ بقيوميّة الحقّ، تعالی شأنه ـ إنّما هو هالک ]د: لک.[ خفي، يقتضی بنفسه مستهلكة ]کذا فی النسخ.[ الحقيقة؛ متقرّر متحصّل حاضر ظاهر بذلک الفيض ثانياً و بالعرض (كُلُّ شَیءٍ هَالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ) ]سورة القصص، الآية 88.[ و  لقد قالوا : «نحن وجه الله» ]الکافی، ج 1، ص 143 و التوحيد، ص 150.[ فهو، الموجود الباقی بكنهه و وجهه، وماسوی ذاته ـ تعالی شأنه ـ و وجه ذاته ـ سبحانه ـ ليس إلّا الهالک الفاني، و ذلک الوجه الباقی ببقائه ـ تعالی شانه ـ علی ما أوضحنا بيانه و برهانه و أحكمنا بفضل الله ـ تعالی ـ بنيانه ليس بشيء حقيقی سواه ]خ: سواء.[ منفصلاً عنه سبحانه فی الوجود العينی و الحضور والشهود العقلي، فإنّ أقل مراتب المغائرة و السوائية ]د: + و.[، المغايرة و السوائية فی الإشارة العقلية و الحضور والظهور العقلی ]الفک ـ فان أقل … العقلی.[، و أقلّ مراتب الإثنينية و الانفصال الإثنينية والانفصال فی الحضور والشهود العقلی و التفصيل و التفرقة فی النظر التعمّلی ]االف: العقلی.[ التحليلي، وكلّ ذلک مستحيل هنا؛ قد قام علی استحالته محكم الدليل الأوفي؛ إذ المتقوّم بما هو متقوّم لايتصوّر [A/66] و لايتعقّل أن يحضر بكنه نفسه المتقومة عند العقل إلّا بحضور مقدّمه، كما هو مشهور فی معنی الإنسان المتقوّم فی حدّ نفسه بمفهوم الحيوان ومفهوم الناطق مثلاً؛ فإنّ حضور معنی الإنسان بكنهه لا يوجّهه مثلاً بعينه، إنّما هو نفس حضور معنی الحيوان و الناطق.

والسرّ فيه إنّما هو علاقة التقوّم و التقويم ]د: التقويم  التقوّم.[ المطلقة، و ليست للخصوصية مدخلية فی ذلک أصلاً، فالمقوّم للشيء سواء كان جزءاً داخل فی ذلک الشيء أم جاعلاً قيوماً خارجاً لايمكن ]الف: لا يکن.[ و لايتيسّر أن يحصل و يحضر ذلک الشيء المتقوّم فی محضر من دون حضور ذلک المقوّم، كيف لا!؟ و الافتقار و الفقر و الفاقة عين قوام كنه نفس ذلک ]الف: لا يکن.[ المتقوّم ]الف، د: المقوّم.[، ونفس الشيء لاينفکّ عن نفسه، و الذاتی لايختلف و لايتخلّف، و امتناع انفكاک الشيء عن نفسه ضروری الظهور، فنفس جوهر المتقوّم أينما ]د: إنّما هو.[ وجد و حضر ]د: إنّما هو[ إنّما وجد وحضر ]س: + إنّما وجد و حضر. إنّما وجود حضر.[ مفتقراً متقوّماً بمقوّمه، حاضراً ظاهراً بحضور قيومه ـ تعالی ـ و ظهوره، (أَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ آللهِ) ]سورة البقرة، الآية 115.[. وفی حديث القدسي: «يا موسی! أنا بدّک اللازم.» ]قارن: شرح الأسماء الحسنی، ج 1، ص 63.[

]المعيّة القيوميّة[

و من ثمّ قال أهل العلم: إنّ المعلول فی البقاء يحتاج إلی العلّة، أی العلّة الفاعلية القيومية، و لقد قال تعالی: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ) ]سورة الحديد، الآية 4.[. و هذه المعية إنّما [B/66] هی ]د، الف: هو.[ المعيّة القيومية، لا غير التی يعبّر عنها باللسان الخاصّ بالوحدة المحضة ]الف: ـ المحضة.[ الخاصة عن شوب الشرک و الشركة؛ و عن شائبة الكثرة و عن الإثنينية العقلية، فضلاً عن الخارجية. «أوّل الدين معرفته، و كمال المعرفة: التصديق به، و كمال التصديق: توحيده، و كمال التوحيد ]د: توحيد.[: الإخلاص له، و كمال الإخلاص له: نفی الصفات عنه، بشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف، و شهادة كلّ موصوف أنه غير الصفة؛ فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثنّاه، و من ثنّاه فقد جزّاه، و من جزاه فقد جهله»، الحديث. ]نهج البلاغة، الخطبة 1.[

]تبيان فی أن صفات الواجب ليست بزائدة علی الذات[

فاعتبرا يا اُولی الأبصار و الألباب ]الف: الألباب و الأبصار.[ حقّ الاعتبار من هذه الكلمات التامّات ]د: + الايات.[ الباهرات الولوية العلوية، علی قائلها ألف ألف سلام. فصلاة زاكية وافية التی هی العيار والمعيار، وهی الملاک، و عليها المدار فی توحيد ]د، الف: التوحيد.[ الواحد الأحد الصمد القهّار؛ فإنّ مدلولها ]الف: يبدلوها.[ ليس محصوراً فی الصفات الحقيقية الكمالية التی يجب أن يكون عين كنه ذاته ـ تعالی ـ من حيث الحقيقة و الوجود، لا من حيث المعنی والمفهوم ردّاً علی الأشعرية القائلة بزيادة الصفات الحقيقية الكمالية، بل دلالتها علی نفی كون الصفات زائدة عامّة شاملة، لايختصّ بطائفة منها دون طائفة ]د: + أخری.[؛ إذ الوجه الذی وجّهه عليه­السلام من قوله ]الف، د: عليه‌السلام.[: «بشهادة كلّ صفة» إلی قوله: «فقد جهله» متوجّه فی نفی الصفات [A/67] مطلقاً حقيقية كانت أم إضافية قائم ناهض علی نفی تلک الزيادة، و علی إثبات العينية فی حقّ كلّها، و لا شکّ أنّه سبحانه كما يوصف بالوجود و العلم و الحياة و القدرة و العناية و السمع و البصر و غيرها من الصفات الحقيقة الكمالية كذلک ]د: کذلک.[ بالضرورة من العقل و الدين يوصف بالرحمة والمشية و الإبداع و الصنع و القيوميّة و الإحاطة والعلم الإضافی و القدرة الإضافية وغير ذلک من الإضافيات ]الف: الإضافية.[ التی لاتحصی، لمؤدّی دلالة هذا البرهان الباهر ]د: الظاهر.[ القاطع، وبمقتضی إنارة هذا ]الف: هذه.[ النور القاهر الساطع، لا مخلص له و لا محيص عن عينية صفاته تعالی طرّاً، حقيقيةً كانت أم إضافية، و لا مهرب و لا مفرّ ]الف: لا مفرّ و لا مهرب.[ عن نفی كونها زائدة كمالية كانت أم غير كمالية.

إذ ظاهر جداً أنّ دلالة ذلک البرهان الباهر و إنارة ذلک النور القاهر الصادر ]د: الصادر القاهر.[ من معدن العلم و الحكمة و النبوة و الولاية عليه‌السلام لم‌ يكن ]د: ـ يکن.[ تعلّل نفی كون ]الف: ـ کون.[ الصفات زائدة بكونها حقيقية كمالية، بل بأنّ زيادتها توجب كونها مغائرة له فی الحقيقة والوجود، و مغائرتها توجب كونها قرينة له ـ تعالی ـ و القران يوجب كونها سبحانه مثنّی، و التثنية توجب كونه ـ تعالی سبحانه ]الف: ـ سبحانه.[ ـ مجزّی، و التجزية توجب أن تجعله بأن يعرفه بوجه و يكون بحسبه ممكناً لا واجباً، تعالی عن ذلک [B/67] علوا كبيرا، فالذی عرفه حينئذ ليس بواجب، و الواجب ليس بما عرّفه، و ذلک شرک جداً، كما لايخفی علی من فی ]د: ـ من فی.[ زمرة العقلاء ]د: الفضلاء.[، فضلاً عن الفضلاء.

]كلّ الأشياء تحت ظلّ الرحمان[

فالوجود بالحقيقة و بالأصالة ليس إلّا هو سبحانه، إذ الموجود فی الواقع ليس إلّا ذاته ـ سبحانه ـ و فعله ]د: و قوله.[ و صنعه و رحمته التی وسعت كلّ شيء؛ ]إقتباس من الأعراف، الآية 156.[ و ]س: ـ و.[ لا يتصوّر وجود شيء من الأشياء العالمية يكون خارجاً عن ]د: ـ عن.[ حيطة تلک الرحمة الواسعة، و لايتعقّل موجود من الذوات و الأعيان الإمكانية منفصل خارج من ]س: عن.[ سعة تلک الرحمة، غير مشمول لتلک الرحمة، و ]الف: ـ و.[ إلّا فهو إمّا رحمان آخر أو مشمول لرحمة رحمان آخر، و وجود الرحمانين ]د، الف: الرحمانية.[ يوجب عدمهما ]د، الف: عدمها.[.

]فلا موجود إلّا هو[

و قد تحقّقت بحقيقة التحقيق، و تعرّفت بالمعرفة الحقّانية بما حقّقنا، و لا سيّما بذلک النور القاهر الساطع و البرهان الظاهر ]د: الباهر.[ القاطع أنّ فعله و صنعه ]الف: وصفه.[ و رحمته ليس إلّا عينه، فلا موجود بالأصالة و بالحقيقة إلّا هو ـ سبحانه و ]الف، د: ـ و.[ تعالی شأنه ـ ، و وجهه الذی هو عينه ]الف: عنه.[ بوجه موجّه، منزّه ]د: + له.[ سبحانه، و مقدّس له، تعالی شأنه، لا مشبّه له و لا معطّل و مُبطل إيّاه، بهر برهانه؛ بل خلاف ذلک، كما كشف عليه‌السلام عن عزّ وجه ذلک، ليس إلّا الإبطال والتشبيه، وهو خلاف التقديس و التنزيه.

رجعة بعد رجعة و تكملة بعد تكملة

]فی التفرقة بين الصفات الحقيقية و الإضافية[

و ليعلم أنّ بين العينيتين ]الف: العينين.[، عينية الصفات الحقيقية الكمالية و عينية الصفات الإضافية الإشراقية ـ [A/68] كما بينّا من التفرقة ]کذا و فيه وجه اضطراب.[ بين المرتبتين تفرّقاً شديداً و بوناً بعيداً، و لقد بالغوا فی التزام التفرقة بين المرتبتين حيث قالوا: و «عليک بحفظ المرتبة»، و خلاف تلک التفرقة ليس إلّا الكفر و الزندقة، و كذلک مرتبة لزوم التفرقة بين العينيتين ]النسخ: العينين.[. و من لم‌يصل بحقيقة تلک التفرقة و لم‌يقل بذلک الفرق و الفرقان، فهو خارج عن الإيمان، و حلّ به النيران. و هذا مما اتّفق عليه ]س، الف: به.[ أصحاب اليقين و الإيقان، و اجتمع عليه أرباب المعرفة والعرفان.

تلطيف و تدقيق، فيه تنزيه و تحقيق

]فی معرفة النور العلوی والفيض الأقدس[

و ممّا ]س: لما.[ يجب أن يعلم و ينبغی، و لامخلص ]و[ لامحيص عنه الموجد الحقيقي، وبدونه لايتصوّر و لايتعقّل شيء من وحيد، لا العامّی والخاصّی ]کذا فی النسخ. و فی العبارة اضطراب.[: هو أنّ الفيض الأقدس الفائض الأوّل الذی هو المشية التی خُلقت بنفسها ]اقتباس من حديث: « خلق الله الأشياء بالمشية و المشية بنفسها» اصول الکافی، ج 1، ص 110.[ و خلقت؛ الخليقة كلّها بها، وهو رحمته التی وسعت الأشياء، ]الف: + کلّها و.[ جلّها و قلّها، و هو الإبداع و ]الف: أو.[ الصنع الأوّل الذی لايتصوّر صنع خارج عن حيطته ]الف: حيطة.[، و هو الأمر الأوّل الذی هو أصل عالم الأمر الذی ]س: ـ الذی.[ قبل عالم الخلق، و إليه يرجع الأمر كلّه ]اقتباس من المأثور: «و إليک يرجع الأمر کلّه»، الکافی، ج 1، ص 581.[، و هو يرجع إلی الله سبحانه و تعالی شأنه ]الف: شأنه و تعالی سبحانه.[ علی ما ]الف: ـ ما.[ فهمت إن شاء الله ـ تعالی ـ من كونه عينه ]الف: عين الواجب.[ تعالی، غير منفصل عنه، فانياً فيه مستهلكاً عنده، و هو حقيقة النور العلوی الذی قيل فيه، [B/68] و ]س، الف: ـ و.[ لنعم ما قيل ]د: قال.[:

«ما علی را خدا نمی‌دانيم

از خدا هم جدا نمی‌دانيم»

إنّما يوصف هو سبحانه و يرجع هو أيضاً إليه ـ تعالی شأنه ـ بتلک العينية ]د: ـ بتلک العينية.[، و لاتكون أمراً سواه، حتّی فی الإشارة العقلية، إذا أخذ بوجه يتنزّه بحسبه عن الصفات الخلقية طرّاً، و ]الف: ـ و.[ عن سمات الخلقية رأساً ]د: رأساً.[، و بنحوٍ يتقدّس بحسبه عن التوحيد بالأعيان العالمية، وعن التهوّی بالهويات الإمكانية، و عن التقيّد ]س: التقييد.[ بالقيودات الجوهرية بأجناسها و أنواعها و أصنافها و أشخاصها، و كذلک عن التعيّنات العرضية ]الف: العرفية.[ بمقولاتها التسعة بأجناسها و أنواعها و أصنافها ]د: ـ إصنافها / الف: اضافها.[ و أشخاصها ]د: ـ و کذلک عن … أشخاصها.[، و إلّا فهو الإبطال و التشبيه، و ليس فيه رائحة توحيد ولا تنزيه.

و لقد أسلفنا لک يا حبيبي! أنّ تلک الرحمة الواسعة ـ التی وسعت كلّ شيء و ما خرج عن حيطتها وسعتها لا ظلّ و لا فيء ـ إنّما هی فی كلّ بحسبه، و تصبغ ]الف: منضع. و يمکن أن يقرأ فی س، الف: يتصغ.[ بصبغته، و ]س: ـ و.[ متصّف بأوصافه، و ]د: إذ.[ ليست الخلقية بكليّتها و جزئيتها و جوهريتها و عرضيتها إلّا أنحاء تعيّنات تلک الرحمة و تقيّداتها؛ فهی ليست فی كلّ شيءٍ شيءٌ من الخلقية إلّا عين ذلک الشيء ووصفه ]د: بوجهه.[ و حكمه؛ فهی بما هی وصف و نعت له ـ تعالی شأنه ـ بحسب ما تحقّقت وتعرّفت، و لا سيما بحسب ما أفاده ذلک البرهان الباهر القاطع يجب أن يكون عينه ]د: عليه.[ تعالی [A/69]. و هی بما هی رحمة التی وسعت كلّ شيء و تحقّقت و تحصّلت و تعيّنت وتهويت الخلقية بها، يجب أن يكون عينها ]س: عليها. الف: عنها.[. فكيف يستقيم الأمر بلا نقص و شين ]د: ـ شين.[؟

وكيف يتصوّر و يُتعقّل وجه الجمع بين هاتين العينيتين، عينيتها للحقّ المنزّه، و عينيتها للخلق المشبّه. و أين يتيسّر المفرّ و المهرب!؟ و أنّ هذا لهو الأمر العجيب ]د: تعجّبت.[ الذی هو العجيب ]د: بوالعجب. الف: العجب.[.

و لعمر الحبيب! إنّه لبحر ]الف: عمقه.[ عميق و قعره عمقه ]س: عمق. الف: و قعره و عمقه.[ بعيد؛ فمن دخله من دون ]الف: ـ دون.[ وظائف لطايف التحقيق ]الف، د: المحقّق.[ و من غير ضوابط شرائط التدقيق، فهو بالنار حرّي، و فی النار حريق.

و إنّه لفی البحر المسجور ]د: المحجور. الف: المحصور.[ غريق، و لبئس الغريق! و كيف لا!؟ و فيه زفير و شهيق ]اقتباس من هود، الآية 106.[.

و لقد جاء فی ]د: ـ فی.[ الصحيح: إن الصراط له وجهان. فبوجه أدقّ من الشعر، و بوجه أحدّ من السيف ]جاء فی المأثور: «سألته عن الصراط، فقال: هو أدقّ من الشعر و أحدّ من السيف». تفسير القمی، ج 1، ص 29.[، الخبر. و لقد قالوا أنّ الوجه الذی هو أدقّ من الشعر ليس إلّا تحقيق حقائق الأشياء و معرفة أحوالها المعروف فی عرف العلماء بالحكمة النظرية؛ فالنظر فيها لاينفی ولا يحلّ إلّا بوظائف لطائف التحقيق و ضوابط شرائط التدقيق بملازمة المجاهدة الكبری، أو بمرافقة العمل الصالح والتقوی، (وَآلَّذِينَ جاهَدُواْ فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا) ]سورة العنکبوت، الآية 69.[ و (إِلَيْهِ يَصْعَدُ آلْكَلِمُ آلطَّيِّبُ وَ آلْعَمَلُ آلصّالِحُ يَرْفَعُهُ) ]سورة فاطر، الآية 10.[، (إن يتّق الله يعلّمكم الله) ]اقتباس من البقرة، الآية 282.[ و (مَنْ يَتَّقِ آللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَيَحْتَسِبُ) ]سورة الطلاق، الآيات 2 ـ 3.[، (اللهُ ولی [B/69] آلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلماتِ إلَی النُّورِ) ]سورة البقرة، الآية 257.[. و قد ورد: «أنّ الإيمان كلّه عمل» ]لم نعثر عليه فی الجوامع المعتبرة ولکن نقل النصّ فی نور البراهين، ج 2، ص 436 و صر يخالف ما ورد فی النصوص المعتبرة أنّ للإيمان ثلاثة أرکان.[، (لَيْسَ لِلإِنسانِ  إِلاَّ مَا سَعَی) ]سورة النجم، الآية 39.[ و السعی لايتصوّر إلّا بالعمل، كما هو طريقة الأنبياء والرسل و الأولياء والأوصياء الكمّل: و ليس السعی و الجهاد بمجرّد الفكر و النظر، وإلّا لكان إمام الشياطين و]س، الف: فخر.[ المشكّكين أعلم البشر. دعنا بلسان الحال و أمسکْ من هذا المقال! فلنرجع إلی ما كنّا فيه من القيل و القال.

و اعلم يا لبيبي! إنّ أمثال هذا المقام الشامخ العالی المتعالی ]د: المتعالی العالی.[ لايفيء بنيانها تبيان المقال ]س: + فلنرجع.[، و من أين يوصل البيان إلی العيان!؟ و من أنّی يتصل المقال بالحال!؟ و لكن لزوم الامتثال للأمر الأعلی أمر المولی العالی ـ مدّ الله تعالی ]الف: ـ الله تعالی.[ ظلّه العالي، علی رؤوس طلاب ]الف: المعرفة.[ المعرفة و أصحاب التقوی ـ يلزمنی و يلجأنی إلی الجسارة العظمی، فنقول مستعيناً بالله تعالی، والله ]س: ـ والله.[ يقول الحقّ و هو يهدنی السبيل، إنّه لنعم المولی و لنعم الوكيل. ]د: + و هو حسبی و نعم الکفيل.[

]تحقيق فی بيان نسبة الأمر إلی الخلق[

و ليعلم أن نسبة الأمر إلی الخلق علی ما يقول ضرب من البرهان النازل مِن ]الف: ـ من.[ عند مَن خلق الإنسان و علّمه البيان ]اقتباس من الرحمن، الآيات 4 ـ 5.[ و علی ما ينكشف ضرب من النور الساطع من نور قلوب أوليائه بنور العيان «العلم نور يقذفه الله فی قلب من يشاء» ]مصباح الشريعة، ص 16.[ نسبة الروح إلی البدن، و أنّ تلک الرحمة الرحمانية [A/70] منزلتها من العالم منزلة الروح من الجسد.

و من ثمّ ]الف: ثمة.[ يقال: أنّها روح الأرواح و حقيقة روح ]س، الف: ـ روح.[ الأعظم الذی هو روح كلية العالم؛ و هو حياة العالم ]الف: ـ و هو حياة العالم.[ كلّه و هو نوره الساری فی السماوات و الأرض، و العرش و الفرش.

]كيفية اتصاف الرحمة الواسعة بصفات الواجب[

و ]س: ـ و.[ تلک الحقيقة النورية الاسفهبدية بنفسها و بحسب حاقّ جوهرها و حيثية محض ذاتها إنّما يعبّر عنها بالأوصاف العليا و الألقاب الحسنی ]الف: ـ الحسنی.[ التی يوصف بها ذات الله ـ تعالی ـ لكونها رحمة واسعة و نوراً و إبداعاً و صنعاً و إيجاداً و إفاضةً و قيّوماً و أمراً و كلاماً وعلماً إضافياً وقدرة و يَداً و قوةً إضافيةً و إرادةً و مشيةً إضافيةً و حياةً إضافيةً و وجوداً إضافياً له ـ تعالی ـ و غير ذلک من الصفات الإضافية له ]الف: ـ له.[ ـ سبحانه تعالی ـ و هی ]د: + فی.[ بنفسها وبحاقّ ذاتها مع قطع النظر عن التحدّدات ]س: التجدّ دات.[ و التقيدات و التعينات النقصانية التی تلحقها فی كلّ مرتبة مرتبة ]د: ـ مرتبة.[ من مراتب الخلقية و العالمية لاتوصف إلّا بصفاتها الذاتية التی تصحّ و يعقل أن توصف بها هو سبحانه و تعالی، و إنّما يوصف بما يوصف ]د: ـ بما يوصف.[ به من الصفات الخلقية والعنوانات العالمية ]الف: ـ العنوانات العالمية.[ و النعوت و الأوصاف الاستوائية ]د، الف: السوائية.[ لا بنفسها وبحاقّ حقيقتها وبحقيقة جوهر ذاتها، بل بحسب تحدّدها بالحدود الخلقية و تعيّنها وتقيّدها بالنقصانات العالمية.

فهی بحسب مرتبة متعيّنة [B/70] محدودة من الحصول و الوجود ـ كالوجود الكيفی المحدود الذی لايكون غير الكيف من طبائع الأجناس الاُخر مثلاً ـ توصف و تتّصف بوصف الكيف و بصفة ]الف: بوصفة.[ الكيفوفية، و يصدق علی تلک الرحمة لا بنفسها، بل بحسب تلک المرتبة من التحدّد و النقص ]د: التنقص.[ مفهوم الكيف مثلاً. و بحسب مرتبة معيّنة خلقية أخری ـ كالكمّ مثلاً ـ توصف ]يمکن أن يقرأ فی د: توقيف.[ تلک ]د: بتلک.[ الرحمة الواسعة بصفة الكمّ، فيقال لها: كمّ، و يحمل عليها بحسب خصوصية تلک المرتبة؛ ]الف: ـ تلک المرتبة.[ و ذلک الحدّ و النقص ]د: + و التقييد.[ والنقيصة معنی ]س: يعنی.[ الكمّ، لابحسب تلک الرحمة الواسعة ]الف، د: ـ الواسعة.[ المطلقة المنزّهة عن هذه التعيّنات و النقصانات، و هكذا بالنسبة إلی كلّ واحد واحد من الحقائق الخلقية و الأعيان العالمية.

]تنزّه الرحمة الواسعة عن الصفات الغير الكمالية[

فهو ـ تعالی ـ كما أنّه منزّه بحسب كنه ذاته الواجبية ـ عن كونه كيفاً و كمّاً و جوهراً وعرضاً روحانياً أم جسمانياً ـ فكذلک بحسب رحمته الواسعة التی من ]د: هی. الف: ـ من.[ صفتها ]کذا.[ الإضافية الغير الكمالية مقدّس عن كونه شيئاً من الأشياء الخلقية و مصداقاً لأوصافها وعنواناً لماهياتها، و لو صار مصداقاً بحسب صفاته ]س: صفته.[ الإضافية لا بحسب كنه ذاته ـ عزّ اسمه ـ فيقال له ـ تعالی ـ : يا رحمان و يا مبدع و يا صانع و يا ضارّ و ]فی نسخة د: حرف الواو ساقطة بين المعطوفات.[ يا نافع و هكذا، و لايمكن أن يقال له ـ تعالی ـ يا سماء، يا أرض، يا جبال، يا إنسان، و هكذا.

و من هيهنا ]الف، د: هنا.[ قالوا: إنّ الماهيات [A/71] الإمكانية و الأعيان الثابتة عبارة عن حدود الوجودات، و بإزاء نقصاناتها و بحذاء تعيّناتها و تقيّداتها، فالوجود الإضافی والنور الإشراقی والفيض الأقدس و الفائض الأوّل والرحمة الواسعة إنّما صار شيئاً من الأشياء الخلقية و عيناً من الأعيان العالمية بحسب حدٍّ و نقص لحقها فی كلّ مرتبة ]د: + مترتبة.[؛ والعين والذات العالمية ليس إلّا ذلک الوجود الناقص ]د: الفائض.[ المحدود بما هو ناقص محدود، لا بما هووجود.

]مراتب الوجود[

و من ثمّة قالوا: إنّ للوجود ]الف: الوجود.[ ثلاث مراتب ]د: مراتب ثلاث.[:

المرتبة الأولی: ]الف: + و.[ الوجود الصرف الحقيقی الواجبی الحقّ ]الف: + الغير.[ المطلق القيومی ـ تعالی شأنه ـ و يقال له: «الوجود بشرط لا» و كلمة ]کذا.[ «لا» هيهنا عبارة ]الف: عبارة هنا.[ عن تجرّده و تنزّهه عن كلّ ضعف و نقص، حتّی الضعف الذی للرحمة الواسعة. بعبارة اُخری تلک اللفظة إشارة إلی الصفات السلبية ]س، د، الف: السلبة.[.

الثانية: الوجود اللا ]الف: الا. د: لا.[ بشرط، و يقال له: «الوجود المطلق» و يعنون به الرحمة الواسعة علی ما سلف شرح حاله و شأنه فی الجملة ]د: + و.[.

الثالثة: الوجود المقيّد، و هو عبارة عن الرحمة المحدودة المختصة بشيء خاصّ من الأشياء الخلقية.

]نسبة الرحمة الواسعة إلی الحقّ الغني[

و ما يقال: إنّ الخلق المشبّه مظاهر الحق المنزّه و مرايا جماله و جلاله، فسّر علی ما ]الف، س: ـ ما.[ أظهر بمؤدّی كريمة: (سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِی آلْآفَاقِ وَ فِی أَنفُسِهِمْ حَتَّی يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ آلْحَقُّ) ]سورة فصلت، الآية 53.[ حيث ]د، الف: + هی[ أنّ تلک الكريمة تفرّق [B/71] بين الآيات و بين ما فيه الآيات من الآفاق والأنفس، فالوجود الغنی الحقّ المطلق ـ جلّ شأنه ـ ]د: + و.[ هو المتجلّی و الوجود الإضافی والنور الإشراقي؛ و الرحمة الواسعة إنّما هی آية ذلک النور الحقّ الحقيقی وجلوته ]الف: جلواته.[ و ظهوره، أی الظهور ]د: + له.[ الإضافي. و مراتب تحدّدات ذلک الوجود الانبساطی الإضافی ـ التی هی بالحقيقة ليست إلّا نقصانات لحقته فی كلّ مرتبة مرتبة من ]د: ـ مرتبة من. الف: عن.[ المراتب ]الف: المراتب.[ الخلقية الآفاقية والأنفسية ـ بمنزلة مرايا و مظاهر له ـ تعالی ـ و إنّما أتی فی الآيات بصيغة ]د؛ الف: بصفة.[ الجمع و بهيئة الكثرة، لا باعتبار نفس الآية التی هی بعينها ]س: بعينه.[ نفس الرحمة الواسعة التی هی عين الوحدة، بل باعتباره تعدّد المرايا و المظاهر التی هی نفس الأنفس والآفاق، و تكثّرها ذاتی لها، كما لايخفی.

و من ثمّ ]سخ، الف: ثمة.[ قال أصحاب العلم و المعرفة «الواحد ]د: سمی تلک الرحمة الواسعة عندهم.[ لايصدر عنه إلّا الواحد.»، و أنّ أول ما صدر و فاض عن الحقّ تعالی عزّ و جلّ ـ أمر واحد بسيط» لا تعدّد و لا ]س: کماله.[ تكثّر فيه أصلاً.

فتلطّف فيه و تثبت! حتّی تجد غالية مبتغاک بوجه أعلی علی ما هو عليه، و الهداية أمر من لديه.

تمثيل فيه توضيح و تفصيل

]فی نسبة النفْس إلی النفَس[

«من عرف نفسه فقد [A/72] عرف ربه.» ]شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 292؛ مصباح الشريعة، ص 13.[ فالنَفْس ـ بسكون الفاء ـ يفيض عن حاقّ ذاتها فيض منبسط كالنَفَس ـ بفتح الفاء ـ فتعيّن ]الف، د: فيتعيّن.[ تلک النفس الانبساطی بإرادة النفس بالتعينات الحرفية ببسائطها أوّلاً، و بمركّباتها ثانياً، و هكذا يبقی و يتكلّم ما أرادت، و إذا بلغت الغاية و ]الف: ـ و.[ الكتاب أجله أمسكت عن التكلّم، فلم يبق إلّا النفس ]الف: و نفس.[ و نفسه الذی هو وجهه، فالنَفْس مقوّم النفَس و جاعله، و النفَس متقوّم بها؛ و ليس لما هو نفس قائم بالنفس أمراً منفصلا عنها مستقلّاً فی نفسه، و النفَس بإرادة النفْس يتطوّر و يتصوّر بأطوار الحروف و صور الكلمات حسبما شاءت، و ليس النفَس ـ بفتح الفاء ـ بحسب حاقّ جوهر ]الف: جوهره.[ النفس تلحقه بحسب حاقّ ]د: ـ جوهر … حاقّ.[ جوهر نفسه متعيّناً بخصوصية تعيّن الألف أم الياء ]الف: الالياء.[ مثلاً ]الف: ـ مثلاً.[، بل ذلک أمر خارج عن حاقّ جوهر النفس، يلحقه بحسب ]الف: + حاق جوهره.[ اقترانه بمخرج من المخارج الحرفية بإرادة النفس و اختياره، فله بحسب نفسه حكم و بحسب تلک الحروف التی يعين النفَس ـ بفتح الفاء ـ عند كلّ مخرج بتعيّن ]الف: يتعيّن.[ واحد منها ]الف، د: منهما.[ بمحض إرادة قيّومه الذی هو النَفْس ـ بسكون الفاء ـ حكم آخر، هكذا مثّلوا. والمراد بالتمثيل فی هذا المقام و من آية ]د: دراية.[ من الآيات ملايمة من جهة أو جهات، و لا تناسب من جهات كثيرة اُخری، كما[B/72]  لايخفی علی اُولی النهی. و من ثمّ ]سخ، الف: ثمة.[ و لأجل هذه الجهة يقال للرحمة الواسعة، و يسمّی فی عرفهم ]د: سمی تلک الرحمة الواسعة عندهم.[ بالنفس الرحماني.

تلخيص فيه تفريع و ترتيب

]فی تعامل الكثرة والوحدة[

]الكثرة فی الوحدة[

فعلی كل ما أسلفنا انكشف و اتّضح أنّ الوجود الصرف و صرف الوجود والكمال الصرف و صرف الكمال الحقيقی الحقّ الواجبی الغنی المطلق القيّومی ـ تعالی شأنه ـ هو فی مرتبة كنه جماله ]س: کماله.[ و جلاله قبل مرتبة إبداع ]الف: الإبداع.[ الأشياء كلّها، كلّ الوجودات بنحو أشرف و كلّ الكمالات بنحو أعلی و تمام التمامات و فوق التمام بوجه ألطف، و هذا هو المراد من ]د: ـ من.[ الكثرة فی الوحدة، و محصّله ]الف: يحصله.[ ليس ]د: ـ ليس.[ إلّا أنّه سبحانه كمال بحت، لا نقصان له أصلاً، و هذا ضروری من العقل و الدين، فلو فرض وجود صرف و كمال صرف و صرف كمال آخر لما كان شيء منهما ]الف: منها.[ كمالاً صرفاً، بل محدوداً ناقصاً، مركّب ]س: مرکبت.[ القوام من حيثية ]س: حيث.[ الكمالية و من حيثية ]س، الف: حيث.[ نقص و النقيصة، فلم يكن شيء منهما واجباً، بل ممكناً محتاجاً إلی أمر خارج عنهما، هذا خلف واضح جداً.

]إنّ الواجب واحد قط[

فاتّضح أنّ كونه ـ تعالی ـ واحداً لا شريک له أصلاً إنّما يتمّ إذا كان كنه ذاته كمال الكمالات و تمام التمامات بوجه أشرف و بنحو أعلی؛ و لمّا كان هو ]س: ـ هو.[ سبحانه ]د: + و تعالی.[ فی مرتبة ]الف: ـ ذاته کمال… مرتبة.[ كنه ذاته الأحدية البسيطة الحقّ كلّ الكمالات، و كمالاً صرفاً فالفائض عن كنه ذاته أوّلاً يجب ]الف: بحسب.[ أن يكون فی تقوّم قوامه و تنفّس ]س: منفس.[ نفسه [A/73] فی حاقّ تقرّر ذاته فقيراً ]الف: فقراً.[ إليه ]س: ـ إليه.[ و متعلّقاً بذاته ـ تعالی ـ و إلّا فيكون بذاته غنياً عنه، و ما يكون غنياً بنفسه وفی حاقّ ذاته ]د: ـ ذاته.[ غير متقوّم فی قوام نفسه بشيء أصلاً، لا بأمر داخل فيه، و لا بشيء خارج عنه، فهو لايكون إلّا واجباً بالذات، هذا خلف. و إنّ هذا لشرک بالله العظيم.

و إذا افتقر فی حاقّ قوامه إليه ـ تعالی ـ فهو لفرط فقره إليه لا ]د: أن.[ يتصوّر أن ]د: ـ أن.[ يتقرّر ويتحصّل منفصلاً عنه، ولا ]س، د: أن.[ يتيسّر أن يحضر و يظهر خلواً عن حضوره و ظهوره ـ سبحانه ـ و إلّا فلا يكون فقيراً فی قوام ذاته إليه ـ تعالی ـ بل غنياً عنه، غير محتاج إليه أصلاً، فهو إمّا واجب آخر أو مستند إليه؛ و تعدّد الواجب يوجب كون كلّ منهما فی نفسه فاقداً لكمال ]الف: فی الکمال.[ الآخر، فلم يكن شيء منهما ]س: منها.[ كمالاً صرفاً؛ هذا خلف.

]الوحدة فی الكثرة[

فالفائض من ]س: عن.[ كنه ذاته ـ سبحانه ]الف: تعالی.[ ـ أوّلاً، و المفتقر فی حاقّ قوامه إليه حقيقةً، مع البينونة الصفتية التی فی البين، و البون البعيد بين المرتبتين، ليس بأمر منفصل عنه، خلو فی مرتبة ذاته ]د: ذهابه.[ عن ]الف: ـ عن.[ حضوره و ظهوره الإضافی ـ تعالی شأنه ـ و هذا إنّما هو الوحدة فی الكثرة التی يتفرّع من ذلک الأصل الذی هو الكثرة فی الوحدة ]الف: + بعبارة.[. و بعبارة اُخری و هو الكلّ فی وحدته، و كلّ ذلک علی نحو ما سلف مفصّلاً بضوابط شرائط.

]التوحيد يجری فی الظهر و البطن[

فقد ظهر كلّ [B/73] الظهور أنّ كلّ بطن من بطون أنحاء التوحيد الخاصّ ]کذا.[ يرجع بالحقيقة بلا تعسّف و تكلّف الی توحيد الواجب ـ تعالی ـ و نفی الشريک عنه ـ سبحانه ـ بلا تفرقة بين الظهر و البطن أصلاً، و بلا بينونة بينهما رأساً، و ما لم‌يكن كذلک فذلک الباطن ليس إلّا ]الف: ـ إلّا.[ الكفر و الزندقة، و علی قائله لعنة الله تعالی، و لعنة الملائكة و لعنة كلّ لاعن من الخلقية. ]کذا فی النسخ و الظاهر: الخليقة.[ فانظر ]الف: فالظهر.[ هو ]س: هی.[ الميزان العدل المتقن المحكم يجب ]الف: يحسب.[ أن يوازن به الباطن؛ فإن طابقه ورجع إليه فهو الحقّ الذی لا يأتيه الباطل، لا من خلقه و لا من بين ]الف: ـ بين.[ يديه، و إلّا فهو الزاهق الباطل ]اقتباس من الإسراء، الآية 81.[، ليس للقائل به حجّة إلّا ما يكون عليه.

عبرة و اعتبار، تبصرة و استبصار

]فی بيان ما ورد من أئمّتنا حول الواجب و توحيده[

فاعتبروا يا اُولی الألباب و الأبصار، و استبصروا كلّ الاستبصار من نور قوله تعالی و ]س: ـ و.[ الأطياب الأخيار علی ما فی معانی الأخبار باسناده عن علی بن أبيطالب عليه­السلام قال:

«قال رسول‌الله: التوحيد ظاهره فی باطنه، و باطنه فی ظاهره؛ ظاهره ]الف: ـ ظاهره.[ موصوف لايری، وباطنه موجود لايخفی؛ يطلب بكلّ مكان، و لم‌يخل عنه مكان طرفة عين؛ حاضر غير ]د: ـ غير.[ محدود، و غائب غير مفقود». ]معانی الأخبار، ص 10؛ بحارالأنوار، ج 4، ص 263.[

أمّا قوله صلی الله عليه و آله «و لم‌يخل عنه مكان» أي، عن أينه الجامعة الرحمة الواسعة.

و أمّا قوله ]س: ـ صلّی … قوله.[: «التوحيد ظاهره فی باطنه و باطنه فی ظاهره»، محصّله و مرجعه ما بيّنا وفصّلناه ]الف، د: حصلناه.[ من كون كلّ منهما راجعاً إلی الآخر ]الف: الآخرة.[ حقّاً و حقيقةً [A/74]

و أمّا قوله صلی الله عليه و آله: «ظاهره موصوف لايری» أی ظهرُ التوحيد هو أن يقال: إنّه ـ تعالی ـ شيء لا كالأشياء، فلايری، لا ببصائر العقول و لا بأبصار ]س: أبصار.[ الحواسّ؛ و كلّ ما يری و يدرک بأبصار العقول و مدارک ]د: يدرک.[ الحواسّ فهو مخلوق محدود، ]د: محدود مخلوق.[ كالعقول و الحواسّ، و إلی الخلق والخليقة مردود ]کذا فی النسخ، و فی العبارة اضطراب.[، والحقّ المطلق منزّه عن القيود و الحدود.

و أمّا قوله صلی الله عليه و آله: «و باطنه موجود لايخفی»، أی بطن التوحيد هو أنّه ظاهر حاضر غير خفی أصلاً؛ إذ هو الحاضر بالذات و الظاهر بالحقيقة، مختلف محتجب عن الأبصار ـ أبصار العقول و أبصار الحواسّ ـ من فرط حضوره و ظهوره. «يا من خفی من فرط ]الف: + حضوره و خفی من فرط.[ ظهوره» ]قارن: نور البراهين، ج 1، ص 489: «خفياً من فرط ظهوره».[. فلمّا كان حاضراً بحتاً و ظاهراً صرفاً فلا يمكن أنّ ]الف: ـ أن.[ يظهر لغيره؛ إذ كلّ ما هو بغيره ]س، الف: ـ إذ کلّ ما هو بغيره.[ ـ تعالی ـ عقلاً كان أو حسّاً ليس و لايكون غيره ]د: ـ غيره.[ إلّا محصوراً محدوداً فی الظهور، ناقصاً فی الحضور؛ و المحصور المحدود، الناقص فی الحضور ]الف: + والمحصور المحدود الناقص فی الحضور.[ والظهور، لايمكن ولايتعقّل أن يكون حاضراً صرفاً بحتاً، و صرف الظاهر و الظاهر الصرف لايشوب بشائبة من الخفاء فی نفسه أصلاً، فمنشأ الاحتجاب ليس إلّا من قبلنا، لا من قبله ـ تعالی ـ فَإنّا خفافيش ]د: فَاما حقّاً فيشعر.[ الأبصار، و هو الشمس الحقيقة فی النور و الضياء، و الشمس عند الارتفاع لايخفی أصلاً، فاحتجابها عن بصر الخفاش [B/74] إنّما نشأ من ضعف بصره ]الف: ـ بصره.[ الذی لابطيق أن ينظر إليها فی النهار؛ بل يختفی الخفاش عن الشمس فی النهار إلی أن تغيب الشمس و يجيء الليل، فيخرج و ينظر إلی آثار الشمس من نور القمر و أنوار الكواكب التی هی من آثار نور الشمس، كما إنّا ]د: ـ إنّا.[ لانطيق أن نری بأعيننا ]د: باعتبار.[ العقلية والحسية شمس الحقيقة و نورها الساری الذی أشرقت به السموات و الأرضون، و نری فی الظلمات العالمية آثارها ]الف: آثاره.[ الظاهرة بالعرض التی ما شمّت رائحة الظهور أصلاً من الأعيان الإمكانية، والصور المحدودة الحاضرة لنا ]د: ـ لنا.[ من ضرب ]س، الف، د: بضرب.[ التوسّع و التبعية.

قوله صلی الله عليه و آله ]س: ع.[: «يطلب بكلّ مكان»، أی يطلب و هو الحاضر، ولكنّ الطالب لا ]د: أن.[ يشعر.

قال: كيف تخفی و أنت بالمنظر الأعلی ]قارن: إقبال الاعمال، ج 2، ص 222 «اللّهم أنت بالمنظر الأعلی تری و لا تری.[ ظاهر، أم كيف تغيب و أنت الرقيب الحاضر ]بحارالأنوار، ج 95، ص 227 «کيف تخفی و أنت الظاهر، أم کيف…».[، (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ) ]سورة الحديد، الآية 4.[، و (فِی أَنْفُسِكُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ)]سورة الذاريات، الآية 21.[. والمراد بالمنظر الأعلی عين العقل الذی اندکّ جبل تعيّنه و تحدّده، فصار كأنّه لاعين بعينه و لا أثر دلالة ]الف: و لا له.[ عن نفسه أثر و لا خبر. قال صلی الله عليه و آله: «لی مع الله وقت، لايسعنی فيه ملک مقرّب و لا نبی مرسل ]بحارالأنوار، ج 79، ص 243.[». ]د: + و شرح هذا المقام … الأمل / هذه الفقرة قد نقلت فی آخر الرسالة فی نسخة س و الف.[.

و قوله: «حاضر غير محدود»، أی بحضوره الإضافی ]س: الإضافية.[ العمومی و ظهوره الإشراقی الشمولی الذی أشرقت به السموات و الأرضون [A/75] و نور إسمه الذی يصلح به الأوّلون و الآخرون. فهو ـ سبحانه ـ حاضر بذلک الحضور الإضافی الإبداعی الغير المحصور بنفسه الغير ]الف، د: غير.[ المحدود بحاقّ حقيقته بما هو غير محصور ]س: محصورة.[ و غير محدود من حيث نفسه التی هی نفس سعة ]س: سعته.[ نور كنه ذاته ـ سبحانه تعالی ـ و عين رحمته الواسعة. و أمّا باعتبار كون ذلک الحضور والظهور محصوراً محدوداً بتعيّن شيء من الأشياء الخلقية، و ]الف: ـ و.[ من حيث كون ]الف: ـ کون.[ تلک الرحمة الواسعة متحصّلة و متخصّصة ]د: ـ و أما باعتبار … متخصّصة.[ و بخصوصية واحد واحد من الأعيان العالمية، فليس بحضور و ظهور ]د: بظهور و حضور. الف: ظهوره.[ له ـ تعالی ـ أصلاً، بل هو بهذا الاعتبار حضور شيء ممّا سواه، و ظهور الشيء ممّا عداه سواء كان فی المدارک العقلية أو الحسية تعالی الله ـ سبحانه ـ عن إحاطة بصائر العقول و أبصار الحواس. كما قال: «احتجب عن العقول كما احتجب عن الأبصار.» ]بحارالانوار، ج 4، ص 301.[

و هذا لاحتجاب منه ـ تعالی ـ عن البصائر ]الف: البصايرة.[ و الأبصار ليس باعتبار كنه ذاته فقط، بل باعتبار ذاته و صفاته مطلقاً، حقيقية كمالية كانت الصفات العليا أم إضافية إشراقية غير كمالية. و من ثمّة قال عليه­السلام ]الف: فی. س: عليه­السلام.[: «كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم فی أدق معانيه» ]راجع: بحارالأنوار، ج 66، ص 293 و بعبارة اُخری فی: إرشاد القلوب، ج 1، ص 171.[ ، الحديث. و هذا بعد ما حقّقنا و بلّغنا إليک ظاهر واضح جداً.

و قوله: «غائب غير ]د: غير غائب.[ مفقود»، أی [B/75] غائب غير ]د: ـ غير.[ محتجب بالذات والصفات، مطلقاً عن البصائر والأبصار، كما تعرّفتَ ]الف، د: تعرف.[. و أمّا كونه غير مفقود، فهو باعتبار حضوره وظهوره فی كلّ مكان يطلب، حيث لم ‌يخل عن آيته الجامعة و رحمته الواسعة مكانٌ من الأمكنة علی وجه ما تعرّفتَ، لاعلی ما تخيّله الجاهلون، و يقوله الظالمون المشبّهون، تعالی الله عمّا يقوله الظالمون، (وَ سَيَعْلَمُ آلَّذِينَ ظَلَمُواْ أَی مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ) ]سورة الشعراء، الآية 227.[.

و شرح هذا المقام العالی يطول الكلام فيه، و العاقل اللبيب بما أومانا إليه يكفيه. و هذا هو المعروف بفناء العارف السالک عن نفسه و بالفناء عن الفناء و هو لايتيسّر إلّا بملازمة حقيقة التقوی و مواظبة صالح العمل، لا بسلوک الفكر و النظر مع عبادة الهوی و طاعة طول الأمل.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا