• مرآت العاشقين
  • شيخ محسن عاصی اصفهانی رشتی (متوفّای بعد 1290)
  • تحقيق و تصحيح: علی صدرايی خويی 

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

 در آمد

اهتمام به اخلاق و تهذيب نفوس، دغدغه اصلی عالمان و عارفان الهی بوده و آنان با گفتار و رفتار خود ديگران را به پويش راه حق و پيمودن مسير پر فراز و نشيب آن دعوت می‌كردند.

در اين ميان نقش نظم از نثر بيشتر بوده است؛ روانی و سلاست نظم آن چنان جانها را جذب می‌نموده كه گاه يك بيت شعر عرفانی موجب هيجان روحی گرديده و شخص به فرا رفتن از عالم مادی روحش را به پرواز در می‌آورد.

از نمونه اين‌گونه منظومه‌ها می‌توان از مثنوی معنوی و گلشن رازومنظومه سير و سلوك صفای اصفهانی ياد كرد.

در اين نوشته نيز يكی ديگر از اين منظومه‌ها به نام مرآت العاشقين، اثر عاصی اصفهانی تقديم می‌گردد.

 

مؤلّف

متخلص به عاصی و مشهور به خاكسار است.

او از طرف پدر از احفاد شيخ مفيد و از جانب مادر از احفاد شيخ بهايی است؛ چنانچه خود در كتاب «وسيلة النجاة» بدان تصريح نموده است. ]الذريعة، آقا بزرگ تهرانی، ج 14، ص 245.[

پدرش شيخ جمال‌الدين محمّد رفيع رشتی بن محمّد حسين بن محمّد رفيع تولمی رشتی است كه در سال 1237 ق به رحمت ايزدی پيوسته است. ]تراجم الرجال، سيد احمد حسينی اشكوری، ج 3، ص 2470؛ الكرام البررة، ص 577.[

محمّد محسن در سال 1224 ق در اصفهان چشم به جهان گشود و در همان شهر تحصيلات علمی خود را در نزد پدرش شروع نمود. در سيزده سالگی پدرش از دنيا رفت و ادامه تحصيلات خود را نزد كلباسی، صاحب منهاج و سيّد مير محمّد شهشهانی اصفهانی و سيّد أبوتراب بن محمّد موسوی اصفهانی و شيخ عبدالعلی ماسولجی رشتی گذرانيد. و از شهشهانی و ماسولجی اجازه نقل روايت دريافت نمود. او در سال 1257 به زادگاه پدرانش رشت و لاهيجان مسافرت كرد و تا سال 1267 در آنجا بود تا اينكه از اين سال تا سال 1287 ساكن قزوين گرديد. ]موسوعة مؤلفی الامامية، مجمع الفكر الاسلامی، ج 1، ص 522.[

او زياد مسافرت می‌نمود و به همين دليل از پايان زندگانی و تاريخ وفاتش اطّلاعاتی در دست نيست. آخرين اطّلاع از وی سال 1290 ق است كه كتاب «دافع البلية» را در اين سال نگاشته است. او عالمی دارای اطّلاعات گسترده در علوم مختلف بود و در علوم غريبه نيز دستی داشت. او شيفته تأليف بود و بنا به تصريح خودش در كتاب «دافع البلية» تا آن تاريخ (1290 ق)، هفتصد و ده كتاب به نظم و نثر نوشته است.

او به فارسی و عربی شعر می‌سروده و در اشعار فارسی‌اش عاصی تخلص می‌كرد.

 

خاندان

مؤلّف در خاندانی رشد و نمو نموده كه شخصيت‌های علمی ديگری نيز در آن به ظهور رسيده‌اند كه از جمله آن پدرش كه آثاری نيز داشته است. همچنين مؤلّف برادری داشته به نام محمّد بن رفيع كه از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصاری بوده است. همچنين دو پسر داشته به نام‌های محمّد علی و حسين علی كه گويا از اهل علم بوده‌اند.

 

آثار

چنانچه ياد شد شيخ محسن رشتی به تأليف و تصنيف علاقه زيادی داشت و بيش از هفتصد كتاب به نظم و نثر نگاشته است. از آثار او تاكنون چيزی منتشر نشده است. اغلب آثار وی به كتابخانه حضرت آيت‌الله مرعشی نجفی منتقل شده و به خط وی در آنجا نگهداری می‌شود. برخی از آثار وی عبارتند از:

1 ـ بحر العرفان (مرعشی، نسخه ش 7003).

2 ـ بحر المواعظ للحبيب الواعظ (مرعشی، نسخه ش 739).

3 ـ بدر المنير (مرعشی، نسخه ش 2659).

4 ـ تحفة الايادی (مرعشی، نسخه ش 739).

5 ـ تحيات المعصومين (مرعشی، نسخه ش 2486).

6 ـ تبصرة الناظرين فی كشف مدارك احكام فروع دين (مرعشی، نسخه ش 2659).

7 ـ تذكرة الاقوال فی فقه سيّد الرسل و آله المفضال (مرعشی، نسخه ش 3188 ـ 3190، 3383، 3527).

8 ـ جام گيتی نما (مرعشی، نسخه ش 7045).

9 ـ جامع المصائب (مرعشی، نسخه ش 7003).

10 ـ جنگ المزخرفات (مرعشی، نسخه ش 2068).

11 ـ حقائق الشيعة (مرعشی، نسخه ش 3143).

12 ـ خاتمة التصانيف (مرعشی، نسخه ش 2659).

13 ـ دادار نامه (مرعشی، نسخه ش 6544).

14 ـ دافع البلية (مرعشی، نسخه ش 3273، 4197، 4198، 4199).

15 ـ درر الاقوال فی فقه سيّدنا محمّد و آله الاطهار المفضال (مرعشی، نسخه ش 2807، 4191 ـ 4196).

16 ـ الدرة المضيئة فی تحقيق مسألة البداء، كه تمامی آن را در كتاب «وسيلة النجاة»ـ كه به فارسی نوشته و در سال 1269 آن را تأليف نموده ـ آورده است. ]الذريعة، ج 8، ص 107.[

17 ـ دليل المتحيرين در آداب دعاء و أسباب و موانع اجابت دعا (الذريعة، آقابزرگ تهرانی، ج 8، ص 260).

18 ـ ديوان اشعار؛ او در شعرش به عاصی تخلص می‌كند و چند منظومه نيز علاوه بر ديوانش سروده است. (مرعشی، نسخه ش 2917، الذريعة، ج 9، ص 673).

19 ـ ذخيرة المعاد و ذريعة الوداد در تفسير سوره يوسف (الذريعة، ج 10، ص 21).

20 ـ ذريعة الوداد (مرعشی، نسخه ش 2068).

21 ـ روض الرياض (مرعشی، نسخه ش 2065).

22 ـ زاد السالكين در آداب سير و سلوك و بيان مسالك. ]الذريعة، ج 12، ص 2.[

23 ـ الزكاة (مرعشی، نسخه ش 1379).

24 ـ سوانح السفر، به فارسی، درباره وقايعی كه برای او در سفرش از اصفهان به رشت در سال 1267 اتفاق افتاده، او اين سفرنامه را برای دوستش ميرزا شهباز فرستاده است. ]همان، ج 12، ص 253.[

25 ـ سی و يك خطبه (مرعشی، نسخه ش 7003).

26 ـ صحة الاصول الاربعة (مرعشی، نسخه ش 2659).

27 ـ شدالوثيق در أحوال چهارده معصوم: به صورت مختصر در 14 باب. ]همان، ج 13، ص 42.[

28 ـ منظومه شور و شيرين مانند نان و حلوای شيخ بهايی. ]همان، ج 14، ص 245.[

29 ـ غزوه خيبر به نظم و فارسی كه آغازش چنين است:

الهی بگويم مرا باك نيست

تو دانی مرا فهم و ادراك نيست ]همان، ج 16، ص 54.[

30 ـ غوث الانام (مرعشی، نسخه ش 3143).

31 ـ القواعد و الفوائد (الذريعة، آقا بزرگ تهرانی، ج 17، ص 193).

32 ـ قيام الحجة (مرعشی، نسخه ش 6427).

33 ـ كشاف الاسرار (الذريعة، ج 18، ص 2).

34 ـ كشف الحجب (الذريعة، آقا بزرگ تهرانی، ج 18، ص 27).

35 ـ كشف المقال (الذريعة، ج 18، ص 63).

36 ـ كنز الفوايد فی لب العقائد و فروع الفرائد (مرعشی، نسخه ش 3143).

37 ـ كنز المأمول يا شش دفتر كه منظومه شور و شيرين خود را نيز در آن درج نموده است. (مرعشی نسخه ش 7003، الذريعة، ج 18، ص 164).

38 ـ لب العقائد (مرعشی، نسخه ش 3143).

39 ـ لوايح الطرايح (الذريعة، ج 18، ص 374).

40 ـ لؤلؤ البحرين در تفسير آيت الكرسی و سوره القدر (الذريعة، ج 18، ص 378).

41 ـ متروك الانظار لتحقيق الحال در حوادث ماهها و سالها. ]الذريعة، ج 19، ص 61.[

42 ـ مجمع الانوار (مرعشی، نسخه ش 7003).

43 ـ مدينة الابحاث فی احكام الميراث (مرعشی، نسخه ش 1379).

44 ـ مرآة السبيل. ]همان، ج 20، ص 272.[

45 ـ مرآة الشريعة فی احكام الشريعة. ]همان، ج 20، ص 274.[

46 ـ مرآة العاشقين (رساله حاضر).

47 ـ مراجع الضماير. ]همان، ج 20، ص 294.[

48 ـ مرجع الضماير. ]همان، ج 20، ص 302.[

49 ـ معراج الشهادة؛ منظومه‌ای فارسی و حماسی نظير حمله حيدری در بيان وجوه شباهت‌ها بين معراج امام حسين علیه‌السلام در كربلا و معراج جدش در مكه. اين منظومه بيش از هزار بيت است و مؤلّف آن را در سال 1267 به اتمام رسانده و در آن متذكر شده كه قبل از آن 120 اثر تأليف نموده است. و در مقدّمه آن ناصرالدين شاه را ياد كرده است. ]همان، ج 21، ص 230. [

50 ـ مفاتيح النجاة. ]همان، ج 21، ص 308.[

51 ـ ملتمس المحبوب. ]همان، ج 22، ص 196.[

52 ـ منهاج الدين فی اصول الدين. ]همان، ج 23، ص 160.[

53 ـ وسيلة النجاة فی رفع المهلكات به فارسی در جبر و تفويض؛ اين رساله را مؤلّف در قزوين به درخواست حاج محمّد علی قزوينی در سال 1269 نگاشته و صد وهفدهمين اثر مؤلّف است. ]همان، ج 25، ص 90.[

54 ـ نجاة النسوان. ]مرعشی، نسخه ش 2659.[

 

مرآة العاشقين

رساله‌ای كه اينجا عرضه می‌شود اثر منظومی است در عرفان و به فارسی كه در حدود سيصد بيت است. او در پايان اين منظومه تخلص خود را عاصی می‌آورد و اين منظومه را در سال 1242 ق در اصفهان به پايان رسانده است.

نظم و شعر مؤلّف در حد متوسط است و عنوان مباحث اين منظومه چنين است:

مقدمه در تعريف عشق؛ در بيان مراتب عالم ارواح؛ در بيان مراتب عالم اجسام؛ مثنوی در خلاصه سخن؛ در اثبات وحدانيت؛ سؤال و جواب؛ نصيحت؛ در بيان پير كامل و طلب او؛ در بيان پير ناقص؛ مثنوی در خلاصه سخن؛ شروط سير و سلوك (ده شرط)؛ خاتمه: در بيان ذكر اول و سير اول.

لازم به ذكر است كه در برخی موارد قافيه‌های ابيات درست نبود كه شكل صحيح آن را در پاورقی تذكّر داده‌ايم. در پايان از خانم فاطمه حيدری كه زحمت بازبينی اشعار و اصلاح ابيات را كشيده‌اند، تشكر می‌نمايم.

 

مصادر شرح حال

در مصادر كمتری به شرح حال مؤلّف تعرض شده كه عبارتند از:

الكرام البررة (بخش مخطوط) ص 197 رقم 532 از مخطوط.

الذريعة الی تصانيف الشيعة؛ در موارد متعدد كه كتابهای او را ياد كرده است.

تراجم الرجال، سيّد احمد حسينی اشكوری: ج 2، ص 330 ـ 334.

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين

 

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرّحمن الرّحيم

 ای دل ای دل گرچه لالی از مقال

سيما بين الصلوتين و مقال

ليك چون خواندندت از نام و نسب

بی ادب راندندت از فضل و حسب

مرد مردانه دلم خواهد به نظم

تازی اندر ردّ اين صوفی به كظم

ای سرت نازم بزن از دشنه‌اش

آب كُرّی كن به حلق تشنه‌اش

تا به قيل و قال دارد گرم سر

دفتری سر كن به ردش سر به سر

اصفهانی زاده فرزند رفيع

محسن عاصی تخلّص ای لكيع

هين تو را گويد چه لافی بی حريف

از ظرافت بگذر ای گبر ظريف

اين كه گفتی عشق نه بل عقل نه

آنچه بينم زين تعشّق نقل نه

آن كه گفته نی مرادش مصطفی است

دردش از دوری ارباب صفا است

معنيش آواز اين طنبور نيست

از مضيف افسوس كه دستور نيست

مجملا امكان و ماهيات او

اين كه راندی اين همه آيات از او

زان طرف معشوق و عشق و عاشقی

آن همان كه گفتی ار خود صادقی

ليك عشق و عاشق از هم كی جداست

شبهه كردی كوه دارای صداست

اين مثل كآمد تو را در آينه

بود رأيی آن مثل يا آينه

مجملاً عاشق چو گردد عشق كيش

عشق معشوقش چو گرداند پريش

عشق بازی با جمال خود شود

خويشتن معشوق، خود عاشق شود

ای چه خوش گفت همچو من آن پاك دين

قبله غزنين محمود گزين

خود نبود امكان به اين بی آينه

طالب آيينه شد هر آينه

زانكه فرمود آن رسول پاك دين

مؤمن است آيينه مؤمن يقين

غير مؤمن ز آنكه ذرات جهان

مظهر حقند اگر چه ای جوان

ليك مؤمن بنده اين عالم است

جمله اشياء را نتيجه آدم است

آدمی را خواست تا پيدا كند

خلق عالم را بر او شيدا كند

از وجود خاص نور عام كرد

جوهر اول مر او را نام كرد

كرد از و ظاهر وجود كائنات

فهم كن اين نكته را ای پاك ذات

آن بود راز محمّد (ص) ای نديم

عقل اول نيز در نزد حكيم

آدمی معنی همين است ای پسر

بشنو از من تا چه می‌گويم خبر

سالكان كين راه حق را رفته‌اند

نام اين، روح اضافی گفته‌اند

اصل اين روح است ای جان پدر

روح هر جسمی از اين آمد به در

در مثل ميدان كه چون كلّی است اين

حصّه هر جسم چون جزوی از اين

ليك ترتيب است اينجا ای فقير

بشنو از من جمله را و ياد گير

***

در بيان مراتب عالم ارواح

آن خداوند كريم كارساز

قادر پروردگار بی نياز

چون نظر بر جوهر اول را فكند

از ضياء بگداخت جوهر بی گزند

بر سر آمد زبده جوهر روان

روح خاتم آفريد از وی همان

بعد از آن باقی جوهر جوش كرد

در نظاره خويش را مدهوش كرد

بار ديگر زبده‌اش آمد پديد

از وی ارواح اولوالعزم آفريد

هم برين ترتيب ای جان پدر

زبده باقی جوهر شد دگر

از وی ارواح رسل را آفريد

آن خدای خالق عرش مجيد

بعد از آن ارواح اهل معرفت

آفريد آن فرد بی شكل و صفت

بعد از آن ارواح باقی انبياء

بعد از آن ارواح جمله اولياء

بعد از آن ارواح جمله زاهدين

بعد از آن ارواح جمله عابدين

بعد از آن ارواح جمله مؤمنين

بعد از ايشان روح جمله كافرين

بعد از آن ارواح حيوان آفريد

بعد از آن روح نباتی شد پديد

بعد از آن حق طبايع ساخت او

جمله را بر اين نسق پرداخت او

ليكن آن حق كريم دادگر

در مقام خود به هر روح ای پسر

بی عد و چندين ملك ايجاد كرد

باقی عالم چنين بنياد كرد

عالم ملْكوت شد اينجا تمام

عالم جنسی ورا كردند نام

***

در بيان مراتب عالم اجسام

آن وجودی كو خدای عالم است

مظهر اكمال آل آدم است

خواست از بهر ظهور نام را

آفريند عالم اجسام را

دُرْدِ جوهر را نظر افكند باز

از وی آمد در زمان جوش و گداز

زبده او نيز چون آمد پديد

عرش را از زبده آن آفريد

بعد از آن بار دگر بگداخت او

زبده‌اش را نفس كرسی ساخت او

آسمانها را همه بر اين طريق

آفريد آن پاك شاه بی رفيق

عنصر و نار و هوا و باد و خاك

بعد از ايشان آفريد آن ذات پاك

عالم اجسام شد اينجا تمام

عالم ملك است نامش ای همام

ختم شد اينجا به كلی مفردات

بيست و هشت آمد همه ای پاك ذات

چارده در عالم ارواح شد

مثل اين در عالم اشباح شد

ای به معنی كرده جان و دل گرو

سه مركّب شد از اينها خوش شنو

جسم حيوانی، نباتی، معدنی

فهم كن گر دم ز معنی می‌زنی

مثل اين حرف تهجّی را بدان

بيست و هشت آمد برو بشمر بخوان

سه مركّب شد از اينها مثل اين

اين چنين ديده است چشم راست بين

اسم و فعل و حرف شد اصل كلام

هم چنان كز آن سه عالم را بدان ]قافيه بيت به صورت زير صحيح است: اسم و فعل و حرف شد اصل كلام همچنان كز آن سه عالم را تمام[

***

مثنوی در خلاصه سخن

پس بدان ای عارف پاك اعتقاد

آنكه اين بنياد را زيبا نهاد

روح تو از جوهر پاك آفريد

تو ز نادانی تو را دانی پليد

پرتو انوار ذاتی ای فقير

تا نه پنداری ورا چيزی حقير

تو به معنی از ملايك برتری

ليك در صورت بماندی از خری

دارد اين صورت چه نيكان و بدان

اعتباری نيست صورت را بدان

بهر آن دادند اين صورت تو را

تا بدانی كردگار خويش را

با عناصر پای‌هايت بسته‌اند

پرّ و بالت را بدان اشكسته‌اند

تا نپری سوی اصل خويشتن

زين سبب كردند محبوس بدن

چون عناصر شد ميانت را كمر

بهر آن گفتند نامت را بشر

ورنه تو خود روح پاكی ای پسر

تا نپنداری كه خاكی ای پسر

يك عدد در عنصر آمد دو نمود

جمله موجودات از اينجا رو نمود

جمله اعداد از يك بيش نيست

جز خيالات محال انديش نيست

گر هزار و صد بود گر صد هزار

اين همه جمله يك است ای يار غار

اين همه كثرت ز وحدت ناشی است

غير واحد هر چه بينی لا شیء است

از دوئی بگذر كه تا يكتا شوی

بی زبان شو تا به حق گويا شوی

رو حديث «كُنتُ كنزاً» را بخوان

تا شوی دانای اين راز نهان

***

تمثيل

اصل ما چون آب ما در روی آب

می‌دويم از هر طرف هم چون حباب

پس وجود ما ز آب است ای پسر

ليك در جسم اوفتاده است ای پسر

چون كه باد از اندرون ما رود

اين حباب ما همان دريا شود

اين چنين است اصل ما ای مرد كار

سرِّ حق را با تو كردم آشكار

چون بدانستی تو حال خويش را

فكر كن زين پس مآل خويش را

جهد كن تا خود به حكم من عرف

حق‌شناسی نزد وی يابی شرف

***

در اثبات وحدانيت

آن وجودی كو خدای بر حق است

نزد اهل حق وجود مطلق است

در دو عالم غير از و موجود نيست

در حقيقت غير از و معبود نيست

ذكر او هم ذاكر و مذكور اوست

شكر او هم شاكر و مشكور اوست

ذره را غير از او هستی كجاست

جز شراب عشق او مستی كجا است

ذات پاك او منزه از جسد

وصف ذاتش قل هو الله احد

در يمين و در يسار و پيش و پس

جز وجود حق نباشد هيچ كس

هر چه بينی جمله حق است ای جوان

نيست باطل فهم كن نيكو بدان

***

سؤال

اَحوَل كج بين سؤالی می‌كند

ابله فاسد خيالی می‌كند

غير حق گويد كه چون موجود نيست

اين وجودات جهان را جود نيست

نيست چون غير وجود حق پديد

چيست اين ابراهيم و آن بايزيد

اين شريعت بهر چه آراستند

از شرايع انبياء چه خواستند

چيست اين حج و زكات و اين صيام

وين ركوع وين سجود و اين قيام

اين كلام الله مُنزَل پس چراست

غير او چون نيست، حكم او چراست

گر چنين است اينكه ميگويی سُبُلْ

لازم آيد نفی ارسال رُسُلْ

عاقلان هرگز نگويند اين سخن

اين سخن نبود مگر مَكر كهن

***

جواب

بشنو ای سائل زمن شاخ جواب

تو مرض داری دهم بر تو جواب

بگذر از پندار خود ای بوالهوس

گوش جان بگشا و بشنو اين نفس

اينكه تو می‌گويی اينها را وجود

جمله اعراضند اينها ای عنود

از سر كبر و تكبر از غرض

كرده‌ای اطلاق جوهر بر عرض

در درون تخم عداوت كاشتی

جوهر حق را عرض پنداشتی

جوهر آن مطلق وجود است ای جوان

نه عدم عاری است بر وی نه زمان

نيست مر او را فنا دايم بود

جمله ماهيت بدو قايم بود

پس حقيقی نبود الّا اين وجود

جمله او را در ركوع و در سجود

اين وجودات جهان اظلال ازوست

اين چه موضوع است و اين احوال ازوست

آن شَمُس است اين همه چون پرتوند

جمله در آخر به سويش می‌دوند

او چو بحر است اين همه امواج ازواست

او چو شاه است اين همه محتاج او است

گر چه موجود است اينها در شهود

مستقلّاً نيست آنها را وجود

گر هزار و صد بود گر بيستند

جمله اعراضند، جوهر نيستند

در حقيقت يك وجودند اين همه

شكل او بودند هر يك اين همه ]اگر بيت «شكل او هر يك ببودند اين همه» باشد اشكال قافيه برطرف می‌شود.[

چون كه هر يك ديد شكل خويشتن

آن يكی تو گفت اين يك گفت من

از من و تو گشت اين كثرت پديد

آن يك ابراهيم شد آن بايزيد

از من و تو يافت اين اشياء وجود

بی من و تو جز وجود او نبود

اين من و تو تابع جسم و تن است

اين سخن در نزد اهلان روشن است

تا بود جسم كثيفت بر قرار

اين من و تو كی كنند از وی گذار

پس بده تلطيف جسم خويش را

تا نرنجانی دل درويش را

ليك اين تلطيف با حكم نبی

می‌شود حاصل ز احكام نبی ]اشكال نداشتن قافيه در اين بيت با تغيير بيت به «می‌شود حاصل زاحكام وصی»برطرف می‌شود.[

بهر آن كردند ارسال رسل

رهروان را تا شود روشن سبل

اين كلام الله بران انزال شد

حكم او را بهر اين اجلال شد

اين لطافت شد مراد او ز شرع

اين لطافت شد علوم اصل و فرع

پس به راه شرع بايد راستی

چون به راه شرع رفتی راستی

در شريعت كج روی نايد به كار

راست رو شو تا شود كار تو كار

بی شريعت كار آسان كی شود

قطره مسكين به عمّان كی شود

ما ز درياييم اگر چه قطره‌ايم

قطره را بر سوی دريا كی بريم

با وجود اين كه اين جسم كثيف

با رياضت ناشده باشد لطيف

با لطيفان كی شود بی رای او

همچو مرغی مانده بی پروای او

لازم آيد پس ترا شرع رسول

رو به جان و دل بكن قولش قبول

در رهش شرع محمّد كن مدام

تا حقيقت رو نمايد والسلام

گر سر مويی ز شرعش كم شود

لا جرم راه حقيقت گم شود ]قافيه بيت به صورت زير باشد صحيح است: لاجرم راه حقيقت خَمْ شود[

***

نصيحت

بنده حق باز تن پرور شود

در ميان جاهلان سرور شود

چرب و شيرين كم بده اين مار را

جهد كن از گردن افكن بار را

دامن از دنيا بر افشان يك جهت

بر دلت سوزد چراغ معرفت

جمله عالم را بكن يكسان نظر

هر چه بينی نيك بين و درگذر

عيب خود را بين، مبين تو عيب كس

رو مزن در عيب معيوبان نفس

وارهان خود را تو از ما و منی

تا شود حاصل دلت را روشنی

پنبه پندار بيرون كن ز گوش

از شراب عشق حق جامی بنوش

نفس را مغلوب روح خويش ساز

خويشتن را جهد كن درويش باش ]اگر درويش ساز باشد، قافيه بيت صحيح می‌باشد.[

بگذر از صورت به معنی راه ياب

در طريقت حضرت الله ياب

تا تو در بند تن و مال و زنی

پيش صاحب دل، نيرزی ارزنی

تا دماغت از غم دنيا پر است

بت پرستی، بت پرستی، بت پرست

تا درونت پر ز حرص و از هواست

دعوی اسلام كردن نارواست

نيستی بگزين و با حق هست شو

از شراب لا يزالی مست شو

هر چه داری از غم چون و چرا

جمله را در باز در راه خدا

عشق او بگزين و با حق يار باش

عقل را در باز و بر خوردار باش

عقل را با عشق مردان كار نيست

اندرين ره عقل را بازار نيست

انتهای عقل و عاقل با خودی است

ابتدای عشق عاشق بی خودی است

بی خود آی و با خدا همراه شو

كسوت درويش پوش و شاه شو

چون وجود خويش را كردی فنا

عشق جانان می‌شود پيدا تو را

ديده دل كی شود الله بين

تا خودی خود بود با تو قرين

رو تو خود را از ميان بيرون آر

بعد از آن پرواز كن تا نزد يار

تا تو هستی در ميان، باشد توئی

پس يقين می‌دان، حجاب خود توئی

روح تو از عالم پاك است پاك

جسم تو در كوزه خاك است خاك

جهد كن اين پاك را بر پاك بر

همچو مردان چست رو، چالاك پر

صوفی صافی شو و صوفی مباش

مرد شو مردانه تو بوقی مباش

راست باش و راست بين و راست گوی

تا برآری نام خود را راست گوی

گر دروغی و تو را اين صنعت است

اين همه از درد رنج و شهبزه است

گر چنين مردی تو صافی نيستی

كاندرين ره نيست غير از نيستی

تا تو هستی صوفيی نايد به دست

بس به هستی صوفيی كردن بد است

صوفی آن نبود كه شد صورت پرست

صوفی آن باشد كه از صورت به رست

صوفيی نايد به تاج و خرقه راست

هر كه صوفی شد به خرقه بر نخواست

صوفيی نبود مرقع دوختن

صوفيی را دل ببايد سوختن

صوفی انسان نَبْوَد ای مرد يقين

گر تو انسانی برو بر جانشين

گر تو صوفيی تو را اين دام چيست

ورنه صوفيی بگو اين نام چيست؟

بت پرستی ميكنی در زير دلق

می‌نمائی خويش را صوفی به خلق

با چنين عادت مسلمان كی شوی

در طريق اهل ايمان كی شوی

رو چو ابراهيم بتها را شكن

تا شوی آرايش هر انجمن

گر دلت از دست اين بتها پُرست

من تو را هرگز نگويم بت پرست

همچو شيطان لاف هستی ميزنی

نعره الله پرستی ميزنی

اينچنين نبود طريق عارفی

گر بدانی نفسِ خود را عارفی

***

در بيان پير كامل و طلب او

بشنو ای جوينده اسرار حق

گر تو هستی طالب انوار حق

چون ندانستی تو نفس خويش را

كی شوی دانا دل درويش را

چون ندانستی دل خود را كه چيست

رو طلب كن صاحب دل را مايست

صاحب دردی طلب كن در جهان

تا كليد از دل گشايد در زمان

دم ز مردان زن از ايشان جوی راز

تا شوی در نزد مردان سرفراز

دست خود بر دامن پيری بزن

مرد شو تا كی نشينی همچو زن

هر چه او گويد تو را بی ]هر[ لجاج

می‌نمائی چون كه بر وی احتياج

پيش او گر پادشاهی بنده باش

مرده شو در پيش پير و زنده باش

پير بايد تا تو را رهبر شود

تا از او مسّ وجودت زر شود

زانكه بی رهبر نباشد راه او ]اگر «راه او» به «راه رو» تبديل شود اشكالِ نداشتن قافيه برطرف می‌شود.[         

راه رو بر آب و آنگه راه رو

راه رفتن كی تواند بی رفيق

زان كه صعب است و خطرناك اين طريق

پير بايد تا قلاويزی كند

راه حق را منزل آموزی كند

ليك آن پيری ببايد در طريق

در شريعت در طريقت بی رفيق

رفته باشد بارها اين راه را

گشته باشد لايق آن درگاه را

تا هر آن مشكل كه افتد بر مريد

دل كند آن پيشوای اهل ديد

با شريعت ظاهرش آرايد او

با طريقت باطنش آرايد او

با حقيقت جمله اسرار را

وا نمايد بر مريدان ره‌نما

او به غير از مجتهد باشد چه كس

ركن رابع اوست رو بر وی بِرَس

بر امامت او است امروزه سفير

شيعه جز او نيست ورنه رو بمير

باب چه؟ بايد بر او ابواب بست

ره بر او از زهد شيخ و شاب بست

نكته سر بسته گفتم گوش كن

گوش خر بفروش و بروی هوش كن

وقت تنگ است فرصت تطويل نيست

فكر كن اين فهم و اين تأويل چيست

***

در بيان پير ناقص

آنكه او اين راه‌ها ناديده است

ديده دارد گر دو صد ناديده است

گر چه او دعوی پيری می‌كند

نيست او پير بلكه ميری می‌كند

بهر دنيا كرده تلبيس اختيار

می‌فريبد خلق را ابليس وار

بهر دنيا بسته است اين نام را

تا به دام خود بگيرد عام را

ظاهراً گر پارسائی می‌كند

نه ز بهر حق ريائی می‌كند

اين چنين كس پيشوايی كی كند

گشته گمره ره‌نمايی می‌كند

حضرت ملای رومی گفته است

در بيان اين سخن دُرّ سفته است

«ای بسا ابليس، آدم روی هست

پس به هر دستی نبايد داد دست»

روضه پيغمبر است عر عر مكن

ريشخندت می‌كنند باور مكن

***

مثنوی در خلاصه سخن

گر تو را بازار اين بازار هست

قصد اعلايی بكن منشين تو پست

جهد كن تا پير يابی آن چنان

تا كند پيدا تو را سرّ نهان

زان كه او اين راه را پيموده است

بارها در بند اين ره بوده است

تا نمايد او تو را راه يقين

از بلای ره‌زنان باشد امين

گر چنين پيری كه گفتم دست داد

حق در دولت به رويت بر گشاد

چون گرفتی دست او گشتی مريد

در دلت صد گونه ذوق آيد پديد

من جميع الوجه ارادت بايدت

هرچه فرمايد اطاعت بايدت

تا تو را در راه حق تمكين دهد

ذكر اول را به تو تلقين دهد

هر چه او ديده است خود از پير خويش

جمله را آرد تو را يك يك به پيش

بعد از آن ده شرط بايد برقرار

تا شود در راه حق كار تو كار

اين شنيدی آن منم آرام دار

دل به ذكر حجّت اسلام دار

ای روانش شاد گفتا اين به راز

در صفاهان با بسی اندوه و ساز

شرايط سير و سلوک

شرط اول

شرط اول شد طهارت در بدن

بی طهارت اندرين ره دم مزن

پس طهارت بايد اندر نفس خويش

تا ازين منزل رود راهت به پيش

هم طهارت بايد از جمله گناه

تا شوی در زمره مردان راه

***

شرط ثانی

شرط ثانی عزلت است ای يار پاك

اختيار خلوت است از ماسواك

خانه تاريك بايد جای تو

تا شود بسته ره حس‌های تو

فتح گردد بعد از آن درهای دل

جملگی مُدرك شود حس‌های دل

***

شرط ثالث

شرط ثالث شد سكوت بر دوام

نايد ار لفظ تو جز خير السلام

چون شوی ساكت ز غفلت وارهی

بر نفاق و كذب رخصت كی دهی

چون زبان ساكت شود از قيل و قال

قلب ناطق می‌شود از ذوالجلال

***

شرط رابع

شرط رابع روزه آمد ای جوان

روزه عادت بگيرد زن همان

زانكه می‌فرمايد آن خير البشر

روزه شد مر تير نفست را سپر

روزه بخشد سالكان را پرورش

قلب را صافی كند از غل و غش

***

شرط خامس

شرط خامس شد دوام ذكر حق

كاندرين ره می‌برد سالك سبق

با حضور قلب بايد ذكر تو

تا شود صافی و روشن فكر تو

رفع نخوت می‌نمايد ای فقير

تا كه شيطان ره نيابد بر ضمير

افضل اعمال ذكر خالق است

ذات او را ذكر كردن لايق است

افضل اذكار هم بی اشتباه

لا اله الا الله است ای مرد راه

ذكر كن ذكری كه تا فكر آورد

صد هزاران نكته بكر آورد

***

شرط سادس

شرط سادس را توكل بر خدا

بر مقدر كرده تسليم رضا

در غنا و فقر اندر شك و سهو

در رجا و خوف در اثبات و محو

منهدم بايد در اين ره شك و ريب

تا گشايد بر دلت درهای غيب

***

شرط سابع

شرط سابع نفی خواطر بايدت

دفع بايد هر چه در دل آيدت

ز آنكه شيطان اندرين ره رهزن است

يجری عن مجری الذی هم روشن است

بسته بايد دايمآ مجرای او

تا شود فارغ دل از غوغای او

شرط ثامن

شرط ثامن ربط قلب است ای رفيق

از ره تحقيق بر پير طريق

تا نمايد او تو را راه درست

در طريق حق روی چالاك و چُست

از مخاوف وا رهاند او تو را

از خودی خود ستاند او تو را

***

شرط تاسع

شرط تاسع ترك نوم است ای فقير

بشنو از من جمله را در ياد گير

تا نه آيد بر سرت غوغای نوم

ای عزيز من شود سودای نوم

با خشوع و با خضوع و با نياز

خلق خفته، تو به حق می‌كن نماز

***

شرط عاشر

شرط عاشر قلّت اكل طعام

كرده‌اند ای يار من در اين مقام

ليك بايد خورد از وجه حلال

نه كم و نه بيش شرط است اعتدال

پس وسط ممدوح شد در هر مقام

اين چنين فرمود آن خير الانام

***

در بيان ذكر و هفت سير

پس شرايط جملگی معدود شد

در وجود سالك اين موجود شد

سالك راه خدا شد او عيان

واقف حال آمد از سرّ نهان

چون كه از راه شريعت آمد او

لايق راه حقيقت آمد او

پس ببايد كرد روشن فهم و فكر

تا بداند هفت سير و هفت ذكر

***

 خاتمه در بيان ذكر اول و سير اول، سير الی الله است

بشنو ای طالب زمن مغز سخن

تا برارم پيش تو نغز سخن

هر يكی را می‌كنم شرح و بيان

بشنو از من جمله را نيكو بدان

چون شنيدی ذكر اول از مسير

خويشتن از ذكر كردن وا مگير

منزل سير الی الله را بگير

و اندر او شش سير بنگر ای خبير

كه ز هر چه بگذری در هر چه هست

بودن اندر فكر حق آن خوشتر است

ليك نی بی ذكر بايد فكر كرد

بی عبادت فكرها را بكر كرد

كه چنين كس صوفی و بی مذهب است

مرد بی مذهب كجا در مطلب است

ای چه خوش گفت آن كه تكليف عباد

يا به تقليد است يا در اجتهاد

آری آری خويش بر غفلت مده

دامن دين زين دو ره از كف مده ]اگر «دامن دين زين دوره از كف نده» باشد بيت از نظر قافيه بدون اشكال خواهد بود.[

مجملاً شب رفت و شد وقت عشاء

بيش از اينم نيست فرصت يا اخا

زآن گذشته مجلس مهمانی است

نی محلّ عرض مذهب دانی است

عاصيا بس كن چه می‌خواهی مقام

كالكلام إنْجَرَّ ايضاً بالكلام

مطلب ار عرض سخن بُد گشت بس

بيش از اين است نيست جانا دست رس

زود سر كن بزم و ردّ در بزم دين

كأنّهم في الدين قوم ماردين

جان من چِبْوَد بيان نا ثليث

سر كن از تفسير و از فقه و حديث

يا رب اين دستان هم از ما شد ختام

با نماز مغربم آمد تمام

دعوتم اين است كز لطف عميم

خود كنی تتميم كارم يا كريم

عاصيا اينهم ز تو در روزگار

يادگاری ماند بر خُرد و كِبار

ختم كن دستان و دم بند از كلام

وعده ما و تو در يوم القيام

 

تمام شد اين اوراق در خطه اصفهان به كِلك بی سلك اين بنده فانی، محسن ابن المرحوم الحاج شيخ محمّد رفيع الجيلانی در شب يازدهم ربيع المولود 1242. ]در پايان نسخه كه به خط ناظم است، ترقيمه نسخه چنين درج گرديده است.[

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا