- گُل گلشن (منتخب گلشن راز)
- آیة اللّه مجدالدّین نجفى اصفهانى (1403 هـ .ق)
- تحقیق: جویا جهانبخش
بِسْمِ اللّهِ الرّحْمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ و سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى
سَیدِنا محمّدٍ وَ آلِهِ أَئمّةِ الْهُدَى
پیشگفتارِ مُصَحِّح
گُلِ گلشن مُنتَخَبى است از منظومه گلشنِ راز.
درباره منظومه گلشنِ راز و سَرایندهاش، شیخ محمودِ شبسترى (ح 687 هـ .ق. ـ ح 720 هـ .ق.)، در دیباجههاىِ چاپهاىِ متعدّدِ گلشنِ راز و پارهاى تكْنگارىها، بتفاصیل سخنها گفتهاند كه ما را از مشغولداشتنِ مجالِ كوتاهِ این یادداشت به معرّفىِ منظومه شیخِ شبسترى و ترجَمه أحوالِ او مستغنى مىدارد و خواهندگان، خود، به منابعِ متعدِّدِ موجود و متداول، مراجعه مىتوانند فرمود.
پردازنده این انتخاب، یعنى: گلِ گُلشَن، مرحومِ آیةاللّه حاج شیخ محمّدعلى ملقّب به «مجدالدّین» و مشتهر به «مجدالعلماء» ( 1326 ـ 1403هـ .ق.)، فرزندِ علّامه آیةاللّه شیخ محمّدرضا نجفىِ مسجدشاهى (درگذشته به 1362 هـ .ق)، است ـ رِضْوانُ اللّهِ تعالى عَلَیهِما ـ كه مردىِ فقیه و مُدَرِّسِ علومِ مختلفِ حوزوى و بویژه ماهر در هیأت وریاضى بوده است.
ترجَمه أحوال و فهرستِ آثارِ مرحومِ آیةاللّه مجدالعلماء در منابعِ مختلف مسطور ومذكور و در دسترسِ طالبان است؛ از جمله در كتابِ قبیله عالمانِ دین (تألیفِ نواده وى، حجّة الإسلام والمسلمین استاد حاج شیخ هادىِ نجفى ـ دامَ مَجدُه ـ ).
چندى پیش، پس از آنكه حضرتِ حجّة الإسلام والمسلمین حاج شیخ هادىِ نجفى تصحیح و تحقیقِ رساله النَّوافج و الرّوزنامج ـ از مؤلّفاتِ مرحوم علّامه حاج شیخ محمّدرضا مسجدشاهى ـ را به بنده پیشنهاد فرمودند ـ كه إنْ شاءَ اللّهُ تعالى منتشر خواهد شد ـ ، پیشنهاد كردم خوبست أثرى از فرزندِ صاحبِ نوافج را كه موسوم است به گلِ گلشن و در فهرستِ آثارِ مخطوطِ ایشان هست نیز چاپ بفرمائید. ایشان از این پیشنهاد استقبال كردند و آمادهسازىِ آن را به خودِ بنده واگذاشتند.
در همین أوان دوست و استادِ ارجمند آقاىِ مجیدِ هادىزاده ـ دامَ عُلاه ـ نیز به طبعِ آن در میراثِ حوزه اصفهان إشارت و دعوت فرمودند.
مبناىِ آمادهسازىِ این متن دستنوشتِ مؤلّف بوده كه در یك دَستَک قدیمى جاى دارد و مسوّده است؛ بلكه شاید منحصر بوده و هیچگاه به بیاض در نیامده باشد. در یادداشتها از این دستنوشت، تعبیر به «أصل» كردهایم.
چند رمز كه در حواشى به كار بردهایم و ناظر به یك دو طبعى از گلشن است كه موردِ مراجعه راقم بودهاند، اینهاست:
م: تصحیحِ دكتر صمدِ موحِّد (چاپ شده در: مجموعه آثارِ شیخ محمودِ شبسترى).
ك: تصحیحِ دكتر كاظمِ دزفولیان.
ح: نسخهبدلهاىِ مذكور در هَوامِش چاپِ موحّد.
ن: نسخهبدلهاىِ مذكور در هَوامِشِ چاپِ دزفولیان.
براىِ ممتاز شدنِ حواشى و توضیحاتِ جَستهگریخته مؤلّف، پس از ثبتِ آنها لفظِ «مِنْه» را درون كمانكان قرار دادهام.
گُلِ گلشن، هم از فائده أدبى خالى نیست و هم سَنَدى است از نوعِ مطالعاتِ متفرّقه طلبگى در أوائلِ سده أخیر.
ناگفته پیداست أفكارِ «صوفیانه» و «سُنّیانه» ]این كه یكى از فضلاىِ معاصر شبسترى را «عارفى شیعى» قلمداد كرده و در این باب به رساله مراتب العارفین استناد نموده (نگر: رازِ دل، ص 8)، جدًّا محلِّ إشكال است. در همان طبعِ موردِ استنادِ ایشان از مراتب العارفین، در مقدّمه مصحِّحِ رساله مزبورآمده: «رساله مراتب العارفین… از آثارِ منسوب به شبسترى است» (مجموعه آثارِ شیخ محمودِ شبسترى، ص 389) و «با توجّه به عبارات و تعبیراتى كه حاكى از شیعه بودنِ مؤلّفِ رساله است، احتمال مىرود كه نویسنده آن شخصِ دیگرى غیر از شبسترى باشد» (همان، همان ص). باز همانجا استظهارى آمده مبنى بر آنكه رساله یاد شده از میرزا أبوالقاسم باباذهبی ِشیرازى باشد (نگر: همان، همان). گذشته از جبرگرائى و…، آن بى مهرى و بدگوئى كه در منظومه موسوم به سعادت نامهاش درحقِّ «رافضى» كرده است (نگر: همان، ص 178 و 186)، شُبْهَتى باز نمىنهد كه وى به شرفِ تشیع نائل نشده بوده است. «ذلکَ فضلُ اللّهِ یؤْتیهِ مَن یشآء».[ىِ شبسترى، لزومًا نه مقبولِ انتخابگر بوده است و نه راقمِ این سطور كه آمادهسازىِ متن را براىِ چاپ بر عهده داشته.
والحمدُ للّه أوّلًا و أخِرًا
بنده خدا: جویا جهانبخش
ـ عُفِىَ عَنْه ـ
اصفهان / اردیبهشتماهِ 1384 هـ .ش.
هذا كتاب مسمّى
بـ : «گلِ گُلشَن»
للشّیخ الشّبسترىّ فى كتابه گُلشن راز
من اختیار العبد مجدالدّین النّجفى
أوّل الكتاب
به نامِ آنكه جان را فكرت آموخت
چراغِ دل به نورِ جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالَم گشت روشن
ز فیضش خاكِ آدم گشت گُلشَن
توانائى كه در یك طرفةالعَین
ز كاف و نون ]مُراد لفظِ «كُن» ]است[ كه به معنى بوده باش است (منه).[ پدید آورد كونَین
چو قافِ قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دَم گشت پیدا هر دو عالَم
وز آن دَم شد هویدا جانِ آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
كه تا دانست ازان أصلِ همه چیز
چو خود را دید یك شخصِ معیّن
تفكّر كرد تا خود چیستم من؟!
ز جزوى سوىِ كلّى یك سفر كرد
وزانجا باز بر عالَم گذر كرد
جهان را دید أمرِ اعتبارى
چو واحد گشته در أعداد سارى
جهان خلق ]و[ أمر از یك نفس شد
كه هم آن دَم كه آمد بازپس شد
ولى این جایگه آمدشدن نیست
شدن چون بنگرى جُز آمدن نیست
به أصلِ خویش راجع گشت اشیا ]أصل: أشیاء.[
همه یك چیز شد پنهان و پیدا
تعالَى اللَّه قدیمى كو به یك دَم
كند آغاز و انجامِ دو عالم
جهانِ خلق و أمر آنجا یكى شد
یكى بسیار و بسیار اندكى شد
همه از وهمِ تست این صورتِ غیر
كه نقطه دایره ]أصل: دایر. [است از سرعتِ سیر
یكى خطّ است ز اوَّل تا به آخِر
بر او خلقِ جهان گشته مسافر
در این ره أنبیا چون ساربان اند
دلیل و رهنماىِ كاروانند
وز ایشان سَیدِ ما گشته سالار ]از أنبیاء محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله گشته مقتدى. (منه).[
هم از ]كذا فى الأصل. ك: او. و همین درست است.[ اوّل هم از ]كذا فى الأصل. ك: او. و همین درست است.[ آخر در این كار
أحد در میمِ أحمد گشت ظاهر
در این دور أوّل آمد عین آخر
بر او ختم آمده پایانِ این راه
بدو مُنزَل شده: أَدْعُوا إِلَى اللّه ]ناظر به: قرآنِ كریم، س 12، ى 108.[
مقامِ دلگشایش جمعِ جمع است
جمالِ جانفزایش شمعِ جمع است
شده او پیش، دلها جمله در پى
گرفته دستِ جانها دامنِ وى
در این ره أولیا باز از پس ]و[ پیش
نشانى مىدهند از منزلِ خویش
به حدِّ خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یكى از بحرِ وحدت گفت: أَنَا الحق ]«أنا الحق» شطحِ معروفِ حُسَین بنِ منصورِ حَلّاج است. از براىِ توجیهِ متشرِّعانه آن، نگر: أوصاف الأشراف، بخشِ «اتّحاد».[
یكى از قُرب و بُعد و سیرِ زورق
یكى را ]أصل: ر.[ علمِ ظاهر بود حاصل
نشانى داد از خشكىِ ساحل
یكى گوهر برآورد ]و[ هدف شد
یكى بگذاشت آن، نزدِ صدف شد
یكى در جزء و كُل گفت این سخن باز
یكى كرد از قدیم و مُحدَث آغاز
یكى از زُلف و خال و خط بیان كرد
شراب و شمع و شاهد را عیان كرد
یكى از هستىِ خود گفت و پندار
یكى مستغرقِ بُت گشت و زنّار
سخنها چون به وفقِ منزل افتاد
در أفهامِ خلایق مشكل افتاد
كسى را كه در این معنى است حیران
ضرورت مىشود دانستنِ آن
گذشته هفده ]كذا فى الأصل : بناگزیر قارى باید یا فاء را مُشَدَّد كُنَد یا كسره هاء را إشباع، تا سخن موزون آید. م و ك: هفت و ده. و همین درست است.[ از هفت صد سال
ز هجرت ناگهان در ماهِ شوّال
رسولى با هزاران لطف و إحسان
رسید از خدمتِ أهلِ خراسان
بزرگى كاندر آنجا است مشهور
به أقسامِ هنر چون چشمه نور ]مشهور این است كه مراد أمیر سید حسینى است. (منه).[
همه أهلِ خراسان از كِه و مِهْ
در این عصر از همه گفتند او بِهْ
به نظم آورده و پُرسیده یكیك
جهانى معنى اندر لفظِ اندك
رسول آن نامه ]را[ برخوانْد ناگاه
فتاد أحوالِ او حالى در أفواه
درآن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هریك گشته ناظر
یكى كو بود مردِ كاردیده
ز ما صدبار این معنى شنیده
مرا گفتا جوابى گوىْ در دَم
كز ]أصل: + این.[ اینجا نفع گیرند أهلِ عالَم
بدو گفتم: چه حاجت؟! كین مسائل
نوشتم بارها اندر رسائل ]مثلِ سائرِ مُصَنَّفاتِ او از جمله كتابِ سعادتنامه و حقّالیقین و مرآة المحقّقین. (منه).[
یكى ]در أصل ماتِن بالاىِ «یكى» نوشته: «بلى»؛ و كنارِ «یكى» به خطِّ ریز كلمهاى نوشته كه مقروء نشد.[ گفتا ولى بر وفقِ مسؤول
ز تو منظوم مىداریم مأمول
پس از إلحاحِ ایشان كردم آغاز
جوابِ نامهاى در لفظِ إیجاز
به یك لحظه میانِ جمعِ بسیار
بگفتم این سخن بى فكر و تَكرار
كنون از لطفِ إحسانى كه دارند
ز ما این خُردهگیرى درگذارند
همه دانند كین كس در همه عمر
نكرده هیچ قصدِ گفتنِ شعر
برآن طبعم اگرچه بود قادر
ولى گفتن نبود إلّا به نادر
ز نثر ارچه كُتُب بسیار مىساخت
به نظمِ مثنوى هرگز نپرداخت
عروض ]و[ قافیه معنى نسنجد
به هر ظرفى دُرِ ]در أصل ماتِن بالاىِ «دُر» نوشته: «در او». م : درون. ك : در او.[ معنى نگنجد
معانى هرگز اندر حرف ناید
كه بحرِ قُلْزُم اندر ظرف ناید
چو ما در حرفِ خود در تنگنائیم
چرا چیزى دگر بر وى فزائیم
نه فخر ]است[ این سخن كز بابِ شكر است
به نزدِ أهلِ دل تمهیدِ عُذر است
مرا از شاعرى خود عار ناید
كه در صد قرن چون عطّار ناید
اگرچه زین نَمَط صد عالَم أسرار
بود یك شمّه از دكّانِ عطّار
ولى این بر سبیلِ اتّفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است ]سرقت نیست. (منه).[
علىالجمله جوابِ نامه در دَم
بگفتم یك به یك، نه بیش، نه كم
رسول آن نامه را بستد به إعزاز
وزان راهى كه آمد بازشد باز
دگرباره عزیزِ كارفرماى
مرا ]أصل: مر.[ گفتا به آن چیزى بیفزاى
همان معنى كه گفتى در بیان آر
ز عینِ علم با عینِ عیان آر
نمىدیدم در أوقات آن مجالى
كه پردازم بدو از ذوق حالى
كه وصفِ آن به گفت]و[گو مُحال است
كه صاحبحال دانَد كان چه حال است
ولى بر وفقِ قولِ قائلِ دین
نكردم رَد سؤالِ سائلِ دین ]بعضِ شُرّاح این سخن را ناظر به آیه «و أمّا السّائل فلا تنهر» دانستهاند لیک شاید ناظر به بعضِ أحادیثِ شریفه باشد و به زعمِ بنده این أولى است؛ و العلمُ عند اللّه.[
پىِ آن تا شود روشنتر أسرار
درآمد طوطىِ نُطقم به گفتار
به عونِ فضل و توفیقِ خداوند
بگفتم جُمله را در ساعتى چند
دل از حضرت چو نامِ نامه را خواست
جواب آمد به دل كان گُلشَنِ ماست
چو حضرت كرد نامِ نامه گلشن
شود زو چشمِ دلها جمله روشن
]سؤال[
نخست از فكرِ خویشم در تحیر
چه چیزست آنكه گویندش تفكّر؟
]جواب[
مرا گفتى بگو چِبْود تفكّر
كَز این معنى بُوَم اندر ]در أصل، ماتِن، بالاىِ «بوم اندر»، «بماندم» نوشته است. م و ك : بماندم در.[ تحیر
تفكّر رفتن از باطل سوىِ حق
به جزو اندر بدیدن كُلِّ مطلق
حكیمان كار این ]كذا فى الأصل. م و ك: كاندرین. و همین درست است.[ كردند تصنیف
چنین گفتند در هنگامِ تعریف
كه چون در دل شود حاصل تصوّر
نخستین نامِ او باشد تذكّر
وزو چون بگذرى هنگامِ فكرت
بود نامِ وى اندر عُرف عبرت
تصوّر كان بود بهرِ تدبّر
به نزدِ أهلِ عقل آمد تفكّر
ز ترتیبِ تصوّرهاىِ معلوم
شود تصدیقِ نامفهوم مفهوم
مقدّم چون پدر تالى چه ]كذا فى الأصل. مُراد «چو» است. م و ك : چو.[ مادر
نتیجه هست فرزند اى برادر
ولى ترتیبِ مذكور از چه و چون
بُوَد محتاجِ استعمالِ قانون
دگرباره درو گر نیست تأیید
هرآیینه كه باشد محضِ تقلید
رهِ دورِ دراز است آن رها كن
چو موسى یك زمان تركِ عصا كُن
درآ ]أصل: دراى.[ در وادىِ أَیمَن كه ناگاه
درختى گویدت: إنّى أَنَا اللّه ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 28، ى 30.[
بتحقیقى ]أصل: بتحقیق (بدونِ هیچ نقطهگذارى). ك و م: محقّق را. ضبطِ نص، تصحیحِ قیاسى است.[ كه وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور ]در أصل، ماتِن، بالاىِ «نور» نوشته: «عین».[ وجود است
دلى كز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزى كه دید أوّل خدا دید
بود فكرِ نكو را شرط تجرید
پس آنگه لمعه]اى[ از برقِ تأیید
هرآنكس را كه ایزد راه ننمود
ز استعمالِ منطق هیچ نگشود
حكیمِ فلسفى چون هست حیران
نمىبیند ز أَشیا ]أصل: اشیاء.[ غیرِ إمكان
ز إمكان مىكند إثباتِ واجب
از این حیران شد اندر ذاتِ واجب
گَهى از دَوْر دارد سیرِ معكوس
گَهى اندر تَسَلْسُل گشته محبوس
چو عقلش كرد در هستى توغّل
فروپیچید پایش ]أصل: پاش.[ در تسلسل
ظهورِ جمله أشیا ]أصل: اشیاء.[ به ضدّ است
ولى حق را نه مانند و نه ندّ است ]كذا فى أكثر النسخ الّذى رأیناه ] كذا[ و الأظهر عندى أن یكون هكذا ـ والوجه واضح ـ : ظهور جمله اشیا ]أصل: أشیاء[ به ند استولى حق را نه مانند ]و[ نه ضد است. (منه).[
چو نَبْوَد ذاتِ حق را شبه و همتا
ندانم تا چگونه داند ]ك و م: دانى. ن: دانم.[ او را؟!
ندارد ممكن از واجب نمونه
چگونه دانَدَش؟ آخر چگونه؟!
زهى نادان كه او خورشیدِ تابان
به نورِ شمع جوید در بیابان!
]تمثیل[
اگر خورشید در یك حال بودى
شعاعِ او به یك منوال بودى
ندانستى كسى كین پرتوِ اوست ]یعنى اگر خورشید حركت نداشتى معلوم نبود كه نورِ آفتاب از اوست. (منه).[
نبودى هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغِ نورِ حق دان
حق اندر وى ز پیدائیست پنهان
چو نورِ حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر ]أصل: تغیر.[ و تبدیل
تو پندارى جهان خود هست دائم
به ذاتِ خویشتن پیوسته قائم
كسى كو عقلِ دوراندیش دارد
بسى سرگشتگى در پیش دارد
ز دوراندیشىِ عقلِ فُضولى
یكى شد فَلْسَفى دیگر حُلولى
خرد را نیست تابِ نورِ آن روى
برو از بهرِ او چشمِ دگر جوى
دو چشمِ فلسفى چون بود أَحْوَل ]آنكه دو بیند یك چیز را. (منه).[
ز وحدت دیدنِ حق شد مُعَطَّل
ز نابینائى آمد راىِ تشبیه
ز یك چشمى است إدراكاتِ تنزیه
تناسخ زان سبب كفر است و باطل
كه آن از تنگْچشمى گشته حاصل
چو أَكْمَه بى نصیب از هر كمال است
كسى را كو ]ك و م: كسى كاو را. و همین صواب است.[ طریقِ اعتزال است
كلامى ]أهلِ علمِ كلام. (منه).[ كو ندارد ذوقِ توحید
به تاریكى دَر است از غَیمِ تقلید
رَمَد دارد دو چشمِ أهلِ ظاهر
كه از ظاهر نبیند جُز مظاهر
از او هرچه بگفتند از كم و بیش
نشانى دادهاند از دیده خویش
منزّه ذاتش از چند و چه و چون
تعالى شانُهُ عَمّا یقولُون!
]سؤال[
كدامین فكر ما را شرطِ راه است؟
چرا گَهْ طاعت و گاهى گُناه است؟
]جواب[
در آلا فكر كردن شرطِ راه است
ولى در ذاتِ حق محضِ گناه است
بود در ذاتِ حق اندیشه باطل
محالِ محض دان تحصیلِ حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذاتِ او روشن ز آیات
همه عالَم ز نورِ اوست پیدا
كجا او گردد از عالَم هویدا
نگُنْجَد نورِ او ]در أصل «او» مُكَرَّر نوشته شده است.[ اندر مظاهر
كه سُبحاتِ جلالش هست قاهر
رها كن عقل را، با حق همى باش
كه تابِ خور ]خورشید. (منه).[ ندارد چشمِ خفّاش
در آن موضع كه نورِ حق دلیل است
چه جاى گفتگوىِ جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قُربِ درگاه
نگنجد در مقامِ «لى مَعَ اللّه» ]إشاره به حدیثِ «لى مَعَ اللّهِ وَقْتٌ لا یسَعنى فیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ]وَ لا نَبىٌّ مُرسَلٌ[». (منه). مىگویم: از براىِ این حدیث، نگر: فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 452.[ چو نورِ او مَلَک ]را[ پَر بسوزد
خرد را جمله با او سر ]كذا فى الأصل. م و ك: پا و سر. و همین صواب است.[ بسوزد
بود نورِ خرد در ذاتِ أنور
بسانِ چشمِ سر در چشمه خور
چو مُبْصَر با بصر نزدیك گردد
بصر زادراکِ او تاریك گردد
سیاهى گر بدانى نورِ ذات است
به تاریكى درون، آبِ حیات است
سیه جُز قابضِ نورِ بصر نیست
نظر بگذار كاین جاىِ نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالَمِ پاک
كه إدراک ]است[ عجز از درکِ إدراک ]إشارة بـ : «العَجْز عَن إدراکِ الإدراکِ إدراکٌ». (منه). مىگویم: این سخن به صورتِ «العَجْزُ عَنْ دَرْکِ الإدراکِ إدراکٌ» در متونِ صوفیانه بسیار آمده است. (نگر: فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 321).[
سیهروئى ز ممكن در دو عالَم
جدا هرگز نشد واللّهُ أَعْلَم
سواد الوجه فى الدّارینِ درویش
سوادِ أعظم آمد بى كم و بیش
چه مىگویم كه هست این نكته باریك
شبِ روشن میانِ روزِ تاریك
در این مشهد كه آثارِ ]ك و م: انوار.[ تجلّى است
سخن دارم ولى ناگفتن أولى است
]تمثیل[
اگر خواهى كه بینى چشمه خور
ترا حاجت فتد با جسمِ دیگر
چو چشمِ سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشیدِ تابان دید در آب
از او چون روشنى ]أصل: رشنى.[ كمتر نماید
در إدراکِ تو حالى مىفزاید
عدم آئینه هستى است مطلق
كز او پیداست عكسِ تابشِ حق
عدم چون گشت هستى را مقابل
در او عكسى شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت ازین كثرت پدیدار
یكى را چون شمردى گشت بسیار
إلى أَن قال:
حقیقت كهربا، ذاتِ تو كاه است
اگر گوئى ]ك و م: كوه.[ توئى نَبْوَد چه راه است
تجلّى گر رسد بر كوهِ هستى
شود چون خاك ره ]أصل: را.[ هستى ز پستى
گدائى گردد از یك جذبه شاهى
به یك لحظه دهد كوهى به كاهى
برو اندر پىِ خواجه ]حضرتِ رسالت صلی الله علیه و آله. (منه).[ به اسرى ]قاعدتًا ـ و برغمِ این إملا ـ باید «إسرا» خوانْد.[ تفّرج كُن همه آیاتِ كبرى
برون آى از سراىِ أمِّ هانى ]«إشارتى است به معراجِ حضرتِ پیامبر ]صلّى اللّه علیه و آله[ كه به روایتى از خانه أُمِّ هانى ـ خواهرِ على علیهالسلام ـ آغاز شد؛ و سخنِ رسولِ أكرم ]صلّى اللّه علیه و آله و سلّم[ كه فرمود: «مَن رَآنى فَقَدْ رَأَى الحق.» (مجموعه آثارِ شیخ محمود شبسترى، ص 129).[ بگو مطلق حدیثِ «من رَانى»
گذارى كن ز كافِ كنج ]كذا فى الأصل. م: كنج ك: گنج.[ كونین
نشین بر قافِ قُربِ قابِ قوسین
إلى أَن قال:
]سؤال[
كه باشم من؟ مرا از من خبر كُن
چه معنى دارد اندر خود سفر كُن؟
]جواب[
دگر كردى سؤال از من كه من چیست
مرا از من خبر كُن تا كه من كیست
چو هستِ مطلق آید در إشارت
به لفظ «من» كُنَند از وى عبارت
حقیقت كز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفتهاى «من»
من و تو عارضِ ذاتِ وجودیم
مشبّكهاىِ ]أصل: مشبكلهاى.[ مشكاةِ وجودیم
همه یك نور دان أَشباح و أَرواح
گه از آئینه پیدا، گه ز مصباح
تو گوئى لفظِ من در هر عبارت
به سوىِ روح مىباشد إشارت
چو كردى پیشواىِ خود خرد را
نمىدانى ز جزوِ خویش خود را
برو اى خواجه! خود را نیك بشناس
كه نبود فربهى ]چاقى به اصطلاحِ این زمان. (منه).[ مانند آماس ]بادداشتن. (منه).[
من و تو برتر از جان و تن آمد
كه این هر دو ز اجزاىِ من آمد
به لفظِ من نه إنسان ]أصل: انشان[. است مخصوص
كه تا گوئى بدان جان است مخصوص
یكى ره برتر از كَون ]و[ مكان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان ]ك و م: نهان. ح و ن مطابِق متنِ ماست.[ شو
ز خطّ و همى ]یى[ هاىِ هویت ]ك: ز خط وهمى و هاىِ هویت.[
دو چشمى مىشود در وقتِ رؤیت
نماند در میانه رهرو و راه
چو هاىِ هو شود ملحق به اللّه
بود هستى بهشت، إمكان چو دوزخ
من و تو در میان مانندِ برزخ
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حكمِ مذهب و كیش
همه حكمِ شریعت از من و تست
كه آن بربسته جان و تنِ تست
من و تو چون نماند در میانه
چه كعبه، چه كنِش ]ك و م: كنشت. ن مطابِق متن است.[، چه دیرخانه
تعین نطقه وهمى است بر عین
چو عَینَت گشت صافى غین شد عین
دو خُطْوه بیش نبود راهِ سالک ]گوشه چشمى دارد به: «خُطْوَتانِ» (خُطْوَتَینِ) وَ قَدْ وَصَلَ (وَصَلْتَ)» (نگر: فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 230).[
اگرچه دارد او چندین مهالک
یك از هاىِ هویت درگذشتن
دُوُم صحراىِ هستى درنوشتن
تو آن جمعى كه عینِ وحدت آمد
تو آن واحد كه عینِ كثرت آمد
كسى این سِر شناسد كو گذر كرد
ز جزوى سوىِ كلّى یك سفر كرد
إلى أن قال:
زمانِ خواجه ]خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله. (منه).[ وقتِ استوا بود
كه از هر ظلّ و ظلمت مصطفى بود
به خطِّ استوا بر قامتِ راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو كرد او بر صراطِ حق إقامت
به أمرِ «فَاسْتَقِمْ» ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 11، ى 112. [ مىداشت قامت
نبودش سایه كو دارد ]أصل: رازد.[ سیاهى ]إشارة إلى أَنَّ النّبىَّ صلی الله علیه و آله لم یكُن له ظِلّ. (منه). مىافزایم: ابنِ شهرآشوب ـ رَضِىَ اللّهُ عَنه و أَرضاه ـ در گزارشِ معجزاتِ حضرتِ ختمىمرتبت ـ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ـ آورده است: «لم یقع ظلّه على الأرض لأنّ الظّلّ من الظّلمة.» (مناقب الأبىطالب ـ علیهمالسّلام ـ ، ط. دارالأضواء، 1/ 651).[
زهى نورِ خدا، ظلِّ إلهى!
ورا قبله میانِ غرب و شرق ]أصل: شرق و غرب. همُچنین است ك![ است
ازانرو در میانِ نور غرق است
به دستِ او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پاىِ او شد سایه پنهان ]مصراعِ یكم ناظر به سخنى است منقول از نبىِّ أكرم ـ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ـ از این قرار: «أَسْلَمَ شَیطانى على یدى» (فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 49).[
مراتب جمله زیرِ پایه اوست
وجودِ خاكیان از سایه اوست
ز نورش شد ولایت سایهگستر
مَشارِق با مَغارِب شد برابر
ز هر سایه كه أوّل گشت حاصل
در آخر شد یكى دیگر مقابل
كنون هر عالِمى باشد ز أمّت
رسولى را مقابل در نُبُوَّت ]شاید إشاره باشد به: «علماء أمّتى كأنبیاء بنىإسرائیل». (منه). مىگویم: روایتِ موردِ إِشاره ماتِن، موردِ توجّهِ صوفیان بوده است و در متونِ صوفیانه پُر به كار رفته (نگر: فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 329).[
نبى چون در نُبُوَّت بود أكمل
بود از هر ولى ناچار أفضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر أوّل نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالَم شود پُر أمن و إیمان
جماد و جانور یابد از او جان
بود از سِرِّ وحدت واقفِ حق
درو پیدا نماید وجهِ مطلق
]سؤال[
كه ]شد[ بر سِرِّ وحدت واقف آخر؟
شناساىِ چه ]أصل: چو.[ آمد عارف آخر؟
]جواب[
كسى بر سِرِّ وحدت گشت واقف
كه او واقف نشد اندر مواقف
دلِ عارف شناساىِ وجود است
وجودِ مطلق او را در شهود است
بجز هستِ حقیقى، هست نشناخت
و یا هستى كه هستى پاك درباخت
ز هستى تا بود هستى برو شین
نیابد علمِ عارف صورتِ عین
وجودِ تو همه خار است و خاشاک
برون انداز از خود ]م و ك: اكنون.[ جمله را پاک
برو تو ]أصل: تا.[ خانه دل را فروروب
مهیا كُن مقام و جاىِ محبوب
چو تو بیرون روى ]ماتِن، در أصل، بالاى «روى» نوشته است: «شوى». م و ك: شدى.[ او اندر آید
به تو بى تو جمالِ خود نماید
تا این كه مىفرماید:
توئى تو ]أصل: تو بى تو.[ نسخه نقشِ إلهى
بجو از خویش هر چیزى كه خواهى
]سؤال[
كدامین نقطه را نطق است أنا الحق؟
چه گوئى هرزهاى بود آن مزبّق ]از زیبق. كنایه از روشن. (منه). مىنویسم: توضیحِ فوق از ماتن ظاهرًا ناظر به این گفتارِ بعضِ شُرّاح است كه: «مزبّق به معنى زیبق كرده شده. درهم مزبّق یعنى درهمى كه به زیبق روشن كرده شده و مانند نقره سفید و روشن شده است. در اینجا مراد حسین بن منصور حلّاج است كه به زیبق نور إلهى روشن گشته بود.» (گفتآورد از شرحِ لاهیجى در: گلشنِ راز، ط. دزفولیان، ص 311).[؟
]جواب[
أنا الحق كشفِ أسرار است مطلق
بجز حق كیست تا گوید أنا الحق؟!
همه ذرّاتِ عالم همچو منصور
تو خواهى مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیح و تهلیل اند دائم
بدین معنى همه باشند قائم
اگر خواهى كه گردد بر تو آسان
وَ إِنْ مِنْ شَىْء ]إشاره به آیه شریفه «وَ إِن مِن شَىْءٍ إِلّا یسَبِّح بِحَمْدِه» ]س 17 ى 44[. (منه).[ را یكْرَه فروخوان
چو كردى خویشتن را پنبهكارى
تو هم حَلّاجوار این دَم برآرى
برآور پنبه پندارت از گوش
نداى واحد القهّار بنْیوش
ندا مىآید از حق بر دوامت
چرا گشتى تو موقوفِ قیامت
درآ در وادىِ أَیمَن كه ناگاه
درختى گویدت: إِنّى أَنَا اللّه ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 28، ى 30.[
روا باشد أَنا اللَّه ]أصل: انا لله. بالاىِ «لله» نیز ماتن «الحق» نوشته.[ از درختى
چرا ]أصل: چر.[ نَبْوَد روا از نیكْبختى؟!
هرآنكس را كه اندر دل شكى نیست
یقین دانَد كه هستى جُز یكى نیست
أَنانیت بود حق را سزاوار
كه هو غیبست و غایب و هم ]و[ پندار
جَنابِ حضرتِ حق را دوئى نیست
در آن حضرت من و ما و توئى نیست
من و ما و تو و او هست یك چیز
كه در وحدت نباشد هیچ تمییز
هرانكو خالى از خود چون خلا ]جاىِ «خلا» در أصل بیاض است. از ك و م افزوده شد.[ شد
أَنَا الْحَق اندر او صوت و صدا شد
شود با وجهِ باقى غیر هالک
یكى گردد سلوک و سیر و سالک
حلول و اتّحاد آنجا مُحال است
كه در وحدت دوئى عینِ ضلال است
حلول و اتّحاد از غیر خیزد
ولى وحدت همه از سیر خیزد
تعین بود كز هستى جدا شد
نه حق بنده، نه بنده ]ى[ او ]بالاىِ «او» در أصل، «با» نوشته شده است.[ خدا شد
وجودِ خَلق و كثرت در نمود است
نه هرچ آن مىنماید عینِ بود است
]تمثیل[
بنِهْ آئینهاى اندر برابر
در او بنگر ببین آن شخصِ دیگر
یكى ره بازبین تا چیست آن عكس
نه این است و نه آن،پس چیست آن عكس
چو من هستم به ذاتِ خود معین
ندانم تا چه باشد سایه من
عدم با هستى آخر چون شود ضَم
نباشد نور و ظلمت هر دو با هَم
چو ماضى نیست مستقبل مه و سال
چه باشد غیر از آن یك نقطه حال
یكى نقطه است وهمى گشته سارى
تو آن را نام كرده نهرِ جارى
عَرَض فانیست، جوهر زو مركّب
بگو كى بود یا خود كو مركّب
ز طول ]و[ عرض و ز عمق است اجسام
وجودى چون پدید آمد ز أَعدام؟!
از این جنس است أصلِ جمله عالَم
چو دانستى بیار إیمان، فالزم
جز از حق ]در متن به جاىِ «از حق»، ماتن، «الحلق» نوشته است؛ سپس «ز حق» را بالایش افزوده. كنارش نیز كلمه ریزى است كه خوانده نمىشود و به نظیرِ آن پیشتر إشاره شد كه آن هم نام قروء بود.[ نیست دیگر هستى الحق
هو الحق گوى گر خواهى أَنَا الحَق
نمودِ وهمى از هستى جُدا كُن
نهاى بیگانه، خود را آشنا كُن
]سؤال[
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیرِ او چون گشت حاصل
وصالِ حق ز ]در أصل ماتن بالاىِ «ز» نوشته است: «كه».[ خلقیت جدائى است
ز خود بیگانه گشتن، آشنائى است
چو ممكن گَردِ إمكان برفشانَد
بجُز واجب دگر چیزى نمانَد
وجودِ هر دو عالَم چون خیال است
كه در وقتِ بقا عینِ زوال است
نه مخلوقست آنكو گشت واصل
نگوید ]در أصل حرفِ یكم بى نقطه است.[ این سخن را مردِ كامل
عدم كىْ راه یابَد اندرین باب؟!
چه نسبت خاك را با ربِّ أرباب ]ناظر به: «ما لِلتُّراب وَ رَبِّ الأَرباب؟!» (فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 469).[؟!
عدم چِبْوَد كه با حق واصل آید
وزو سیر و سلوكى حاصل آید؟
اگر جانت شود زین معنى آگاه
بگوئى ]أصل: بگو [ در زمان أستغفر اللّه
تو معدوم و عدم پیوسته ساكن
به واجب كىْ رسد معدومِ ممكن؟!
إلى أن قال ـ ره ـ :
وجود اندر كمالِ خویش سارى است
تعینها أمورِ اعتبارى است
أمورِ اعتبارى نیست موجود
عدد بسیار و یك چیز است معدود
جهان را نیست هستى جُز مَجازى
سراسر كارِ او لَهو است و بازى
]تمثیل[
بُخارى مرتفع گردد ز دریا
به أمرِ حق فروبارد به صحرا ]أصل: صحراء.[
شعاعِ آفتاب از چرخِ چارم
بر او افتد شود تركیب با هم
كُنَد گَرمى دگَر رَهْ عزمِ بالا
درآویزد بدو آن آبِ دریا
چو با ایشان شود خاك و هوا ضَم
برون آید نباتِ سبز و خرّم
غذاىِ جانور گردد ز تبدیل
خورَد إنسان ]و[ یابد باز تحلیل
شود یك نقطه و گردد در أطوار
وزان إنسان شود پیدا دگربار
چو نورِ نَفْسِ گویا در تَن آمد
یكى جسمِ لطیف و روشن آمد
شود طفل و جوان و كهل ]و[ كمپیر ]كذا فى الأصل. ك نیز چُنین است.[
بداند عقل و راى و علم و تدبیر
رسد آنگَهْ أجل از حضرتِ پاک
رود پاكى به پاكى، خاک با خاک
همه أجزاى عالَم چون نَباتند
كه یك قطره ز دریاىِ حیاتند
زمان چون بگذرد بر وى شود باز
همه انجامِ ایشان همچو آغاز
رود هریك ز ایشان سوىِ مركز
كه نگذارد طبیعت سوىِ ]كذا فى الأصل. ك و م: خوى.[ مركز
چو دریائیست وحدت لیك پُرخون
كزو خیزَد هزاران موجِ مجنون
تا آنكه مىگوید:
وصالِ ممكن و واجب به هم چیست؟
حدیثِ قُرب و بُعد ]و [بیش و كم چیست؟
]جواب[
ز من بشنو حدیثِ بى كم و بیش
ز نزدیكى تو دور افتادى از خویش
چو هستىِ ظهورى در عدم شد
از آنجا قُرب و بُعد و بیش و كم شد
قریب آنست كو را رشِّ نور است
بعید آن نیستى كز هست دور است
اگر نورى ز خود بر تو رسانَد
ترا از هستىِ خود وارهانَد
چه حاصل مر تو را این بود نابود
كزو گاهیت خوف و گَهْ رجا بود
نترسد زو كسى كو را شناسد
كه طفل از سایه خود مىهراسد
نماند خوف اگر گردى روانه
نخواهد اسبِ تازى تازیانه
تو را از آتشِ دوزخ چه باكست
كه از هستى تن و جانِ تو پاكست
ز آتش زرِّ خالص برفروزد
چو ]أصل: چه.[ غشّى نبود اندر وى چه سوزد
ترا غیر از تو چیزى نیست در پیش
ولیكن از وجودِ خود بیندیش
اگر در خویشتن گردى گرفتار
حجابِ تو شود عالَم بهیكبار
توئى در روزِ ]كذا فى الأصل. ك و م: دَوْر.[ هستى جرء أسفل
توئى با نقطه وحدت مقابل
تعینهاىِ عالم بر تو طاریست
از آن گوئى چو شیطان همچو من كیست؟
از آن گوئى مرا خود اختیار است
تنِ من مَركَب و جانم سوار است
زمامِ تن به دستِ جان نهادند
همه تكلیف بر من زان نهادند
ندانى كین رهِ آتشپرست است
همه این آفت و شومى ز هست است
كدامین اختیار اى مردِ جاهل
كسى را كو بود بالذّات باطل؟
چو بودِ تُست یكسر همچو نابود
نگوئى كاختیارت از كجا بود؟
كسى كو ]را[ وجود از خود نباشد
به ذاتِ خویش نیك و بد نباشد
كه را دیدى تو اندر جمله عالَم
كه یكدَم شادمانى یافت بىغم؟
كه را شد حاصل آخر جمله امّید؟
كه مانْد اندر كمالى تا به جاوید؟
مراتب باقى ]و[ أهلِ مراتب
به زیر أمر حق و اللّه ]أصل: لله.[ غالب
مؤثّر حق شناس اندر همه جاىْ
ز حدِّ خویشتن بیرون مَنِهْ پاىْ
ز حالِ خویشتن پُرس این قدر چیست؟
وزانجا بازدان كَاهْلِقَدَر كیست؟
هرآنكس را كه مذهب غیرِ جبر است
نبى فرمود ]أصل: گفتا؛ و ماتن بالاىِ آن «فرمود» نوشته.[ كو مانندِ گبر است ]نظرِ شیخ محمودِ شبسترى به این حدیث است: «القَدَرِیةُ مَجوسُ هذِهِ الْأُمَّةِ» (فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 539€).[
چُنان كان گبر یزدان و اهرمن گفت
همین نادانِ أحمق ما و من گفت
به ما أفعال را نسبت مَجازیست
نسب خود در حقیقت لهو و بازیست
نبودى تو كه فعلت آفریدند
تو را از بهرِ كارى برگزیدند
به قدرت بى سبب داراىِ مطلق
به علمِ خویش حكمى كرده مطلق
مقدّر گشته پیش از جان ]أصل: جا.[ و از تن
براىِ هر یكى كارى معین
یكى هفصد هزاران ساله طاعت
به جا آورد، كردش طوقِ لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه كرد نامِ اصطفا دید
عَجَب تر آنكه این از تَرکِ مأمور
شد از ألطافِ حق مرحوم و مغفور
مران دیگر ز منهى گشت ملعون
زهى فعلِ تو بى چند و چه و چون
جنابِ كبریائى لاأُبالیست
منزّه از قیاساتِ خیالى است
چه بود اندر أزل اى مردِ ناأهل!
كه این شد با محمّد، آن أبوجهل؟!
كسى كو با خدا چون و چرا گفت
چو مُشْرِک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد كه پُرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندى همه در كبریائى است
نه علّت لائقِ فعلِ خدائى است
سزاوارِ خدائى لطف و قهر است
ولیكن بندگى در فقر و جبر است
كرامت آدمى را اضطرار است
نه آن كو را نصیبى ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پُرسدش از نیك و از بد
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهى مسكین كه شد مختار و مجبور ]در این بحث از جبر و اختیار، شیخ محمودِ شبسترى پارهاى حق و باطل را به هم آمیخته كه نقدِ یكایكِ آنها و جزء جزءِ أقوالِ او مجالى دیگر مىطلبَد. قولِ مختارِ محقّقان در این باب همان است كه: «لا جَبْرَ و لا تفویضَ، بل أَمْرٌ بَینَ الأَمرَین».[
إِلى أَن قال:
نكاحِ معنوى افتاد در دین
جهان را نفسِ كُلّى داد كابین
از ایشان مى پدید آمد ]ك و م: آید.[ فصاحت
علوم ]و[ نطق و أخلاق و صباحت
ملاحت از جهانِ بى مثالى
درآمد همچو رِنْدِ لاأُبالى
به شهرستانِ نیكوئى عَلَم زد
همه ترتیبِ عالَم را به هم زَد
گهى بر رخش حسن او سوار ]ك و م: شهسوار.[ است
گهى با تیغ نطق آبدار است
چو در شخص است، گویندش: ملاحت
چو در نطق است، گویندش: فصاحت
ولىّ و شاه و درویش و پیمبر
همه در تحتِ حكمِ او مُسَخَّر
درون حسن روى نیكوان چیست
نه آن حسنست تنها گوى آن چیست
بجز از حق نیاید دلربائى ]ماتن بالاىِ این مصراع نوشته است: «جز از حق مىنیاید دلربائى».[
كه شركت نیست كس را در خُدائى ]إشاره به حدیث «لا مؤثّر فى الوجود إلّا اللّه». (منه). مىگویم:
«لا مؤثّر فى الوجود إلّا اللّه» را، اسفراینى، صاحبِ أنوار العرفان (ص 210)، به عنوانِ «آنچه حكما گفتهاند» یاد كرده است.[
تا اینكه گوید:
به عادت حالها با خوى گردد
به مدّت میوهها خوشْبوى گردد
از آن آموخت إنسان پیشهها را
وزان تركیب كرد اندیشهها را
همه أفعال و أقوالِ مُدَخَّر
هویدا گردد اندر روزِ محشر
چو عریان ]أصل: عریا.[ گردى از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یكباره روشن
تنت باشد و لیكن بى كُدورت
كه بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمائر
فروخوان آیه «تبلى السّرائر» ]در قرآنِ كریم (س 86، ى 9) از روزِ رستاخیز به عنوانِ «یوْمَ تُبْلَى السَّرَآئِرُ» سخن رفته است.[
دگرباره به وفقِ عالم خاص
شود ]أصل: شو.[ أخلاق تو أجسام و أشخاص
چنان كز قوّتِ عنصر در اینجا
موالیدِ سهگانه گشت پیدا
همه أخلاقِ تو در عالمِ جان
گهى أنوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستى
نمانَد در نظر بالا و پستى
نماند مرگ تن در دارِ حیوان ]كذا فى الأصل. ك : نماند مرگ اندر دار حیوان. م: نماند مرگت اندر دار حیوان.[
به یكرنگى برآید قالب و جان
بود پاى و سر و چشمِ تو چون دل
شود صافى ز ظلمت صورتِ گل
كند هم نورِ حق بر تو تجلّى
ببینى بى جهت حق را تعالى
دو عالَم را همه برهم زنى تو
ندانم تا چه مستىها كُنى تو
«سَقهُمْ رَبُّهُمْ» ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 76، ى 21.[ چِبْوَد بینْدیش
طهورى چیست؟ صافىگشتنِ خویش
زهى شربت، زهى لذّت، زهى ذوق!
زهى دولت، زهى حیرت، زهى شوق!
خوشا آندَم كه ما بىخویش باشیم
غنّىِ مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل، نه تقوى، نه إدراک
فتاده مست و حیران بر سرِ خاک
بهشت و حور و خُلد اینجا چه سنجد؟!
كه بیگانه درآن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن مى
ندانم تا چه خواهد شد پس از وى؟
پىِ هر مستى]یى[ باشد خمارى
در این اندیشه دل خون گشت بارى
]سؤال[
قدیم و مُحدَث از هم چون جُدا شد
كه این عالَم شد]أصل: + و. [ آن دیگر خدا شد
]جواب[
قدیم و مُحدَث از هم خود جدا نیست
كه او هستى است و ]كذا فى الأصل. این واو در ك و م نیست، و بودَنَش مستلزمِ آن است كه تاءِ پیش از آن دُزدیده خوانده شود.[ باقى دائما نیست
همه آنست و این مانندِ عنقاست
جُز از حق جمله اسمِ بىمسمّاست
عدم موجود گردد، این محالست
وجود از روىِ هستى لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن
همه اشكال گردد بر تو آسان
جهان خود جمله أمرِ اعتباریست
چون آن یك نقطه كاندر دور ساریست
برو یك نقطه آتش بگردان
كه بینى دائره از سرعتِ آن
یكى گرد شما آید بناچار ]كذا فى الأصل : ك : یكى گردد شمار آید بناچار. م : یكى گر در شمار آید بناچار.[
نگردد واحد از اعداد بسیار
حدیثِ ماسوى اللَّه را رها كُن
به عقلِ خویش این را زو جدا كُن
چه شك دارى در این كین چو خیالست
كه ]با[ وحدت دوئى عینِ مُحالست
عدم مانندِ هستى بود یكتا
همه كثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهورِ اختلاف از كثرت و شان
شده پیدا ز ]أصل: یندار.[ بوقلمون إمكان
وجودِ هریكى چون بود واحد
به وحدانیتِ حق گشت شاهد
]سؤال[
چه خواهد مردِ معنى زان عبارت
كه دارد سوىِ چشم و لب إشارت
چه جوید از رُخ و زُلف و خط و خال
كسى كاندر ]أصل: كاند.[ مقامات است و أحوال
]جواب[
هرآن چیزى كه از عالَم عیانست
چو عكسى زآفتابِ آن جهان است
جهان خود زلف و خال و خطّ و ابروست
كه هر چیزى به جاىِ خویش نیكوست ]این همان است كه گفتهاند: «لیس فى الإمكان أبدع ممّا كان».[
إِلى أَن قالَ:
نگر كز چشمِ شاهد چیست پیدا
رعایت كُن لوازم را در آنجا
ز چشمش خواست بیمارىّ و مستى
ز لعلش نیستى در تحتِ هستى
ز چشمِ اوست دلها مست و مخمور
ز لعلِ اوست جانها جمله مستور
ز چشمِ او همه دلها جگرخوار
لبِ لعلش شفاىِ جانِ بیمار
به چشمش گرچه عالم درنیاید
لبش هر ساعتى لطفى نماید
دمى از مردمى دلها نوازد
دمى بیچارگان را چاره سازد
به شوخى جان دَمَد در آب و در خاك
به دم دادن زند آتش در أفلاك
از او هر غمزه دام ]و[ دانهاى شد
وزو هر گوشهاى میخانهاى شد
ز غمزه مىدهد هستى به غارت
به بوسه مىكند بازش عمارت
ز چشمش خونِ ما در جوش دائم
ز لعلش جانِ ما مدهوش دائم
به غمزه چشمِ او دل مىرباید
به عشوه ]أصل: عشو.[ لعلِ او جان مىفزاید
چو از چشم و لبش جوئى كنارى
مر این گوید كه نه آن گوید آرى
ز غمزه عالَمى را كار سازد
به بوسه هر زمان جان مىنوازد
از او یك غمزه و جان دادن از ما
وزو یك بوسه و استادن از ما
چو از چشم و لبش اندیشه كردند
جهانى مىْپرستى پیشه كردند
به چشمش درنیاید جمله هستى
در او چون آید آخر خواب و مستى؟!
وجودِ ما همه مستى است یا خواب
چه نسبت خاک ]أصل: خواب.[ را با ربِّ أرباب؟!
خرد دارد از این گونه صد اشگفت ]ماتن روىِ «صد»، «م» نوشته و روىِ «گونه»، «خ». قاعدتًا مُراد آن است كه ـ مقدّم و مؤخّر ـ چُنین بخوانیم: «خرد دارد صد از این گونه اشگفت». ضبطِ ك مطابقِ متن است. م: خرد دارد ازین صدگونه اشگفت.[
«وَ لِتُصْنَع عَلى عَینى ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 20، ى 39.[» چرا گفت؟!
حدیثِ زلفِ جانان بس دراز است
چه شاید گفت ازان كان جاىِ راز است
مپرس از من حدیثِ زلفِ پُرچین
مجنبانید زنجیرِ مجانین
ز قدّش راستى گفتم سخن دوش
سرِ زلفش مرا گفتا: فروپوش
كجى بر راستى زو گشت غالب
وزو در پیچش آمد راهِ طالب
همه دلها از او گشته مُسَلْسَل
همه جانها از او بوده مُقَلْقَل ]«مُقَلْقَل» یعنى بیقرار و مضطرب و متحّرك. «الْقَلْقَلَة» در عربى به معناىِ «بانگ كردن» و «جنبانیدن» است (نگر: كتاب المصادر،ص 893).[
مُعَلَّق صدهزاران دل ز هر سو
نشد یك دل برون از حلقه او
اگر زلفینِ خود را برفشانَد
به عالَم دَر، یكى كافر نمانَد
وگر بگذاردش ]أصل: بگذازدش (با حرفِیكمِ بى نقطه).[ پیوسته ساكن
نماند در جهان یك نَفْس مؤمن
چو دامِ فتنه مىشد چنبرِ او
به شوخى باز كرد از تن سرِ او
اگر زلفش بُریده شد چه غم بود؟
كه گر شب كم شد اندر روز افزود
چو او بر كاروانِ عقل رَه زد
به دستِ خویشتن بر وى گره زد
نیاید ]كذا فى الأصل (و فیه قراءة). م و ك: نیابد.[ زلفِ او یك لحظه آرام
گَهى بام ]یعنى صبح. (منه).[ آورد، گاهى كند شام
ز روى و زلفِ خود صد روز و شب كرد
بسى بازیچههاىِ بوالْعَجَب كرد
تا آنجا كه مىگوید:
از آن حال دلِ پُرخون تباهست
كه عكسِ نقطه خالِ سیاهست
ز خالش حالِ دل جُز خونشدن نیست
كزان منزل رهِ بیرونشدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ كثرت
دو نقطه نَبْوَد اندر أصلِ وحدت
ندانم خالِ او عكسِ دلِ ماست
و یا دل عكسِ خالِ روىِ زیباست
ز عكسِ خالِ او دل گشت پیدا
و یا عكسِ دل آنجا شد هویدا
دل اندر روىِ او یا اوست در دل
به من پوشیده ]أصل: پوشید.[ شد این كارِ مشكل
گَهى چون چشمِ مخمورش خراب است
گَهى چون زلفِ او در اضطراب است
گَهى روشن چو آن روىِ چو ماه است
گَهى تاریك چون خالِ سیاه است
گَهى مسجد بود، گاهى كِنِشت است
گَهى دوزخ بود، گاهى بهشت است
گَهى برتر شود از هفتم أفلاک
گَهى افتد به زیرِ توده خاک
پس از زهد و وَرَع گردد دگربار
شراب و شمع و شاهد را طَلَبْكار
]سؤال[
شراب و شمع و شاهد را چه معنى است؟
خراباتىشدن آخر چه دعویست؟
]جواب[
شراب و شمع و شاهد عینِ معنى است
كه در هر صورتى او را تجلّى است
إِلى أَن قال:
ز رویش پرتوى چون بر مىْ افتاد
بسى شكلِ حبابى بر وىْ افتاد
جهان و جان بر او شكل حبابست
حبابش أولیائى را قِباب است ]ناظر است به : «أَولیائى تَحْتَ قِبابى…» (نگر: فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى، ص 166).[
شده زو عقلِ كل حیران و مدهوش
فتاده نفسِ كل را حلقه در گوش
همه عالم چو ]ماتن بالاىِ «چو» نوشته است: «چه».[ یك میخانه اوست
دلِ هر ذرّهاى پیمانه اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست و زمان مست
فلک سرگشته از وى در تكاپوى
هوا در دل به امّیدِ یكى بوى
إلى قوله :
خرابات از مقام بىمثالیست
مقامِ عاشقانِ لاأُبالیست
خرابات آشیانِ مرغِ جان است
خرابات آستانِ لامكان است
خراباتى خراب اندر خراب است
که در صحراىِ او عالَم سرابست
خراباتى است بى حدّ و نهایت
نه آغازش كسى دیده نه غایت
اگر صد سال در وى مىشتابى
نه خود را و نه كس را بازیابى
گروهى اندر ]أصل: اند.[ او بى پا و بى سر
همه نه مؤمن و نه نیز كافر
شرابِ بىخودى در سر گرفته
به تَركِ جمله خیر و شر گرفته
شرابى خورده هریك بى لب و كام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث ماجراىِ شطح و طامات
خیالِ خلوت و نور و كرامات ]ماتن بالاىِ «كرامات» نوشته است: «كمالات».[
به بوىِ دُردیى ]أصل: ببوئى دردى.[ از دست داده
ز ذوقِ نیستى مست اوفتاده ]أصل: افتاده.[
عصا و ركوه ]«ركوه» كوزه چرمین را گویند. صوفیه همواره در سفرها ركوهاى با خویش مىداشتهاند. (نگر: أسرارالتّوحید، تصحیحِ شفیعىِ كدكنى، ص 635).[ و تسبیح و مسواک
گرو كرده به دُردى جمله را پاک
میانِ آب و گل افتان و خیزان
به جاىِ اشك خون از دیده ریزان
گَهى از سَرخوشى در عالمِ ناز
شده چون ]أصل: چون چون (در هر دو مورد حرف ِیكم بىنقطه است).[ شاطران گَردَنْ بَرافراز ]ك: گردن افراز. ن مطابقِ متنِ ماست.[
گَهى از روسیاهى سر به دیوار
گَهى از سُرخْروئى بر سرِ دار
گَهى اندر سماعِ شوقِ جانان
شده بى پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه كه از مطرب شنیده
بدو وجدى از آن عالَم رسیده
سماعِ جان نه آخر صوت و حرف است
كه در هر پردهاى سِرِّ شگرف است
ز سر بیرون كشیده دلقِ دَهْتوى
مجرّد گشته از هر رنگ ]و[ هر بوى
فروشسته بدان صافِ مروّق
همه رنگِ سیاه و سبزِ أزرق
یكى پیمانه خورده از مىِ صاف
شده زان صوفىِ صافى ز أوصاف
به جان خاکِ مَزابل پاک رُفته
ز هرچ آن دیده از صد یك نگفته
گرفته دامنِ رندانِ خمّار
ز شیخىّ و مُریدى گشته بیزار
چه شیخى و مریدى؟ این چه قید است؟
چه جاىِ زهد و تقوى؟ این چه شید است؟
اگر روىِ تو باشد در كِهْ و مِهْ
بُت و زُنّار و ترسائى تو را بِهْ
]سؤال[
بت و زنّار و ترسائى در این كوىْ
همه كفرست و گرنه چیست؟ برگوىْ
]جواب[
بت اینجا مظهرِ عشق است و وحدت
بود زُنّاربستن عقدِ ]م: عهد. ك مطابقِ متنِ ماست.[ خدمت
چو كُفر و دین بُوَد قائم به هستى
شود توحید عینِ بُتپرستى
چو أَشیا هست هستى را مظاهر
از آن جمله یكى بُت باشد آخر
نكو اندیشه كن اى مردِ عاقل!
كه بت از روىِ هستى نیست باطل
بدان كایزد تعالى خالقِ اوست
ز نیكو هرچه صادر گشت نیكوست
وجود آنجا كه باشد عینِ خیر است
اگر شرّیست در وى او ز غیر است
مسلمان گر بدانستى كه بُت چیست
بدانستى كه دین در بُتپرستى است
وگر مُشرک ز بُت آگاه گشتى
كجا در دینِ خود گمراه گشتى
ندید او بُت بجُز از خلقِ ظاهر
بدین علّت شد اندر شرع كافر
تو هم گر زو نبینى حقِّ پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز إسلامِ مَجازى گشته بیزار
كه را كفرِ حقیقى شد پدیدار
درونِ هر بُتى جانى است پنهان
به زیرِ كُفر إیمانى ]است[ پنهان
همیشه كفر در تسبیحِ حقّ است
و «إِنْ مِنْ شَىْء» ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 17، ى 44. [ گفت اینجا چه دقّ است؟
چه مىگویم كه دور افتادم از راه
فَذَرهُم بَعْد ما جائت قُل اللّه ]إشارة بقوله: قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ یلْعَبُونَ ]س 6 ى 91[. (منه).[
بدان خوبى رخِ بُت را كه آراست
كه گشتى بُتپرست ار حق نمىخواست ]راستى كه «جبرِ» مختارِ شبسترى چه راىِ مُنكَسِرى است! زمینهسازىِ خَلطِ مباحث تااین حَد؟! [؟
هم او كرد ]و[ و هم او گفت ]و[ هم او بود
نكو كرد و نكو گفت و نكو بود
یكى بین و یكى گوى و یكى دان
بدین ختم آمد أصل و فرعِ إیمان
إِلى أَن قال:
عناصر مر تو را چون أمّ سفلى است
تو فرزند ]و[ پدر آباىِ علوى است
از آن گفته است عیسى گاهِ اسرى ]كذا فى الأصل. برغمِ آن إملاء، باید «إِسرا» خوانْد.[
كه آهنگِ پدر دارم به بالا ]در این باره، نگر: گلشنِ راز ـ متن و شرح ـ ، به اهتمامِ دكتر كاظمِ دزفولیان، ص 517، و 587.[
تو هم جانِ پدر سوىِ پدر شو
بدَررفتند همراهان، بدَرشو
اگر خواهى كه گردى مرغِ ]أصل: مرذ ]كذا[.[ پرواز
جهانِ جیفه پیشِ كركس انداز
به دونان ]به مردمِ پست. (منه).[ ده مر این دنیاىِ غدّار]خیانتكار. (منه).[
که جُز سگ را نشاید داد مُردار
نسب چبْود؟ مناسب را طلب كُن
به حق رو آور و تَرکِ نسب كُن
به بحرِ ]دریا. (منه).[ نیستى هر كو فروشد
«فَلا أَنْساب» ]ناظر است به: قرآنِ كریم، س 23، ى :101 فَإِذَا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلا أَنْسَابَ بَینَهُمْ یوْمَئِذٍ وَلَایتَسآءَلُونَ. [نقدِ وقتِ او شد
هرآن نسبت كه پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلى جُز كبر و نخوت
اگر شهوت نبودى در میانه
نَسَبها جمله مىگشتى فسانه
چو شهوت در میانه كارگر شد
یكى مادر شد آن دیگر پدر شد
نمىگویم كه مادر یا پدر كیست
كه با ایشان به حرمت بایدَت زیست
نهاده ناقصى را نام خواهر
حسودى را لقب كرده برادر
عدوىِ خویش ]إشارة بـ : إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ ]س 64 ى 14[. (منه).[ را فرزند خوانى
ز خود بیگانه ]مراد زن باشد. (منه).[ خویشاوند خوانى
مرا بارى بگو تا خال ]دائى. (منه).[ و عَم ]عمو. (منه).[ كیست؟
وزیشان حاصلى جُز درد و غم چیست؟
رفیقانى كه با تو در طریقند
پىِ هزل اى برادر! هم رفیقند
به كوى جد اگر یك دَم نشینى
از ایشان من چه گویم تا چه بینى
همه افسانه و افسون و بند است
به جانِ خواجه كینها ریشخند است
إلى أن قال:
خاتمه كـتابِ گُلِ گُلشن
زهى مطرب كه از یك نغمه خوش
زند در خرمنِ صد زاهد آتش
زهى ساقى كه او از یك پیاله
كند بیخود دوصد هفتادساله
رود در خانقَهْ مست شبانه
كند افسوسِ ]هكذا فى الأصل. ن و ح نیز چُنین است. م و ك : افسون. یكى از معانىِ «افسوس»، حیله و نیرنگ است؛ و با این مقام بىتناسب نیست.[ صوفى را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه
بنگذارد در او یك مردِ آگاه
رود در مدرسه چون مستِ مستور
فقیه از وى شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته
ز خان و مانِ خود آواره گشته
یكى مؤمن دگر را كافر او كرد
همه عالَم پُر از شور و شر او كرد
خرابات از لبش معمور گشته
مساجد از رُخَش پُرنور گشته
همه كارِ من از وى شد میسّر
بدو دیدم خلاص از نفسِ كافر
دلم از دانشِ خود صد حُجُب داشت
ز عُجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از دَرَم آن بُت سحرگاه
مرا از خوابِ غفلت كرد آگاه
ز رویش خلوتِ جان گشت روشن
بدو دیدم كه تا خود كیستم من
چو كردم در رُخِ خوبش نگاهى
برآمد از میانِ جانم آهى
مرا گفتا كه: اى شیادِ سالوس!
]به سر شد عمرت اندر نام و ناموس[
ببین تا علم و كبر و زهد ]و[ پنداشت
تو را ـ اى نارسیده! ـ از كه واداشت؟!
نظر كردن به رویم نیم ساعت
همى ارزد هزاران ساله طاعت
على الجمله رُخِ آن عالَمآراى
مرا با من نمود آن دَم سراپاى
سیه شد روىِ جانم از خجالت
ز فوتِ عُمْر و أیامِ بطالت
چو دید آن ماه كز روىِ چو خورشید
ببرّیدم من از جانِ خود امّید
یكى پیمانه پُركرد ]و[ به من داد
كه از آبِ وى آتش در من افتاد
كنون گفت از مىِ بىرنگِ بىبوىْ
نقوشِ تخته هستى فروشوى
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک
درافتادم ز مستى بر سرِ خاک
كنون نه نیستم در خود نه هستم
نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گَهى چون چشمِ او دارم سرِ خوش
گَهى چون زلفِ او باشم مشوّش
گَهى از خوىِ خود در گُلْخَنَم من
گَهى از روىِ او در گُلْشَنَم من
از آن گلشن گرفتم شمّهاى باز
نهادم نامِ او را «گلشنِ راز»
در او از رازِ دل گلها شكفتهست
كه تا اكنون كسى دیگر نگفتهست
زبانِ سوسنِ او جمله گویاست
عیونِ نرگسِ او جمله بیناست
تأمّل كن به چشمِ دل یكایک
كه تا برخیزد از پیشِ تو این شک
ببین منقول و معقولِ حقائق
مُصَفّى كرده در علمِ دقائق
به چشمِ مُنكِرى منگر در او خوار
كه گلها گردد اندر ]أصل: اند.[ چشم تو ]أصل: + چو (با حرفِیكمِ بىنقطه).[ خار
نشانِ ناشناسى ناسپاسى است
شناسائىِ حق در حقْشناسى است
غرض زین جمله تا آن گر كُنَد یاد
عزیزى، گویدم: رحمت بر او باد!
به نامِ خویش كردم ختمِ پایان ]كذا فى الأصل (و له وجهٌ). م و ك: ختم و پایان.[
إلهى عاقبت محمود گردان ]نامِ ناظمِ فاضل و دانا، محمود بنِ أمینالدّینِ شبسترى، و شبستر موضعى است در هشت فرسخىِ شهر تبریز، و مولد و مدفنِ ایشان آنجا است. (منه).[
تمام شد كتاب مسمّى به گلِ گلشن كه گلچین و انتخاب شده است از كتابِ شریفِ گلشنِ راز.
چُنین گوید انتخاب كننده وى، مجدالدّین، ابن الشّیخ محمّدالرّضا النّجفىّ الاصفهانىّ، كه:
بر خواننده محترم پوشیده ]أصل: پوشید.[ و مخفى نیست كه كتابِ گلشنِ راز كتابى نیست در غزلیات یا مطایبات و نظائرِ آن كه إنسان بتوانَد چند غزلِ ممتازِ آن را، مثلًا، انتخاب نماید به طورى كه أبدا إخلال به سیاق و معنى نگردد، بلكه كتابى است در علمى كه به اعتقادِ أهلش از أشرفِ علوم و كمالات است و به علاوه كتابى كه أشعار و معانىِ او كاملاً به یكدگر مربوط است.
غرض از تمهیدِ این مقدّمه، این است كه قارىِ عزیز اگر ملاحظه نمود كه براىِ چند شعرى كه داراىِ مقامِ ارجمند و معانىِ بلند است یك فصلِ مفصّل إیراد گردیده است، مسارعت در طعنه نكند. چه، این براىِ تمامیتِ مقصود و ناقصنماندنِ مطلب است وعلى هذا القیاس.
و نیز براىِ توضیح، پارهاى إشارات و بعضى توضیحات را إضافه نمودم تا:
مگر صاحبدلى روزى به رحمت
كُنَد در حقِّ درویشان دعائى ]بیت از سعدى است در أواخرِ دیباجه گلستان.[
و امید كه ناظرِ عزیز به نظرِ لطف در او نگریسته، اگر بر سهوى مطّلع گردد إغماض فرماید، زیرا كه إنسان از نسیان مشتقّ است و لِلّهِ دَرُّ القائل:
وَ عَینُ الرِّضا عَنْ كُلِّ عَیبٍ كَلیلَةٌ
وَلكِنَّ عَینَ السُّخْطِ تُبِدى الْمَساوِیا ]این بیت را كه حُكمِ مَثَلِ سائر دارد، استاد بهاءالدّین خرّمشاهى ـ دامَ عُلاه ـ چُنین به پارسى گردانیدهاند: و چشمِ حُسنْنگر، بسته است بر هر عیب و لیک عیبْنگر نَنْگَرَد مگر بر عیب (محقّقنامه، 1 /630)[ .
و قد كتبت هذه مع كمال الاستعجال و قلّة المجال و تراكم الأهوال؛ واللّه تعالى هو المستعان فى جمیع الأحوال، و صلّى اللّه على سَیدنا محمّدٍ و آلِهِ الطّیبین الطّاهرین إلى یوم الدّین.
تمام شد كتاب مسمّى به گُلِ گلشن
تحریرًا فى لیلة 28 ج 1، 1350 ]هـ .ق.[
كتابنامه
* أسرار التّوحید فى مقامات الشّیخ أبىسعید، محمّد بنِ منّور بنِ أبى سعد بنِ أبىطاهر بنِ أبىسعیدِ میهنى، مقدّمه، تصحیح و تعلیقات: دكتر محمّدرضا شفیعىِ كدكنى، 2 ج، چ: 2، تهران: مؤسّسه انتشاراتِ آگاه، 1367 هـ . ش.
* أنوار العرفان، ملّا إسماعیلِ اسفراینىِ رویینى، تحقیق: سعیدِ نظرىِ توكّلى، چ1:، قم: بوستانِ كتابِ قم (انتشاراتِ دفترِ تبلیغاتِ حوزه علمیه قم)، 1383هـ .ش.
* رازِ دل (شرحى بر گلشنِ راز / تقریرِ بیاناتِ شفاهىِ علّامه طباطبائى)، تدوین وبازنویسى، علىِ سعادتْ پَروَر (پهلوانىِ تهرانى)، چ: 1، تهران: إحیاءِ كتاب، 1384 هـ .ش.
* فرهنگِ مأثوراتِ متونِ عرفانى (مُشتَمِل بر أحادیث، أقوال و أمثالِ متونِ عرفانىِ فارسى)، باقرِ صدرىنیا، چ: 1، تهران: سروش، 1380 هـ . ش.
* كتاب المصادر، قاضى أبوعبداللّه حُسَین بنِ أحمدِ زوزنى، به اهتمامِ تقىِ بینش، چ: 2، تهران: نشرِ البرز، 1374 هـ .ش.
* گلشنِ راز (متن و شرح)، شیخ محمودِ شبسترى، به اهتمامِ دكتر كاظمِ دزفولیان، چ: 1، تهران: طلایه، 1382 هـ .ش.
* مجموعه آثارِ شیخ محمودِ شبسترى، به اهتمامِ دكتر صمدِ موحِّد، چ: 2، تهران : كتابخانه طهورى، 1371 هـ . ش.
* محقِّقنامه (مقالاتِ تقدیمشده به استاد دكتر مهدىِ محقِّق)، به اهتمامِ بهاءالدّینِ خرّمشاهى (و) جویا جهانبخش، 2 ج، چ: 1، تهران: سینانگار، 1380 هـ .ش.
* مناقب ال أبى طالب ]علیهم السّلام[، أبوجعفر محمّد بنِ علىّ بنِ شهرآشوب السَّرَوىّ المازندرانىّ، تحقیق و فهرسة: د. یوسف البقاعى، ط2:، بیروت: دارالأضواء، 1412 هـ . ق.