- مكارم الآثار / زندگینامه شیخالرئیس
- علّامه شیخ محمّدعلى معلّم حبیبآبادى (1396 هـ .ق)
- تحقیق و تصحیح: مجید هادىزاده
بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ
مقدّمه
نوشتار حاضر، رسالهاى است پر برگ و پر بار، ریخته خامه مورّخ ادیب مرحوم علّامه شیخ محمّد على معلّم حبیبآبادى ـ متوفّاى 29 تیرماه 1355 هـ . ش ./ 22 رجبالأصبّ 1396 هـ . ق . ـ ؛ كه در شمار پركارترین و موفّقترین تراجمنگاران روزگار ما قرار دارد.
حبیبآبادى را جز از شمارى رسائل خرد و كلان، كه پهنهاى وسیع از حوزه علوم ادبى ـ در معناى اصیل و وسیع آن ـ را در برمىگیرد، دو مجموعه كلان در دانش تراجمنگارى است، كه نخستین آن دو را «مكارم الآثار در احوال رجال دوره قاجار»، و دوّمین را «مقامات معنوى در رجال عصر پهلوى» خوانده است.
مرحوم علّامه حبیبآبادى از همان ابتداى تدوین «مكارم»، سبک سالشمار را برگزیده، و در دوره نخست تألیف آن كتاب، تراجم ناموران عصر قاجار را با تفصیل تمام بر اساس سال ولادت و یا رحلت آنان تدوین نموده است. این تفصیل بگونهاى است كه نه تنها تمامىِ اطّلاعات مربوط به زندگى، آثار و گاه آراء صاحبان تراجم را در برمىگیرد، كه حتّى به یادكرد مبسوط و محقّقانه از كسانى كه بگونهاى به صاحب آن ترجمه، انتساب داشتهاند نیز، مىپردازد.
علّامه حبیبآبادى پس از آنكه چندى در این مسیر كوشید و مجموعهاى سترگ را ـبا محدودیت امكاناتى كه همیشه كسانى چون او را رنجه مىداشته است ـ پدید آورد، دست از آن سبک كشید و مجموعه جدید «مكارمالآثار» را بگونهاى كه هر چند از نظر حوزه زمانى با مجموعه نخست یكسان بود، امّا در حیطه تفصیل بهیچ روى با آن مانندگى نداشت، بیاغازید؛ بر سر تدوین آن رنجها كشید و سرانجام به پایانش برد. او بعدها دستنوشت اصل آن مجموعه نخستین ـ كه هیچگاه بصورت كامل از سواد به بیاض نیامد ـ ، دستنوشت صورت دوّم مكارم و نیز دیگر تألیفاتش را به استاد علّامه ما حضرت آیتاللّه حاج سید محمّد علىّ روضاتى ـ بلّغه اللّه مناه و حفظه عن كلّ مكروهٍ ـ سپرد؛ و بدین ترتیب نه تنها این مجموعه را از دثور و اندراس در امان داشت، كه چنان علّامه خبیرى ـ كه گذشته از دیگر فضائل علمى، در زمینه دانش تراجم، یگانه این روزگار است ـ را، در عمل وصىّ خود براى احیاء و نشر این آثار قرار داد. سیدنا الأستاد ـ متّعنا اللّه بطول بقائه ـ ، تا كنون نزدیک به نیمى از تحریر دوّم مكارم را به طبع رسانیدهاند، و بویژه دو جلد اخیر آن را با تعلیقات ممتع و آكنده از اطّلاعات عالىِ علمى خود، به مجموعهاى نفیستر از آنچه از قلم مؤلّف تراویده بود، تبدیل كردهاند.
* * *
تحریر نخست مكارم ـ كه حضرت استاد آن را تحریر مفصّل مىخوانند ـ ، در مجموعهاى كلان كه نزدیک به 600 صفحه رحلى بزرگ را در بر مىگیرد، هم اكنون در محضر ایشان است. این مجموعه ـ كه تاكنون هیچ بخشى از آن به طبع و عرضه عمومى نرسیده است ـ ، به سیاق آثار پیشینیان، همزمان از قوّت و عمق بسیار در مطالب و نیز آشفتگى در گونه كتابت، بهره بسیار برده است. ازین رو، احیاى این اثر ـ همچون احیاى دیگر دستنوشتهاى او ـ ، سخت فرصتسوز است و توانبر؛ و همّت حضرت استاد را كه با این همه نه تنها نیمه نخست تحریر دوّم مكارم را تحقیق، تصحیح و احیاء فرمودهاند؛ كه بخشى از آن تحریر نخستین را نیز با خطّ زیباى خود استكتاب و به گونه ملوّن در 64 صفحه ـ 8 فرم ـ تنظیم و تدوین نمودهاند. آنچه در صفحات پسین این مقدّمه در ترجمه احوال شیخالرئیس ابنسینا فراروى خواننده ارجمند قرار خواهد گرفت، صورت به طبع درآمده همان دستنوشت حضرت استاد است، كه به لطف ایشان در اختیار راقم این سطور قرار گرفت؛ تا توان اندک خود را در تحقیق و نمودن مصادر مطالب مندرج در متن به كاربرد، و سرانجام رساله حاضر به لطف و عنایت ایشان مجال ظهور و بروز یابد.
* * *
مرحوم مؤلّف در ذیل عنوان «سنه 1216 هجرى/ سنه 1170 یزدگردى. وفات مرحوم شیخ ابوعلىّ رجالىّ ـ أعلى اللّه مقامه ـ »، به گونهاى كه در متن رساله نمودار است، به بررسى زندگى شیخالرئیس پرداخته، و هر چند در این مسیر ـ آنگونه كه خود مىنگارد ـ ، بیشتر به «نامه دانشوران ناصرى» نظر داشته؛ امّا گذشته از نزدیک به بیست جلد كتاب دیگر كه ـ بنا به نوشته خود ـ در این تحقیق به كار برده، تحقیقات شخصى خود پیرامون شمارى از مسائل مربوط به زندگى شیخ را نیز، در همین رساله نموده است. ازین رو، طبع و نشر این رساله، گذشته از آنكه مىتواند نشان دهنده فضاى عمومىِ حاكم بر مجموعه كلان تحریر نخست «مكارمالآثار» باشد، در راستاى ابنسینا شناسى نیز، سخت مفید است و مغتم. در پایان رساله نیز، مقاله كوتاه دیگرى از همیشان با موضوع «تحقیق در تاریخ تولّد شیخالرئیس ابوعلى ابن سینا» بر اساس دستنوشت اصل مؤلّف قرار گرفته است، كه مىتواند مكمّل رساله حاضر باشد.
و سخن آخر اینكه به لطف حضرت حق، چنان امید دارم كه در پى عنایت سابق حضرت استاد، در دفتر سوّم این مجموعه، بخشى دیگر از آن كتاب پر برگ و پر بار ـ بخش مربوط به زندگى حضرت زید شهید ابن سیدنا زینالعابدین علىّ بن سیدنا الحسین الشهید ـ ، تحقیق و بر اساس دستنوشت مؤلّف عرضه گردد.
و الحمد للّه ربّ العالمین
مجید هادیزاده
22 / 7 / 1384
بسم اللّه تعالى
سنه 1216 هجرىّ سنه 1170 یزدگردىّ
وفات مرحوم شیخ أبوعلى رجالى ـ أعلى اللّه مقامه ـ
از قرارى كه خود مرحوم در كتاب منتهىالمقال ]نگر: منتهى المقال ج 7، ص 213، ش 3678.[ از پدر خود نقل كرده، نژادش منتهى مىشود برئیس فلاسفه اسلام جناب شیخالرئیس ابوعلى سینا ـ قدّس اللّه تعالى سرّه العزیز ـ . و چون این بزرگوار از اجلّه حكماء بزرگ اسلام است و ما را بهر وسیلهاى كه باشد، بایستى شرح حال رجال علمىِ اسلامى و غیره را نگارش دهیم، لهذا در این عنوان شریف در شرح حال این فیلسوف بزرگ باستقصاء تمام بسط كلام داده، هر چند كه شرح حال اصل صاحب عنوان سطرى چند بیش نشود.
و چنین گوئیم كه شرح حال آن جناب در بسیارى از كتب نوشته، و از آن جمله ما را اكنون نزدیك بیست جلد كتاب حاضر است كه در آنها نظر مىكنیم؛ و بهتر از همه آنها جلد اوّل كتاب نامهدانشوران ناصرى است كه در حقیقت مغنى از همه آنها و مضمون آنچه را كه در تمام آنها نوشته، در آن آورده؛ ]این بخش كه مىتوان آن را رسالهاى مستقل در شرح احوال شیخ الرئیس دانست، از ص 89 تا ص 146، ج 1، نامه دانشوران عصر ناصرى را، به خود اختصاص داده است.[ لهذا ما در اینجا شرح حال او را از نظر در آن انتقاد و گاهى از خارج آن نیز چیزى افزوده و بتغییر اسلوب آن، چنین مىنویسیم كه:
مردى نامیده شده به سیناء، بكسر سین مهملة و سكون یاء مشبعه مثنّاة در تحت و فتح نون و ألف مقصوره، چنانكه در وفیات است ]چنین است در متن. امّا در وفیات، بوضوح نحوه تلفّظ این اسم را به الف ممدوده ضبط كرده است؛ نگر: وفیاتالأعیان ج 2، ص 162.[؛ یا ممدوده، چنانكه در نامه دانشوران است] نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 146[.
در بدایت سلطنت سلاطین سامانیان در بخارا متصدّى مشاغل و امور كلّى بوده، و شاید بجهت غریب بودن نام او ـ كه تاكنون جز معدودى ندیده و نشنیدهایم كسى غیر از او را این نام باشد ـ ، نوّاده بزرگوارش كه شهرتش هر دو روىِ كره زمین را فراگرفته، بدو منسوب گردیده.
و در محبوبالقلوب اشكورى او را وزیر فخرالدوله دیلمى نوشته ]نگر: محبوب القلوب، ج 2، ص 161[.؛ و این خود اشتباه است، چه شیخ بزرگوار ـ : نوّادهاش كه فرزند چهارم اوست ـ در سلطنت فخرالدّوله متولّد شده و آن وقت قریب به اواخر دولت سامانیان بوده؛ و زیاده بر صد سال میان این دو وقت تفاوت میباشد!.
و گویا پس از او هم اعقابش به كارهاى دولتى مشغول بودهاند، تا اینكه برسد به نوّادهاش عبداللّه بن حسین بن على بن سیناءِ مرقوم. و او حكیمى دانشمند از بزرگان شیعه اسماعیلیه و از مردمان بلخ بوده و از اعیان آن شهر بشمار مىآید، كه گویا از بخارا یكى از اسلاف وى به بلخ رفته باشد، چنانكه خود جناب شیخ را نیز بلخى مىنویسند.
و بهر حال عبداللّه مزبور كه متقلّد پارهاى از أشغال دیوانى بوده، در عهد دولت امیر نوح سامانى از آنجا ببخارا آمده و ملازم امیر مرقوم گردید، و از فرط كفالت و كاردانى مصدر انجام امور دیوانى و یكى از روسا گردید، تا جائى كه فرزندش جناب شیخ هم به رئیس ملقّب گشت؛ چنانچه مرحوم میرداماد؛ نیز بمناسبت اینكه پدرش دامادِ محقّقثانى بوده، بدین لقب، شهرت گرفت. و همواره پس از فراغت از اعمال دیوانى كتاب اخوانالصفاء را مطالعه مىكرد، چنانكه فرزندش جناب شیخ نیز همین شیوه را در بعضى اوقات داشت.
و از آن پس براى برخى از اعمال دولتى بساحت خَرْمِیثَن ـ بفتح خاء معجمه و سكون راء مهمله و كسر میم و تسكین یاء مثنّاة تحتانیه و تاء مثلّثه مفتوحه و نون در آخر ـ ، كه از دیهات بخارا است؛ رحل اقامت افكنده متوطّن گردید. و در دیه اَفْشَنه ـ بفتح اوّل وسكون ثانى و شین معجمهء مفتوحه و نون و ها ـ كه نزدیكىِ آن سامان است، بزنى ستاره نام رغبت كرده او را تزویج نمود؛ و از آن مخدّره او را در آنجا دو تن فرزند متولّد گردید، یكى ـ كه دو سال یا پنج سال كوچكتر بوده ـ : محمود، و دیگر : حكیم فاضل فرزانه و دانشمند بىمانند یگانه، برگزیده حكماء مُجتَبین: شیخالرئیس و شرفالملك ابوعلى حسین ـ نوّر اللّه تعالى روحه الشریف ـ ؛ كه مراتب شهرت و شناسائىِ او در مقامى بغایت اعلا و پایه دانش و فضیلتش از شرح حال او خوب هویدا مىگردد.
و از آنچه نوشتیم بر مىآید كه او حسین بن عبداللّه بن حسن بن على بن سینا است، چنانچه در غالب كتب نوشته؛ لكن در بعضى دیگر اشتباهاً یا مسامحةً پارهاى از این اسمها را ندارد، یا بعضى را پس و پیش نوشته؛ و صحیح آنست كه مرقوم افتاد.
و همانا وى در سیم ـ3: ـ ماه صفرالمظفّر سنه 363 ـ : سیصد و شصت و سه ـ هجرىِ قمرى، مطابق پانزدهم آبان ماه قدیم سنه 342 یزدگردى در زمان المطیع للّه عبّاسى، در دیه افشنه مرقوم، متولّد شد؛ و زایجه تولّد وى را بدین نحو كشیدهاند:
و این تاریخ كه ما در تولّد او نوشتیم بناء بر تحقیق خودمان است؛ و الّا مشهور در تولّد او سنه 373 ـ سیصد و هفتاد و سه ـ است، چنانچه در رباعى مشهور در مادّه تاریخ حالات او براى سال تولّد، لفظ «شجع» آوردهاند، و ما نیز در كلّیه تألیفات و مرقومات خود همین را نوشتهایم؛ جز اینكه در بعضى از كتب سنه سیصد و هفتاد نوشتهاند. و دلیل بر صحّت قول ما اینكه در اینجا در حبیبالسیر مدّت عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسى نوشته ]نگر: حبیب السیر، ج 2، ص 443.[، كه با ملاحظه تاریخ وفاتش لازم مىكند كه او در سیصد و شصت و سه قمرى متولّد شده باشد. و در نامه دانشوران، این عقیدت را تقویت كرده بدین چند چیز كه:
اگر تولّد به قول مشهور باشد لازم مىكند كه استعلاج امیر نوح سامانى از او در سیزده سالگىِ او باشد؛ و دانشمندان دانند كه در لیاقت علاج و اعتماد بیمار بر طبیب، كِبر سن را تا چه اندازه مدخلیت باشد؛
و دیگر: تألیفاتى را كه در آن روزگار نوشته اگر محال نباشد اقلّاً ممتنع عادى خواهد بود. و فرماید كه: رباعىِ مشهور در تاریخ تولّد و فراغت از علوم و وفات او را كه در تولّد لفظ «شجع» دارد، بعضى از فضلا و مورّخین بجاى آن «شجس» نوشتهاند ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 128.[؛ انتهى.
و از جمله مؤیّدات اینكه تولّد در سنه 363 بوده اینكه: در جلد اوّل كشف الظنون ضمن كلمه «دیوان برقى»، وى را شاگرد ابوبكر احمد بن محمّد خوارزمى، و وفات خوارزمى را در سنه 376 نوشته ]نگر: كشف الظنون، ج 1، ستون 779.[ بیفزایم كه چلبى در اینجا، تلمّذ ابن سینا بر خوارزمی را تنها به استناد سخن ابن ماكولا آورده است.[؛ و درست نخواهد بود كه اگر وى در سنه 373 متولّد شده در سه سالگى شاگردى خوارزمى را نموده باشد.
و در این صورت لازم مى كند كه پدرش قبل از سلطنت امیر نوح ببخارا آمده باشد، چه سال سیصد و شصت و سه و چه سال جلوتر تا دو سه سال بعد از آن زمان سلطنت منصور بن نوح پدر امیر نوح بوده، نه نوح بن منصور؛ و در روضات الجنّات آمدن عبداللّه را به بخارا در زمان نوح بن نصر نوشته ]نگر: روضاتالجنّات، ج 3، ص 170.[ و سلطنت او از سنه 331 تا سنه 343 بوده؛ و در نامه دانشوران آمدن او را در آنجا در زمان منصور بن عبدالملك نوشته ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 89.[، و در سلاطین سامانى هیچ كس بدین نام دیده نشده.
و محلّ تولّد آنجناب را چنانكه نوشتیم، قول تمام مورّخین مشرق زمین است؛ جز اینكه مردمان اروپا تماماً تولّد او را در حوالىِ شیراز و تربتش را در آنجا نوشتهاند. از آنجمله فپكیه كه از مورّخین مشهور ایشان است در كتابى كه پنج جلد است و بهترین كتاب در شرح حال علماء و حكماء، تصریح بدین سخن نموده. ]در جریان تصحیح حاضر، متأسّفانه به این رساله دست نیافتم.[
و مختصر؛ جناب شیخ بزرگوار چون پنج ساله شد، پدرش را از اعمال مرجوعه در آن حدود فراغت حاصل شده با اهل و عیال ببخارا بازگشت. و چون آناً فآناً از آن جناب آثار رشد نمایان مىشد؛ پدر دانشور بر تربیتش همّت گماشته او را به معلّمى سپرد تا خواندن قرآن و اصول دین را بدو بیاموخت. و بعد از آن باصول علوم ادبیت ـ كه نحو وصرف و لغت و معانى و بیان و غیرها ]باشد[ ]این كلمه را، به حسب اقتضاى متن در اینجا افزودهام.[ ـ اشتغال جُست و از خود او نقل شده كه فرموده: استاد ادب، مرا كتاب صفات و غریبالمصنّف و اصلاحالمنطق و عین و شعر حماسه و دیوان ابن رومى و تصریف مازنى و نحو سیبویه، هر یك را به ترتیب تكلیف آموختن كرد و من آنها را در یك سال و نیم از برنمودم!؛ و اگر تعویق استاد نبود بكمتر از این مدّت حفظ مىكردم!.
و بالأخره از لطف قریحت و كمال لیاقت در مدّت پنج سال، چندان در آن فنون احاطت پیدا كرد كه مزیدى برآن متصوّر نبود.
و چون از تكمیل آنها خاطر بپرداخت، در نزد محمود مسّاح ـ كه مردى فاضل و ریاضىدانى كامل بود و معاش خویش را از كسب بقّالى فراهم مىنمود ـ ؛ فرش تلمذه بگسترد و از وى فنون حساب و صناعت جبر و مقابله فرا گرفت؛ تا اینكه در آن مراتب مقامى منیع یافت و با استاد، هم ترازو گردید.
سپس در نزد اسماعیل زاهد ـ كه از افاضل فقهاء آن عصر بود ـ بتحصیل فقه پرداخت، و وجوه اعتراض و جواب مجیب را ـ چنانكه عادت فقهاء است ـ نیكو فرا گرفت؛ و گفتهاند كه: در این ایام او از ده تجاوز نكرده بود!.
و چون در آن اوان ابوعبداللّه ناتلهئى ـ كه منسوب است بدیه ناتله از توابع قصبه كجور مازندران، و اكنون آن را نتیل گویند ـ در فن ایساغوجى و صناعت منطق به مزید مهارت مسلّم بود، پدرش عبداللّه آن دانشمند یگانه را بخانه برده ابواب احسان بروى او گشود و درخواست نمود كه از مخزونات خاطر خود، بر وى مبذول دارد؛ و بهیچ وجه مضایقت جایز نشمارد. پس آن حكیم فرزانه تعلیم او را وجهه همّت ساخته و آن جناب بكتاب ایساغوجى مشغول شد؛ ابوعبداللّه در حدّ جنس سخن آغازیده گفت: «الجنس هو المقول على الكثرة المختلفة الحقائق فی جواب ماهو؟». و از شرح آن معنا خاموش گشت. ابوعلى لب بر ردّ و ایراد گشوده كلماتى گفت كه استاد را مجال رفع نماند؛ و خود او بجواب آنها مبادرت كرده با تحقیقى وافى بیان نمود. استاد را از آن دقّت نظر شگفتیها فراهم شده زیاده بر او تحسین و آفرین كرد، و در نهانى پدر او را خوانده آن بیان و تقریر را كه از او شنیده بود بشرح باز راند، و در تربیت او سفارشى بلیغ كرد.
و آنجناب همچنان در نزد او به تحصیل منطق بسر برد، تا آنرا تكمیل كرد؛ و هیچ كس را در آن فن با او یاراى تنطّق نماند.
پس به كتاب اقلیدس شروع نموده و چون چند شكل اوّل را ـ چنانكه رسم است ـ بیاموخت، مابقى را بقوّت هوش خود دریافته، و غوامض مسائل آن را چنان براى استاد تقریر مىكرد كه محلّ نگرانى استاد مىشد.
پس متوسّطات را تكمیل كرده به مجسطى پرداخت و از مقدّمات آن علم هم فارغ شده باز به اشكال هندسیه رجوع كرد، و چون آن استاد بزرگوار خود را در تدریس وى ناتوان دید، گفت: این كتاب را خود مطالعه نماى و هر مسأله ترا مشكل افتد با من در میان نه تا آن را حلّ كنم. جناب شیخ چنان كرده و در اندك زمانى آن علم را به مقامى رسانید، كه هیچ یك از اساتید فن را آن پایه فراهم نیامد؛ و بسیارى از مسائل مشكله مجسطى را حل كرده به عقد تحریر در آورد.
و در خلال آن احوال ابوعبداللّه را سفر گرگانج پیش آمده آن دو استادِ راد، از یكدیگر جدا شدند. و گرگانْج ـ به سكون نون ـ شهرى است دارالملك مملكت خوارزم كه آنرا گرگنج نیز گویند؛ و در مقام تعریب جرجانیهاش خوانند.
و جناب شیخ بى زحمت استاد به رنج تحصیل تن در داده، و در اقتناء فنون فضائل روز را از شب و راحت را از تعب فرق ندانست؛ و گوئى مضمون این رباعىِ حكیم بزرگوار محقّق خواجه نصیرطوسى ـ قدّس اللّه تعالى سرّه القدّوسى ـ را همى بكاربست:
لذّات دنیوى همه هیچ است نزد من در خاطر از تغیر آن هیچ ترس نیست روز تنعّم و شب عیش و طرب مرا غیر از شب مطالعه و روز درس نیست ]نگر: شعر و شاعرى در آثار خواجه نصیرالدین طوسى ص 134.[ تا از مراتب علوم حِكْمیه چه طبیعیه و چه الهیه خاطر بپرداخت، و هر كتاب كه در حكمت یافت در كتابخانه خود فراهم ساخت.
پس او را بعلم طب رغبت افتاده، در نزد ابومنصور قمرى به تكمیل صناعت طبّیه اقامت گزید و در اندك وقتى فوایدى بیشمار از آن فنّ شریف بیندوخت، و چنان در آن مرحله ماهر شد كه اساتید وقت را بسى دقایق و نكات مفیده مىآموخت. و بعد از اكتناز جواهر مسائل طبّیه معلومات خاطر خویش را ثبت دفاتر و اوراق نموده تألیفاتى چند در آن فن پرداخت. و چنان در آن عِلم عَلَم و علماً و عملاً مسلّم شد، كه اساتید عصر به شاگردیش گردن نهادند و از بیانات وافیهاش بهرهها مىبردند. از خود او نقل شده كه گفته: من در دوازده سالگى در بخارا به مذهب ابوحنیفه فتوا مىراندم!، و گویا در همان ایام بوده كه در تذكره دولتشاه گفته: «او در دوازده سالگى با دانشمندان بخارا مناظره كرده و ایشان را ملزم ساخته». ]نگر: تذكرة الشعراء، ص 56.[
و على الجمله پس از آن به معالجه بیماران مشغول شده هر روزه گروهى كه بأمراض صعبةالعلاج گرفتار بودند، بخدمتش مىرسیدند و به معالجات جیده و اعمال یدیه صحّت مىیافتند؛ و با وجود این مشاغل، اشتغال به علم فقه و مناظرات با فقهاء را نیز از دست نمیداد. نوشتهاند كه: در این ایام كه بدین مقام رسید و از تمام علوم فراغت جست، سنّش به بیست نرسیده بود، چنانكه در رباعىِ مادّه تاریخ او فرمودهاند:
«در شصا كسب كرد كلّ علوم»
كه بناء بر آن كه تولّد او سنه 373 باشد، آن وقت هیجده ساله بوده.
و بالجمله بار دیگر همّت بر مطالعه منطق و سایر علوم فلسفه گماشت و تا یكسال و نیم چنان بدانها اشتغال داشت، كه شبها بخواب نرفتى الّا باندازهئى كه قواىِ نفسانى را زیانى نرسد؛ و طعام هیچ نخوردى الّا كه از نخوردنش بدن را ضعفى مىآمد، و همواره در تحصیل مطالب، قواعد منطقیه را بكار بردى و هرگاه مسئلهئى بر او مشكل آمدى با طهارت بجامع بزرگ شدى و نماز و استغاثت كرده و حلّ آن را از حق، خواستار شده آن مهمّ مكتوم بر او معلوم مىگردید.
و همین طور بر تحریر علوم و تقریر فضائل بسر مىبرد تا آنكه بر جلّ علوم محیط گشته و به مطالعه كتاب مابعدالطبیعه كه علم اعلى و فلسفه اولى باشد، رغبت كرد. و چون مبحوثٌ عنه آن علم، امورى است كه در وجود ذهنى و خارجى محتاج به مادّه نباشد ـ چون ذات بارى تعالى و مجرّدات ـ ، لهذا جناب شیخ با آن جودت قریحت نتوانست آنرا به مطالعه درست كند، و از خود مأیوس گشته یک چند از مطالعه إعراض، و بدان جهت خاطرى پژمان داشت. تا روزى در بازار بخارا مىگذشت، در اثناى راه كتابفروشى به وى رسید و كتابى براى فروش بدو عرضه كرده، چون جناب شیخ آنرا بگشود و سطرى چند از آن خواند، معلوم شد كه در علم مابعدالطبیعه است. و چون خاطرش را از آن فن ضجرتى بود در خریدن آن تأمّلى كرد، كتاب فروش گفت: مالك این، بسى تهى دست و قیمت آن خوب ارزان است، هرگاه در بهاى آن سه درهم دهى مرا و او را ممنون خواهى كرد. آنجناب بجهت رعایت او و مالك، آن كتاب را خریده بخانه برد؛ و چون نیك در آن نگریست معلوم شد كه آن از مولَّفات ابونصر فارابى، و در اغراض مابعدالطبیعه است؛ پس چون با كمال نومیدى به مطالعه آن مشغول شد ]دستنوشت: «شد و از». لفظ «واو» در اینجا زائد مىنماید، از اینرو آن را در متن نیاوردیم. نیز نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 93، كه عبارات حاضر تحریرى از مندرجات آن است.[، از فضل إلهى مسائلى را كه فهمش بر او دشوار بود، درك كرد. و چون از حلّ آن مطالب صعبه خاطر بپرداخت، بشكرانه این موهبت، مبلغى جزیل از اموال خود را بر أرامل و ایتام انفاق نمود.
نوشته اند كه او شبها كه بخانه مىآمد، چراغ مىافروخت و مشغول بمطالعه و نوشتن میشد؛ و هرگاه خواب بر او چیره مىگردید، قدحى از شراب مىآشامید. و چنین نسبت دادهاند كه او آنرا براى نفوس كامله و موادّ قابله بشروط مقرّره حلال مىدانسته؛ بدین گمان كه: به آشامیدن آن هر چه از خیر و شرّ و قابلیت و استعداد كه در طبیعت سرشته باشد، جنبش نموده و از قوّت بفعل مىآید؛ چنانكه در مثنوىِ مولوى نیز بدین مضمون اشارت شده، آنجا كه فرماید:
باده نِى در هر سرى شر مىكند
آن چنان را آن چنانتر مىكند ]استادِ علّامه ما، حضرت آیتاللّه روضاتى ـ أدام اللّه عزّه ـ ، با خطّ بس ملیح خود، در این موضع از متن در كناره دستنوشت مرقوم فرمودهاند: «چنین شعرى در مثنوىهاى رائج نیست، و دهخدا آن را تصحیف شده بیت زیر میداند: نى (نه) همه جا بىخودى شرّ میكند بى ادب را بى ادبتر مىكند كه مصراع دوّم، در چاپ اروپا چنین است: «بى ادب را مَى چنانتر مىكند»؛ م ع ر».[.
و در روضات، پس از نقل این قسمت فرماید كه: «گفتهاند از این جهت است كه او را نزد حكماء چندان وقعى بزرگ نباشد، و بر تحقیقات او در فن اعتمادى ننمودهاند و او را جزء معلّمین ندانستهاند» ]نگر: روضاتالجنّات، ج 3، ص 179.[؛ انتهى.
و در روضةالصفا بعد از اسناد مرقوم، فرموده كه: «هیچ یك از حكماء اسلام پیش از او مرتكب این كار نشدهاند؛ بلكه حكماء پیش از اسلام از یونانیان نیز، بدین امر شنیع منسوب نباشند. و این مرد در شهرت رانى بسى مبالغه داشته و اكثر حكماء كه پس از او آمدهاند، در پیروىِ لذّتهاى نفسانى بدو اقتداء كردهاند؛ لاجرم پس از وفات چنان شدند كه گویا هرگز نبودهاند» ]نگر: روضة الصفا، ج 7، ص 464.[؛ انتهى.
و در روضات، پس از نقل سخن روضه فرماید كه: «هر گاه این نسبت فسق و فجور و شرب خمور بد و ثابت باشد، همانا از این جهت است كه هر نفسى به آنچه از آن آفریده شده مایل باشد، چنانچه از اخبار برآید؛ و تو خود شنیدى كه پدرش از روساء دیوان و مَرَده شیطان بود كه به همین جهت خود او هم برئیس ملقّب گردید، چنانكه مرحوم میرداماد نیز بداماد لقب یافت. و تاكنون ندیدهایم كسى را كه پدرش بدینسان باشد مگر اینكه او هم ـ در هر وقت كه باشد ـ به ناچار به اصل خود خواهد برگردید؛ چنانكه مكرّر تجربه كردهایم». ]نگر: روضاتالجنّات، ج 3، ص 173.[
و این كلام روضات بسى بموقع و درست است، كه از مطالعه حالات او كلّیةً چنین برآید كه او را نفسى بزرگوار و فطرتى عالى نبوده ]این عبارت، نصّ نوشته مؤلّف است كه بدون هیچ تغییرى نقل كردیم؛ سامحه اللّه ـ تعالى ـ و غفر له و لنا.[، و به ارتكاب پارهاى از كارها خود را از پایهئى كه از همچو اوئى متوقّع است، ساقط نموده؛ چنانكه در كیفیت سلوك او با حكیم بزرگوار مرحوم ابن مسكویه؛ پس از این اشاره خواهد شد.
و ما را درباره یكى از شعراء عرفاء بزرگ معاصرین نیز شنیده شد، كه گاهى بجهت بروز استعداد كمالات خویش، لب بدین معجون مفرّح مىآلوده؛ كه قائل مىگفت: مكرّر خود دیدم!. و نمیدانم در شرح حالات او اشاره خواهم كرد یا نه.
و همانا مخفى نباشد كه مفسّرین بزگوار، در تفسیر (وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ) ]كریمه 219 البقرة.[، توهّم فوائد آن را براى نفس، دفع نمودهاند. و این همه تأكیدات كه در آیات دیگر و اخبار بر اجتناب از آن شده، البتّه عین مصلحت بوده؛ و عقل اوّل ـ كه به اقرار دوست و دشمن، اوّل حكیم فرزانه عالم امكان است ـ ، عالِم به مفسده آن بوده كه از آن نهى كرده. و شنیدى كه سایر حكماء بزرگ پیش از بعثت آن جناب نیز، پیرامون آن نبوده، یعنى هر كس داراى بزرگىِ نَفْسى بوده ـ از مسلمان و غیره ـ البتّه از آن دورى مىكرده؛ و هر كه قدرى پستىِ فطرت داشته ـ چه از اهل علم بوده یا نبوده ـ مرتكب آن شده و میشود.
و كلّیةً حكماء بزرگ از آن مذمّت نمودهاند؛ چنانچه مرحوم میرصدر ثانى؛ در كتاب ذكرى فرموده ]اشاره است به رساله «الذكرى فی الخمر»، كه میر صدرالدین شیرازى در سال 941 هـ . ق آن را پرداخته. در جریان تحقیق حاضر، به این كتاب دست نیافتم.[ كه: «شگفت اینكه بعضى از فرومایگان عوام، حكماء را بدین كار متّهم مینمایند، و حال اینكه علماء تاریخ و اخبار همگان اجماع دارند بر اینكه بزرگان حكماء یونانیان و مصریان و فارسیان و هندیان و رومیان و غیره و اطبّاء آنها ـ مانند اسفلنیوس پیغمبر حكیم كه بوحىِ إلهى طب را وضع كرده ـ ، و اومیروس و غادبموذ و أوریاء اوّل و سقراطیس و متألّه بزرگ افلاطون إلهى و حكیم ارسطاطالیس و شاه اسكندر رومى ذوالقرنین و افریطون و بقراط پس فیثاغورث و اندروماخس و زینون فیلسوف و اسكندر افرودیسى و بطلمیوس قلودى و بهادر جلیس طبیب، تا برسد بخاتمت و قرّةالعین ایشان جالینوس فاضل و سایر حكماء قدما و اطبّاء اولیاء ـ سلام اللّه علیهم ـ ؛ تماماً متنزّه از خباثت آن بودهاند، و همواره مردم را از آن نهى مىنمودهاند، و كتب و كلمات ایشان پر است از نصّ بر این سخن. بلى! براى دو چیز متّهم بدین كار شدند:
اوّل: آنكه بعضى از اطبّاء حكماء كه در بدو اسلام در دولت آلامیه و آلعبّاس بودند، چون حنین ابن اسحاق نصرانى و ثابت بن قرّه صابى حرّانى و جورجس جندیسابورى و پسرش جبرئیل و پسرش بختیشوع و پسرش جبرئیل و باز بختیشوع نصرانیان واسمعیل بن زكریا طیفورى یهودى و ماسرخویه متطبّب بصرائى سریانىِ یهودى و یوحنّا بن ماسویة نصرانى و رئیس امینالدوله ابنتلمیذ نصرانى و ابوالبركات یهودى و هبةاللّه بن كمونار یهودى ـ لعنة اللّه علیهم ـ و مانند ایشان از خوارج ملّت حنیف، هر چند كه از افاضل حكماء كاملین بشمار آیند؛ الّا اینكه چون مدّعى مباح بودن آن در مذهب خود بودهاند، گاهى بنا بر اقتضاء حكمت و مصلحت قدر قلیلى از آن مىآشامیدهاند، و آن هرگز از شصت درهم نمىگذشته ـ با اینكه آنها آن را مباح مىدانستهاند ـ . و لكن هركس گمان برد كه شراب در دیانت تهوّد و تنصّر و تمجّس وصبوه مطلقاً مباح بوده، گمان باطل نموده و خیال دروغ بر خدا و انبیاء كرده؛ چه آن بر تمام پیغمبران بالإجماع حرام بوده. و اینكه مردمان یهود گویند بر ایشان مباح بوده، اصلى ندارد، چه من تورات را تفحّص و تصفّح كردم و اسفار و سور و فرشات آنرا استیعات نمودم، و ذكرى از شراب در آن نباشد جر در سه یا چهار جا، كه آنها هم هیچ دلالت بر حلال یا مباح بودن یا خیریت آن ندارد».
تا اینكه فرموده: «دوّم: اینكه بعضى از حكماء اسلام كه راه قدما را پیموده و بفضل ایشان علماء اقرار نمودهاند، همچون شیخ الرئیس استادالحكماء حجّت الحقّ ابوعلى بن سینا، و شیخ شهید امام سعید شیخاشراق علّامه آفاق شهابالحقّ و الحقیقه و الدین ابوالفتوح یحیى بن امیركا ]چنین است در دستنوشت.[ سهروردى، و حكیم مقدّم عمر خیامى، و شریف اسماعیل گرگانى، و بهمنیار بن مرزبان گبر ـ كه گویند در آخر مسلمان شده ـ و امثال ایشان ـ تجاوز اللّه عنهم ـ ، سیرت حكماء طاهرین گذشتگان را تغییر دادند و با ایشان مخالفت كردند در استیفاء شرب و لذّات بدنیه شهوانیه، و پیروىِ وسوسه پست شیطان را نمودند با آن فضل و مال و جاه و تقرّب ملوكى كه داشتند، پس عوام ایشان را قدوه خود گردانیدند و چون دیدند ایشان راه اوائل مىپیمایند خیال كردند كه آنها هم مانند اینها بودهاند. و این گمان از قبیل: (بَعْضَ الظَّنِ) ]كریمه 12 الحجرات.[ گردید؛ و اگر نه كتب و كلمات ایشان پر است از مساوىِ این شراب مهلك مُردىِ مُغوى، كه همانا خود از عمل شیطان است»؛ انتهى.
و مختصر؛ كلام در شرح حالات جناب شیخ است، كه براى اتمام آن چنین مىنویسیم كه: ائمّه سیر آوردهاند كه در آن اوان امیر نوح بن منصور را مرضى صعب العلاج رخ داد، بطورى كه اطبّاء آن بلد از معالجت ناتوان شدند، و امیر را رنج نومیدى بر نكایت بیمارى افزونى گرفت. و چون آن حكیم فرزانه در فنون طبّیه علماً و عملاً منحصر و صیت انحصارش در هر جا منتشر بود، شمّهاى از فضائل او به پایه سریر أعلا معروض افتاد ودر دم، باحضارش فرمان رفت. و چون ببالین امیر درآمد، از دلائل طبّیه تشخیص مرض كرده بانجاح علاج مبادرت جست و در اندك زمانى آن مرض به صحّت تبدیل یافت؛ و امیر از آن هنر كه گوئى خود سحرى را مىمانست، زیاده خوشوقت گردید وآنچه درخور شأن سلطنت بود بازاء آن خدمت بر وى مبذول فرمود، و مقرّر داشت كه همواره ملازم آستان باشد. و او به التزام سدّه علیا مواظبت جسته، چیزى نگذشت كه رتبهاش از جمیع اعیان دولت بالاتر شد. و او اوّل كسى است از حكماء كه ملازمت ابواب سلاطین را قبول نمود.
پس از امیر اجازت یافت كه یک چند در كتابخانه مباركه بسر برد، پس بدان خزینه شریفه كه معادن جواهر گوناگون و مجمع كتب اوّلین و آخرین بود در شد، و چندان كتب نفیسه و رسائل غریبه دید كه دیدهاش خیره شد. و در آنجا از هر كتابى كه متعدّد بود یكى براى خود بر مىگرفت و هر چه منحصر بود، بواسطه استنساخ نسخهئى از آن براى خویش فراهم مىكرد. و بوسیله اینگونه اسباب كه برایش فراهم شد در علوم شرعیه و صناعات فلسفى و فنون ادبیه ـ كه نتایج افكار متقدّمین و متأخّرین بود ـ تألیفات مفیده بپرداخت.
اتّفاقاً در خلال آن احوال، شبى آتش به كتابخانه افتاد و بسیارى از آن كتب بسوخت، وارباب حسد كه بر اقتضاء مشیت حضرت لم یزل و طبیعت پست این روزگار دغل، همیشه رقباء بزرگان اهل فضل و كمال مىباشند؛ شهرت دادند كه شیخ خود بعمد آتش در آنها زده تا كتب متقدّمین را كه نسخهاش منحصر به فرد است از میان ببرد، و مطالب آنها را از نتایج افكار و تألیفات خویش داند. و رفته رفته این معنى بسمع امیر رسیده از آن سخنان روى در هم پیچید و اصلاً از شأن آن بزرگوار چیزى نكاست؛ بلكه همچنان بر قدرش افزود.
و در آن زمان ابوالحسن عروضى از او درخواست كرد كه در علوم حِكْمیه كتابى جامع و نافع تألیف كند، و او كتاب مجموع را ـ كه جز ریاضى داراى تمام اجزاء فلسفه است ـ ، در رشته تألیف بیاورد.
و شیخ ابوبكر برقى كه از مردم خوارزم بود، و در علم فقه و تفسیر افضل اهل زمان و در زهد و تقوى سرآمد مردمان عصر بوده و باكتساب علوم حِكْمیه رغبتى فراوان داشت؛ از او خواهش كرد كه در مطالب حِكْمیه كتابى آورد، و او كتاب حاصل و محصول را در بیست جلد در اجزاء فلسفه تألیف كرد.
و هم او متمنّى شد كه در علم اخلاق تألیفى بپردازد، پس كتاب البرّ و الإثم را در آن علم شریف بپاى برد و بموجب نصّ وفیات: در آن زمان او را بیست و دو سال بود ]به این مطلب، در كتاب وفیات الأعیان دست نیافتم.[؛ و از خود او بتوسّط شاگردش ابوعبیداللّه جرجانى نقل شده كه: چون مرا سال به بیست و چهار رسید فكر مىكردم كه آیا چیزى از علم باشد كه من تحصیل نكرده باشم ]دستنوشت: «باشد».[ یا نه؟! ]به این عبارت نیز، به اینگونه در زندگىنامه خودنوشت او دست نیافتم؛ بنگرید: نصّ این زندگىنامه خودنوشت را در: محبوب القلوب، ج 2، ص 166؛ نیز: ابن سینا ـ نوشته بارونكارّادوفو ـ ص 136.[.
و مختصر؛ چندى بر این حالات نگذشت كه امیر نوح وفات كرد و اختلالى تمام در سامان آل سامان و سامان بخارا آشكارا شد، و زمانى كم منصور بن نوح زمام سلطنت بگرفت، سپس مردان غزنوى در آن دیار رایت استیلا بر افراشتند و روزگار بر آن بزرگوار در آن دیار ناگوار گردید؛ و پدر او هم در آن ایام وفات كرده بود. و خلاصةً بجهت بى سامانى آل سامان در آن سامان براى او هم سامانى نبود. لاجرم جناب شیخ از آن دیار مهاجرت كرده راه خوارزم برگرفت.
و پوشیده نباشد كه در صورت تولّد شیخ در سنه 373 بقول مشهور، و ]چنین است در دستنوشت.[ این حالاتى كه براى او نوشتیم، بى نظر نتوان بود؛ چرا كه چنانچه اشاره كردیم او در هیجده سالگى ـ كه 391 باشد ـ از تحصیل علوم فراغت یافته و قدرى هم بر آن گذشته كه امیر نوح از او استعلاج خواسته، و اصلاً امیر در ماه رجب سنه 387 بقول تمام مورّخین وفات كرده، وهم تألیف كتاب البرّوالإثم كه به بیست و دو سالگى بود لازم مىكند كه او تا 395 در سامان بخارا بوده، آنوقت حركت بخوارزم و مدّت مكث او در آنجا كه بنصّ تذكره دولتشاه هفت سال بوده ]نگر: تذكرةالشعراء ص 56.[، و فرارش از آنجا در زمان خوارزمشاه با ابوسهل مسیحى، با تاریخ وفات ابوسهل كه در سنه 401 نوشتهاند؛ نمیسازد.
و ما را از تعمّق در این كلمات، بطور قطع، یقین حاصل شد كه: تولّد او در سنه 363 بود كه همینطور هم نوشتیم، و در سنه 381 كه هیجده سالگى بوده از غالب علوم فارغ شده، شهرتى حاصل نمود. و تصحیف مادّه تاریخ رباعىِ مشهور از كلمه «شصا» كه گوئیم «شفا» بفا بوده؛ خیلى نزدیك مىنماید.
و چیزى نگذشته كه امیر نوح از او استعلاج نمود و او آن مرض را علاج نموده نزدش تقرّبى حاصل كرد، و چندى چنین بود تا زمان بیست و دو سالگى او شد كه نوشتهاند: در آن وقت پدرش وفات كرد؛ چنانچه نصّ روضةالصفا است ]نگر: روضة الصفا، ج 7، ص 465.[. پس آن وقت سنه 385 بوده و چنانچه اشاره كردیم در بیست و چهار سالگى كه او فكر مىكرده كه آیا علمى باشد كه تحصیل نكرده؛ همان سال وفات امیر نوح بوده، چه در رجب سنه 387 بنصّ تمام تواریخ امیر نوح وفات كرد، و در سنه 389 كه منصور بن نوح را خلع كردند و دولت آل سامان منقرض شد، چیزى نگذشته كه آنجناب از آنجا بعزم خوارزم در جنبش آمده.
و در جزء 7 سال 3 مجلّه المرشد نقل اقوال و تحقیق مقالى نموده كه: تولّد او در سنه 370 بوده؛ و پس از دقّت نظر، آن هم بعقیده ما استوار نیامد، گرچه نظر به تاریخ وفات پدرش كه در سنه 392 و در بیست و دو سالگىِ او بوده؛ درستتر مىنماید.
خلاصه؛ آن بزرگوار بشهر كركنج كه مقرّ سلطنت ابوالعبّاس مأمون خوارزمشاه است وارد شد، و وزیر خوارزمشاه، ابوالحسین احمد بن محمّد سهلى، هم خود از جمله فقهاء بود و هم فقهاء را دوست مىداشت، لاجرم خاطر جناب شیخ بلقاء او میل نمود و لختى كه از رنج سفر بیاسود با تحتالحنك و طیلسان به مجلس او دراشد، و وزیر احترامى كه در خور فضیلت او بود بجا نیاورد. چون مجلس خالى از اغیار شد، ابوعلى سخن از مسائل فقهیه به میان آورده ابوالحسین او را دریائى جوشان دید، در اثناى مباحثات برخواست و او را بجاى خود نشانید و بعد از طىِّ اعزاز و اكرام، از نام و نشانش جویا شد. و چون دانست كه او كیست و مقصودش چیست، بدرگاه خوارزمشاه بشتافت و بشارت ورود آن حكیم یگانه را بدو باز برد. پادشاه را از چنین نعمت بزرگ خاطر شاد شد و روزانه دیگر باحضارش فرمان داد، و آن جناب فردا پگاه به كاخ او حاضر و بتفقّدات شاملهاش سرافراز گردید؛ و از كارگذاران سلطنت خانه، و ماهانهاى كه سزاوار همچون فرزانهاى باشد، برایش مقرّر آمد.
و چون در آن ایام از اعاظم حكماء و أفاخم اطبّاء و افاضل منجّمین و أكامل أدباء و أكابر شعراء، جمعى كثیر در درگاه خوارزمشاه گرد آمده بودند، از آن جمله: ابوریحان بیرونى و ابوعلى ابن مسكویه و ابوسهل مسیحى و ابونصر عراقى و ابوالخیر حسن ابن الخمّار بغدادى، جناب شیخ را نیز در سلك آنان منظوم، و همواره به منادمت و مصاحبت ایشان بسر مىبرد؛ و صحبت آن فرزانگان با فرهنگ را همى غنیمت مىشمرد. و او در آنجا بناى تدریس نهاد.
و یك چندى بر این و تیره گذشت، و روزگار ـ چنانكه عادت او است! ـ این آسودگى را روا نداشت، سلطان محمود غزنوى كه مردى متكبّر و با مهابت و جلادتى تمام بود و كلیه نخبههاى دنیا را براى خویشتن همى جمع مىخواست و غالب سلاطین آن عصر خصوصاً از او حسابى تمام مىبردند، و علاوه بر آن در مذهب اهل سنت و جماعت تعصّبى فراوان مىورزید و كار فروع دین به مذهب ابوحنیفه راست میداشت و جناب شیخ را در پیشگاه او به تشیع بدنام! كرده بودند؛ ابوالفضل حسن بن على بن میكال را ـ كه از اعیان دولت و افاضل عصر بود ـ با نامهئى مهابت علامت بنزد خوارزمشاه فرستاد كه: شنیدهام جماعتى از ارباب فضل و كمال همچون فلان و فلان در حضرت تو مجتمعاند، ایشان را بپایه سریر اعلا روانه كن كه شرف مجلس همایون ما را درك كنند؛ و مقصود او قتل جناب شیخ بود.
چون حسن بخوارزم رسید، پادشاه او را در مكانى لایق بداشت و پیش از آنكه او را بار دهد، آن چند تن حكماء بزرگ را بخواست و مقصود سلطان را كه فراسةً مىدانست، بایشان انهاء كرد و گفت: این مرد سلطانى قویست و مملكت خراسان را تا هند فراهم آورده و در عراق طمع بسته، و مرا از امتثال مثال او چارهئى نباشد؛ و نخواهم كه مثل شما جماعتى را كه مصاحب من بودهاید به تكلّف به غزنین فرستم. و شما هر كدام رفتن غزنین را ناخوش دارید سرخویش گیرید، و چون حسن به مجلس من درآید و شما را نیابد، براى من عذرى خواهد بود.
ایشان همگى گفتند كه: ما خدمت تو را ترك نتوانیم كرد؛ و ابونصر و ابوالخیر و ابوریحان كه اخبار صِلات و هِبات سلطان را شنیده بودند، برفتن غزنین رغبت كردند؛ و شیخ وابوسهل از خدمت سلطان سرپیچیده و از گرگانج عزیمت سفر نمودند. پادشاه اسباب سفر ایشان را بساخت و دلیلى با ایشان همراه كرد، و آنها بعزم گرگان روى در حركت آمدند. و ما از این پیش در شرح حال مرحوم سید شریف گفتهایم ]به این مطلب در مكارمالآثار موجود، و نیز مكارمالآثار كبیر متروک دست نیافتم.[ كه: گرگان سابقاً دارالملك ولایت استرآباد؛ و معرّب آن جرجان میباشد.
و مختصر؛ پادشاه روز دیگر حسن را بار داده و بدو نیكوئیها نمود، و چون نامه را خواند فرمود: بر فرمان سلطان مطّلع شدم، ابوعلى و ابوسهل كه اینجا نیستند، لكن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر را بسیج سفر كنم. و به اندك وقتى اسباب ایشان را ساخته با خواجه حسن بغزنین فرستاد؛ و ایشان به مجلس پادشاه پیوستند. چون سلطان مقصود خویش را كه ابوعلى بود در آنها نیافت، ابونصر را كه در نقّاشى مهارتى تمام داشت بفرمود تا صورت ابوعلى را برداشته، و مصوّران دیگر از آن رو، بر نقش او اطّلاع یافته؛ صورتهاى چند از او كشیدند و باطراف بلاد فرستاده، مقرّر داشت كه: هر كس را بدان شباهت بیابند به پایه سریر أعلا ارسال دارند. و از آن جمله تمثالى هم به گرگان فرستاد.
امّا از آن طرف جناب شیخ با ابوسهل از گرگنج بیرون شده و در كمتر از یك روز پانزده فرسنگ بادیه پیمودند، بامداد بر سر چاهى فرود آمدند. ابوعلى تقویم از بغل برآورده درجه طالع خروج دید و شرائط استخراج بجاى آورده، فرمود: من چنان بینم كه در این سفر راه گم كنیم و شدّت بینیم. ابوسهل گفت: من نیز چنان دانم كه از این سفر جان نبرم؛ چه تسییر درجه طالع تولّد من این دو روزه بعیوق مىرسد، و این قاطع است؛ و یقین دانم كه در این بیابان از تشنگى تلف شوم.
و مختصر؛ دو روزى دیگر راه پیمودند، تا روز چهارم بادى و ابرى برخواست و دلیل ایشان راه گم كرد و شوارع محو گردید، و پس از آرمیدن بادها آب نایاب شد و از سختى گرماى بیابان خوارزم، ابوسهل از شدّت تشنگى وفات كرد و در آن صحرا مدفون شد. و پیش اشاره كردیم كه: وفات او را در سنه 401 نوشتهاند.
و آن جناب با شدّتى تمام به أبىورد ـ كه شهر كوچكى است از خراسان ـ رسید، و با آنكه رنجور و آشفته بود آنجا نمانده بطوس رفت و از آنجا بشقان و سمینقان و جاجرم، تا به نیشابور افتاد، و چندى در آن سرزمین ماند.
و چون آوازه معارف و بزرگوارىِ مرحوم شیخ ابوالحسن خرقانى؛ را شنیده بود، شوق خدمت آنجناب او را بخرقان روانه كرد، تا على الصباحى به در خانه آن جناب رسید، در وقتى كه او بجهت آوردن هیزم بصحرا رفته بود. شیخ در بكوفت و از حال شیخ ابوالحسن پرسید. و او زنى بدخوى داشت، از درون سرا صدا كرد كه: كیستى؟ واین زندیق سالوس را چه میخواهى، كه دام فریب گسترده و خلق را گمراه كند! و از این قبیل كلمات بسى گفت به حدّى كه شیخ الرئیس را اندوهى روى داد و بطلب آن شیخ بزرگوار، به صحرا در شد. در آن اثنا پیرى را دید كه پشته هیزمى كلان بر پشت شیرى توانا برنهاده و همى میراند و مىآید. شیخ دانست كه آن مطلوب، او است، نزدیك رفت و سلام كرد و از آن جلالت و سخنان زن به شگفت آمد، و در ضمیرش گذشت كه از آنها سؤال كند. شیخ ابوالحسن تبسّمى نمود و فرمود: اگر بار چنان گیرنده گرگى را نكشیدمى چنین درّنده شیرى زیر بارم رام نشدى!. پس بخانه آمدند و با یكدیگر صحبت داشتند وشیخ الرئیس همى در اثناى مباحثات از ادلّه منطقیه بیان مىكرد تا خوارق عاداتى چند از او دید و از علوم ظاهرى خود دم در كشید و حكمت را به طریقت تبدیل نمود.
و مختصر؛ آنجناب باز به نیشابور شده و آنجا بود تا روزى از منزل خویش بیرون شد، دید خلقى انبوه گرد آمدهاند، به بهانهاى در آنجا ایستاد و گوش فرا داشت، دید نام او در میان است و مردم از فرار او و فرمان سلطان محمود سخن مىكنند. آن جناب زیاده برخود بترسید و صلاح خود را در مهاجرت از آن مكان دید. پس از آنجا گریزان شده روى براه نهاد تا به گرگان وارد شد و آن وقت پادشاه آنجا شمس المعالى قابوس بن طاهرالدولة بن وُشمگیر بن زیار بود؛ از نژاد ارغش كه در زمان كیخسرو والى گیلان بوده. و «وشمگیر» را بدال و واو هر دو ضبط كردهاند؛ و همانا وُشْم ـ بضمّ واو و سكون شین ـ : پرندهئى باشد مانند تیهو ولى از آن كوچكتر، كه تازیان آن را سُلوى و سماتى، وتركانش بُلدُرچین گویند، چنانكه در برهان قاطع است ]نگر: برهان قاطع، ج 5، ص2286، ستون 2.[. و دشمگیر ]دستنوشت: وشمگیر.[ را نوشتهاند كه مخفّف «دشمنگیر» باشد.
و قابوس مرقوم پادشاهى بود به مكارم ذات و محامد نفس و زیور عقل آراسته و از ارتكاب مناهى منزّه و پیراسته، و مجالست ارباب علم و فضل را دوست داشتى و در تربیت ایشان سعى بلیغ بجا مىآورد؛ و خود هم در فصاحت و بلاغت مشهور جهان و در علم نجوم قرین همگُنان عصر بوده، و اشعارى بسیار بزبان تازى و پارسى سروده، هرگاه كه صاحب بن عبّاد سطرى از خطّ او مىدید میفرمود: «هذا خطّ قابوس أم جناح طاووس؟!» ]نگر: وفیات الأعیان، ج 4، ص 80، در ترجمه قابوس بن وشمگیر.[.
و ابوریحان در آثارالباقیه كه بنام او تألیف كرده شطرى از القاب همایون او برشمارد ]نگر: الآثارالباقیة پیشنوشت ص 2. ابوریحان در این پیشنوشت كوتاه، بیت زیباىِ «و لیسللّه بمستنكرٍ…» را ـ با همین ضبط ـ ، در وصف او به كار برده است.[. و او پس از برادر خود ظهیرالدوله بیستون در سنه 366 به سلطنت متمكّن شده و در سنه 403 بواسطه بدخلقى و تشدّدى كه داشت، كشته شد.
و مختصر؛ جناب شیخ به امید هنر دوستى آن امیر فاضل، در آن شهر در كاروان سرائى مقیم شده و بواسطه تنگى معیشت، راه طبابت پیش گرفت و رفته رفته بدان فن عَلَم گردید، و از حسن تدابیر علمى و عملى در علاج امراض مزمنه او را ثروت و شهرتى تمام فراهم گردید. اتّفاقاً در آن ایام خواهر زاده قابوس بیمار شد و آن پادشاه را بدو محبّتى مفرط بود، لاجرم طبیبان را گرد آورده در معالجه او سفارشى شایان بجا آورد؛
شه طبیبان جمع كرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شما است
جان من سهل است جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم او است
هر كه درمان كرد مر جان مرا
برد گنج دُرّ و مرجان مرا
جمله گفتندش كه: جان بازى كنیم
فهم گرد آریم و انبازى كنیم
هر یكى از ما مسیح عالمى است
هر الم را در كف ما مرهمى است
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترك استثنا مرادم قسوتى است
نى همى گفتن كه عارض حالتى است
اى بسا آورده استثنا بگفت
جان او با جان استثنا است جفت
هر چه كردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یكسر آبرو!
و چون به هیچ وجه آثار بهبودى نمایان نشد، روزى به عرض آن امیر بزرگ رسانیدند كه: در این اوقات طبیبى بدین شهر آمده كه در تشخیص امراض و چاره آن ید موسوى و دم عیسوى مینماید، و در فلان تیم منزل دارد. امیر فى الفور به احضارش فرمان داد و پس از حضور فرمود تا بر بالین بیمار قدم گذارد. شیخ بدانجا رفته و چون نظرش برآن جوان افتاد، شخصى دید خوب روى متناسب الأعضاء كه سنین عمرش به بیست نرسیده بود. شیخ نزدیك او نشست و از آغاز مرض پرسیدن گرفت؛ و:
رنگ و روى و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
ساعتى سر به جیب تفكر فرو برده دید از قوانین طبّیه هیچ پى بحال او نمیتوان برد. پس به الهام غیبى چنین به خاطرش رسید كه این جوان بیمار عشق است. پس سر برآورد و:
گفت هر دارو كه ایشان كردهاند
آن عمارت نیست ویران كردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ اللّه ممّا یفترون
پس فرمود: مرا شخصى باید كه تمام محلّات و كوچهها و خانههاى شهر را بداند. پس كسى را كه در این فن نیك ماهر بود حاضر كردند و گفت تا مجلس را خلوت نمودند، و خود نبض بیمار را گرفته و نگاه به چشمهایش مىكرد و بدان شخص فرمود: یك یك محلات را نام ببرد؛ و:
سوى قصّه گفتنش مىداد گوش
سوى نبض و جستنش مىداشت هوش
تا كه نبض از نام كه گردد جهان ]استاد ما ـ متّعنا اللّه بطول بقائه ـ بر فراز كلمه «جهان» در میان كمانک مرقوم فرمودهاند: (جهنده).[
او بود مقصود جانش در جهان
پس آن شخص محلّهها را نام میبرد تا به یك محلّه كه رسید شیخ دید شریان را در زیر دستش حركات مختلفه روى داد. پس نبض را رها كرد و گفت: اكنون نام كوچههاى این محلّه را بگوى و خود باز نبض را گرفت؛ تا بكوچهئى رسید كه نبض حركت غریب نمود، پس فرمود: اكنون نام صاحبان خانههاى این كوچه را یكایك بیان كن، و خود نبض را باز گرفت و گوش و هوش بگفتار مرد و نبض جوان فراداشت؛ و دید هیچ تغییرى در نبض پیدا نمىشود تا به خانهاى معین منتهى شد كه در نبض آثار غریبه بهم رسید. پس شیخ نبض را رها كرد و فرمود: اكنون بایست كسى باشد كه نام ساكنان این خانه را نیك بداند، و چون چنین كسى حاضر شد باز نبض را گرفت و گفت تا او نام اهالىِ آن خانه را یكان یكان شمرد، تا بنامى رسید كه نبض از كار طبیعى بازماند و به لرزه در آمد و زیاده از پیش متغیر شد. شیخ فهمید كه جوان بر صاحب آن نام ـ كه فلان دختر باشد ـ عاشق است. بلى! براى آن حكیم فرزانه و پزشك یگانه در تشخیص این رنج راهى دیگر نبود، و چه خوب گفته است در این مورد مظهرى كشمیرى كه فرماید:
نبض عاشق جز بنام دوست ناید در طپش
با كمال حكمت اینجا بوعلى بیچاره شد! ]در جریان این تحقیق، به دیوان مظهرىِ كشمیرى دست نیافتم، و مىپندارم كه چنین دیوانى اصلاً به چاپ نرسیده است.[
پس اهل مجلس را حاضر كردند و گفت: این جوان به فلان دختر از آن خانه از آن محلّه عاشق باشد، و درمان آن جز به دیدار معشوق صورت نگیرد. و جوان آنرا میشنید و از شرم روى در زیر جامه كشید. پس اهالى مجلس از او استطلاع نموده مطلب مسلّم شد، خبر به قابوس دادند؛ او تعجّب نموده شیخ را نزد خود طلبید و چون با او سخن در پیوست دید نشانها كه در تمثال باشد تمام در او نمایان است؛ او را بشناخت و از جا برخواسته در پهلوىِ خویشش بنشانید و گفت: اى افضل فیلسوفان! راه دریافتن این درد را چگونه یافتى؟ فرمود: چون نبض و تفسره بگرفتم نگریستم دانستم كه این درد از امراض بدنى نبوده و از اعراض نفسانى مىباشد، و هم یقین دانستم كه بیماز از فرط حیا كتمان سرّ خواهد كرد؛ ناچار راه تشخیص به نظرم همان آمد و از اتّفاق صواب هم افتاد؛ كه هرگاه نام محلّه یا كوچه یا خانه یا نام خود معشوق برده میشد؛ عشق نبض او را حركت غریب میداد.
قابوس را از این سخن بسیار خوش آمد و او را زیاده بنواخت و فرمود: اى اجلّ حكیمان! این هر دو خواهر زادهگان خود من و خالهزاده یكدیگراند، اینك ساعتى سعد تعیین كن تا ایشان را بعقد ازدواج پیوند دهیم. شیخ ساعتى معین كرده ایشان را به یكدیگر عقد نمودند و آن رنج زائل گشت.
و پوشیده نباشد كه غیر از یك شعر آخر در این قصّه ـ كه از مظهرى است ـ ، چند شعر دیگر كه آوردیم از حكیم بزرگوار مولوىِ معنوى ـ علیه الرحمة ـ است، كه آن جناب در مفتتح جلد یكم مثنوى چنین قصهئى را ذكر فرموده؛ لكن معلوم نیست كه این حكایت با آن یكى است یا آنها متعدّداند ]نگر: مثنوى معنوى، ج 1، ص 5، بیت 8 به بعد. بیفزایم كه نه تنها ضبط شمارى از الفاظ این منظومه در رساله حاضر با ضبط آن در مصدر تفاوت دارد، كه ابیات پایانىِ آن، در متن مثنوى دیده نمىشود.[.
و مختصر؛ قابوس را در مراعات جانب آن جناب آن قدر بذل جهد رفت كه نامهئى به سلطان محمود نوشته درباره او شفاعت نمود، و سلطان را كینهئى كه از او در دل بود بر طرف شد.
و شیخ بزرگوار چندى در گرگان ماند تا اینكه بواسطه تشدّد طبیعىِ قابوس ـ چنانكه بدان اشاره كردیم ـ اهل مملكت بدو شوریدند و او را گرفته در قلعه خناشنگ بسطام حبس نموده و پس از چند روز به قتلش رسانیدند. و سابق گفتیم كه كشته شدن او در سنه 403 بوده.
و آن جناب هم بواسطه آن فتنه از گرگان به دهستان رفت و مدتى در آن جا مانده و چند كتاب هم تألیف كرد، و پس از چندى بیمار و ناتوان به گرگان برگشت و در شرح رنجورى و گرفتارى خود قصیدهاى سرود كه یك شعر آن این است:
لمَّا عظمتُ فلیس مصرٌ واسِعی
لمَّا غلَى ثمنِی عدمتُ المشتری ]مقصود از مصر، اسم جنس است؛ یعنى هیچ شهرى مرا از غایت بزرگىِ مقام، نتواند محیط شود. منه.[.
و در آن ایام، ابوعبیداللّه جرجانى بجهت تحصیل علوم فلسفه به خدمت او شرفیاب شد وتا آخر عمر، همیشه با او معاشر و مصاحب بوده؛ بطورى كه رسالهئى مخصوص در شرح حال او نوشته و آنچه در حالات او نویسند عمدهاش نقل از او باشد. و این ابوعبیداللّه نوشته كه: تا اینجا را از شرح حال، او خود براى من نقل كرد و باقى آنچه نویسم من خود دیدم. ]این متن را نگر: ابن سینا ـ نوشته كارّادوفو ـ ص 137، محبوب القلوب، ج 2 ص، 167.[
و خلاصه مىگوید: كه ابومحمّد شیرازى در گرگان ساكن بود و بتحصیل علم حكمت رغبتى تمام داشت، از آن جناب خواهش كرد كه فیض عامّ خود را از او دریغ ندارد وبتدریس علوم فلسفه بر او منّتى گذارد. و شیخ این معنى را قبول كرده ابو محمّد در جوار خود خانهاى براى او خریده و شیخ در آنجا فرود آمده با فراغت بال در آنجا بسر همىبرد؛ و ابو محمّد هر روزه به محضر او آمده علم منطق و مجسطى فرا مىگرفت، و ابوعبیداللّه نیز با او در هر باب و هر كتاب مرافقت داشت. و این مدت چون آسودگىِ خاطرى براى او فراهم بود؛ كتاب أوسط جرجانى و كتاب مبدأ و معاد و دیگر كتبى را كه نام آنها برده خواهد شد، تألیف نمود؛ و هم كتبى را كه در دهستان آغاز نموده و به انجام نرسانیده بود، به پایان برد.
و چون زمانى از این بگذشت، از مكث در جرجان دلگیر شده به جانب شهر رى رهسپار گشت. و آن وقت، زمان سلطنت مجدالدوله ابوطالب رستم بن فخرالدوله ابوالحسن على بن ركنالدوله بویهى بود كه در سنه 387 پس از وفات پدر به چهار سالگى به سلطنت رسیده، و مادرش ملكه سیده ـ : دختر شروین بن مرزبان بن رستم تاوندى، كه از زنهاى بسیار با سیاست مشهور دنیا است و در سنه 419 وفات كرده ـ ترتیب و نظم امور مملكت را مىداد؛ و خود مجدالدوله در روز 2 شنبه 12 ج 1 سنه 420 در رى گرفتار سلطان محمود غزنوى شده او را به خراسان فرستاد و اثرى از او معلوم نشد.
و خلاصه؛ چون جناب شیخ برى وارد جمعى از مراتب فضل و دانش او آگاه بودند؛ ورود او را به مجدالدوله اعلام نمودند و او آن حكیم فرزانه را خواسته زیاد از حدّ، توقیرش فرمود؛ و حكم أكیدى در التزام سدّه سنیهاش نمود. و شیخ قبول كرده در آنجا اقامت كرد. و اتّفاقاً در آن ایام، مجدالدوله را بیمارى مالیخولیائى عارض گردید. ملكه، شیخ را به معالجت آن امر و در اندك زمانى از علاج آن مرض، آثار عیسوى هویدا نمود واز ملكه، اكرام زیادى یافت. و در آن روزگار كتاب معاد را به نام مجدالدوله تألیف كرد.
و طولى نكشید كه گفتند: سلطان محمود به عزم تسخیر رى در حركت آمده، آنجناب را هراسى سخت پدید آمده ناچار از رى به قزوین و از آنجا به همدان رفت؛ و در آن وقت، شمس الدوله ابوطاهر بن فخرالدوله فرمان رواى آنجا بود. جناب شیخ بكدبانویه ـ كه از امراء شمسالدوله بود ـ ، پیوست و یكچند نظارت امور وى را تحمّل نمود. تا قضا را در آن ایام، قولنجى به شمسالدوله رسید. مراتب طبّیه آن جناب را بدو عرض كردند، شمسالدوله او را بخواست و استعلاج نمود، جناب شیخ با حُقَن و شِیافات مفتّحه وسایر تدابیر، رفع آن درد نمود و مورد تحسین و آفرین شمسالدوله گردید. و در همان مجلس، او را بخلاع فاخره بنواخت، و هم بمنادمت خویشش مخصوص و سرافراز ساخت.
و در آن اثنا، شمسالدوله بجنگ عَناز ـ بفتح عین مهمله و نون و الف و زاى ـ كه حاكم كرمانشهان بود، حركت نمود؛ و جناب شیخ نیز همراه بود. و پس از تلاقىِ فریقین، شمسالدوله را فتحى دست نداده بهمدان برگشت و تقلّد وزارت خویش را از آنجناب خواستار شد، و او قبول نموده چندى با نهایت اقتدار بوزارت او قیام كرد. و چون در آن ایام، خزانه شمسالدوله از سیم و زر تهى بود و مرسوم لشگریان چنانچه باید بدیشان عاید نمىشد، مردمان این معنى را از آن جناب دانسته به تحریك ارباب حسد، گروهى از لشگریان بسراى او ریختند و آنچه یافتند، بردند و خود او را گرفته به حضور شمسالدوله بردند و همى او را به قتل آن جناب تحریض نمودند. شمس الدوله آن عرائض را التفاتى ننهاد، ولى محض اطفاء نائره، دست او را از وزارت كوتاه كرد. لاجرم آنجناب خانهنشین و خلوتگزین گردید و چهل روز در خانه شیخ ابوسعید بن وخدوك ـ كه با او اتّحادى داشت ـ ، متوارى بود. تا باز در آن روزگار، قولنج شمسالدوله كه عادتش بود عود كرد؛ و او چند تن بطلب شیخ فرستاد تا بعد از جستجوىِ بسیار، او را پیدا كردند و شمسالدوله، جمعى از خواصّ خود را بنزد او فرستاده حضورش را خواستار شد. جناب شیخ اطاعت كرده بحضور رفت و شمسالدوله را از دیدارش فرحى بى نهایت دست داد، و با تفقّدات بى پایان از جنابش عذرها خواست؛ و شیخ دیگر باره آن مرض را علاج نمود و شمسالدوله از قدر معاندینش بكاست و ثانیاً منصب وزارت خود را بدو باز گذاشت.
و در آن روزگار، شاگردش ابوعبیداللّه از او درخواست كرد كه كتب ارسطو را شرح كند.
و چون با حال وزارت فراغتى براى چنان كارى برایش فراهم نبود، از آن عذر خواست؛ و مدّت وزارت او براى شمسالدوله از سنه 405 تا سنه 412 بود.
و چون ابو عبیداللّه الحاح از حد گذرانید، آن جناب فرمود: اكنون كه ترا بكشف حقائق حِكْمیه رغبت است، همانا من مخزونات خاطر و معتقَدات علمى خود را مدون كرده و بى آنكه اقوال دیگران را در میان آرم، كتابى تألیف خواهم كرد. ابو عبیداللّه او را ثنا گفت و آن جناب بخواهش او، طبیعیات كتاب شفا را تألیف كرد؛ و هم یكى از پنج كتاب قانون را در آن ایام به رشته تألیف آورد.
و از فرط میل و كثرت حرصى كه او را در مقالات علمیه بود، هر شب جمع كثیرى از فضلاء در حضرتش مجتمع مىشدند و از بیانات وافیه آن استاد اعظم، استفاده مىنمودند. ابو عبیداللّه فرماید: هر یك از متعلّمان را نوبتى بود كه در آن تقدیم و تأخیرى نمىافتاد، و من در موعد مقرّر از كتاب شفا مستفید گردیده و سپس دیگران استفاضه مىكردند.
و زمانى بر این منوال گذشت تا شمسالدوله بحرب حاكم طارم تصمیم عزم داد و بفرمود تا جناب شیخ نیز همراهى نماید، آن جناب از ملازمت استعفاء جسته و قبول شد. و شمسالدوله بیرون رفت و اتّفاقاً باز در عرض راه، مرض قولنجش عود كرد و بواسطه فقدان اسباب علاج از هر باره رنجش برافزون گردید. پس باستصواب امراء بجانب همدان برگشتند و امیر را در محفّهئى نشانیده حركت مىدادند. و از سوء قضاء، هنوز ببلده همدان نرسیده وفات كرد و امراء و اعیان بفرمان روائى فرزندش تاجالدوله رضاء داده با او بیعت كردند؛ و كس بطلب جناب شیخ فرستادند تا وزارت را متقلّد شود. و چون او در وزارت شمسالدوله ناملایمات چندى دیده بود، بدان تن نداده قبول نكرد، و از بیم اجبار به خانه ابوغالب عطّار ـ كه از شاگردان و خواصّ او محسوب مىشود ـ ، پنهان گردید؛ و مكتوبى به علاءالدوله كاكویه به اصفهان نوشت كه: مرا شوق آستانبوسى زیاده از اندازه است، و هرگاه به احضار فرمان رود البتّه به زیارت عتبه علّیه سرافراز خواهم شد، و آنرا پنهانى به جانب او فرستاد.
و در آن أوان، ابوعبیداللّه از او خواهش كرد كه: اكنون چون زمان فراغت است خوب است كه تألیف كتاب شفا و قانون را تمام فرمائید. و آن جناب قبول نموده؛ ابوغالب را فرمود تا كاغذ و محبره بیاورد و روس مسائل حكمت را كه بایستى در شفا آورده شود، در ده روز فهرست كرد، و پس از آن در مطالب عالیه آن تجدید نظر نموده یك یك را شرح مىكرد و دقایق و نكاتى را كه به نظر مىآمد، هر یك را در مقام خود درج مىفرمود. و هر روز بر این نسق چندین ورق ـ كه گفتهاند شمار آنها تا پنجاه میرسید ـ بدون مراجعه به كتابى، تحریر مىكرد تا از طبیعیات و إلهیات آن خاطر بپرداخت و شروع به تألیف اجزاء منطقیه آن كرد و جزوى هم از آن برنگاشت.
آوردهاند كه: تاجالملك یكى از امراى شمسالدوله بود كه پس از او در سلطنت پسرش تاجالدوله، وزیر او شد؛ و نظر به كینهئى كه از جناب شیخ در دل داشت در حضرت تاجالدوله از او سعایت آغازید كه: او را پنهانى با علاءالدوله كاكویه مراسلاتى باشد. واین سخن در تاجالدوله اثر كرده بفرمود تا او را گرفته به زندان برند. پس جمعى در صدد گرفتن او برآمدند و به رهنمائىِ معاندین، به خانه ابوغالب در شدند و او را بند كرده و به قلعه بردان ـ هفت فرسنگى همدان ـ به حبسش نهادند. و او چهار ماه در آنجا محبوس بماند، و در آن حال فرصت را غنیمت دانسته بعضى از اجزاء كتاب شفاء كه ناتمام مانده بود، به پاى برد؛ و هم كتاب هدایه و رساله حی بن یقظان را در آنجا تألیف كرده؛ و قصیدهئى در شرح حال خود در آن جا گفته، كه این بیت از آنجمله است:
دخولِی فی الیقین كما تراه و كلُّ الشکِّ فی أمر الخروج ]نگر: محبوب القلوب، ج 2، ص 169. بیفزایم كه ضبط اشكورى: «… كما تروه» است.[.
و در خلال آن احوال ـ كه سنه 414 بود ـ ، علاءالدوله بتسخیر همدان كمر بست وتاجالدوله چون تاب مقاومت نیاورد، به قلعه بردان ـ كه محبس شیخ بود ـ پناه برده متحصّن شد. و چون علاءالدوله بى منازعى به همدان در آمد به موجب فتوّت و مروّت خویش، آنرا به تاجالدوله واگذاشت و خود به اصفهان برگشت. و پس از مراجعت او تاجالملك با جناب شیخ در مقام اعتذار برآمد و خواهش كرد كه به مصاحبت او و تاجالدوله به همدان آید. و شیخ قبول نموده با ایشان به همدان آمد و در خانه یكى از سادات علوى كه از دوستان وى بود، منزل گزید؛ و راه آمد و شد را با همه كس مسدود كرد و اجزاء منطقیه و سایر مباحث شفاء را كه ناتمام مانده بود، تمام كرد؛ و هم رساله اودیه قلبیه را در آن زمان تألیف نمود. و مدّت مكث او در همدان، تا دو سال بعد از وفات شمس الدوله كشید.
در قصص العلماء نقل كرده كه: «بهمنیار كه یكى از حكماء دهر و فضلاء آن عصر بود، همواره به مجلس درس جناب شیخ حاضر مىشد و از خواصّ مریدان گردید. روزى به او عرض كرد كه: تو با این فضل و كمال چرا دعوى نبوّت نكنى؟ چه این دعوى را فقط همان طبقه علماء در مقام انكار باشند و اكنون كه ]چنین است در دستنوشت. [علماء این زمان را با تو یاراى مناظره نباشد. جناب شیخ فرمود: جواب ترا پس از این خواهم داد.
و چندى گذشت تا اینكه شبى در فصل زمستان، او با بهمنیار در همدان در اطاقى خوابیده بودند و هوا بسیار سرد بود و یخ بندى همدان و زمستان او معروف است؛ كه ناگاه موذّن در سحر به بالاى گلدسته رفته بمناجات و نعت حضرت ختمى مرتبت ـ صلی الله علیه و آله ـ صدا بلند كرده، جناب شیخ به بهمنیار فرمود: برخیز از بیرون خانه براى من آب بیاور. بهمنیار گفت كه: اینك این وقت سحر و تو تازه از خواب برخواستهئى و آب سرد مضرّ به اعصاب و عروق باشد. شیخ فرمود: طبیب عصر منم و ضرورت اقتضاء آب مىكند، تو مرا از آن منع مىنمائى؟ بهمنیار گفت: اكنون من در میان عرق مىباشم و اگر بیرون روم هوا در مسامات بدن نفوذ مىكند و مریض مىشوم. شیخ فرمود: همانا جواب سوال ترا در دعواى نبوّت اینك خواهم داد. بدانكه: پیغمبر كسى است كه چهارصد سال از زمان او مىگذرد و نفس او چنان تأثیرى دارد كه در این سردىِ هوا، موذّن به بالاى گلدسته، نعت او را مىكند و من هنوز در نزد توأم و تو از خواصّ اصحاب منى، به تو امر مىكنم كه شربت آبى به من دهى و نفس من آنقدر اثر ندارد كه تو اطاعت كنى!؛ پس من چگونه دعوى پیغمبرى نمایم؟!»]نگر: قصصالعلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 301.[.
و خلاصه؛ جناب شیخ از ماندن همدان دل تنگ شده خیال مسافرت باصفهان را نمود ودر پى فرصت مىگشت، تا وقتى را بدست كرده لباس تصوّف در پوشید و بطور ناشناخت با برادر خود محمود و ابوعبیداللّه جرجانى و دو غلام، راه اصفهان پیش گرفتند و بعد از رنج بسیار به قریه طیران ـ كه نزدیك شهر بود ـ رسیدند، و چون یك دو روز آنجا از رنج راه بیاسودند علاءالدوله را خبر شد كه آن گنج شایگان كه مدّتها در آرزویش بسر مىبرد، اینك به رایگان به قلمرو او رسیده؛ جمعى از مشاهیر أمراء و معاریف فضلاء را به پیشباز او فرستاد و خبیبتى مخصوص و خلعتى گرانبها برایش روانه كرد و در كمال اعزاز و احترام، به شهر اصفهانش وارد نمودند و در یكى از محلّات در خانه عبداللّه بن أُبىّ ـ كه از أعاظم رجال بود ـ ، فرودش آوردند و هر گونه مایحتاج كه لازمش بود برایش فراهم كردند. و روز دیگر علاءالدوله او را به حضور خویش خواند و مقرّر داشت كه هر شب جمعه، جمعى از فقهاء و حكماء كه در آن شهر بودند به مجلس سلطانى حاضر شوند و با جناب شیخ به مذاكرات علمیه و مباحثات حِكْمیه مشغول گردند.
و همانا علاءالدوله مزبور، ابوجعفر محمّد بن شهریار است كه به ابن كاكویه شهرت گرفته، چه او پسر دائىِ سیده زوجه فخرالدوله است، و چون دائى را بزبان پارسى كاكو هم مىگفتهاند و سیده در آن عصر در آلبویه عنوانى داشته ـ كه گفتیم او از زنهاى خیلى با سیادت دنیا است ـ و هم از جانب پدر از آلباوند ـ كه سلسلهئى از شاهان طبرستان مىباشند ـ بوده، و انتساب باو بسى اهمیت داشته؛ لهذا علاءالدوله را به ابن كاكویه كه خالوزاده او باشد، مىخواندهاند. و بنابراین، باید كاكو هم به همان وزن خالو یعنى ـ واو آن ساكن و یاء پس از آن مفتوح ـ باشد. و این علاءالدوله در سنه 398 از جانب سیده به حكومت اصفهان رسید و كم كم ترقّى كرده تا آخر خود تقریباً پادشاه آن سامان شد وجنگها و فتوحاتى نمود، چنانچه ببعضى اشاره خواهیم كرد؛ و در محرّم سنه 423 وفات كرد.
و على أی حالٍ، نوشتهاند كه: در هر شب آدینه كه علماء حاضر مى شدند، جناب شیخ مسئلهئى را مطرح مىكرد و چون به سخن در مىآمد دیگران سراپا گوش مىشدند و از بیاناتش استفاده مى نمودند؛ و هر یك شبهتى داشتند از او پرسیده با بیانى موجز حل مىنمود.
و در آن ایام وقتى أبومنصور حیان ـ كه یكى از فضلاء و أدباء اصفهان بود ـ ، نزد أمیر علاءالدوله نشسته و شیخ نیز حاضر بود، كه سخن از لغات عربیه در میان آمد، و جناب شیخ در آن باب لواى مفاخرت برافراشت. ابو منصور گفت كه: ترا در علوم فلسفه وحكمت مقامى باشد كه هیچ جاى انكار نیست، لكن فنّ لغت موكول بسماع اهل لسان است و قول تو در آن حجّت نخواهد بود. این سخن بر جناب شیخ گران آمد و در علم لغت غور نموده، فرمود تا كتاب تهذیب اللغة ابو منصور ازهرى را از خراسان آورند وكتب دیگر نیز فراهم كرد و به مطالعه آن مشغول شد؛ و در اندك وقتى بجائى رسید كه مافوق آنرا نتوان تصوّر نمود. پس قصیدهئى إنشاء كرد مشتمل بر لغات بعیده و الفاظ بدیعه. و سه رساله تألیف كرد كه هر یك مشتمل بر چند فصل بود، یكى بر طریقه استاد ابن العمید، و یكى بر سبك صاحب ابن عبّاد، و دیگرى بر شیوه أبواسحق صابى. و آنها را بر كاغذهاى كهنه نوشته و جلدهاى عتیق بر آنها نهاد و مانند كتب قدیمه مرتّب داشت، و آن داستان با أمیر در میان نهاد و درخواست نمود كه آن راز را پوشیده دارد. پس بناء بر رسم معهود روزى أبو منصور به مجلس علاء الدوله آمد. أمیر بعد از طىّ مقالات بدو گفت كه: این رسائل را این روزها یافتهایم و مىخواهیم مضامین آنرا معلوم داریم. أبومنصور آنها را گرفت و با دقّت نظر مطالعه نمود و بسیارى از جاهاى آن بر او مشكل افتاد، در این أثنا شیخ وارد شد و هر لغتى كه بر أبومنصور مشكل بود بیان كرد و در استشهاد و استدلال چندان احاطت و استیلاء ظاهر ساخت كه حاضران در حیرت افتادند، و أبومنصور هم بفراست دریافت كه آن نظم و نثر از نتایج طبع او است؛ لاجرم خجل ومنفعل بنشست و به معذرت برخواست و تصدیق نمود كه: تو در هر فن أفضل و أعلم دهر باشى. و آن جناب در آن أوان كتاب لسانالعرب را در لغت تألیف فرمود، لكن فرصتى نیافت كه مسودّات آن را ترتیب دهد، كه آن با سایر مولَّفاتش به غارت رفت، چنانچه در طىّ تألیفات بدان اشاره خواهد شد.
و مقارن آن أیام، علاءالدوله وزارت خود را بدو واگذار نمود. و نوشتهاند ]نگر: محبوب القلوب، ج 2، 169.[ كه: آن بزرگوار در ایام وزارت همواره پیش از طلوع صبح برخواسته به تألیف و مطالعه كتب مشغول مىشد؛ و بعد از أداء فریضه، شاگردانش مانند: بهمنیار و أبومنصور زیله و أبوعبیداللّه جرجانى و أبو عبداللّه معصومى و سلیمان دمشقى و جمعى دیگر در حضرتش حاضر شده، و در علم حكمت و طبّ و غیره استفادت مىنمودند. از بهمنیار نقل شده كه در آن أیام ما شاگردان مطالعه نكرده و به عیش و عشرت مشغول بودیم و بامداد به مجلس درس رفتیم، و آن روز را چندان كه آن جناب در توضیح مطالب درس اهتمام فرمود آثار فهم و ادراك در ما پدیدار نیامد، پس از آن میانه به جانب من توجّه نموده فرمود: چنین پندارم كه شما دوش اوقات خود را به تعطیل و اهمال ضایع گذاردهاید؟ عرض كردم: چنان است كه دریافتهاید!؛ پس آن جناب آهى سرد از دل بركشید و آب در دیدگان بگردانید و فرمود: من بسى افسوس دارم كه شما عمر خود را بیهوده درباختهاید و قدر این معارف و علوم را نشناختهاید! همانا ریسمان بازان در پیشه خود به مقامى میرسند كه مایه حیرت هزاران هزار عاقل مىشود و شما در اقتناء معارف و علوم چندان قادر نشدهاید كه چند تن جاهل بحیرت بیفتند!.
الغرض؛ آن شاگردان عظام كه هر یك از اساتید روزگاراند، همه روزه از محضر وى استفادتى مىنمودند و در أداء فرایض پنجگانه بوى اقتداء مىكردند. و آن جناب پس از آن به أمور وزارت مشغول مىشد و از نتیجه رأى رزین و فكر دوربین در نظم و ترتیب أمور مملكت، تدبیراتى مىنمود كه أصحاب كیاست را عقول به حیرت در میشده و مىتوان گفت كه پس از اسكندر ـ كه ارسطاطالیس وزیرش بود ـ ، هیچ پادشاهى را وزیرى كه بدان پایه در حكمت مكانت داشته باشد، روزى نشده؛ چنانچه نظامىِ عروضىِ سمرقندى در چهار مقاله گفته ]نگر: چهار مقاله ـ طبع كتابفروشى تأیید اصفهان ـ ص 75.[.
و در آن أیام یكى از أعیان دولت علاءالدوله را مالیخولیائى سخت عارض شد، و چنین مىپنداشت كه گاوى شده. همواره بانگ گاوان بر مىداشت و هر كه نزد او مىرفت او را مىآزرد و مىگفت: مرا بكشید كه از گوشت من هریسهئى نیكو آید!. تا كار به درجهئى رسید كه هیچ نخورد و أطبّاء از معالجه آن عاجز آمدند، و جناب شیخ را در آن أیام بواسطه وزارت چندان فراغتى نبود، چه ـ چنانچه نوشتیم ـ او بامدادان در خانه مشغول درس بود و تا مىخواست از خانه بیرون شود براى ترتیب أمور وزارت، چندین نفر سواره از مشاهیر رجال و أرباب حاجت كه در چهار مقاله شمار ایشان را بهزار نوشته ]نگر: همان، ص 76.[؛ بر در خانه جمع مىشدند، پس چون بیرون مىآمد ایشان همراه او مىرفتند، و تا بدیوانخانه مىرسید عدّه آن جماعت دو برابر شده بود، پس تا نماز پیشین در دیوانخانه مىماند و چون باز مىگشت آن جماعت با او طعام مىخوردند ]این لفظ، با آنچه در مصدر پیشین مذكور افتاده متفاوت است؛ نگر: همان.[.
و او قیلوله نموده چون بر مىخواست نماز مى كرد و بنزد علاءالدوله میرفت و تا نماز دیگر نزد او مىماند، بدون ثالثى در مهمّات مملكت با یكدیگر مشورت مىكردند.
و مختصر؛ چون اطبّاء از معالجه آن جوان عاجز آمدند، علاءالدوله را به شفاعت برانگیختند تا او از آن جناب خواهش معالجه كند. پس علاءالدوله او را بخواست و فرمود تا او را معالجه نماید. جناب شیخ پرستاران بیمار را خواسته و از حالت او چنانچه باید اطّلاع یافت، و فرمود: بروید و او را بشارت دهید كه اینك قصّاب را خبر كردهایم و همى آید تا ترا بكشد. بیمار چون این خبر شنید شادى بسیار كرد و از جاى برخواست و بنشست. و جناب شیخ با كوكبه دستگاه وزارت بر در سراى بیمار آمده و كاردى به دست گرفت و با یك دو تن از ملازمان به درون رفت و گفت: این گاوى كه او را باید كشت كجاست؟ بیاورید تا بكشیمش. بیمار از منزلى كه داشت صدائى مانند گاوان كرد ـ یعنى اینجا است! ـ . شیخ بفرمود: او را در میان سراى بكشید و ریسمان بیاورید تا دست و پایش را محكم بربندیم. بیمار چون این صدا بشنید برخواست و خود بمیان خانه آمده بر پهلو بخفت. پس دست و پاى او را سخت بستند و شیخ خود آمده پهلوى او نشست و كارد بر كارد مالید، و چنانكه عادت قصّابان است دستى چند بر پهلوى او زد و فرمود: این بسیار لاغر است و امروز نمىشود كشتش، چند روزى او را علوفه دهید تا فربه شود، آنگاه او را بكشیم!. این بگفت و از پهلوى او برخواست و دستور العمل داد كه غذا در پیش او برند و گویند: بخور تا فربه شوى و زودتر ترا بكشند. بیمار از شوق آنكه زودتر كشته شود به خوردن درآمد، و بدان سبب از هر گونه أشربه و أغذیه بدو دادند و داروهاى مناسب خورانیدند. و أطبّاء بفرموده شیخ، دست به معالجت برآوردند و در اندك زمانى، آن بیمار از آن مرض صعبالعلاج خلاصى یافت. علاءالدوله را از آن تدبیر صائب، زیاده شگفتى روى داد و بر تحسین و آفرینش بیفزود.
در تاریخ الحكماء نوشته كه: «در آن أیام، باتمام بقیه كتاب شفاء بپرداخت و از كتاب منطق و مجسطى فراغت یافت، چه قبل از آن بر كتاب اقلیدس و ارشماطیقى ]چنین است در دستنوشت.[ و موسیقى اختصار نموده بود، و در هر كتاب از ریاضیات زیادتىهائى كه محتاجٌ إلیه مىدانست بیفزود، امّا در مجسطى ده شكل از اختلاف منظر ایراد كرد؛ و هم چنین در آخر مجسطى در علم هیئت مطالبى آورد كه پیش از وى نیاورده بودند. و در كتاب اقلیدس شبهاتى چند ایراد كرده و در ارشماطیقى خواصّ حسنه استنباط نموده، و در موسیقى مسئلههائى افزود كه متقدّمین حكماء از آنها غافل بودند، و همى بر آن كتاب مىافزود تا آنكه بجمیع فنون حِكْمیه مشحون آمد و بتصحیح و تنقیح آنها پرداخت. و جمله آنها در آنجا اتمام پذیرفت الّا كتاب نبات و حیوان، كه گویند آن را در سالى كه با علاءالدوله به شهر شاپور فارس مىرفت در عرض راه تألیف نمود. و هم در آن روزگار كتاب نجات را كه از أجلّ تصانیف او است، جمع و تألیف نمود.
و همه روزه او را بیش از پیش در پیشگاه علاءالدوله قرب و منزلتى فراهم مىگردید؛ و در زمانى كه علاءالدوله بجهت اصلاح پارهائى از مفاسد به همدان مىرفت نیز آن جناب همراه بود» ]نگر: تاریخالحكماء قفطى ـ ترجمه فارسى ـ ص 565.[.
ابو عبیداللّه جرجانى گوید كه: «در آن ایام، شبى را در مجلس علاءالدوله بودیم و سخن از نجوم در میان آمد و اینكه در تقاویم معموله اختلالاتى چون بحسب ارصاد قدیمه است، پیدا شده. علاءالدوله بفرمود كه: خوبست جناب شیخ دست از آستین فضائل برآورده و بپاى مردىِ دانش، رصدى بناء كند. پس گنجور خود را بخواند و مقرّر داشت كه هر نوع كه آن دُستور بزرگوار دستور دهد، بىدرنگ مخارج مقرّره آن را بپردازد. پس جناب شیخ مرا خوانده اصلاح و انجام چنین كار مهمّ را در عهده من نهاد، و به جهت تسهیل عمل و توضیح حقایق آن، رساله در این باب تألیف كرد. و من بحسن اهتمام و كمال مراقبت در چند سال آن قدر از آلات و أسباب لازمه فراهم كردم كه مزیدى بر آن متصوّر نبود، ولى كثرت أسفار علاءالدوله و وفور مشاغل جناب شیخ در هر سال، از بناء رصدخانه عائق و مانع مىشد و از آن روى آن أمر انجام نیافت؛ ولى از نتیجه آن اهتمامات، بسیارى از غوامض نجومیه حل گردید و أغلب أعمال رصدیه معلوم شد. و كتاب حكمت علائیه را كه ـ به پارسیش دانشنامه علائى خوانند ـ در آن أیام بنام علاءالدوله انجام داد» ]نگر: همان ص 566، محبوب القلوب، ج 2، ص 170.[.
و باز أبوعبیداللّه گوید كه: مدّتها گذشت كه در خدمت آن جناب بودم، هیچ ندیدم كه در سیر كتب بترتیب مطالعه كند، بلكه مواضع مشكله هر كتاب را تفحّص مىكرد تا شأن و مرتبه مولّف آن را در یابد.
نقل است كه چون كتاب مختصر أصغر ـ یعنى موجز صغیر ـ را در منطق تألیف كرد، آنرا به شیراز بردند و حكماء و فضلاء آن سرزمین در چند جاى از آن ایرادات و شبهاتى یافتند؛ و آنها را بر جزوى چند نوشته با نامهئى نزد أبوالقاسم كرمانى ـ كه رفیق ابراهیم بن بایار دیلمى بود ـ ، فرستادند. و ابوالقاسم آنها را بنظر جناب شیخ رسانید، شیخ آن أجزاء را گرفت و همى در آنها نظر مىكرد و با أبوالقاسم صحبّت مىداشت و با سایر مردم سخن مىگفت؛ و تا نماز عشاء به همین منوال گذرانید. پس آغاز نوشتن ایرادات و جواب یك یك از آن شبهات را نمود، و آن أیام فصل تابستان و شبها در نهایت كوتاهى بود، و هنوز شب از نیمه نگذشته بود كه تمام آن ایرادات را جواب نوشت. ابوالقاسم گوید: من درآمدم در حالى كه بر مصلّى نشسته بود و أجزائى را كه در جواب علماء شیراز بود نزد من نهاد و فرمود: این أجزاء را بگیر و در نامه خود از تحریر جواب ایرادت و صورت حال نویس. أبوالقاسم صورت حال را نوشت و چون علماء شیراز آن تحریر دلپذیر را دیدند، بر فضائل او و قصور ادراك خویش اقرار آوردند.
گویند: در هنگامى كه آن حكیم دانشمند به وزارت علاءالدوله بسر مىبرد، أمیر را كمربندى از سیم كه بجواهر ترصیع كرده بودند با كاردى كه از گوهرهاى قیمتى آویزهها داشت، بود؛ و آنرا برسم موهبت بدان جناب مرحمت نمود. و چون كمر مرصّع و كارد مكلّل با زّى او مناسبت نداشت، جناب شیخ آنها را به یكى از غلامان كه مقرّب حضور بود، ببخشید. و پس از چند روز علاءالدوله آن غلام را دید كه كمر را بسته و كارد را برمیان زده، از حقیقت أمر پرسید، غلام عرض كرد كه اینها را شیخ بمن بخشیده.
سخت برآشفت، چه آن كارد و كمر مختصّ خود او بود. پس غلام را سیاست بلیغ نموده و بقتل شیخ نیز كمر بست. یكى از محرمان حضور كه با او دوستى داشت، شیخ را از این معنى آگاه كرد. آن حكیم فرزانه چون از ماجرى مطّلع شد، از كسوت معتاد به لباس دیگر تن بیاراست و از اصفهان روى برى آورد. و چون بدان سرزمین رسید از پس تحصیل قوت ببازار شد، و به هر سوى مىنگریست تا نظرش بایوانى افتاد كه جوانى نیكو روى در آن نشسته و جمعى از بیماران بر وى گرد آمده، شیخ نزدیك دكّه آن جوان طبیب نشست و در أعمال و أقوال او چشم دوخته همى نظر مىكرد. تا اینكه دید زنى قارورهئى در دست گرفته به استعلاج بنزد وى آمد. طبیب چون قاروره را بدید بى تأمّل گفت: مریضى كه این قاروره او است یهودى باشد، سپس گفت: چنین میدانم كه این بیمار امروز ماست خورده. زن گفت: چنین است. پس گفت: خانه این بیمار و خوابگاه او در مقامى پست است. زن گفت: آرى. شیخ از حدس آن طبیب زیاده در تعجّب شد. ناگاه جوان را بر او نظر افتاد، او را بنزد خود خواند و صدرش نشانید، و چون از عمل معالجت فراغت جست عرض كرد كه: چنان مىبینم كه تو خود شیخالرئیس هستى كه از بیم علاءالدوله فرار كردهئى. شیخ را حیرت زیاده شد؛ و جوان استدعاء كرد كه شیخ بفرود آمدن در منزل او رهین امتنانش فرماید. آن جناب قبول كرد و با یكدیگر رو به منزل آوردند وپس از طىّ لوازم میزبانى، شیخ از جوان پرسید كه: امروز از كدام راه دانستى كه آن قاروره از یهودى است؟ و او ماست خورده؟ و مكانش در جائى پست است؟
عرض كرد كه: چون آن زن دست بیرون آورد پیراهنى كه بس قیمتى و چركین بود در برداشت، دانستم كه یهودى مىباشد؛ و هم آلوده بماست بود، حكم كردم كه ماست خورده؛ و چون محلّه یهودان این شهر در پستى است بدان هم تلفّظ نمودم.
شیخ دیگر باره پرسید كه: از كجا دانستى من كیستم و از بیم علاءالدوله فرار كردهام؟ جوان گفت: چون آوازه فضائل و جلالت ترا شنیده بودم بخاطرم گذشت كه شاید ابوعلى باشى، و میدانستم كه علاءالدوله برغبت و اختیار از همچو تو حكیم و وزیرى دست بردار نخواهد بود، لاجرم حادثهئى روى داده كه گریزان گردیدهئى.
شیخ فرمود: اكنون بگوى مسئول تو از من چیست تا در انجام آن همّت گمارم؟ گفت : علاءالدوله از چون تو بزرگى چشم نخواهد پوشید و عمّا قریب در استرضاء خاطرت برآید و بر وزارتت بر قرار دارد، ملتمس آنست كه چون نزد وى روى آنچه از من دیدهئى بعرض رسانى و مرا در سلك ندیمانش منتظم سازى. شیخ این معنى را قبول كرد؛ و طولى نكشید كه علاءالدوله جمعى از خواصّ خود را با تشریف وزارت، به معذرت نزد شیخ فرستاد و وى را به اصفهان خواند. شیخ، آن جوان طبیب را همراه برد و پس از رسیدن به حضور علاءالدوله، ماجراى آن جوان را به عرض رسانید و رفته رفته او را جزؤ ندماء علاءالدوله گردانید.
و در آن چند سال كه او در اصفهان وزارت و ریاست داشت، چندان نوادر و لطائف در مكالمات خود درج مىكرد كه أدباء نكتهیاب، همگى در حیرت مىافتادند و از هر مقوله كه سخن مىرفت، از پاسخ عاجز مىماندند.
در تاریخ نگارستان قاضى احمد قمّى ]در جریان تصحیح حاضر، به این كتاب دست نیافتم.[ و بعضى از مواضع دیگر، نگارش رفته كه:
آن جناب هر چند كه بر أصحاب علوم و أرباب فنون در أستادى مسلّم بود و در هر باب و هر كتاب همه كس را ملزم مىنمود، ولى وقتى، از مردى كنّاس چندان الزام دید كه در نزد همراهان از فرط خجلت خواموش ]حضرت استاد، با اشاره به املاى این كلمه، بر فراز آن نگاشتهاند: «كذا».[ گردید، و آن چنان بود كه روزى با كوكبه وزارت از راهى مى گذشت، كنّاسى را دید كه خود بدان شغل كثیف مشغول و ضمناً با زبانش بدین بیان مترنّم است:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
آن جناب را از شنیدن آن شعر تبسّم آمد و با شكرخندهئى از روى تعریض آواز داد كه: الحق حدّ تعظیم و تكریم همان است كه تو درباره نفس شریف مرعى داشتهئى و قدر جاهش همین است كه در قعر چاهش بكنّاسى گذاشتهئى! و باز این كار زشت را افتخار آن میشمارى!
مرد كنّاس دست باز داشته و گفت: در عالم همّت، نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منّت رئیس بردن؛ و دیگر: در وقت رحیل كنّاس را از محنت كنّاسى مردن نیك آسان بود، امّا دنیادار را از محنت خودشناسى و طنطنه حقناشناسى مردن سخت دشوار باشد.
شیخ از این معنى غرق عرق شده شرمندانه از آنجا بگذشت.
و نظیر این حكایت، آنست كه مرحوم سید على خان شیرازى نقل كرده كه: أصمعى روزى كنّاسى را دید كه چاهى پاك مىكرد و همى مىگفت:
و أكرم نفسی إنّنی إن أهنتها
و حقّک لمتكرم على أحدٍ بعدی
أصمعى گفت: سوگند بخدا تو چیزى از خوارى فروگذارى نكردى جز اینكه از این حرفت بر نفس خود بار نمودى!
كنّاس گفت: راستست، ولى او را از بزرگتر از این نگاه داشتم، گفت: آن چیست؟ گفت: سوال از مثل تو!
أصمعى گوید: من از او گذشتم در حالتیكه رسواترین مردم بودم! ]نگر: ریاضالسالكین، ج 3، ص 421[.
و مختصر؛ جناب شیخالرئیس در خدمت علاءالدوله همى بسر مىبرد، تا اینكه سلطان محمود غزنوى ـ چنانچه از این پیش اشاره بدان نمودیم ـ ، در سنه 420 عراق عجم را مسخّر كرد، مجدالدوله را گرفته به غزنین فرستاد، علاءالدوله كه در حقیقت از جانب مجدالدوله و به پشتوانى او در اصفهان حكومت یا تقریباً سلطنت مىنمود از صولت سلطان ترسیده به پنهانى با جناب شیخ به شاپور فارس رفت و سلطان محمود ایالت عراق و مضافات آن را به فرزند خود، مسعود داد و خود به غزنین برگشت. و علاءالدوله پس از مراجعت سلطان، فرزند خود را با هدایاى چندى نزد مسعود فرستاد و او آنها را قبول كرد و حكومت اصفهان و مضافات آن را كما فی السابق بدو واگذار نمود و بر آن سامانش مسلّط كرد. و پس از چندى چون ملك خود را به تدبیرات صائبه شیخ از هر خلل مصون دید، داعیه استقلال پیدا كرد. سلطان مسعود از ما فی الضمیر وى مطّلع شده دیگر باره با لشكرى جرّار به اصفهان روكرد، علاءالدوله تاب مقاومت نیاورد و به شاپور و اهواز رفت. سلطان مسعود به اصفهان آمد و خواهر علاءالدوله را به چنگ آورد. جناب شیخ كه از نمك خوارگان آن خاندان و هم از تدابیر علمى و حكمتى بسى از غرائب امور در آن دولت جارى كرده بود، براى حفظ ناموس علاءالدوله به پنهانى به سلطان مسعود نوشت كه: خواهر علاءالدوله را شأنى است كه جز با تو كفو دیگرى نتواند شد، خوب است كه او را از پردهگیان حرم خود نمائى و چون چنین كنى علاءالدوله بى منازعى، خطّه اصفهان بر تو مسلّم دارد. پس سلطان آن مخدره را به عقد ازدواج خویش در آورد و اصفهان را هم به علاءالدوله واگذاشت و خود، برى رفت. و چون چندى گذشت باز مفسدین بعرض سلطان رسانیدند كه علاءالدوله در تهیه جنگ است، سلطان مسعود زیاده در خشم شد و بدو پیغام داد كه: از خیال كج در گذر و زحمت ما روا مدار كه اگر سر خلاف گیرى خواهرت را طلاق داده و او را به أوباش لشگرى بخشم! علاء الدوله از این سخن مو بر ]دستنوشت: «مؤثر». ضبط متن موافق است با آنچه در نامه دانشوران، ج 1، ص 114 سطرآخر، آمده است.[.
تنش راست شده و چون شعله آتش بر افروخت، و به شیخ عرض كرد كه: جواب او را بنویس.
جناب شیخ بعد از طىّ كلمات مقرّره نوشت كه: هر گاه ارباب نفاق در خلاف علاءالدوله چیزى عرض نمودهاند محض دروغ و افتراء است. و در خصوص بانوى حرم، اگر چه او خواهر علاءالدوله است لكن اكنون منكوحه سلطان میباشد، و اگر طلاقش هم دهى باز مطلّقه تو است، و غیرت زنان بر شوهران است نه بر برادران!.
سلطان چون نامه شیخ را مطالعه نمود از صدق آن عبارات و دیگر علائم و امارات بر وى معلوم شد كه آن خبر اصلى ندارد. پس از شأن و شوكت نمّامان بسى كاست و بر حرمت خواهر علاءالدوله افزود و او را با تجهیزى شایان نزد برادر گسیل ساخت.
و مقارن آن أیام، سلطان محمود در شب 5 شنبه 32 ع 2 سنه 421 وفات كرد؛ و چون این خبر به مسعود رسید دو اسبه به جانب غزنین تاخت و پس از استقرار و استقلال، ابوسهل بن حمدون را به ایالت عراق برقرار كرد، و او با علاءالدوله راه لاف و گزاف گرفت. علاءالدوله تاب تكلّفات او را نیاورده با أبوسهل راه خلاف پیش گرفت و آخر در همدان با او جنگیده و منهزم شد، و ظاهراً این در سنه 425 بود، پس أبوسهل به اصفهان آمد و علاءالدوله به جبال فریدن و خوانسار پناه برد، و بسیارى از خزائن و كتب علاءالدوله را غزنویان بردند كه در فتنه غوریان وقتى كه غزنین را بگرفتند و غارت كردند، همه بسوخت. و همچنین أمتعه نفیسه و كتب جناب شیخ را كه از مسودّه بیرون نشده بود غارت كردند. و چندى نگذشت كه باز علاءالدوله ساز لشگر كرد و بر أبوسهل بتافت و او را منهزم كرد، و بر ایالت اصفهان مستقلّ گردید؛ و جناب شیخ ثانیاً به تألیف مطالب مسودّاتى كه غارت شده بود همّت گماشت و تمام آنها را از حفظ به سبك آنچه از نخست نگاشته بود، نگاشت.
آوردهاند كه: ابوریحان بیرونى هیجده مسئله طبیعیه را كه مشتمل بر اعتراضات بر ارسطو و استفسار از بعضى اشكالات خود بود؛ در رسالهئى مدوّن كرده و نزد آن جناب فرستاد، و از او جواب خواست؛ بدین شرح:
1 ـ اعتراض بر ارسطو در سبكى و سنگینىِ اجسام فلكیه؛
2 ـ اعتراض بر آن فیلسوف در قدم عالم؛
3 ـ اعتراض بر او و سایر حكماء كه چرا جهات را منحصر در شش دانستهاند؛
4 ـ اعتراض بر او در اینكه چرا وجود عالمى را كه برون از این عالم باشد، محال شمرده؛
5 ـ اعتراض بر او در این كه چرا شكل فلك را كروى دانسته و در نفى شكل بیضى و عدسى بلزوم خلأ تمسك جسته، با اینكه ممكن است كه بشكل عدسى و بیضى هم خلأ لازم نیاید؛
6 ـ اعتراض بر او در تعیین جهت یمین و مشرق كه خود مستلزم دور خواهد بود؛
7 ـ اعتراض بر او در كرویت شكل آتش، با اینكه بمذهب ارسطو لازم است كه شكل آن كروى نباشد؛
8 ـ سوال از حقیقت حرارت و شعاعات كه اجساماند یا اعراض؟؛
9 ـ سوال از حقیقت استحاله و انقلاب بعضى از عناصر به یكدیگر كه آن از چه قبیل است؟؛
10 ـ سوال از سبب سوزانیدن شیشهئى كه پر از آب صاف باشد اجسام برابر خود را؛
11 ـ سوال از مكان طبیعىِ عناصر؛
12 ـ سوال از كیفیت ادراك باصره؛
13 ـ سوال از سبب اختصاص ربع مسكون شمالى زمین به عمارت، با آنكه ربع شمالى دیگر با دو ربع جنوبى آن در این حكم مشتركند و سبب امتیازى نیست. (ولى هرگز بخواطر این دو حكیم بزرگوار نمیگذشت كه پس از چهارصد و پنجاه سال تقریباً بعد از ایشان، حكیمى مانند كریستف كلمب ایطالیائى پیدا مىشود و بدیده علم، مسكونیت ربع دیگر شمالى را مىبیند و بپاى مردىِ عمل، بدانجا رفته این راز سر به مهر را بر همه عالم، سحر ]چنین است در دستنوشت.[ خواهد كرد).
41 ـ سوال و انكار در تلاقى سطوح با برهان هندسى؛
51 ـ سوال از امتناع خلأ با اینكه امكان خلأ در زجاجه ممسوسه محسوس است؛
61 ـ سوال از شكستن ظرفها از سختى سرما؛
17 ـ اعتراض بر او در اینكه چرا بر قائلین جزء لایتجزّى تشنیع آورده، با اینكه حكماء را نیز از ایرادى كه بر متكلّمین وارد است گریزى نباشد؛
18 ـ سوال از سبب ایستادن یخ بر بالاى آب، با اینكه بمراتب از آب سنگینتر باشد.
در نامه دانشوران چنین است ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 117.[؛ لكن یخ خود بسى از آب سبكتر است، چنانكه جناب آقا میرزا محمّد على خان ذكاءالملك ـ دام فضله ـ در رساله فیزیك خود نوشته ]در جریان تصحیح حاضر، متأسّفانه به این رساله دست نیافتم.[.
و بالجمله؛ ابوریحان بیرونى را با ابو عبداللّه معصومى كه از افاضل شاگردان شیخ است؛ مراسلات و معارضات در میان بود. جناب شیخ جواب آن سوالات را بدو حواله نمود وخود از ایراد آنها دم دركشید. پس مدّتى در جواب تأخیر رفت و ابو عبداللّه ]چنین است در دستنوشت؛ هر چند صحیح آن «ابوریحان» مىنماید.[.
وسیلهها برانگیخت و رسیلهها بفرستاد و جواب طلب كرد. شیخ خامه برگرفت و رسالهئى در جواب آنها نگاشت و نخست از در اعتذار در آمد بدین مضمون كه: «خدایت یارى كناد و از هر شرّى نگاهت بداراد!. همانا اگر در جواب مسائل تأخیرى رفته باشد، از راه تقصیر نیست، چه مىپنداشتم كه ابوعبداللّه معصومى تاكنون آنها را جواب داده و جواب هر یك از آنها را در ذیل هر سوال مرتب داشته»؛ و در آخر آن رساله نوشت كه: «هر گاه از جواب این مسائل چیزى بر تو مشكل شود، از من بازپرس تا بدان آگاهت نمایم».
چون این رساله به حكیمى دانشمند مانند ابوریحان رسید كه در روى أرض نظیرى براى خود نمىدید ـ و جاى آن هم داشت، چه هنوز بعد از نهصد سال تحقیقات و اختراعات افكار صائبه او در مراتب كنجكاوى از تاریخ گذشتگان و وضع نقشه و رسم صفحات جغرافى و سایر فنون ریاضى و طبیعى با آن كیفیت و صور آلات آن ازمنه، محلّ رجوع و دقّت نظر حكماء اروپائى مىباشد ـ ، از مطاوىِ كلمات آخر آن سخت برآشفت و آن جوابها را ناصواب شمرد، دست تعرّض بگشود و بنقض و اعتراض كمر بست و ایراداتى بر آن جوابها نوشت و در هر یك الفاظى ناشایست بكار زد، چنانچه شیخ را در آنها: أیها الشابّ و أیها الفتى الفاضل و غیره یاد كرد! و بطورى ركیك آن ایرادات رامرتّب داشته به سوى او فرستاد. و گفتهاند كه بعد از وفات شیخ، آن رساله رسید و ابو عبداللّه معصومى به پاس نعمت تعلیم، یك یك جوابات ابوریحان را ردّ كرد، و رسالهئى در این خصوص مرتب نمود. و نوشتهاند كه: تمام آن سوالات و جوابات و ایرادات مجلّدى شده و در اصفهان موجود باشد.
آوردهاند كه: جناب شیخ روزگارى دراز بر تجرّد نفس ناطقه سخن كرد، تا اینكه كلام را منجر نمود بر اینكه اجسام عنصریه پیوسته در تبدّل و زوال است و اصل محفوظ و سنخ باقى نفس ناطقه باشد كه اصلاً تغیر در آن راه نیابد، بهمنیار این سخن را انكار كرد وگفت: هم چنان كه اجسام دائماً در تبدّل است و با وجود این در تظاهر متّصل واحد دیده مىشود، چه مانع دارد كه نفس ناطقه نیز همان طور همواره در تبدّل باشد و چون خود نفس غیر محسوس است تبدّل او نیز بحس در نیاید؟. و در این انكار بسى مبالغت و جواب آن را از آن جناب همى مطالبت مینمود. شیخ سایر شاگردان را مخاطب ساخته فرمود كه: این سائل حقّ مطالبه جواب ندارد، زیرا كه این سائل شك دارد كه از من سوال كرده یا از غیر من! چه بناء به مذهب او ممكن است كه شیخ ابوعلىِ نخستین زوال یافته و ابوعلىِ دیگرى بجاى او موجود شده باشد!.
و این معارضه با این طور در روضات ]به این مطلب، در روضاتالجنّات دست نیافتم.[ و نامه ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 118.[ است؛ لكن در قصص فرماید كه:
«بهمنیار زمان را از جمله مشخّصات مىدانست و در این باب با شیخ بسى مجادله نموده، آخر شیخ گفت: تو استحقاق جواب بر من ندارى، زیرا كه آن زمان كه تو سوال كردى غیر این زمان است، پس تو الآن غیر آن شخصى كه از من سوال نموده است؛ و ملزم شد» ]نگر: قصصالعلماء، ص 416 [.
در بسیارى از كتب نوشتهاند كه: شیخ ابو سعید بن ابوالخیر ـ كه از عرفاء كاملین و سلّاك واصلین آن عصر بود ـ ، با این بزرگوار طرف مكاتبت و مراسلت بلكه چندى هم با یكدیگر معاشرت نمودهاند، آن عارف یگانه و زاهد فرزانه بسى بفضل و بزرگوارى این حكیم دانشمند اذعان كرده. و در بدایت حال كه شیخ را چندان بر مدارج كمال، ترقّى دست نداده بود، روزى به مجلس جناب شیخ ابو سعید رفت و سخن از طاعت و معصیت و محرومىِ ارباب ذنوب در میان آمد، پس شیخ الرئیس این رباعى را مىگفت:
مائیم بعفو تو تولّا كرده
و ز طاعت و معصیت تبرّا كرده
آنجا كه عنایت تو باشد، باشد
ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده
پس شیخ ابو سعید ابن رباعى را بداهةً در جواب سرود:
اى نیك نكرده و بدىها كرده
وانگه بخلاص خود تمنّا كرده
بر عفو مكن تكیه كه هرگز
نبود ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده ]نگر: محبوبالقلوب، ج 2، ص 18.[.
وقتى دیگر این دو بزرگ را با هم ملاقاتى دست داد. شیخ ابوسعید نظر به آنكه از أهل تصوّف و عرفان بود بر شیخالرئیس كه از اهل حكمت و برهان بود، خواست انكارى آورد، گفت: مدار شما أرباب حكمت در ترتیب براهین بر شكل اوّل خواهد بود، و سایر اشكال هم تا به شكل اوّل نرود تمام نشود؛ و آن خود مستلزم دور باشد، زیرا كه: علم به نتیجه موقوف است به كلّیت كبرى، و آن بدون علم به نتیجه تمام نشود. یعنى مثلاً در این قیاس: «هر انسان حیوان است، و هر حیوان جسم است» تا نتیحه دهد كه: «هر انسان جسم است»، علم به نتیجه بالضروره موقوف است به كلّیت كبرى، و كلّیت كبرى ـ یعنى اینكه هر انسانى حیوان باشد، و هیچ فردى از آن از این حكم بیرون نباشد ـ موقوف است به مجسّم بودن انسان؛ و آن خود عین نتیجه است.
شیخ در جواب گفت: بلى چنین است، لكن علمى كه در نتیجه مطلوب است علم تفصیلى است و علمى كه در كلّیت كبرى لازم است و دخول اصغر در تحت اكبر بدان موقوف، علم اجمالى است؛ و این دو غیر یكدیگر باشند. پس در برهانى كه تو خود تألیف نمودهئى حدّ وسط مكرر نشده.
شیخ ابوسعید كاسهئى آنجا بود، برداشت و به هوا انداخت و ما بین هوا معلّق بایستاد. پس رو به شیخ آورد و گفت: شما در علم طبیعى گوئید: اجسام بالطبع مایلاند به مركز خود، و چگونه این كاسه كه خود از اثقال است فرود نیاید و به مركز میل ندارد؟! شیخ گفت كه: ما این سخن در آنگاه گوئیم كه مانعى نباشد، و اینك توجّه تو مانع از فرود آمدن است. نوشتهاند كه: شیخ ابوسعید پس از این جواب به شیخالرئیس گفت كه: تو نیز نفس خود را كامل كن تا این مرتبه برایت به هم مرسد. شیخالرئیس گفت كه: تو به منزله عامل و اجیرى هستى كه كارى كردى و مزدى بتو دادند؛ و من بقوّه فهم ادراك معقولات نمودم.
و پس از رفتن شیخالرئیس، مریدان از شیخ ابوسعید پرسیدند كه: او را چگونه یافتى؟ فرمود: من هر جا بدیده نگران و چراغ فروزان رفتم آن كور با عصا خوش بنشان همى براثر ما آمد!.
و زمانى دیگر آن هر دو بزرگوار یكدیگر را ملاقات نمودند و پس از افتراق، از هر یك، حقیقت حال دیگرى را پرسیدند. شیخ ابوسعید گفت: آنچه من مىبینم او میداند! و ابوعلى گفت: آنچه من میدانم او مىبیند!. و در روضات پس از این سخن فرماید: «كلمات این دو بزرگوار اشاره به علم الیقین و حقّ الیقین است كه در مراتب توحید و معرفت، مشرب هر یك از حكماء و عرفاء كاملین باشد» ]نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 184[.
و یك دو سال پیش از وفات شیخالرئیس، ابوسعید نامهئى بدو نوشت كه تقریباً مختصر مضمون آن این بود كه: «من در مقام توحید بر یقین هستم، لكن چون راههاى ظنون هم بسیار است ناچار از هر كسى طریقه او را جویا مىباشم. و همانا تو خود موسوم به علم و مذاكرات اهل راه باشى؛ از آنچه تو را دادهاند توضیحى نما».
و چون آن نامه به جناب شیخالرئیس رسید، خامه برگرفت و جوابى مفصّل تر از آن بدو فرستاد مشتمل بر اظهار و اذعان عظمت و بزرگوارى شیخ ابوسعید، و بسیارى از مقامات سلوك و توحید و بسى از اخلاق مرضیه و صفات پسندیده كه شیمه اولیاء خدا و شیوه عرفاء با صفا بدانها باید باشد؛ و بعضى از عبارات آن این است: «و لیعلم انّ أفضل الحركات الصلوة، و أمیل السكنات القیام، و أنفع البرّ الصدقه، و أزكى السیر الاحتمال، و أبطل السعی الریاء، و لن تخلّص النفس عن الدرن ما التفتت إلى قیلٍ و قال ومناقشةٍ و جدالٍ و آنقلعت بحالةٍ من الأحوال. و خیر العمل ما صدر عن خالص نیةٍ، وخیر النیة ما یتفرّج عن جناب علمٍ، و الحكمة أمّالفضائل و معرفة اللّه اوّل الأوائل (إِلَیهِ یصْعَدُ آلْكَلِمُ آلطَّیبُ وَ آلْعَمَلُ آلصَّالِحُ یرْفَعُهُ ) ]كریمه 10 فاطر.[».
و پوشیده نباشد كه: آنچه در این چند ورق از گزارشات حالات جناب شیخالرئیس نوشتیم، تقریباً به یك اندازه مراتب و مقامات او معلوم شد؛ و ضمناً مكشوف افتاد كه آن حكیم بزرگوار تا چه درجه مصائب و آلام این دنیاى فانى را تحمّل كرده، و اجمالاً بسیارى از عمر عزیز را در ترس از بزرگان و سلاطین عصر خود و پنهان بودن از آنها بسر برده؛ چنانچه این رسم از آغاز دنیا تاكنون همین طور بوده كه ارباب فضل و كمال باید همیشه گرفتار شدائد و مكروهات باشند تا دل بدین خانه عاریتى نبندند. و البتّه لازمه و مقتضىِ آن همه فضایلى كه در این یك مرد گرد آمده بود، همین بود كه سلاطین از معاشرتش بر یكدیگر حسد برند و در پى قتل و ایذاء او باشند. و این قانون كلّى است، چنانچه مرحوم شیخ بهائى ـ أعلى اللّه مقامه ـ در این رباعى اشاره به گرفتارى ارباب فضیلت و بزرگوارى نموده و فرماید:
اى چرخ كه با مردم نادان یارى!
پیوسته بر اهل فضل غم مىبارى!
هر لحظه ز تو بر دل من بار غمى است!
گویا كه ز اهل دانشم پندارى! ]نگر: دیوان شیخ بهائى، ص 174. بیفزایم كه ضبط دیوان: «پیوسته ز تو بر دل من…» مىباشد.[
و لكن در بعضى از كسان ملاحظه میكنیم كه خود دریاى فضل بى پایاناند و بر حسب ظاهر هم گرفتارىِ دنیائى براى ایشان نیست؛ و اینها همه منوط بتقدیر عزیز علیم و یزدان قادر حكیم است كه براى هر كسى هر طور بخواهد فراهم مىآورد!.
و غرض اینكه اجمالاً ارباب فضل و كمال و اصحاب وجد و حال از مطالعه حالات او، اگر قدرى در دنیا سختى مىبینند خود را تسلّى دهند و مرتبه بزرگوارىِ دانش خود را به جزع و بیتابى از بین نبرند.
و در روضات فرماید: «هر آینه او اگر از اهل ورع و هدایت بود به خدمت ارباب جور و ملازمت سلاطین عصر دچار نمیگردید» ]نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 180.[.
و این هم كلّیت ندارد، چه قبل از او و بعد از او بسیارى از بزرگان دین را نشان داریم كه ملازمت سلاطین را مىنمودهاند. و در مجالس المومنین تقریباً حدیثى در این باره نقل كرده و شرح حال جمعى از رجال را نوشته كه وزیر یا امیر فلان پادشاه بودهاند ]نگر: مجالس المؤمنین، ص 335.[.
و از آن طرف چون فی الجمله اسلاف او مستخدم دیوان بودهاند، آن علوّ نفس و شرافت گوهر كه توأم با توفیقات ربّانى در سلوك راه حق و یقین مىباشد، براى او حاصل نشده و آن اخلاقى كه باید در مردان راه حق باشد، ملكه او نشده و همیشه مىخواسته كه دریاى فضائلش موّاج و به همه كس بزرگى علم و فضل خود را ظاهر سازد؛ چنانچه نوشتهاند: وقتى در مجلس درس حكیم كامل و دانشمند فاضل مرحوم ابن مسكویه ـ رضی الله عنه ـ وارد شد و شاگردان او همه، جا بر جا نشسته بودند. پس به ملاحظه اینكه مىخواست اظهار فضائل و كمالات خود را نماید، جوزى به ابن مسكویه داد و گفت: مقدار مساحت این جوز را به شعیرات بیان كن؛ ابن مسكویه در ازاء آن جوز، جزوى كه در علم اخلاق بود به او داد و فرمود: تو اوّل خود را اصلاح كن تا من سپس مساحت این را بگویم!.
در كتاب الاصفهان كه جناب سید جناب ـ سلّمه اللّه تعالى ـ در تاریخ اصفهان مىنگارد و قسمت رجالى آن تاكنون آنچه نوشته شده به مراقبت و اهتمام و حضور و نظریات این حقیر بوده، وقتى شرح حال ابن مسكویه را مىنوشتیم و به این حكایت رسیدیم؛ جناب سید مرقوم فرمودند كه: «این حركات كودكانه ابن سینا در برابر همچنین استادى مانند ابن مسكویه بزرگوار، بسى پستىِ مراتب و مقامات او را آشكار مىسازد» ]در كتاب الإصفهان جناب، «قسمت رجالى» وجود ندارد، و از اینرو هر چند در آن ذكر ابن مسكویه و ابن سینا هر دو رفته است ـ نگر: الإصفهان ص 219، 218 ـ امّا این عبارت را در آن كتاب نیافتم. جناب را كتابى دیگر است به نام كتاب مشاهیر اصفهان، كه هنوز به طبع نرسیده؛ شاید عبارت حاضر را بتوان در آن رساله سراغ گرفت.[.
و همچنین باز شیخ الرئیس را در پارهئى از تألیفات خویش اشارهئى است بر این كه: فلان مطلب را من به ابن مسكویه گفتم و او نفهمید و مكرّر كردم و آخر درست فهم نكرد! كه اجمالاً معلوم مىشود میان ایشان صفائى نبود.
ولى بر حسب ظاهر و در بادئ النظر و به اقتضاء شهرتى كه شیخالرئیس را است، چنان بر مىآید كه او در عصر خود بر همه حكماء سلف و معاصرین تفوّق داشته؛ هر چند كه بعد از دقّت نظر و تعمّق، بعضى از حكماء را از معاصرین او و غیره مىتوان در بعضى از مراتب بر او ترجیح داد. و به همین راه او را شرفالملك و شیخالرئیس لقب دادهاند ـ چنانچه در پزشكىنامه تصریح كرده ]در جریان تصحیح حاضر، متأسّفانه به این كتاب دست نیافتم.[ ـ . هر چند كه ما در صدر ترجمه وجه تلقّب او را به شیخالرئیس نقل از روضات چیز دیگرى نمودیم، و ظاهراً قول پزشكى درست باشد؛ چنانچه تأیید آنرا هم از سلّمالسموات ـ كه خود روضات ]نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 181.[ ناقل آن است ـ پس از این خواهیم نوشت.
و در قصص العلماء گوید: او ادّعاى تعلیم كرد كه همچنانى كه افلاطون یا ارسطو یا غیره را معلّم اوّل گویند و ابونصر فارابى را معلّم ثانى، او را هم معلّم ثالث خوانند. و چون معلّم باید در هر علمى اگر با خداوند آن مباحثه كند بر او غالب آید؛ لهذا او با صاحبان همه علوم مباحثه كرد و غالب آمد جز علم كیمیا و موسیقى، كه شیخ مىگفت: انقلاب مهیت در آن لازم مىآید و آن بقواعد علم حكمت باطل است. و كسى كه طرف او بود گفت: من از آوردن برهان عاجزم ولى در برابر تو عمل مىكنم. شیخ فرمود: شاید شعبده كنى و بر حسّ من مشتبه نمائى؛ او گفت: من اجزائى بتو مىدهم و خود در چهار فرسنگى مىنشینم و بدستورى كه مىگویم رفتار كن. و شیخ بدان نحو قبول و عمل كرد و كیمیا شد؛ و از آن پس اقرار بعجز خود نمود و گفت: من علم كیمیا و موسیقى را نیز تحصیل مىكنم و معلّم مىشوم. پس كتابخانهاش آتش گرفت و دماغش افسرده شد و از آن ادّعاء گذشت؛ و از این جهت او را شیخالرئیس لقب دادند» ]نگر: قصص العلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 299.[.
ولى البتّه در نظر مطالعه كنندگان هست كه ما از این پیش نوشتیم كه او در كتاب شفاء، گذشته از این كه موسیقى را آورده مسائلى چند برآن افزود كه متقدّمین حكماء از آن غافل بودهاند؛ و در خصوص كیمیا نیز هر چند كه در كتاب شفاء در ابطال آن كوشش كرده ولى پس از آن ـ از قرارى كه در كشكول شیخ بهائى است ـ كتاب حقائق الاشهاد را در صحّت آن نوشته ]نگر: كشكول، مجلّد 2، جلد 4، ص 168. [؛ و همچنین كتابى دیگر در كیمیا و هیئت صور فلكیه دارد كه در تألیفات او یاد مىنمائیم. و كتابخانه آتش گرفتن نوشتیم كه در اوائل امر و بودن بخارا بوده، و دیگر در قصص حقائق این كلمات خود را واضح نكرده.
]تكفیر شیخ الرئیس[
جماعتى از فقهاء اهل سنت و غیره از معاصرین او یا دیگران، قول او را در انكار حدوث عالم و معاد جسمانى سند كرده صریحاً گفتهاند: او كافر است، از آن جمله امام غزالى در كتاب المنقذ من الضلال ]نگر: المنقذ من الضلال ـ در مجموعة رسائل الإمام الغزّالی، رساله 24 ـ ص 543.[.
و بسیارى دیگر اعتذار از آن جسته گفتهاند: مقصود از این كلمات كه در كتاب شفاء آورده تحریر مطالب حكماء یونان است، و آنچه اجتهاد او و عقیده او باشد آنها است كه در اشارات یا دیگر كتب آورده. و او خود این رباعى را در ردّ مكفّرین خود گفته:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
محكم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یكى و آن هم كافر پس در همه دهر یك مسلمان نبود ]این دو بیت را، در مصادر بسیارى به نقل از خود شیخ آوردهاند؛ از جمله بنگرید: روضات الجنّات، ج 3، ص 179.[
و الحقّ و الانصاف این رباعى جوابى باصواب و عین صدق و مطابق واقع است، كه اگر بنا شد این گونه حكیمان دانشمند كه زمین از نور علم و دانششان در حركت و اضطراب است كافر باشند؛ پس چه كسان مسلمان خواهند بود!.
در قصص العلماء گوید: «شخصى از منكرین شیخ همواره از قبرستان همدان مىگذشت و آن جناب را بفاتحه یاد نمیكرد، بگمان اینكه او زیدى است. تا شبى در خواب دید كه حضرت رسول ـ صلی الله علیه و آله ـ با شیخ پهلوى هم دیگر نشستهاند؛ آن شخص از حضرت پرسید كه: ابوعلى زیدى است، چرا اینقدر تقرّب یافته؟ حضرت فرمود: تو با این عنق منكسره فهمیدى كه زیدى مذهب بد است و ابوعلى با این فهم و فطانت نفهمید؟!» ]نگر: قصص العلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 301.[؛ انتهى.
و از مرحله كفر و اسلام هم كه گذشتیم، جماعتى او را بر حسب ظاهر كلمات و حالات او ـ كه شیوه و مقتضىِ حال عموم علماء آن اعصار است ـ ، سنّى دانستهاند؛ چون مرحوم علّامه مجلسى در بحار ]به سخن علّامه مجلسى در باب تسنّن شیخالرئیس در بحار دست نیافتم، بیفزایم كه در بعضى از مواضع بحار اشاراتى به تكفیر شیخ از سوى علّامه به چشم مىآید؛ نگر: بحارالأنوار، ج 8، ص 328.[، و شیخ على شهیدى در درّالمنثور ]به این مطلب در این كتاب دست نیافتم. بیفزایم كه شیخ على، منظومه مجرّبات ابن سینا را بدون اشاره به تسنّن او، در این كتاب نقل كرده؛ نگر: الدرّالمنثور، ج 2، ص 95.[، و آقا میرزا محمّدباقر چهارسوئى در روضات ]نگر: روضاتالجنات، ج 3، ص 180.[؛ بلكه نوعاً علماء شیعه او را سنّى مىدانند، و مخصوصاً شیخ بهائى ـ أعلى اللّه مقامه ـ بسى در طعن و انكار او كوشش كرده و از كلمات خود تعریضاتى چند بر او آورده؛ چنانچه در مثنوى نان و حلوا و شیر و شكر بسیار مذمّت از او و مؤلّفاتش كرده ]گویا اشاره است به این منظومه:
دل منوّر كن به انوار جلی
چند باشى كاسه لیس بوعلی
سرور عالم شه دنیا و دین
سؤر مؤمن را شفا گفت اى حزین
سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی
كى شفا گفته نبىّ منجلی
سینه خود را برو صد چاک كن
دل از این آلودگیها پاک كن
نگر: دیوان شیخ بهائى، منظومه نان و حلوا، ص 121.[ و در سایر كلمات و حكایاتش ـ مانند شكار رفتن شاه عبّاس ـ درست با او طرفیت نموده. و در كشكول، از مرحوم شیخ مجدالدین بغدادى؛ نقل كرده كه او فرموده: «من حضرت رسول ـ صلی الله علیه و آله ـ را در خواب دیدم و پرسیدم كه: درباره پسر سینا چه فرمائید؟ فرمودند: او خواست بدون توسّط من به خدا برسد و من با دست خود او را منع كردم و در آتش افتاد» ]نگر: كشكول، مجلّد 1، جلد 1، ص 87.[؛ انتهى.
و جماعتى دیگر از بزرگان، بعضى از كلمات دیگر او را گرفتهاند و حالات توبت و انابت آخر عمرش را ـ كه مىنویسیم ـ سند كرده او را اهل نجات گفتهاند.
از آن جمله عینالقضاة همدانى در بعضى از كلمات خود ]گویا اشاره به سخنى ارجمند است كه عینالقضات، درباره شیخ آورده؛ نگر: تمهیدات، ص 350.[، و امام یافعى در مرآتالجنان ]نگر: مرآةالجنان، ج 3، ص 47.[، و خواجه پارسا در فصل الخطاب ]نگر: فصل الخطاب، ص 262. [، و مؤلّف روضةالصفا ]نگر: روضة الصفا، ج 7، ص 472.[ و غیره.
و مرحوم میرداماد ـ قدس سره ـ نظر به اینكه خود از اهل حكمت و فلسفه بوده، مانند مرحوم غیاث الحكماء؛ ـ كه عبارت او در حقّ آن جناب گذشت ـ عباراتى بلند در حقّ او دارد و به كمال تعظیم و احترام نام او را برده، و بلكه افتخار بشركت با او در علوم حِكْمیه كرده ]این گونه عبارات در آثار میر؛ بسیار است؛ از آن جمله بنگرید: تقویم الإیمان ـ چاپ شده به همراه كشف الحقائق ـ ص 296.[. و مرحوم قاضى نوراللّه ـ نوّر اللّه روحه الشریف ـ در مجالس المؤمنین اصرارى بلیغ در تشیع او نموده و به هر طور كه بوده به تكلیف تمام او را شیعه دانسته، و عبارات او را در مبحث امامت إلهیات شفا كه دلالت بر تشیع او دارد ]نگر: مجالس المؤمنین، ص 330.[، نقل كرده؛ مانند اینكه خلافت را بنصّ، أصوب از إجماع دانسته و گفته: كسى كه داراى حكمت نظرى و خواصّ نبوى باشد چیزى ندارد تا اینكه ربّ انسانى گردد و عبادت او پس از عبادت حق، روا باشد؛ و او سلطان عالم زمینى و خلیفه خدا است. و البتّه چنین صفات صادق نیست الّا بر حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام. و ایرادات و شبهاتى را كه بر سایر عبارات او در این مبحث وارد مىآید ـ كه موهم خلاف این عقیده است ـ ، آورده و به هر طور كه بوده جواب داده. و نیز استدلال كرده به این كه: او در فطرت تشیع متولّد شده و از میان همه سلاطین عصر انقطاع به سلاطین شیعه هر یك بعد از دیگرى داشته.
و انصاف اینكه این سخن بسى بجا باشد، چه او اگر مطابق میل سلطان محمود از تسنّن و سایر تملّقات رفتار مىكرد، مانند حكیم فردوسى؛ این همه ناملایمات را تحمّل نمىنمود و به این سختیها نمىافتاد.
و در جمله كلمات مهمّه او درباره حضرت امیر علیهالسلام اینکه مرحوم شیخ حسین بن عبدالصمد؛ در شوارق فرموده كه: «او در بعضى از كلمات خود تصریح نموده بر اینكه اگر نصّى هم در شأن حضرت امیر ـ علیهالسلام ـ نمیبود، معهذا تقدیم او بواسطه مزایا و فضائل او واجب مىبود» ]در جریان تحقیق حاضر به این كتاب دست نیافتم. گویا این رساله هنوز به چاپ نرسیده است.[.
و از جمله كلمات جامعه جلیله او درباره آن حضرت اینكه فرموده: «على بن ابیطالب علیهالسلام، در میان مردم چون معقول است در میان محسوس» ]این سخن شیخ را، معمولاً به رساله معراجیه او منسوب مىنمایند؛ اما راقم آن را در این رساله نیافت.[. و در مجالس المؤمنین پس از ایراد این سخن فرماید كه: یعنى چنانكه معقول بناء بر تجرّد از مادّه اشرف از محسوس است كه مقارن به كثافت مادّه است، آن حضرت افضل و اشرف است از دیگر مردم. و مىتواند بود كه مراد آن باشد كه: حكماء و عقلاء بحث نمىكنند الّا از حال او، و دیگران مانند محسوسات جزئیهاند كه از مبحث خارجاند. و چون حكماء در وجه اعتناى خود به بحث از معقولات آن ]چنین است در دستنوشت.[ گفتهاند كه غرض از علوم حِكْمیه این است كه نفس انسانى را كمالى حاصل شود كه ببقاى نفس باقى ماند و جزئیات محسوس بناء بر تغییر و تبدیل از این قبیل نیستند، پس آن كلمه جامعه شیخ اشارت مىشود به آنكه مجرّد معرفت حضرت امیر علیهالسلام، تحصیل كمال و سرمایه حصول امانى و آمال است» ]نگر: مجالس المؤمنین، ص 334.[؛ انتهى. و هم در مجالس ]نگر: همان.[ و بسیارى از كتب دیگر ]نمونه را نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 181؛ قصص العلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 306.[ از این دو رباعى او استظهار تشیع او را كردهاند:
بر صفحه چهره با خط لمیزلى
معكوس نوشتهاند نام دو على
یك لام و دو عین با دو یاى معكوس
از حاجب و عین و انف با خطّ جلى
* * *
تا باده عشق در قدح ریختهاند
و اندر پى عشق عاشق انگیختهاند
در جان و روان بوعلى مهر على
چون شیر و شكر بهم درآمیختهاند
و مرحوم حاجى نایبالصدر شیرازى در جلد دویم طرائق نوشته كه: «او را مشرب عذب صافیه صوفیه بوده و با مشایخ ایشان صحبت نموده و عقاید حقّه آنان را داشته» ]نگر: طرائق الحقائق، ج 2، ص 558.[. و پاره از كلمات او را در این خصوص از نمط نهم اشارات نقل كرده. و مانند اینكه در مجالس مىخواسته شیعه زیاد كند بعضى دست و پاها زده، او هم مىخواسته صوفى زیاد كند آن قسمت عبارات او را آورده!.
و آنچه ما را بعد از تأمّل و تعمّق در حالات او و كلمات حضراتى كه نوشتیم بنظر میرسد اینكه: آن حكیم دانشمند و فیلسوف بىمانند ـ نظر به اینكه تمام عقاید و احكام و اصول و فروع اسلام مطابق با حكمت الهى و ریاضى و طبیعى و سیاسى و غیره همه مىباشد، و تا دامنه قیامت اگر تمام حكماء عالم خواهند قوانینى بهتر از احكام این پیغمبر حكیم مسلمانان وضع كنند ممكن نمىشود، و هر كه دانش و حكمتش باقسامها بیشتر است بیشتر پى به محاسن این دین مبین برده ـ معتقد بدین بوده كه این پیغمبر از جانب حكیم على الإطلاق مبعوث و تمام دستوراتش بوحى و الهام از كلام ملك علّام است، و از وفور دانش و حكمت بعضى از كلمات و دستورات او را غیر از آنچه بعضى دیگر از مسلمانان فهمیدهاند دانسته و این مایه آن شده كه بعضى خیال كردهاند تكذیب دستورات پیغمبر را كرده. و البتّه محاسن و اهمّیت اخلاقى را كه در حضرت امیر علیهالسلام بود و همه بر طبق مقتضیات تكمیل نفس و حكمت مىباشد، بیش از سایر كسانى كه ادّعاء شیعگى او را مىكنند فهم كرده و او را خلیفه هم چنین پیغمبرى دانستن سزاوارتر مىدیده. و همان چیزى كه باعث شد كه خود آن حضرت در بیست و پنج سال خلافت آنان با ایشان مماشاة مىكرد، او را باعث بود بر اینكه مانند تمام اهل آن اعصار در كتب و كلمات و اقوال و احوال خود از ایشان به نیكوئى نام برد و اظهار براءت و قدحى از ایشان نكند؛ و كجا مانند بسیارى از علماء سنّت حدیثى براى ایشان وضع كرده یا از جانب ایشان در موضوعى طرفیت كرده است؟!.
و چون تكمیل نفس و تصفیه باطن و رساندن انسان خود را به مقامى كه تا آنجا قابلیت رسیدن دارد ـ كه غرض اصلى از جا دادنْ نفس را در این خاكدان همین و در حقیقت عین حكمت است ـ اگر بر وفق دستورات این پیغمبر باشد با ریاضت، آن را تصوّف گویند؛ و این حكیم هم بقوّت علم و عمل البتّه آنجا رسیده است صحیح است كه نام صوفى هم بر او نهاده شود، كه حكیم و صوفى را ما در حقیقت و وصول به مقصد به یك معنى خواهیم گرفت.
و بالاخره پس از اینهمه كلمات ما او را مسلمان و شیعه و صوفى به مفاهیمى كه براى آنها نوشتیم مىدانیم، و انشاءاللّه مشمول رحمت واسعه حضرت یزدان و نائل به مقام رضا و رضوان خواهد بود.
و آن بزرگوار بسیارى از مطالب حكمت طبیعى و ریاضى را كشف نمود كه حكماء پیش، از آنها غافل بودند و اكنون بعد از چند قرن حكماء اروپا به اسباب و آلات و مقدّماتى كه در آن روزگار نبوده، و ]چنین است در دستنوشت.[ بدانها پى بردهاند؛ مثل اینكه معروف است كه او یرقان قبل السبع را علاج كرد، با اینكه آن را عسرالعلاج مىدانستند و در آن زمان از معالجه آن عاجز بودند.
و در سلّم السموات نوشته كه: «اهل حكمت نظریه و اطبّاء پس از افلاطون و ارسطو از هیچ كس آن سود نبردند كه از آثار و تعلیقات او بردند، و از این جهت او را به شیخالرئیس لقب دادند. و او در پارهئى از مطالب حكمت با فاریابى ]چنین است در دستنوشت.[ مخالفت كرده، مانند مفهوم قضیه ذهنیه؛ و در بعضى از مسائل طب با جالینوس به راه خلاف رفته، مثل اینكه جراحت سل سینه قبول علاج نخواهد كرد چه آن در عضو متحرك است كه شش باشد، و التیام متحرّك الّا بسكون صورت نبندد؛ و آن را بسل گوسپند كه التیامش محسوس است نقض كرده» ]راقم در جریان این تصحیح، به متن سلّم السماوات دست نیافت. مرحوم مؤلّف نیز ـ آنگونه كه پیش از این خود اشاره كرد ـ این بخش را از روضات اقتباس كرده است؛ نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 181.[. و در تاریخ بیهقى نوشته كه: «او در هواهاى مختلف و امكنه متباعده بسیارى از جراحات سل را بگُل قند و شیر علاج كرده» ]نگر: تاریخ الحكماء ـ ترجمه فارسى ـ ص 567.[؛ انتهى.
و او خود در قانون نوشته كه: آنچه من تجربه كردهام و در هر بدنى سودمند تواند بود؛ اینكه صاحبان سل یكسال تمام گل قند شكرى بخورند و هر روز آنچه توانند اگر چه بنان خورش هم باشد مصرف نمایند، و هر گاه ضیق النفس طارى شود به اندازه حاجت شربت زوفا بنوشند، و اگر حمّاء دقیه دست دهد قرص كافور بكار برند؛ و البتّه از این راه تخلّف نكنند. و من اگر از تكذیب مردمان نمىاندیشیدم فوائد عجیبه در این باب حكایت مىكردم. از آنجمله زنى را این درد روى داد و چندان شدّت كرد كه تن به مرگ داد و همى خواستند جهاز مرگ برایش آماده كنند، پس برادرش به معالجت كمر بست ودستورى را كه گفتم مداومت كرد تا از فضل حضرت یزدان بهتر شد. و من خجلت مىبردم كه بگویم چه قدر گل قند بوى خورانیدم و نمىتوانم به درستى مقدار آن را تعیین نمایم»؛ انتهى.
در تحفة العالم فرماید كه: بخاطر است كه در جائى نوشته دیدم منقول از حكیم دانا شیخالرئیس كه با حكیمى دیگر مىفرموده است: اگر جائى دیگر غیر از این عالم بجهت ایستادن بود، این زمین را به جرّثقیل بر مىداشتم»؛ و پس از چند سطر فرماید كه: «شیخ اجلّ كه این ادّعا را نمود بتعلیم مردم نپرداخت كه عوام و مردم بازار به آن رهبر شوند و به كار معیشت آنها آید، بخلاف حكماى فرنگ كه به صنعت كاران و ارباب حرفه بیاموختند تا كارها بر ایشان آسان گردد» ]براى دستیابى به منبع این سخن، دو رساله تحفة العالم مطبوع مشهور ـ : اوّلى از آنِ شوشترى، در شرح سفرنامه هند او؛ و دوّمى در شرح خطبه كتاب شریف معالم الدین ـ را بر رسیدم، امّا آن را در هیچیک از این دو نیافتم.[؛ انتهى.
و از جمله مطالب مهمّه منسوبه بدان جناب اینكه او گفت: من زُهره را بر روى قرص آفتاب مشاهده نمودم. در قصص العلماء فرماید كه: «ابوعلى مىگوید كه در روز ستاره عطارد را دیدم كه در وقت مقارنه با آفتاب بر روى آفتاب بود، مانند خالى كه بر روى كسى باشد، اگر چه عطارد در فلك دوّم است و شمس در فلك چهارم، لیكن چون مقارنه بود ـ یعنى در یك برج و در یك درجه و در یك دقیقه جمع گشته بودند ـ چنان به نظر مىآمد كه خالى بر روى آفتاب است» ]نگر: قصص العلماء، ص 421.[؛ انتهى.
و این نقل قصص در مورد عطارد اشتباه است، آنچه خود او در شفاء نوشته این است كه فرماید: «من ستاره زهره را مانند خالى بر روى جرم شمس دیدم» ]به موضع این مطلب در كتاب شفاء دست نیافتم.[؛ انتهى.
و انكشاف آن حكیم فرزانه كه بطور قطع و یقین نقل كرده، بسى محلّ توجّه و دقّت نظر ارباب هیئت و موجب بزرگى مقام دانش و درایت او گردید، و تا قریب باین اعصار همگى حكماء آن را از او قبول كرده و مورد تعظیمش مىداشتند؛ چنانكه یكى از ادلّه محاطیت فلك زهره را نسبت بفلك شمس پس از اختلاف منظر و غیره، همین را مىنوشتند كه شیخالرئیس زهره را مانند خالى بر روى آفتاب دیده؛ چنانكه قاضىزاده رومى در شرح كتاب ملخّص چغمینى و ملا مظفّر گنابدى در شرح بیست باب ملّا عبدالعلى بیرجندى آوردهاند.
و در سلّم السموات فرماید كه: بعضى از مسائل هیئت و نجوم كه بطلمیوس حكیم و غیره بظنونى چند در آنها استناد نموده بودند، نزد این حكیم به درجه حسّ و یقین رسید، مانند اینكه آفتاب در فلك چهارم و زهره در سیم است؛ چنانچه گوید: من زهره را مانند خالى بر روى آفتاب دیدم» ]پیش از این اشاره كردیم كه، این رساله در جریان تصحیح حاضر دست یاب این راقم نشد.[؛ انتهى.
و به هر حال عقیده قدماء بر این سخن راسخ بود و این دعوى را از او قبول كرده بودند، بلكه از ابن ماجد اندلسى بالاتر از آن را هم پذیرفتند كه او گفته: من زهره و عطارد را هر دو بیك بار بر روى قرص آفتاب دیدم در زمانى كه هر دو محترق بودند.
تا اینكه شعشعه دانش و درایت مردمان اروپا بر صفحات ایران تابش افكنده فهمیدند كه آن همه، محض خیال و توهّم بود؛ چه این گونه حكماء هیچ كارى را بقیاس و گمان درست ندانند و این گونه مطالب طبیعى را تا به حس در نیاید هیچ نشمرند. و بواسطه آلات و اسبابى كه اختراع نمودهاند فهمیدهاند كه: اینها كلافهائى باشد بر روى خورشید. و اوّل كسى كه آنها را بكلف مشاهده نمود فائرلیون در سنه 1020 و بعد از آن گالیله در سنه 1021 و غیره، كه تاكنون بسیار دیدهاند و به سر حدّ یقین رسیده؛ هر چند كه پارهئى از حكماء ایران نیز با فقدان این آلات امروزه آنها را بر روى قرص خورشید دیدهاند؛ چنانچه در شرح چغمینى گوید كه: «پارهئى از مردم گمان كردهاند كه بر روى قرص آفتاب، نقطهئى است سیاه كه اندكى از مركز آن بالاتر است، مانند كلف كه بر صفحه ماه نمودار است». و البتّه ما را بایستى بسى افتخار بوجود این كسانى باشد كه بدون آلات و اسباب امروزه، این كلفها را مشاهده كردهاند و خیلى باید مقام فضیلت و بزرگوارى ایشان را تمجید نمائیم.
و هم چنین ابن رشد طبیب فیلسوف منجم عربى كه در قرن پنجم هجرى مىزیسته، وگمان كرده كه عطارد را بر روى قرص آفتاب دیده؛ محض خیال و توهّم بوده. و مسیو اراكو رئیس رصد خانه دولتى فرانسه او را تكذیب كرده و گفته كه: قطر عطارد در اوقات عبور از روى قرص آفتاب دوازده ثانیه بیش نباشد، و كلف مستدیر مظلمى كه بقطر دوازده ثانیه باشد در روى قرص آفتاب با چشم دیده نشود. و احتمال قوى داده كه آن راصد عرب، كلفى از آفتاب را دیده و عطارد پنداشته. و هم چنین سكالیژه و كپلر كه از منجّمین معروف اروپا مىباشند و گمان كردهاند كه در اوائل ماه صفر سنه 1016 ـ یعنى 28 مه سنه 1607 ـ عطارد را بر روى قرص آفتاب دیدهاند، اشتباه نمودهاند و متأخّرین ایشان را تكذیب كردهاند. و نه اینكه حكماء اروپا منكر دیدن زهره یا عطارد بر روى قرص آفتاب باشند، بلكه دیدن یكى از آنها را بر روى آن در حالت احتراق هر یك از آنها ممكن مىدانند و گویند تا بحال هم مكرر واقع شده؛ و لكن هر دو را با هم در یك وقت محترق شدن انكار نمودهاند. و آنرا هم ممكن مىدانند، لكن گویند بحسب استخراجات صحیحه و ارصاد و زیجات معتبره تا كنون واقع نشده؛ و درباره یكى از آنها ـ چنانچه نوشتیم ـ گویند: با چشم و بدون آلات و اسبابى كه در این اواخر براى این كار تهیه نمودهاند، ممكن نیست. و گفتهاند كه: محقّقاً نخستین كسى كه عطارد را بر روى قرص خورشید دیده، كاماندى معلّم مدرسه پاریس بوده كه در روز 7 نوامبر سنه 1631 مطابق اوائل ع 2 سنه 1041 در شهر پاریس آنرا بر روى عكس قرص آفتاب كه به ورقى كاغذ سفید افتاده بود در اطاق تاریكى دید، و این تدبیر در آن اوقات معمول بود براى رؤیت كلفها؛ و پس از دیدن آن بى اختیار از غایت شعف فریاد بركشید كه: یافتم آن چیزى را كه سالها است حكماء طبیعیین در جستن آن اصرار دارند!. و از آن وقت باز تاكنون اوقات عبور هر یك از زهره یا عطارد را بر روى قرص آفتاب ـ یعنى به عبارت اخرى كسوف آفتاب را بواسطه یكى از این دو ستاره ـ از زیج استخراج و در بعضى از تقاویم مىنویسند، و در افقى كه دیدن آن ممكن باشد قبل الوقت حركت وآلات و اسباب معموله را نصب مىنمایند و مكرّر به دیدن آن نائل شدهاند. كه یك وقت آن راجع به زهره در روز 4 شنبه 28 شوّال سنه 1291 بوده و در تهران دیدهاند؛ و در نامه دانشوران از آن شرحى مىنویسد ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 140.[. مرحوم حاجى نجم الدوله؛ در مقدّمه تقویم سنه 5132 وقتهای عبور عطارد را از روى شمس تا صد سال استخراج كرده و نوشته؛ و همچنین جناب سید جلالالدین تهرانى در مقدّمه تقویم سنه 1342 عبور آن را كه در روز 5 شنبه 3 شوّال آن سال واقع شد، خبر داد و نوشت. و جناب آقا میرزا ابوالقاسم خان نجم الملك در مقدّمه تقویم سنه 1345 وقوع آن را در روز 5 شنبه 15 ج 1 سنه 1364 نوشت.
و به هر حال این مطلب در این ازمنه غرابت و اهمّیتى ندارد. مقصود آن ادّعاى مرحوم شیخالرئیس بود كه تا این اواخر همه كس آن را از او قبول، و در این اوقات سهو او را واضح نمودهاند.
و دیگر از جمله اشتباهات او ـ چنانچه صلاح الدین صفدى در كتاب وافى به وفیات گفته ـ اینكه: «او از غایت استبداد بنفس و اتّكال به ذهن خود، در ادویه مفرده بنطاقلن را كه به معنى 5 برگ باشد و بتقدیم باء بر نون است، در حرف نون یعنى به تقدیم نون بر باء آورده!» ]این مطلب را در الوافی بالوفیات صفدى نیافتم؛ نگر: الوافی بالوفیات، ج 12، ص 391 تا 412 ترجمه شماره 368.[.
و آن جناب را از اثر افكار صائبه و نتیجه خامه خجسته، تألیفاتى بسیار بتازى و پارسى همه در غایت متانت و دلپذیرى و فائده باشد؛ بدین شرح:
آنچه در بخارا تألیف كرده:
1 ـ كتاب حكمت عروضیه، كه آن را مجموع گویند و به خواهش شیخ ابوالحسن عروضى تألیف شده. و آن نخستین نسخهاى است كه او در حكمت تألیف نموده؛ و گفتهاند عمر او در وقت تألیف آن 21 سال بوده.
2 ـ كتاب حاصل و محصول، براى شیخ ابوبكر برقى نوشته؛ بیست جلد.
3 ـ كتاب البرّ و الإثم، كه هم به نام ابوبكر برقى در اخلاق پرداخته؛ دو جلد.
4 ـ كتاب لغات سدیدیه در اصطلاحات طبّیه، بنام امیر نوح بن منصور سامانى؛ پنج جلد.
آنچه در خوارزم تألیف كرده:
5 ـ رساله مبسوطى در الحان موسیقى، بنام ابوسهل مسیحى.
6 ـ رساله در علم درایة، نیز بنام ابوسهل.
7 ـ مقاله در قواى طبیعیه، بنام ابوسعید یمامى.
8 ـ قصیده عربى در منطق، بنام ابوالحسین سهلى.
9 ـ كتابى در كیمیا و هیأت صور فلكیه، بنام ابوالحسین مزبور.
كه مؤرّخین گفتهاند: جناب شیخ بیانات طریفه و حكایات بدیعه در آن نوشته، چنانچه در باب تكوّن سنگ مثّانه شرحى گفته؛ و در باب دویم آن از تكوّن جبال فصلى مشبع نوشته، و گفته كه: كوهها از اسباب اصلیه و اتّفاقیه بوجود آیند و از آن جمله زلزله باشد. و مطلبى گفته كه گویا از حلیه راستى عاطل باشد، یعنى گفته كه: پارهئى از اجسام مركّبه كه جزء غالب آنها مس بود در ایران از آسمان به زمین افتاده در حالى كه مشتعل بود و به آتش خارجى هم اذابه نمیشد!. و هم نوشته كه: قطعه آهنى كه به وزن 800 انس یعنى 150 مَن بود فرود آمد و آنرا نزد پادشاه بردند، حكم كرد تا از آن قدّاره ساختند، و عقیده اعراب آن است كه قدّارههاى اهالى كایتى ]چنین است در دستنوشت؛ در نامه دانشوران، ج 1، ص 134: «كاینى».[ كه زیاده از حد تعریف دارد، از این آهن است.
10 ـ كتاب تدارك در انواع خطاء طبیب در معالجات، نیز بنام ابوالحسین مسطور.
11 ـ رسالهئى در نبض به زبان پارسى، كه در دیباچه آن نوشته كه: بفرمان عضدالدوله تألیف شده. و اینجا اشكالى بهم رسد، چه عضدالدوله در 8 شوّال سنه 372 وفات كرده وآن وقت بنا بر قول مشهور یكسال پیش از تولّد شیخ بوده، یا بتحقیق شیخ در آن زمان 9 ساله بوده؛ و ممكن است كه آن را بفرمان مجدالدوله و یا شمسالدوله تألیف كرده باشد و كاتب اشتباهاً عضدالدوله نوشته. یا اینكه ـچنانكه در نامهدانشوارن ترجیح داده ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 135.[ ـ ، آن كتاب را ابوعلى ابن مسكویه تألیف كرده باشد، چه آنچه شیخ در
مسئله موسیقاریه در قانون گفته با عباراتى كه در آن رساله دارد، بر خلاف یكدیگر است.
آنچه در جرجان تألیف كرده:
12 ـ كتاب اوسط جرجانى، در منطق؛ بنام ابومحمّد شیرازى.
13 ـ كتاب مبدء و معاد، در نفس، بنام شیخ ابومحمّد بن إبراهیم فارسى كه احتمال دارد همان شیرازى باشد.
41 ـ كتابى در ارصاد كلّیه، بنام شیخ ابومحمّد؛ و شاید با آن دو سابق متّحد باشد.
آنچه در رى تألیف كرده:
51 ـ كتاب معاد، بنام مجدالدوله.
61 ـ رسالهئى در خواصّ سكنجبین، كه آنرا بزبان لاتینى ترجمه كردهاند.
17 ـ رسالهئى منتخب از كتاب ارسطو در خواصّ حیوانات.
آنچه در همدان تألیف كرده:
18 ـ كتاب شفاء در حكمت مشّاء، هجده جلد. و آن كتاب شریف از اجلّ مولّفات آن فیلسوف بزرگوار است كه بنا بقول ابن ابواصیبعه خزرجى در كتاب عیونالأنباء در طبقات أطبّاء آن را در بیست ماه به پایان برده و خلاصه اقوال متقدّمین و نقاوه افكار متأخّرین را همه در آن آورده، و طرائف مشاهدات و غرائب معاینات خود را در آن بفصل مشبعى یاد كرده. و از زمان او تاكنون، آن كتاب مبارك موضوع درس و بحث حكماء اعصار و مطرح توجّه و دقّت بزرگان روزگار است. و جماعتى به نوشتن شرح یا حاشیه بر آن یا تصرّفاتى دیگر، كمالیت خود را اظهار نمودهاند:
1 ـ ابنصلاح همدانى، و او را شرحى مىباشد بر آن؛ وفاتش سنه 548.
2 ـ مرحوم علّامه حلّى ـ أعلى اللّه مقامه ـ ، و او كتابى دارد بنام كشف الخفاء از كتاب شفاء.
3 ـ ابن مرزوق نحوى، و او چنانچه در بغیةالوعاة سیوطى نوشته: «شرحى دارد بر شفاء» ]نگر: بغیة الوعاة، ج 1، ص 46، ترجمه شماره 75.[ ؛ لكن معلوم بنده نیست كه شفاء شیخ است یا دیگرى. وفاتش سنه 781.
4 ـ مرحوم غیاث الحكماء رضی الله عنه كه او ـ چنانچه در احوالش نوشتیم ]در سال 1210 از مكارمالآثار كبیر و متروک، در شرح حال حاجى میرزا عبدالرحیم عشرت فسائى ص 166 اصل دستخط مؤلّف نوشته: هیجدهم: حاشیه بر إلهیات كتاب شفاء شیخ الرئیس؛ در حكمت بیفزایم كه این نسخه بوسیله مؤلّف، به استادنا العلّامة حضرت آیةاللّه روضاتى سپرده شده است؛ و ایشان بزرگوارانه مدّتى مدید از وقت بیش بهاى خود را براى یافتن این نكته صرف، و سرانجام آن را در ذیل ترجمه عشرت فسائى ـ كه در شمار خاندان غیاث الحكماء قرار دارد، و از این رو مرحوم معلّم ترجمه غیاثالحكماء را در ذیل زندگىنامه او آورده است ـ صرف، و سرانجام نكته مورد نظر را در میان دستنوشت مؤلّف، یافتند ـ جعله اللّه تعالى فی رعیه و متّعنا اللّه بطول بقائه ـ .[ ـ حاشیهئى بر إلهیات آن دارد.
5 ـ مرحوم شاه طاهر اسمعیلى ـ علیه الرحمة ـ ، و او نیز حاشیهئى بر إلهیات آن نوشته؛ وفاتش سنه 952.
6 ـ مرحوم میرزا ابراهیم همدانى ـ رضوان اللّه علیه ـ ، و او هم حاشیه بر إلهیات دارد.
7 ـ مرحوم ملّا صدراى شیرازى ـ قدّس اللّه روحه ـ ، و او نیز حاشیه بر إلهیات نوشته؛ وفاتش سنه 1050.
8 ـ مرحوم محقّق سبزوارى ـ رحمه الله ـ ، و او شرحى بر آن نوشته.
9 ـ مرحوم آقا حسین خوانسارى ـ رحمة اللّه علیه ـ ، و او را دو حاشیه بر آن كتاب باشد. چه از نخست حاشیهاى بر آن نوشت و مرحوم محقّق سبزوارى؛ در شرح خود بر اشارات، ردّى بر آن نوشت؛ پس مرحوم آقا حسین ثانیاً حاشیهئى بر شفاء نوشت وردود سبزوارى را ردّ كرد.
10 ـ مرحوم آقا میر معصوم قزوینى ـ طاب ثراه ـ ، و او را تعلیقاتى متفرّقه بر آن باشد؛ وفاتش سنه 1099.
11 ـ مرحوم آقا جمال خوانسارى ـ زید جماله ـ ، و او هم تعلیقاتى بر آن دارد.
12 ـ مرحوم سید على امامى؛ شاگرد آقا حسین خوانسارى، و او آن را به پارسى ترجمه كرده.
13 ـ مرحوم فاضل هندى ـ عطّر اللّه مرقده ـ ، و او كتابى در تلخیص آن نوشته و تمام نكرده.
14 ـ مرحوم شیخ محمّد على حزین ـ نوّر اللّه مضجعه ـ ، و او حاشیهئى بر إلهیات آن دارد.
15 ـ مرحوم آقا میر سید حسن مدرّس ـ رحمه اللّه ـ ، كه در احوال او گذشت كه او حاشیهئى بر آن نوشته و تمام نشده.
و چند كتاب هم بنام شفاء تألیف كسان دیگر میباشد:
1 ـ كتاب شفا در تعریف حقوق مصطفى ـ صلی الله علیه و آله ـ ، از قاضى عیاض یحصبىّ؛ وفاتش روز آدینه 7 ج 2 سنه 544.
2 ـ كتاب شفاء شیخ محمّد بلوى، در طبّ؛ و او از علماء «550» بوده.
3 ـ شفاء مرحوم شیخ سلیمان علّامه؛ در حكمت نظرى.
4 ـ شفاء مرحوم ملّا محمدرضا تبریزى ـ رحمه الله ـ ، در جمع میان بحار و وافى.
19 ـ كتاب هدایه در حكمت، كه ابن نفیس قرشى دمشقى از علماء قرن هفتم هجرى شرحى بر آن نوشته.
20 ـ رساله در ادویه قلبیه.
21 ـ كتاب اشارات و تنبیهات، در حكمت مشاء. و آن هم از جلائل تألیف مىباشد، و جماعتى بر آن شرح یا حاشیه و غیره دارند:
1 ـ شیخ على بیهقى، و او كتابى دارد بنام امارات در شرح اشارات؛ وفاتش سنه 565.
2 ـ شیخ نجمالدین احمد بن ابوبكر بن محمّد نقچوانى آذربایگانى؛ و او هم شرحى بر آن نوشته نامش زبدهالنقض و لباب الكشف.
3 ـ مرحوم شیخ شهابالدین مقتول ـ قدّس اللّه قبره ـ ، و او نیز شرحى بر آن دارد؛ شهادتش سنه 587.
4 ـ امام فخررازى، و او را هم بر آن شرحى باشد كه آن را شرح قدیم گویند. و نیز همین امام فخر آنرا مختصر كرده بنام لباب الإشارات؛ انجام تألیف آن ج 1 سنه 597 ـ چنان كه در فهرست كتابخانه رضویه (ج 4 ص 345) نوشته ـ . وفاتش روز 2 شنبه عید فطر سنه 606.
5 ـ ابننفیس دمشقى، كه نیز شرحى بر آن نوشته.
6 ـ نجمالدین لبودى دمشقى، كه آنرا مختصر كرده؛ وفاتش سنه 661.
7 ـ مرحوم خواجه نصیر طوسى ـ قدّس سرّه القدّوسى ـ ، و او بر آن شرحى نوشته در ردّ مطالب شرح امام فخر، نامش حلّ مشكلات الإشارات؛ انجام تألیف آن سنه 644؛ وفاتش آخر روز 2 شنبه 18 ذى الحجّه سنه 672.
8 ـ مرحوم علّامه حلّى ـ أعلى اللّه مقامه ـ ، و او كتابى در محاكمات میان شرّاح آن نوشته؛ و هم خود شرحى بر آن دارد.
9 ـ مرحوم قطبالمحقّقین ـ طهّر اللّه رمسه ـ ، و او نیز چون علّامه هم محاكمات میان شرّاح و هم خود شرحى بر آن نوشته.
10 ـ شیخ فتح قصرى، و او آن را بنظم آورده.
11 ـ مرحوم محقّق سبزوارى ـ رحمه الله ـ ، و او را شرحى بر آن باشد.
12 ـ مرحوم آقا میر معصوم قزوینى ـ طاب قبره ـ ، و او حاشیهئى بر إلهیات آن دارد.
13 ـ مرحوم سید على امامى ـ عطّر اللّه ثراه ـ ، و او آنرا به پارسى ترجمه كرده.
14 ـ جناب ادیب پیشاورى، و او ترجمه و شرحى بر آن نوشته كه ناتمام است.
22 ـ كتابى در علاج قولنج.
23 ـ رسالهئى در ارشاد، بنام شیخ محمود برادر خود.
24ـ رساله قصّه حی بن یقظان ـ یعنى: زنده پور بیدار ـ . گویند: حی بن یقظان حاكم شهرى بوده كه شیخ در آنجا محبوس بوده است. و ابن نفیس دمشقى كتاب كوچكى موصوف بفاضل بن ناطق در معارضه و نقض آن نوشته و در آن انتصار مذهب اسلام وآراء ایشان را در نبوّت و شرایع و بعث جسمانى و خراب عالم نموده؛ و هر آینه به ابداع آن، كمال قدرت و ذهن و تمكّن خود را در علوم عقلیه آشكار ساخته.
و مرحوم بابا افضل كاشى ـ طاب مضجعه ـ آن را ترجمه و تفسیر نموده؛ وفاتش سنه 667. و پوكوك انگلیسى آنرا بلاتینى ترجمه نموده؛ وفاتش سنه 1102.
25ـ كتاب قانون در طبّ، و آن هم از تألیفات مفیده مهمّه آن جناب است كه پارهئى از آن را در جرجان و پارهئى را در رى و پارهئى را در همدان تألیف كرده؛ و هم در آنجا به جمع و ترتیب آن پرداخته. و آن كتاب مستطاب منقسم به پنج كتاب است :
الف: در امور كلّیه، مشتمل بر چهار فن؛
ب: در ادویه مفرده، مشتمل بر دو جمله؛
ج: در امراض جزئیه واقعه در اعضاء انسان از سر تا قدم، مشتمل بر بیست و دو فن؛
د: در امراض جزئیه كه در اعضاء مخصوصه بهم میرسد، مشتمل بر پنج فن؛
هـ: در ادویه مركّبه، مشتمل بر چند مقاله و دو جمله.
و این كتاب نفیس از زمان او تاكنون مرجع اطبّاء آسیا و اروپا و غیره و مطرح نظر ارباب بصیرت و خبره مىباشد، و تعریفات بلیغه در مصنّفات قوم براى آن به نظر رسیده.
در چهار مقاله ـ كه مولّف آن خود از اطبّاء فاضل و فضلاء كامل و حكماء بزرگ و علماء سترگ مىباشد ـ؛ پس از تعیین بعضى از كتب براى طبیب فرماید كه: «و اگر خواهد كه از این همه مستغنى باشد، كفایت به قانون كند. سید كونین و پیشواى ثقلین مىفرماید كه: كلّ الصید فی جوف الفرا، یعنى: همه شكارها در شكم گورخر است. این همه قانون گفته است تا بسیارى از او زاید ]مصدر: این همه كه گفتم در قانون یافته شود با بسیارى از زوائد.[. و هر كه را جلد اوّل از قانون معلوم گشت از اصول علم طب و كلّیات هیچ پوشیده نخواهد ماند، زیرا كه اگر بقراط و جالینوس زنده شوند روا بود كه در پیش این كتاب سجده كنند!. و عجبى شنیدم كه در این كتاب یكى بر بوعلى اعتراض كرده است و از آن معترضات كتابى كرده و آن را اصلاح قانون نام نهاده؛ وگوئى كه من هر دو را مینگرم و مصنّف اوّل چه معتبر مردى بوده و مصنّف دوّم كتاب تصنیف نكرده. چهار هزار سال بود كه حكماى اوایل جانها كندند و روانها گداختند تا علم حكمت را بجائى فرود آورند و نتوانستند، تا بعد از این مدّت حكیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس نیز به قدر القسطاس منطق و حكمت، صرّه و نقد كرد و به مكیال قیاس پیمود تا ریب و شك از آن برخواست منقّح و محقّق بازگشت. و پس از او در این هزار و پانصد سال هیچ فیلسوف بكنه سخن او نرسیده و بر جاده سیاقت او نگذشته الّا أفضل المتأخّرین حكیم الشرق و الغرب حجّةالإسلام ابوعلى بن عبداللّه سینا. هر كه بدین دو بزرگ اعتراض كند خود را از زمره اهل خرد بیرون آورده باشد و در سلك مجانین ترتیب یافته باشد و در جمع اهل عته جلوه كرده. ایزد ـ تبارک و تعالى ـ ما را از این هفوات و شهوات نگاه دارد» ]نگر: چهار مقاله ـ طبع كتابفروشى تایید اصفهان ـ ص 67.[؛ انتهى.
و این كه فرمودهاند: «یكى اعتراضاتى بر این كتاب نوشته بنام اصلاح قانون»، تا كنون بنظر نرسیده كه كیست، لكن ابن جمیع اسرائیلى كتابى دارد بنام تصریح بالمكنون در تقبیح قانون، و در تألیف آن كتاب عمرى در ردّ و اعتراض بر این كتاب صرف كرده؛ و هم چنین این ابن جمیع را كتابى باشد بنام تنقیح القانون در ردّ این كتاب كه گفتهاند: چون نسخه آن ببغداد بنظر عبداللطیف بن یوسف بن محمّد بغدادى رسید، آن حكیم دانشمند فرمود: اگر ابن جمیع عمر شریف را در فهم آن عبارات صرف كردى از آن بهتر بود كه در پى تحصیل شكوك، روزگار خود را به پایان آورده. پس با دلائل قاطعه به وضوح رسانید كه آن ایرادات وارد نبوده.
و نشاید كه این ابن جمیع همان باشد كه در چهار مقاله گفته، او در سنه 594 سنه وفات كرده و تقریباً اوائل عمر او با اواسط زمان نظامى عروضى مصادف تواند شد، چنانچه از سیاق سخن او هم چنین برآید كه مؤلّف اصلاح قانون غیر از ابن جمیع مىباشد.
و در منتظم ناصرى فرماید كه: «در سالهاى دراز در فرنگستان معالجات را از روى قانون او میكردند» ]نگر: منتظم ناصرى ـ چاپ سنگىِ رحلى ـ ج 1، ص 158.[.
و در پزشكىنامه پس از پارهئى كلمات فرماید كه: «هم چنین در همه فرنگستان بعد از جنگ صلیب و بیدارى ملل فرنگ از خواب جهل و نادانى، طب منحصر بطبّ ابن سینا بود و كتاب قانون وى را در تمام مدارس تدریس مىكردند، و به زبان لاطینى شرحها بر آن نوشتند». تا اینكه فرماید: «نسخههاى متعدّد از آن چاپ كردند». و بالأخره مىگوید كه: «پس از اینكه در 840 صنعت چاپ پیدا شد و كتب علمى رو بانتشار نهاد بتدریج طبّ ابن سینا را كه مختلط با بعضى اوهام و تخیلات بود و مركّب با برخى مطالب تشخیصى، تنقیح كرده و تلخیص نمودند» ]در جریان تصحیح حاضر، متأسّفانه به این كتاب دست نیافتم.[؛ انتهى.
و جماعتى هم بر این كتاب شرح یا حاشیه و غیره دارند:
1 ـ عزّالدین رازى؛
2 ـ قطبالدین مصرى؛
3 ـ افضلالدین محمّد جوینى؛
4 ـ ربیعالدین عبدالعزیز بن عبدالجبّار جبلى؛
5 ـ شیخ محمّد خنجى فارسى، از علماء قرن ششم؛ و او را بر آن شرح باشد؛
6 ـ ابننفیس دمشقى قرشى، و او را شرحى بر آن باشد در بیست جلد كه آن را شرح قرشى گویند. و در آن، مواضع حِكْمیه را حل و قیاسات منطقیه را مرتّب و اشكالات طبّیه را بیان كرده. و هیچ یك از شروح پیش از او همانند او نگشته، و خود این شارح همیشه این كتاب را مطرح نظر و كلّیات آنرا حفظ داشته و هیچ شاگردى را دستور خواندن كتابى جز آن نمیداده، كه در حقیقت او مردمان راجری بر این كتاب كرد والّا پیش از او همه كس جسارت بر خواندن این كتاب از غایت اشكال و اعضال نمىنموده. و همچنین او را كتابى است بنام موجز در مختصر قانون، زیاده بر هشت هزار بیت كه در این اعصار میان اهل فن متداول بوده.
7 ـ یعقوبالدین اسحاق سامرى؛
8 ـ یعقوب بن اسحق میلجى، معروف بابنالتّف؛
9 ـ هبةاللّه بن جمیع یهودى مصرى؛
10 ـ نجمالدین لبودى دمشقى، كه آنرا مختصر كرده؛
11 ـ علّامه شیرازى، و او را شرحى است بر كلّیات آن بدون شرح اعضاء مفرده. چه او شنیده بود كه ابن نفیس مخصوصاً شرحى بر تشریح اعضاء مفرده و مركّبه آن نوشته وآنرا از مصر بخواست؛ و پیش از رسیدن آن، علّامه خود وفات كرد. و در اوّل این شرحى كه آن علّامه آفاق نوشته، تفصیلى از گزارش عمر خود آورده كه در ضمن، اهمّیت و عظمت خود قانون در انظار بزرگان روزگار و غایت اشكال و اغلاق عبارات آن خوب واضح میشود؛ و معلوم مىگردد كه آن فاضل فرزانه چه قدر بیابانها و شهرها را پاى كوبیده به جهت یافتن اساتیدى كه حلّ مشكلات آنرا بنماید. وفاتش 24 رمضان سنه 710؛
12 ـ شیخ نجمالدین نقچوانى، و او هم شرحى بركلّیات آن دارد؛
13 ـ مرحوم ملّا محمّد آملى ـ رحمه الله ـ ، از علماء قرن هشتم، واو نیز بر كلّیات شرح نوشته؛
14ـ مرحوم شیخ على گیلانى رضی الله عنه ـ كه در 1222 بیاید ـ ، و او را شرحى باشد بر آن به پارسى كه به خواهش خان احمد خان والى گیلان نگاشته.
15ـ شیخ صدرالدین على گیلانى هندى، و او شرح بزرگى بر آن دارد و خود با مرحوم میرفندرسكى؛ معاصر بوده. در روضات نسبت به شهرت داده كه: «مرحوم میر در بلاد هند زمان تألیف این شرح با این حكیم ملاقات كرد، و پس از آن مىفرمود كه: مرا درباره ابوعلى ابن سینا عقیدتى سخت بود و چون این حكیم را دیدم اعتقادم تغییر كرد؛ چه من كتب شیخ خصوصاً شفاء و قانون را دیدم فضلى وافر براى مؤلّفشان ظاهر مىكردند، و چون این حكیم و كیفیت تألیف شرحش را دیدم كه همه جمع از كتب دیگران بود بدون قوّت تصرف و فكر، دانستم كه خود شیخ نیز چنین بوده!» ]نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 184.[.
16 ـ مرحوم میرزا نصیر طبیب ـ علیه الرحمة، كه در 1221 بیاید ـ ، و او رسالهئى در مشكلات آن نوشته؛
17 ـ حاجى میرزا عبدالباقى، كه حواشى مختصرى از او بر اطراف نسخهئى از این كتاب دیده شد.
و در شمس التواریخ شرحى هم از مسیحى نسبت داده كه بر این كتاب نوشته، ولى ما را تاكنون معلوم نیست كه مقصود از این مسیحى چه كسى میباشد؟ ]نگر: شمسالتواریخ ـ چاپ سنگىِ سال 1331 اصفهان ـ ص24.[.
26ـ مقالهئى در قضا و قدر، كه آن را در هنگامى كه از همدان به اصفهان مىرفته در عرض راه تألیف كرده.
آنچه در اصفهان تألیف كرده:
27 ـ كتاب انصاف، در شرح كتب ارسطو، بیست جلد. و وجه تسمیه آن بانصاف اینكه: در آن كتاب میان فلاسفه مغرب و مشرق حكم نموده و انصاف داده. و آن كتاب زمانى كه سلطان مسعود غزنوى اصفهان را تصرّف كرد بیغما رفت، و دیگر بقسمى كه باید مرتّب نشد.
28 ـ كتاب دانشنامه علائى، بپارسى كه آنرا حكمت علائیه نیز گویند، و گفتیم كه بنام علاءالدوله نوشته. و آن دو قسمت است: قسمت اوّل در منطق، و قسمت دوّم در حكمت. و آن خلاصه بسیار مهمّى است از تحقیقات معروف این بزرگترین دانشمند ایرانى و اسلامى در منطق و حكمت كه در این دو علم همواره قول او حجّت است.
29 ـ كتاب نجات، دو جلد.
30 ـ كتابى در علم قرائت و مخارج حروف.
31 ـ كتاب طیر، كه مرحوم شیخ علىّ بن سلیمان بحرینى؛ از علماء قرن هفتم شرحى بر آن نوشته.
32 ـ كتاب حدود الطبّ.
33 ـ مقالهئى در قواى طبیعیه.
34ـ كتاب عیون الحكمه، در طبیعى و إلهى و ریاضى؛ دو جلد.
35 ـ مقالهئى در عكوس ذوات الخطب التوحیدیه.
36 ـ مقالهئى در إلهیات.
37 ـ كتاب موجز كبیر، در منطق.
38 ـ كتاب موجر صغیر، نیز در منطق، كه جزء نجات مىباشد.
39 ـ مقالهئى در تحصیل سعادت، كه آنرا حجج عربیه گویند.
40 ـ مقالهئى در خواصّ كاسنى.
41 ـ مقالهئى در اشاره بعلم منطق.
42 ـ مقالهئى در تقسیم و تعریف حكمت و علوم.
43 ـ مقالهئى در بیان نهرها و آبها.
44ـ تعالیق طبّیه، بجهت ابومنصور.
45ـ مقالهئى در خواصّ خطّ استواء، در جواب بهمنیار.
46 ـ رساله جواب هیجده مسئله ابوریحان.
47 ـ مقالهئى در هیئت زمین و اینكه آن ثقیل مطلق است.
48 ـ كتاب حكمة المشرقیة.
49ـ مقالهئى در مدخل در صناعات موسیقى، و این مقاله غیر از فصل موسیقى است كه در كتاب نجات بیان كرده.
50 ـ مقالهئى در اجرام سماویه.
51 ـ كتابى در آلات رصد، كه در هنگامى كه علاءالدوله فرمان كرد تا او رصدى در اصفهان بپا كند، تألیف نموده.
52 ـ كتابى نیز در رصد و كبیسه، و در آن تعلیقاتى در علم طبیعى كرده.
53 ـ مقالهئى در عرض قاطیقوریاس.
54 ـ رساله اضحویه در معاد.
55 ـ مقالهئى در جسم طبیعى و تعلیمى.
56 ـ كتاب حكمت عرشیه در إلهیات.
57 ـ مقالهئى در اینكه علم زید، غیر از علم عمرو است.
58 ـ كتابى در تدبیر لشگرى و اخذ خراج از مملكت.
59 ـ مناظراتى كه میان او و ابوعلى نیشابورى در ماهیت نفس واقع شده.
60 ـ كتابى در خطب و تهجّدات، با سجع و قوافى.
61 ـ جواباتى كه اعتذار نموده در آن خطبى را كه باو نسبت دادهاند.
62 ـ مختصر كتاب اقلیدس، كه مىخواسته آن را جزو نجات نماید.
63 ـ مقالهئى در ارثماطیقى.
64 ـ رسائل فارسى و عربى در مكاتبات و مخاطبات.
65 ـ تعالیقى بر كتب حنین بن اسحاق در طب.
66 ـ كتاب قوانین در معالجات.
67 ـ كتاب لغة العرب یا لسان العرب، در پنج جلد كه از سواد ببیاض نرفت و در محاربه ابوسهل ـ كه اشاره بدان نمودیم ـ بغارت شد.
68ـ رسالهئى در چند مسئله طبیعیه.
69 ـ جواب بیست مسئله كه فضلاء عصر از او سئوال كردند.
70 ـ مسائلى در شرح اللّهاكبر.
71 ـ جوابات مسائل أبوحامد.
72 ـ جواب مسائل علماء بغداد، كه سؤال كرده بودند از شخصى كه در همدان مدّعى حكمت بوده.
73 ـ رسالهئى در علم كلام، در دو باب.
74ـ شرح كتاب نفس ارسطو.
75ـ مقالهئى در نفس.
76 ـ مقالهئى در ابطال احكام نجوم.
77 ـ كتاب الملح، در نحو.
78 ـ فصول إلهیه، در اثبات اوّل.
79 ـ فصولى در نفس و طبیعیات.
80 ـ رسالهئى در زهد، به جهت شیخ ابوسعید بن ابوالخیر.
81 ـ مقالهئى در آن كه جایز نیست شىء واحد هم جوهر باشد و هم عرض.
82 ـ رسالهئى در مسائلى كه گذشته است میان او و فضلاء عصر در فنون علوم.
83 ـ تعلیقاتى كه استفاده نموده است ابوالفرج بن ابوسعید یمامى در مجلس تدریس وى، و جوابات آن مسائل.
84 ـ رسالهئى در اجوبه مسائل ابوالحسن عامرى نیشابورى. چهارده مسئله چنانكه در نامهدانشوران دارد ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 145.[؛ ولى از مجالسالمؤمنین چنان بر آید كه این رساله را در نیشابور تألیف كرده ]نگر: مجالس المؤمنین، ص 336.[؛ و شاید كه بناء آن در نیشابور و اتمام آن در اصفهان شده باشد.
85 ـ كتاب مفاتح الخزائن، در منطق.
86 ـ رسالهئى در جوهر و عرض.
87 ـ كتاب بزرگى در تعبیر خواب، كه در آن جمع میان طریقه یونانیان و عرب نموده وآن را هدیه بعضى از اعیان زمان ـ كه گویا علاءالدوله باشد ـ كرده. و مخصوصاً او را در این فنّ تعبیر، معرفتى تمام بوده و ابوسعد نصر بن یعقوب دینورى ـ در كتاب تعبیر قادرى كه بنام قادر عبّاسى تألیف شده ـ ، بسیارى از كلمات او را در این موضوع نقل نموده.
88 ـ مقالهئى در ردّ كلمات ابوالفرج ابن طیب.
89 ـ رسالهئى در عشق، بنام أبوعبداللّه معصومى.
90 ـ رسالهئى در قوا و ادراكات انسان.
91 ـ مقالهئى در اندوه و اسباب آن.
92 ـ رسالهئى در نهایت و لانهایت.
93 ـ كتابى در حكمت، بنام حسین سهلى.
و از جمله تألیفات او ترجمه رساله خود او است از تازى به پارسى در ماهیت نفس، كه چون بفرمان علاءالدوله ترجمه كرده، شاید در اصفهان پرداخته باشد؛ و شاید یكى از كتب مؤلّفه در اصفهان در نفس كه نوشتیم همان باشد.
آنچه تصریح نشده كه در كجا تألیف كرده:
94 ـ رساله سلامان و ابسال.
95 ـ رساله حقائق الاشهاد، در كیمیا؛ كه بدان اشاره نمودیم.
96 ـ رسالهئى در نماز، كه در آن به دلائل نقلیه تمسّك و به نبوّت اعتراف نموده.
97 ـ كتاب كنوز المعرفین ]چنین است در دستنوشت. رساله كنوز المعزّمین شیخ، به مناسبت هزاره او با تحقیق استاد علّامه مرحوم جلالالدین همائى به طبع رسیده است.[، در بعضى از علوم غریبه.
98 ـ رسالهئى در عمل تحبیب و تبغیض.
99 ـ تعلیفات متفرّقه در خواصّ اعداد، كه در سلّم السموات فرماید: «بعضى از آنها را من بتجربت خود درست یافتم».
100 ـ رسالهئى در تحقیق اسم بارى ـ تعالى ـ .
و همانا او را در حقیقت واجب كه وجودى است خاص، متعین بذات مقدّس و صفات كمالیه خود كه همه عین ذات او است، مذهب ارسطو و بیشتر دیگر از حكماء مشّائین بوده؛ چنانچه نیز مانند ایشان قائل بحركات ارادى افلاك مىباشد، و اینكه كواكب همه صاحبان شعور هستند؛ و نسبت دادهاند كه در این خصوص این شعر را فرموده:
جُعل و خنفساء و مور زبون همه جاندار و این فلك بیجان؟!
و این گروه معتقدند كه در هر فلكى روحانیات بسیار و نفوس قدسیه غیر محصمورهئى مىباشند. و روان ایشان شاد باد كه در چندین قرون پیش از این، بقوّت علم و دانش فهمیدهاند چیزى را كه در این قرون اواخر بآلات و اسباب تازه، حكماء اروپا محسوس نمودهاند كه: هر یك از این ستارهها كراتى باشند كه در آن مانند كره زمین از هر قبیل موجودات و بخصوص آدمىزاد مانندهائى وجود دارند؛ و این گونه حكماء بزرگ سابقاً به مفاهیم دیگر از آنها تعبیر مىكردهاند.
و هم از كلمات عالیه آن جناب كه در رساله عشق نوشته این كه: «عشق در تمام مجرّدات و فلكیات و عنصریات و معدنیات و نباتات و حیوانات، همه جاریست» ]نگر: رسائل ابن سینا، ج 1، رساله العشق، ص 375.[؛
حتّى اینكه اربابِ ]اعداد[ ]این كلمه به اقتضاى معنى و با توجّه به عین عبارت مؤلّف در چند سطر بعد افزوده شد. در دستنوشت، اگر چه كسره ظاهرى در نهایت لفظ «اربابِ» دیده مىشود، امّا پس از آن كلمه «گفتهاند» آمده است.[ گفتهاند: اعدادى متحابّه نیز باشد و آنرا استدراك بر اقلیدس نمودهاند كه او این را ذكر نكرده، و آن: دویست و بیست، و هشتاد و چهار است كه اجزاء هر یك از این دو عدد، عاشق دیگرى هستند. یعنى از اجزاء این، آن و از أجزاء آن، این پیدا مىشود.
و توضیح این سخن اینكه: مقسومٌ علیههاى صحیحه دویست و بیست، این اعداد است:
(1) (2) ( 4) ( 5) (10) (11) (20) (22) ( 44) ( 55) (110)
بدین نحو:
2 220
4 2 110
20 10 5 55
110 55 44 22 11 11
1
و جمع آنها 284 است، بدین نحو:
1
2
4
5
10
11
20
22
44
55
110
ــــ
4 28
و مقسومٌ علیههاى صحیحه 284 این اعداد است: (1) (2) ( 4) (71) (142)
بدین نحو:
2 284
4 2 142
42 1 71 71
1
و جمع آنها 220 است بدین نحو:
1
2
4
71
142
ـــــ
220
و در این مثال، تحابب عددین نمایان مى شود. و اصحاب أعداد گمان نمودهاند كه این را خواصّى عجیب در محبّت مىباشد كه به تجربه رسیده»؛ انتهى بتغییرٍ فی تعبیر.
و در مولَّفات علماء علم وفق اعداد، بسیار دیده شده كه این دو عدد را بتعبیر «رك» و«رفد» به جهت تحبیب، به دستوراتى معین و معلوم تعیین نموده كه در مربّع بگذارند. و مرحوم حاجى معتمدالدوله رضی الله عنه در كتاب كنزالحساب به جهت تعیین اعداد متحابّه دستورى نوشته كه مفادش این میشود كه: «از قوّت دویم عدد دو با سایر قواى متوالیه آن بترتیب عددى را بگیرند كه هر گاه آن را در 1 و 3 ضرب كنند و از حاصل هر یك، یكى كم كنند بجز واحد عددى دیگر عادّ آنها نشود؛ و چون چنین عددى این طور عمل شد حاصل نخستین فرد، یكم و حاصل دویمین فرد، دویم باشد. و معلوم است كه فرد دویم بیكى زیادتر از ضعف فرد اوّل است، پس فرد اوّل را در فرد دویم ضرب نموده حاصل فرد سیم خواهد بود، پس باید آن قوّتى كه از دو گرفته شده یك بار در مجموع فرد یكم و دویم ضرب شود و یك بار در فرد سیم تا حاصل دویم یكى از دو عدد متحابّه و جمع هر دو حاصل عدد دیگرى بشود» ]این مبحث را در كنزالحساب ـ چاپ جیبىِ سنگىِ سال 1287 هجرى قمرى، تهران ـ نیافتم.[؛ انتهى.
و در این مورد كه مرحوم شیخ مثال آورده قوه دویم دو كه چهار باشد گرفته شده كه كمتر از آن فاقد شروط مذكور است و آن در 1 ضرب شده و شش، و پس از نقصان یك از آن پنج شده و نیز در 3 ضرب و 12 و پس از نقصان یك از آن 11 شده و حاصل ضرب 5 در 11 ـ كه فرد اوّل در دویم باشد ـ 55 است كه فرد سیم باشد، پس چهار را كه قوّتى است كه از دو گرفتهایم ضرب در 55 نموده دویست و بیست میشود كه یكى از آن دو عدد باشد، و نیز ضرب در مجموع فرد یكم و دویم كه 16 باشد میشود تا 64 بهم رسد و جمع آن با 220 عدد دیگرى است كه 284 باشد.
101 ـ ترجمه كتاب ظفرنامه بزرگمهر حكیم از پهلوى به پارسى، كه آن كتاب كوچكى و از آثار جوانى او است؛ و به امر امیر نوح ترجمه شده.
102 ـ مقالهئى در ذكر مولَّفات خود، كه هر یك را در چه وقت و در چه جا تألیف كرده.
103 ـ قصائد عشره، و اشعار دیگر در زهد و حكمت و طب و غیره.
و از آنجمله قصیدهئى دارد بغایت نفیس در نفس كه ما اینك به آوردن آن در اینجا، این نامه گرامى را گرامى زینتى مىدهیم؛ و آن اینست:
هبطت إلیک من المحلّ الأرفع
ورقاء ذات تعزُّزٍ و تمنّع
محجُوبة عن كلّ مقلة عارفٍ
و هی الّتی سفرت و لمتتبرقع
وصلت على كرهٍ إلیک و ربَّما
كرهَت فراقک فهی ذات تفجّع
أنفت و ما أنست فلمّا واصلت
الفت مُجاورة الخراب البَلقع
و أَظنُّها نسیت عهُوداً بالحمى
و مَنازلاً بفراقها لم تقنَع
حتّى إذا اتّصلت ]بر كناره دستنوشت: فاعلها النفس؛ 12.[ بهاء هبوطها
عَن میم مركزها بذات ]بر كناره دستنوشت: حال است از مركز.[ الأجرَع ]بر كناره دستنوشت: مكان فراخ؛ 12.[
عَلقت بها ]بر كناره دستنوشت: یعنى حرف هـ .[ ثاءُ الثَّقیل فاصبَحت
بین المعالم و الطّلول الخُضَّع
تبكى وَ قد ذكرت عُهوداً بالحمى
بمَدامع تهمى ]بر كناره دستنوشت: تسیل؛ 12.[ و لم تتقطَّع ] بر كناره دستنوشت: لمّا تقلع؛ خ ل.[
وَ تظلّ ساجعة ]بر كناره دستنوشت: صدا كننده.[ على الدّمن ]بر كناره دستنوشت: آنچه از آثار خانه خرابه باقى مانده؛ 12.[ الّتی
درسَت بتكرار الرّیاح الأربع ]بر كناره دستنوشت: جنوب و شمال و صبا و دبور؛ 12.[
اِذ عاقها ]بر كناره دستنوشت: تعلیل صدا كه مقصود از آن گریه است.[ الشَّرَک الكثیف فصَدَّها ]بر كناره دستنوشت: و صدّها؛ خ ل.[
نقص ]بر كناره دستنوشت: قفصٌ؛ خ ل.ج[ عن الأَوج الفسیح المَربع ]بر كناره دستنوشت: اقامتگاه در بهار؛ 12.[
حتَّى إذا قرُبَ المَسیرُ إلى الحمى
و دنا الرَّحیل إلى الفضآءِ الأَوسع
وَ غَدَت مُفارقة ]بر كناره دستنوشت: مخالفة؛ خ ل.[ لكُلِّ مُخَلَّفٍ
عَنها حلیف التّرب غیر مُشَیع
سجَعت ]بر كناره دستنوشت: صداى با شوق؛ 12.[ و قد كشف الغِطآء فأبصرت
ما لیسَ یدرَک بالعیون الهُجَّع
وَ غدَت تُغَرّد ]بر كناره دستنوشت: صداى شادى؛ 12.[ فوق ذروة شاهق
و العلم یرفع كُلّ من لم یرفع
فَلأَی شیءٍ أهبَطت من شامخٍ ]بر كناره دستنوشت: شاهق؛ خ ل.[.
عالٍ ]بر كناره دستنوشت: سام؛ خ ل.[ إلى قعر الحضیض ا لأَوضع
إِن كان ]بر كناره دستنوشت: شرط.[ أهبَطها الإلهُ لِحكمةٍ
طوبت ]بر كناره دستنوشت: جزاء.[ على الفطن ]بر كناره دستنوشت: الفذّ؛ خ ل.[ اللبیب الأوزعی ]بر كناره دستنوشت: الأردع؛ خ ل. داراى كمال؛ 12.[
فهُبوطها ]بر كناره دستنوشت: و هبوطها؛ خ ل.[ إِن كان ]بر كناره دستنوشت: شرط.[ ضربَة لازبٍ ]بر كناره دستنوشت: ای: لازم.[
لتكونَ سامعةً بما لمتَسمَع
وَ تَعود عالمة بكُلّ خفیة
فِی العالمین فخرقُها ]بر كناره دستنوشت: جزاء.[ لم یرفع
وَ هی الّتى قطَع الزَّمانُ طریقها
حتَّى لقد غربت بغیر المطلع ]بر كناره دستنوشت: یعنى از آنجا كه آمد بدانجا برفت؛ 12.[
فكأَنَّها ]بر كناره دستنوشت: فكانّما؛ خ ل.[ برق تألَّق ]بر كناره دستنوشت: درخشید؛ 12.[ بالحمى
ثُمَّ انطوى ]بر كناره دستنوشت: خاموش شد؛ 12. درپیچید؛ 12.[ فكأَنّه لم یلمع
أَنعِمْ برَدِّ جواب ما أَنا فاحِصٌ
عَنه فنار العلم ذات تَشعْشُع
و جماعتى از حكماء عظام بر این قصیده شروحى نوشتهاند:
اوّل: مرحوم شیخ على بن سلیمان بحرینى رحمه الله.
دوّم: شیخ داود انطاكى صاحب تزئینالأسواق، و او شرحى بر آن نوشته و هم قصیدهئى در ردّ آن گفته كه اوّلش این است:
من بحر أنوار الیقین بحسنها
فلوصل أو فصل ثبوت كما ادعى
سیم: شیخ علاءالدین محمّد بسطامى مصنّفك شاهرودى، و او شرحى بر آن دارد، و هم شرحى بر قصیده برده دارد؛ وفاتش سنه 875.
چهارم: مرحوم حاج ملّا هادى سبزوارى؛ كه در كتاب حكمالأسرار ]چنین است در دستنوشت. نگر: اسرارالحكم، ج 1، ص 278 تا 288.[ شرح پارسى مختصرى بر آن دارد.
و جناب شیخ محمّد على خیرالدین بن سید حسین هندى از فضلاء عصر حاضرِ كربلاى معلى، آنرا تضمین تخمیس كرده.
و دیگر این چند شعر كه نوشته مىشود از افكار ابكار آن جناب است:
هذّب النفس بالعُلوم لترقى
و ذر الكلّ فهی للكلّ بَیت
إِنّما النفس كالزّجاجه و العلم
سراج و حِكمة المرء زَیت
فإذا أشرقت فانّک حی
فإذا أظلمت فانّک مَیت
* * *
عَجَباً لقوم یجحدون فضائلى
ما بین عُیابى إلى عُذّالى
عابُوا على فضلى و ذَمّوا حكمتى
و اسْتوحَشوا من نقصهم و كمالى
إنّی و كیدَهُمُ و ما عابوا به
كالطّود تُحضَر نطحة ]بر كناره دستنوشت: ضرب شاخ؛ 12.[ الأوغالِ ]بر كناره دستنوشت: بزهاى كوهى؛ 12.[
و إذا الفتى عرَفَ الرّشادِ كنفسه
هانت علیه مَلا مة الجهّال
این سه شعر منسوب باو است، لكن متحقّق نیست:
إسمَع جمیعَ وصیتى و اعمَل بها
فالطِّبُّ مجموع بنظم كلامى
إجعل غذاءَک كلَّ یومٍ مرَّة
وَ احذَر طعاماً قبل هضم طعام
و احفَظ منیک مَا استطعتَ فانَّه
مآءُ الحیوة یراق فی الأَرحام
و هم این دو شعر را كه شیخ محمد شهرستانى در آغاز كتاب نهایهالاقدام نوشته ]نگر: نهایة الاقدام ص 3، نیز: الوافی بالوفیات، ج 12، ص 408، وفیات الأعیان، ج 2، ص 161.[،
باو نسبت دادهاند:
لقَد طُفتُ فی تلکَ المعاهد كلِّها
و سَیرتُ طرفی بین تلك المعالم
فلَمأَرَ إلّا واضعاً كفّ حائرٍ
على دفن أو قارعاً سنَّ نادِم
و نیز این شعر منسوب باو است:
أقلِل نكاحَک إن أكلت
و ان شَربت و إن عشیت
و أنا الضَّمینُ بأَن تدوم
لکَ السلامة مابقیت
و در معنى این حدیث كه از حضرت امیر علیهالسلام رسیده كه فرمود: «دو خصلت است كه چیزى بهتر از آنها نباشد: ایمان به خدا، و سود رساندن به مسلمانان؛ و دو خصلت است كه چیزى از آنها زشتتر نباشد: شكّ به خدا، و زیان رساندن به مسلمانان» ]این بخش منقول است از روضات الجنّات، ج 3، ص 175. بیفزایم كه به این حدیث در منابع حدیثى شیعه دست نیافتم.[؛ آن جناب فرموده:
كُن كیف شئت فإنّ اللّه ذوكرم
فما علیه بما تأتیه من بأس
سوى اثنتین فلا تقرَبهما أبداً
الشّرک باللّه و الإضرار بالنَاسِ
و نیز فرموده است:
اعتصامُ الورَى بمعرفتک
عجَز الواصفون عن صفتک
تُب عَلینا فإِنَّنا بَشَرٌ
ما عرفناکَ حقَّ معرفتک
و مرحوم كفعمى رحمه الله در باب گزیدن مار و كژدم و سایر موذیات فرموده كه: ابن سینا در نشادر گفته است:
فِریحة تقتّل الأَفاعى
و للهَوام و الدَّبیب السّاعى
و وزن مثقالٍ إذا ما شربا
مع وزنه من الرَّجیع اتّجَبَا
و خُلَّص السَّمیم من مماته
مِن بعد یأس الانس من حیوتِه ]نگر: المصباح، ص 224.[
و مرحوم سید ابن قاسم عاملى رحمه الله در اثنىعشریه، این رباعى را از او به جهت زكام نقل كرده:
فی أَوّل النَّزلَه فصدٌ و فِى
أواخر النَّزلة حمّامٌ
بینهُما ماءُ شعیر به
صحّت من النَّزلَة أجسامٌ ]این رباعى را در اثنىعشریة نیافتم. هر چند ابن قاسم در ص 129 آن كتاب به نقل عبارتی از شیخ پرداخته، امّا این رباعى را در آن موضع و نیز در دیگر مواضع كتاب خود نیاورده است.[
و در روضات، این اشعار را از او نقل كرده؛ در تعریف حواسّ ظاهره و باطنه و توحید فرماید:
مجموع حواسّ ظاهر اى مفخر ناس
سمع و بصر است و شمّ و ذوق است و مساس
پس مشتركه مخیله فكرت و وهم
با حافظه دان تو پنج باطن ز حواس
* * *
كس را بكمال و كنه ذاتت ره نیست
بر فعل تو میكنند ذات تو قیاس
* * *
در معرفتت چو نیك فكرى كردم
معلومم شد كه هیچ معلوم نشد
* * *
معشوق جمال مىنماید شب و روز
كو دیده كه تا برخورد از دیدارش ]نگر: روضات الجنّات، ج 3، ص 175.[
و در نامه دانشوران، این چند شعر را نقل كرده:
غذاى روح دهد باده رحیق الحق
كه رنگ و بوش زند رنگ و بوى گل را دقّ
بطعم تلخ چو پند پدر و لیك مفید
بپیش جاهل باطل بنزد دانا حق
حلال گشته بفتواى عقل بر دانا
حرام گشته باحكام شرع براحمق
* * *
ز منزلات هوس گر برون نهى قدمى
نزول در حرم كبریا توانى كرد
و لیك این عمل رهروان چالاك است
تو نازنین جهانى كجا توانى كرد؟! ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 133.[
و در ریاض العارفین این رباعیات را نوشته:
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یك موى ندانست و بسى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
واخر بكمال ذرهئى راه نیافت
* * *
از قعر گل سیاه تا اوج زحل
كردم همه مشكلات گیتى را حل
بیرون جستم ز قید هر مكر و حیل
هر بند گشوده شد مگر بند اجل
* * *
اى كاش بدانمى كه من كیستمى؟
سرگشته بعالم ز پى چیستمى؟
گر مقبلم آسوده و خوش زیستمى
و رنه بهزار دیده بگریستمى! ]نگر: ریاض العارفین، ابتداى روضه دوّم، ص 272.[
و جناب وثوق العلماء خوراسكانى در كتاب قطرات ]علیرغم فحص بسیار، متأسّفانه به این كتاب دست نیافتم.[، این شعر را باو نسبت داده:
لا و لا لب لا و لا لا شش مه است
لل كط و كط لل شهور كوته است
و همانا از تفصیلى كه در شرح حالات او نوشتیم و هم از بعضى مواضع دیگر، چنین برآید كه: اساتید درس آن جناب چند نفر باشند:
اوّل: محمود مسّاح بخارائى؛
دویم: اسمعیل زاهد فقیه؛
سیم: ابوسهل مسیحى طبیب، كه از پیش گفتهایم: در سنه 401 وفات كرده و در بیابان مدفون شد؛
چهارم: ابوعبداللّه ناتلهئى كجورىّ؛
پنجم: ابومنصور حسن بن نوح قمرىّ؛
و هم جماعتى بسیار از رجال آن اعصار از مجلس تدریس آن بزرگوار برخواسته بشاگردى او عَلَم و باستادى در فنون حكمت مسلّم گردیدهاند، و از آنجمله این چند تن باشند:
اوّل: ابومنصور زیله؛
دویم: ابوعبیداللّه عبدالواحد جرجانى؛
سیم: ابوغالب عطّار همدانى؛
چهارم: ابوالحسن بهمنیار بن مرزبان اعجمى آذربایكانى، وفاتش سنه 458. و او است استاد ابوالعبّاس لوكرى، استاد افضلالدین غیلانى، استاد سید صدرالدین سرخسى، استاد شیخ فریدالدین داماد نیشابورى، استاد مرحوم خواجه نصیر طوسى ؛؛
پنجم: ابوعبداللّه معصومى؛
ششم: سلیمان دمشقى؛
هفتم: ابوالقاسم عبدالرحمن بن على بن احمد بن ابوصادق نیشابورى، كه تا عشر هفتم قرن پنجم در حیوة بوده و بعد وفات نموده؛
هشتم: ابوعبداللّه محمّد بن یوسف ایلاقى؛
نهم: عبدالرحیم عیاض شاعر سرخسى (بناء بقولى).
و بالجمله؛ كلام در شرح گزارش حالات شیخ بزرگوار مىباشد و اتمامش بر این است كه: آن جناب در اصفهان مىبود و چون وى را به اقتضاى طبیعت خود یا بواسطه گاهى شرب شراب، رغبتى تمام در مباشرت بود و با حضرات نسوان زیاده مؤانست مىنمود؛ همواره مزاج خود را بجهت این مطلب تقویت مىكرد، تا اینكه قواى طبیعى از كار افتاد و اندك اندك بنیه را هزالى بغایت رویداد. تا در زمانى كه علاءالدوله بمحاربه ابنفراس بباب الكرخ ـ كه گفتهاند: موضعى است از ماوراءالنهر ـ حركت كرد؛ شیخ را قولنج سخت عارض شد و بجهت حرص بر صحّت و توهّم احتیاج بهزیمت و عدم امكان حركت، تعجیل نموده چون علاج آن بحقنههاى حادّه قویه اختصاص داشت از شدّت درد بفرمود تا وى را در یك روز هشت بار حقنه كردند، و بدان سبب ریش و خراشى در پارهئى از رودههایش بهم رسید. و در خلال آن احوال، علاءالدوله با كمال سرعت به سمت ایذج ـ كه بذال معجمه مفتوحه و جیم، شهرى بوده میان اصفهان و خوزستان ـ نهضت فرمود؛ و چون شیخ را از متابعت چاره نبود، لاجرم همراه شد و در عرض راه، صرعى كه احیاناً تابع قولنج است، عارض گردید. و چون آن صرع زائل شد محض اصلاح قرحه بفرمود تا حقنه معزى ومزلقى ترتیب دهند و مقدار دو دانگ كرفس داخل كرد، پس آن ریش و خراش زیادتر شد. و چون بجهت درمان صرع، معجون مثرودیطوس استعمال مىنمود، برخى از غلامان كه در اموال آن حكیم بزرگ خیانتها كرده بودند و بر خود مىترسیدند، فرصتى به چنگ آورده مقدار زیادى افیون داخل آن معجون نمودند؛ و شیخ در وقت معتاد تناول نمود و مرض او سختتر شد. پس ناچار او را با محفّه به اصفهان بردند و چون بدانجا رسید ضعف بنیه چنان قوّت گرفت كه او را قدرت بر حركت نماند. پس یكچند به مداواى خود كوشید و اندكى از ضعفش زایل شد، بطورى كه با عدم قدرت بر قیام، قدرت بر حركت بهم رسانید و گاهى به مجلس علاءالدوله میرفت. و آن مرض بواسطه بقاء نقاهت گاهى بهتر مىشد و گاهى عود مىكرد. تا اینكه اتّفاقاً از سوء قضاء، علاءالدوله بسمت همدان توجّه نمود و آن جناب را با خود همراه برد، و او بدان بسى شادمان شد كه توانست با او همراهى كند؛ غافل از اینكه هلاك او در این حركت است. پس چون حركت كرد بدان سبب آن علّت در عرض راه با شدّت تمام برگشت.
و چون به همدان رسید به یقین دانست كه قوّت ساقط گشته و طبیعت از مقاومت مرض بكلّى عاجز شده، پس ترك مداواى خود نمود و فرمود: قوّه مدبّره در بدن من از تدبیر بازمانده است و اكنون دیگر معالجت فائده ندارد.
پس غسل كرد و آنچه داشت بر فقراء تصدّق نمود و غلامان خود را خطّ آزادى بخشید و به استغفار مشغول شد و همواره تلاوت قرآن مجید مىفرمود، چنانچه در هر سه روز یك ختم به پایان مىبرد.
و بدین منوال همى بود، تا آنكه پیك نیك پى حضرت آفریدگار حكیم، رسید وخواست قطره وجودش را به دریاى حكمت پیوند نماید. پس اجل موعودش از پاى در آورد؛ یعنى در روز آدینه اوّل ماه رمضان المبارك سنه 428 ـ : چهار صد و بیست و هشت ـ هجرى قمرى، مطابق 13 تیرماه قدیم سنه 406 یزدگردى در زمان القائم بأمراللّه عبّاسى وفات كرد؛ در حالتى كه مكرّر در حین احتضار این شعر را مىخواند وهمى بر زبانش بود كه روان سپرد:
نموت و لیس لنا حاصلٌ
سوى علمنا انّه ما علم
و مدّت عمرش بناء بر تحقیقى كه ما در تولّد نمودیم و وفات را بدین طور نوشتیم، شصت و پنج سال و شش ماه و بیست و هشت روز قمرى باشد، یعنى شصت و سه سال و هشت ماه و سه روز یزدگردى، كه هر سى و سه سال آن هشت روز از شمسى اصطلاحى كمتر است.
و پس از وفات در همدان در پائین سور جنوبى مدفون گردید كه هم اكنون بر قبر او بقعه مختصرى میباشد بر كنار رودخانهئى كه از میان شهر همدان مىگذرد؛ امید كه زیارت آن روزى شود ـ انشاء اللّه! ـ .
و برابر مزار آن بزرگوار، مزارى دیگر است با بقعه مختصرى كه گویند: از شیخ ابوسعید ابن ابوالخیر است. و آن غلط باشد، چه قبر آن بزرگوار را در نیشابور یا مهنه نوشتهاند. و ابوسعید صاحب این مزار را در طرائق دو احتمال داده: «یكى: به آن ابوسعید كه گفتیم: جناب شیخ در بودن همدان چهل روز در خانهاش پنهان بوده؛ ودیگر: قاضى ابوسعید هراتى كه در حبیبالسیر او را قاضى شرق و غرب نوشته و گفته : در ماه شعبان سنه 526 به دست محمد رازى و عمر دامغانى كشته شد» ]نگر: طرائق الحقائق، ج 2، ص557.[.
و در وفیات از شیخ كمال الدین یونس نقل كرده كه: «او گفته: علاءالدوله بر آن جناب غضب نموده او را مغلول كرده و به زندان فرستاد، و او در آنجا بود تا جان بداد؛ و این شعر را در این باب آورده:
رأیت ابنسینا یعادى الرجال
و فی الحبس مات أخسّ الممات
فلم یشف ما ناله بالشفاء
و لم ینج من موته بالنجات» ]نگر: وفیاتالأعیان ج 2، ص 162.[
و لكن در كتب دیگر همه ـ كه از آنجمله عیون الأنباء ]نگر: عیون الأنباء، ج 3، ص 17.[ و محبوب القلوب ]نگر: محبوب القلوب، ج 2، ص 175. [و غیره ]نمونه را نگر: الوافی بالوفیات، ج 12، ص 407.[
باشد ـ ، این معنى را باور ندارند و كلمه «حبس» را به احتباس طبیعت تأویل كرده و روایت كمالالدین را به غرض و عناد مستند داشتهاند.
و هم چنین در غالب كتب، وفات او را چنانچه نوشتیم در همدان نوشتهاند، چون وفیات الأعیان ]نگر: وفیات الأعیان، ج 2، ص 161.[، و مختصر ابوالفداء ]نگر: المختصر فی أخبار البشر، ج 2، ص 162.[، و فصل الخطاب ]نگر: فصل الخطاب، ص 262. [خواجه پارسا، و روضة الصفا ]نگر: روضة الصفا، ج 7، ص 471.[، و مجالسالمؤمنین ]نگر: مجالس المؤمنین، ج 2، ص 184.[، و آتشكده ]نگر: آتشكده آذر، نیمه اوّل، ص 1319.[، و ریاضالعارفین ]نگر: ریاض العارفین، ابتداى روضه دوّم، ص 272.[، و قصص العلماء ]نگر: قصص العلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 306.[، و نامه دانشوران ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 127.[، و منتظم ناصرى ]نگر: منتظم ناصرى ـ چاپ سنگىِ رحلى ـ ج 1، ص 158.[، و آثار عجم ]نگر: آثار عجم، ص 45.[، و پزشگىنامه، و طرائق الحقائق ]نگر: طرائق الحقائق، ج 2، ص 557.[ و غیره؛ هر چند كه مسلّماً بعضى منقول از بعضى دیگر است.
لكن على بن اثیر در كامل التواریخ ]نگر: الكامل فی التاریخ، ج 9، ص 456.[ و دولتشاه سمرقندى در تذكرةالشعراء ]نگر: تذكرة الشعراء، ص 57.[ به اصفهان نوشتهاند، و آن اشتباه است. چنان چه در بعضى از كتب متقدّمه نیز تصریح نمودهاند.
و هم چنین در سال وفات او مانند تولّدش اختلافاتى باشد، و در نزد ما صحیح همان است كه نوشتیم؛ چنانچه باز در بعضى از كتب متقدّمه و غیره هم چون كاملالتواریخ ]نگر: الكامل فی التاریخ، ج 9، ص 456.[، و وفیات الأعیان ]نگر: وفیات الأعیان، ج 2، ص 161.[، و مختصر ابوالفداء ]نگر: المختصر فی أخبار البشر، ج 2، ص 162.[، و فصل الخطاب ]نگر: فصل الخطاب، ص 262. [پارسا، و جواهر اللغه محمّد بن یوسف طبیب هراتى، و قصص العلماء ]نگر: قصص العلماء ـ طبع انتشارات حضور ـ ص 306.[، و منتظم ناصرى، و آثار عجم ]نگر: آثار عجم، ص 45.[، و پزشگىنامه، و شمس التواریخ ]نگر: شمس التواریخ ـ چاپ سنگىِ سال 1331هـ. . ق. اصفهان ـ ص 24.[، و تاریخ اصفهان ]بر این مطلب در كتاب تاریخ اصفهان دست نیافتم. چه، اگر چه مجلّد سوّم این كتاب ویژه ناموران اصفهان است، امّا ترجمه شیخ در این مجلّد نیامده. در مواضعى دیگر از كتاب هم كهیادى از او شده ـ نگر: تاریخ اصفهان، صص 18، 119، 300، 303، 335 ـ نیز به تاریخ رحلت او اشاره نشده است.[ حاجى میرزا حسنخان و غیره است؛ هر چند كه نقل بعضى از بعضى مسلّم است. لكن مشهور و در بسیارى از كتب دیگر سنه 427 نوشتهاند؛ چون: تاریخ گزیده ]نگر: تاریخ گزیده ـ طبع عكسىِ انتشارات دنیاى كتاب ـ ص 802.[ خواجه حمداللّه مستوفى قزوینى، و تذكره دولتشاه ]نگر: تذكرة الشعراء، ص 57.[، و روضة الصفا ]نگر: روضة الصفا، ج 7، ص 471.[، و ریاض العارفین ]نگر: ریاض العارفین، ابتداى روضه دوّم، ص 272.[ و غیره.
و در مجمع الفصحاء سنه 448 ]نگر: مجمع الفصحاء، ج 1، ص 146.[، و آتشكده ]نگر: آتشكده آذر، نیمه اوّل، ص 1319.[ 447 دارد، لكن ظاهر است كه اشتباه كاتب باشد.
و رباعى مشهور نیز دلالت بر 27 دارد؛ و مكرّر كه بدان «رباعى» اشاره شده، این است. و آن بسیار مشهور و در بسیارى از كتب مسطور مسطور، و در حقیقت فذلكه احوالات او است، و قائل آن معلوم نیست:
حجّة الحق ابوعلىسینا
در شجع آمد از عدم بوجود
در شصا كسب كرد كلّ علوم
در تكز كرد این جهان بدرود
و حساب این سه كلمه ( شجع ) و ( شصا ) و ( تكز ) این است:
(ش ج ع) ( ش ص ا ) ( ت ك ز)
300 3 70 300 90 1 7 20 400
373 391 427
و در حبیب السیر ]نگر: حبیب السیر، ج 2، ص 444[ . كه عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسى نوشته، میرساند كه تولّد ـ چنانچه بدان استدلال نموده و نوشتیم ـ در سنه 363، و وفات هم در سنه 428 باشد، چه مطابق آنچه از تطبیقیه مرحوم حاجى نجمالدوله رضی الله عنه حساب شود 3 صفر سنه 363 مطابق 7 نومبر سنه 973 گرگوارى و اوّل رمضان سنه 428 مطابق 23 ژوئن سنه 1037 بوده، و تفاوت میان آنها 63 سال و 7 ماه و16 روز میباشد؛ كه گوئیم : حبیبالسیر كسر روز آنرا منظور نداشته. و نیز مطابق آنچه ما خود بقهقرى حساب نموده آنرا با هجرى شمسى كه ماههاى آن بروج دوازده گانه و موضوع مرحوم حاجى نجمالدوله ؛ است، تطبیق نمودیم، روز تولّد مطابق آنچه نوشتیم 16عقرب سنه 352 هجرى شمسى، و روز وفات 3 سرطان سنه 416 بوده، و تفاوت میان آنها 63 سال و 7 ماه و 17 روز باشد. و این یك روز میان این دو تاریخ شمسى مطلبى نیست، چه در پیش از نیمروز و پس از آن كه مىگفتهاند: آفتاب اگر بهر برجى رفت باید آنروز را جزء برج حال یا گذشته گرفت، این تفاوت بهم میرسد. چنانچه هم بسبب مذكور مخصوصاً در اینسال 1307 هجرى شمسى یا 1298 گرگوارى؛ 7 نومبر مطابق 15 عقرب و 23 ژوئن مطابق 2 سرطان شده؛ خصوصاً اینكه ما ماههاى فرنگى را اگر چه از سى روز هم زیادتر یا كمتر باشد، یك ماه بحساب مىآوریم؛ و هم چنین بروج را اگر كم یا بیش از سى روز باشد.
و در هیچ یك از این دو تطبیق خصوصاً در اینكه هر دو با هم نیز مطابق شده شبهتى متطرّق نباشد، یا اگر با واقع هم مطابق نباشد تفاوت یك دو روز بیشتر نیست، كه ممكن است با رؤیت بواسطه تفاوت هلالى و حسابى فرق پیدا كند، چنانچه در تطبیقیه فرموده؛ خصوصاً اینكه از یزدگردى نیز چون پانزده روز كم شود بجهتى كه در همانجا گفتیم 63 سال و 7 ماه و 18 روز خواهد شد؛ و اینها همه درست است. اشكالى كه در این حساب وارد مىآید اینكه: چنانچه نوشتیم آفتاب در وقت تولّد در عقرب بوده، با اینكه از رساله ابوعبیداللّه جرجانى نقل شده كه او از خود شیخ نقل كرده كه: در هنگام تولّد، آفتاب در اسد بوده؛ و این با 373 و 370 مىسازد، چه 3 صفر 370 مطابق با روز 31 اسد و 3 صفر 373 مطابق با روز 30 سرطان بوده، كه بگوئیم بجهت تفاوت حساب آنهم ممكن است در اوّل اسد بوده باشد، و از این جهت ما هم در زایجه، موضع آفتاب را در اسد نوشتیم. پس اینكه در نامهدانشوران در زایجه، آفتاب را در 19 حمل یعنى درجه شرف نوشته، ]نگر: حبیب السیر ج2، ص 444[.
غلط است و با هیچ یك از اقوال نمیسازد. چنانچه در مواضع سایر سیارات و سهمین كه پارهئى از نامه و پارهئى از ابوعبیداللّه و پارهئى از وفیات نقل شده، بطورى كه نوشتیم بعضى از آنها محلّ اشكال و موقوف بمراجعه زیج و تقاویم است؛ و اجمالاً دست ما اكنون بدان نمیرسد، تا پس از این خدا چه خواهد.
* * *
بعد از این مقالهئى خود این فقیر در تحقیق تولّد او قریب بمضامین متن نوشتم، كه در روزنامه عرفان «سال 30 شماره 19 43 ـ26/1/33» به چاپ رسید.
بسمه تعالى ]چنین است در دستنوشت مؤلّف.[
تحقیق در تاریخ تولّد شیخ الرئیس ابوعلى ابن سینا
گرچه این فقیر در این چند روزه، مقالهئى در این موضوع نوشتم و آن در روزنامه عرفان (سال 30 شماره 3419 / 26/1/33) مطبوع و منتشر گردید، لیكن از باب اینكه بعد از طبع و انتشار آن بقول دیگرى برخوردم و نیز در آن روزنامه اغلاط چندى در آن مقاله رخ داده، لذا مجدّداً براى تكمیل و تصحیح آن، بدرج آن در روزنامه چهلستون مبادرت نموم؛ و اللّه العاصم.
در كتبى كه شرح حال و تاریخ تولّد و وفات او نوشته شده، هر چه بنظر رسیده تولّد او در سال 373 هجرى قمرى است؛ و در بسیارى از مواضع، این رباعى را در تاریخ تولّد و وفات وى و فراغت او از تحصیل علوم، ذكر كردهاند:
حجّةالحق ابوعلىسینا
در شجع آمد از عدم بوجود
در شصا كسب كرد كلّ علوم
در تكز كرد این جهان بدرود
كه تولّد را 373، و فراغت از تحصیل را 392، و وفات را 427 معلوم كرده. و این رباعى هر جا دیده شده به همین نحو است، الّا اینكه در بسیارى از مواضع، وفات او را در 428 نوشتهاند؛ كه با تكز نمیسازد. اگر چه در بسیارى 427 هم نوشتهاند. و نیز شجع بر حسب قاعده تركیب ابجدى در تعیین اعداد، غلط است و باید مرتبه عشرات مقدّم بر آحاد ـ یعنى شعج ـ باشد، چنانكه در شصا و تكز ذكر شده، لیكن هر جا دیده شده همین طور شجع بنظر رسیده. و بهر حال تا آنجا كه در نظر است در تاریخ تولّد او بر طبق این رباعى ـ كه بغایت مشهور است ـ خلافى ذكر نشده. الّا اینكه در نامه دانشوران (ج 1، ص 53) بعد از ذكر 373 نوشته كه: بروایت صحیح در 363 تولّد یافته، و در (ص 77 و78) این قول را تأیید كرده بچند چیز: یكى اینكه اگر تولّد به قول مشهور باشد لازم مىكند كه استعلاج امیر نوح سامانى از او در سیزده سالگى باشد؛ و دانشمندان دانند كه در لیاقت علاج و اعتماد بیمار بر طبیب، كِبر سن را تا چه اندازه مدخلیت باشد؛
و دیگر: تألیفاتى را كه در آن روزگار نوشته اگر محال نباشد اقلّاً ممتنع عادى خواهد بود. و پس از آن گفته: در رباعىِ مشهور بعضى از فضلا و مؤرّخین بجاى لفظ شجع : «شجس» نوشتهاند» ]نگر: نامه دانشوران، ج 1، ص 128.[؛ انتهى. كه در این بدل نیز تقدّم آحاد بر عشرات رخ داده. و نیز در (ص 77) فرماید كه: در حبیبالسیر مدّت عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسى نوشته»؛ انتهى.
و اینک ما گوئیم كه: مؤید 363 چند چیز دیگر میتواند شد:
یكى اینكه: در بسیارى از جاها ـاز جمله در همین نامهدانشوران (ص 53)ـ روز تولّد را 3 صفر، و روز وفات را غرّه رمضان نوشتهاند؛ و در اتّخاذ تولّد در 363 و وفات در 428، 3 صفر 363 (چنان كه از تطبیقیه مرحوم حاجى نجمالدوله بر مىآید) تقریباً اواسط عقرب 352 هجرى شمسى، و غرّه رمضان 428 تقریباً مطابق اوائل سرطان 416 هجرى شمسى بوده. و تفاوت بین آنها همان 63 سال و 7 ماه شمسى و چند روزى خواهد بود؛
دیگر اینكه: در كشفالظنون در جلد اوّل در ضمن دیوان برقى، وى را شاگرد ابوبكر احمد بن محمّد برقىِ خوارزمى، و وفات خوارزمى را در سال 376 نوشته؛ و اگر وى در سال 373 متولّد شده باشد درست نیاید كه در نزد خوارزمى مذكور چیزى خوانده باشد.
و امّا مؤید سال 373 زایجه طالع تولّد او است، زیرا كه در بسیارى از كتب مصرّحاً مواضع سیارات و طالع تولّد او را ذكر كردهاند. و در نامهدانشوران (ص 54) زایجه طالع را كشیده ]گویا این صورت زایجه، در چاپ نخستین كتاب ـ كه در اختیار مؤلّف فقید بوده است ـ ، ترسیم شده؛ چه در چاپ رائج فعلى نامه دانشوران چنین صورتى به چشم نمىآید.[، لكن در آن تولّد را در سال 370 و آفتاب را در 19 حمل نوشته و در باقى كتب، همه آفتاب را در اسد نوشتهاند؛ و بودن آفتاب در ماه صفر در حمل نه با 363 و نه با 370 و نه با 373، با هیچ كدام نمیسازد؛ و در اسد با 370 و 373 تقریباً میسازد و با 363 نیز نمیسازد.
و غیر از این زایجه در هیج جا تولّد در 370 بنظر نرسیده. الّا اینكه در مجلّه آینده (سال 1 شماره 7 صادره در بهمن 1304، ص 414 تا 416) شرحى نوشته مبنى بر اینكه محبّ الدین خطیب مقدّمهئى بر كتاب منطقالمشرقین ]چنین است در دستنوشت مؤلّف.[ شیخ در احوال مؤلّف نوشته، و در آنجا سال تولّد او را در 370 ذكر كرده ما… نوشته و كسانى كه آنرا استنساخ كردهاند… ]این دو موضع از متن كه بوسیله چند نقطه مشخّص شده ـ و در موضع اوّل چند كلمه و در موضع دوّم گویا یک سطر است ـ ، در تصویر دستنوشت مؤلّف معظّم ناخوان و محذوف است. به هنگام تحقیق این سطور نیز، اصل این مقاله فرادست نیامد؛ از اینرو این دو نقصان را با نقطهچین نشان دادهایم.[ لیكن به عقیده این فقیر، 363 اصحّ و اوضح خواهد بود. و اللّه العالم و العاصم.
غرّه رمضان المبارک 1373
محمـّدعلى معـلّم حبیب آبادى